مقدمه:
او برایم بیشتر از یک انسان بود، شاید یک پری یا یک جن بود… نمیدانم او چه بود، هر چه بود کسی بود که تا به حال هیچک.س همانندش را هرگز ندیده بود و در عین حال هر چیزی بود که هر کسی تا به حال خواسته است و من در یک لحظه در پرتگاه عشق بلعیده شدم.
***
امروز بهترین روز زندگی من هست. آخه بعد این سالها به عشقم، یعنی طاها همراهم از وقتی باهاش آشنا شدم. یه حامی برام بود. اما خانواده من مخالفت میکردن، اونقدر اومدن و رفتن تا پدر مادرم راضی شدن. با صدای مامانم از فکر اومدم، بیرون.
مامان: رها به چی فکر میکنی. عزیزم بلند شو، که شاه داماد اومده. منتظر تو هست.
با خوشحالی گفتم:
- شنلمو بده مامان.
مامان: باشه.
وقتی شنل پوشیدم. از آریشگاه بیرون اومدم. به طاها نگاهی کردم. چهقدر خوشتیپ شده بود وای مامان جون من نمیتونم تحمل کن الان غش میکنم.
اروم اومد روبه روم وایستا گفت:
طاها: چه ناز شدی!
باخجالت گفتم:
- تو هم خوشتیپ شدی.
دیدم با لبخند داره نگاه هم میکنه. با صدای فیلمبردار، به فیلمبردار نگاه کرد.
فیلمبردار: آقا داماد وقت هست، عروس خانم رو نگاه کنین.
با لبخند گفت:
طاها: چشم، اما اگه بتونم.
فیلمبردار خندید.
طاها گل بهم داد. در ماشین رو برام باز کرد.
طاها: بفرمایید خانمم.
با خنده سوار شدم.در بست اومد نشست.
طاها: من چهطوری چند ساعت تحمل کنم؟ دوست دارم زود خانم خونهم بشی.
- حالا خوبه چند ساعته!
طاها: همون هم خیلیه.
صدای آهنگ رو بیشتر کرد، میرقصید. من میخندم برای این روزها.