جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [قهوه تلخ زندگی] اثر «imanizaddoost کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط imamizaddoost با نام [قهوه تلخ زندگی] اثر «imanizaddoost کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 496 بازدید, 9 پاسخ و 5 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [قهوه تلخ زندگی] اثر «imanizaddoost کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع imamizaddoost
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط HAN
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

imamizaddoost

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
42
134
مدال‌ها
2
نام رمان:قهوه تلخ زندگی
نام نویسنده:ایمان ایزددوست
عضو گپ نظارت: S.O.W (۲)
ژانر:عاشقانه

خلاصه:
آرن و آیلار به واسطه‌ی یک شراکت کاری با هم آشنا شده و رفته‌رفته عاشق هم می‌شوند، اما در راه رسیدن به هم با مشکلاتی روبه‌رو می‌شوند... .

توجه:
بخش‌هایی از رمان با نام آیات مشخص شده است. این بخش‌ها خاطرات شخصیت‌های داستان هستند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

MHP

سطح
10
 
[ EVP ]
پرسنل مدیریت
معاونت اجرایی
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
Aug
6,312
45,321
مدال‌ها
23
negar_۲۰۲۲۰۸۲۷_۲۲۰۴۳۴_ogx.png




"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان


و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان


قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست جلد


چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.
درخواست نقد شورا


می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ


و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان




با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

imamizaddoost

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
42
134
مدال‌ها
2
مقدمه:
پنجره کشویی را کمی باز کرد. سیگاری آتش زد و دودش را به بیرون فرستاد. شنل سفیدم را بر روی شانه‌هایم مرتب کردم. فنجان سفید رنگ قهوه را از روی میز برداشتم و جرعه‌ای نوشیدم و آرام زمزمه کردم:
- فکر می‌کردم فقط من در نوشیدن قهوه تلخ افراط می‌کنم!
با لحنی خونسرد جواب داد:
- اشتباه می‌کردی! ما وجه تشابه‌های زیادی داریم!
از جایم بلند شدم و به نزدیکی‌اش رفتم. دستم را بر شانه‌اش گذاشتم و زمزمه کردم:
- امیدوارم بتونیم با هم ادامه بدیم.
نگاهش را از بیرون گرفت و به زُمرّد چشمانم خیره شد. بدون صدا، لب زد:
- می‌تونیم، حتماً می‌تونیم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

imamizaddoost

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
42
134
مدال‌ها
2
آغاز

(آیلار)

خمیازه‌ای کشیدم و یکی از چشم‌هایم را باز کردم. در مقابلم دیواری از کاشی‌های صورتی را دیدم. خمیازه‌ی دیگری کشیدم و چشم دیگرم را باز کردم. با چرخاندن چشم‌هایم سعی کردم بفهمم دقیقاً کجا هستم! بعد از مدت کوتاهی متوجه شدم که بدون لباس توی وان دراز کشیدم. خمیازه‌ی سوم را کشیدم و سعی کردم بفهمم چرا با این وضعیت بخواب رفتم! تصاویر گنگی را به یاد آوردم. دیشب... زیاده‌روی در خوردن نوشیدنی... رفتنم توی حموم... و قطعاً، بیهوش شدنم بر اثر مستی! بدنم خشک شده بود. به‌زور دستم را دراز و شیر آب را باز کردم.

***

فصل اول - قسمت اول

بعد از یک حمام 45 دقیقه‌ای، از حمام بیرون اومدم. بدنم را با حوله خشک کردم و رُبدوشامبر قرمزم را پوشیدم. لبه‌ی تخت نشستم و به صفحه گوشی نگاه کردم. دو تماس بی‌پاسخ داشتم. یکی از آقابزرگ و دیگری از بهرام. بی‌معطلی شماره آقابزرگ را گرفتم. بعد از دو بوق، صدای جد‌ی‌اش در گوشم پخش شد:
- بله؟
- سلام آقابزرگ.
صدایش مهربان شد:
- سلام باباجان خوبی؟
جواب دادم:
- ممنونم. همین الآن فهمیدم زنگ زدید.
صدایش ناراحت شد:
- باز هم مسـ*ـت کرده بودی؟!
صدای من نیز همچون او شد:
- شما که می‌دونید! دیگه چرا می‌پرسید؟
نصیحت را آغاز کرد:
- حواست هست داری خودت رو نابود
می‌کنی؟!
با جدیت گفتم:
- من خیلی وقته که نابود شدم! دیگه چیزی نمانده که نگرانش باشید!
مثل همیشه حمایتم کرد:
- باشه باباجان. هر موقع کمک خواستی بهم بگو!
مطیع گفتم:
- چَشم.
موضوع بحث را عوض کرد:
- امروز یه سر بیا هتل. باهات کار واجب
دارم.
- چشم حتماً، خدمتتون می‌رسم.
بعد از قطع تماس شماره بهرام را گرفتم.
با اولین بوق، صدای مهربانش توی گوشم پیچید:
- سلام عزیزم.
همانند خودش، سلام کردم.
با مهربانی بیشتری ادامه داد:
- صبحت بخیر خانم!
- هم‌چنین. کاری داشتی زنگ زدی؟!
زبان ریخت:
- اگه دلتنگی کاره، بله کارت داشتم!
کلافه گفتم:
- برای همین زنگ زده بودی؟!
خودش را توجیح کرد:
- ترش نکن بابا! می‌خواستم ببینم اگه کاری نداری، امروز با هم بیرون بریم؟
برجکش را هدف گرفتم:
- چرا اتفاقاً کار دارم. باید پیش آقابزرگ
برم و این ملاقات تمام بعد‌ازظهر من رو اشغال می‌کنه.
حس کردم صدایش ناراحت شد.
- باشه پس، بعداً می‌بینمت.
- باشه.
- خداحافظ عزیزم.
از عزیزم گفتن‌هایش حالت انزجار بهم دست داد، اما چیزی جز خداحافظی نگفتم. بعد از قطع تماس، روی تخت دراز کشیدم و چشم‌هایم را بستم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

imamizaddoost

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
42
134
مدال‌ها
2
فصل اول - قسمت دوم

(آرن)

ساعت هشت صبح شده بود و من حتی پنج دقیقه هم نتوانسته بودم بخوابم.
بی حرکت به سقف زل زده بودم. از روی تخت بلند شدم. توی آینه به خودم نگاه کردم. توی چشمان آبی رنگم، خستگی موج میزد. این روزها خیلی خسته بودم.
باید قبل از اینکه دیر می شد، کاری می‌کردم. نگاهم به روی پاتختی کشیده شد. صفحه‌ی گوشیم در حال خاموش و روشن شدن بود. تماس و برقرار کردم.
صدای پُر از صلابت آقاخان، توی گوشم پیچید:
- دیر جواب دادی!
- تازه از خواب بیدار شدم!
پوزخند پُر معنایی زد.
- تو خیلی وقتِ که نخوابیدی!
چند لحظه مکث کرد. صدای پوف کلافه‌اش را شنیدم.
- نگرانتم پسر! می تونی بفهمی که؟!
- بله! می‌فهمم.
با لحنی پُر از افسوس گفت:
- تا فرصت داری، ازش استفاده کن آرن. وقتی دیر بشه دیگه نمی‌تونی جبرانش کنی!
با بی حالی جواب دادم:
- چَشم. سعی خودم و می‌کنم.
بحث را عوض کرد:
- امروز هتل می‌آیی؟
- بله. فکر کنم طرف های نه یا ده شب باشه.
- حتماً بیا. کار مهمی باهات دارم!
- می‌رسم خدمتتون.
تماس رو قطع کردم. از اتاق خارج شدم و به سمت ابتدایی راهرو رفتم. لای در را باز کرده و نگاهی به داخل انداختم. شیوا هنوز خواب بود. این‌که اول صبح با او روبرو نمی‌شدم، حسابی لذت بخش بود. در مدت زمان کوتاهی لباس پوشیدم و عطر زدم.
تی شرت سفید رنگ... شلوار جین مشکی و کت اسپرت مشکی. خودم بهتر از هر کسی می‌دانم که جذاب و چشمگیر هستم. بخشی از این را مدیون چشمان آبی رنگم هستم. زیبایی منحصر به فرد این رنگ، مرا خاص‌تر از هر چشم رنگی دیگر کرده است.
28 ساله هستم و دکترای هتلداری‌ام را دو سال قبل دریافت کردم. مدیر عامل هتل پنج ستاره پاشا هستم و در کنار این شغل، کار دومی هم با
صمیمی‌ترین رفیقم دارم. یک شرکت تبلیغاتی که در تمامی زمینه‌ها فعالیت می کرد.
هر جایی که بویی از پول حلال حس می‌شد.
رها پسر خوب و متینی است. رفاقت من و او به اولین سال دبیرستان بر می‌گردد. گرچه من تک فرزند هستم و برادری ندارم. اما او را همچون برادر دوست می دارم.
***
(آیلار)

جلوی آینه مشغول آماده شدن بودم.
جین لوله تفنگی مشکی را با مانتو تا بالای زانو مشکی و مقنعه متناسب مشکی سِت کردم. تنها یک برق لب زدم و با پاشیدن کمی عطر به خودم، از آینه دل کندم. کوله دایره شکل مشکی رنگم را روی بازویم انداختم و از پله ها پایین رفتم. جلوی در کتانی های اسپرت مشکی رنگم را پوشیدم و قدم به فضای آزاد گذاشتم.
فیدیلیتی (یک برند خودرو) سفید رنگم در میان حیاط بزرگ خانه پارک شده و چشمک می‌زد. ماشین را روشن کرده و به راه افتادم. 25 ساله هستم و در دو رشته معماری و طراحی دکوراسیون داخلی، همزمان تحصیل کردم.
امروز باید پیش استاد راهنما می‌رفتم تا وقتی برای دفاع از پایان نامه‌ام بگیرم. داخل آینه به چشمان زمرد رنگم نگاه کردم. هارمونی متناسبی با موهای بلوندم برقرار کرده است.
همتا، صمیمی‌ترین دوستم، معتقد است من زیباترین دختر جهان هستم. البته که من این ادعا را تکذیب نکردم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

imamizaddoost

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
42
134
مدال‌ها
2
فصل اول - قسمت سوم
(آرن)

میز بزرگ از جنس چوب راش داخل اتاق، مرا به سمت خودش فرا می‌خواند.
روی صندلی نشستم و آرنج هایم را روی میز گذاشتم.
سرم را در دست‌هایم گرفتم و چشم‌هایم را بستم. بی خوابی امانم را بریده بود.
تلفن روی میز به صدا درآمد. گوشی را کنار گوشم گذاشتم. منشی بود و کاری با من داشت:
- یه آقا و خانم با شما کار دارند.
صدایم خسته بود:
- به داخل هدایتشون کنید.
درِ اتاق باز و یه آقا و خانم سی تا 35 ساله وارد
شدند.
چند دقیقه اول به تعارفات عادی گذشت.
سرِ صحبت را باز کردم:
- چه کاری می‌تونم براتون انجام بدم؟!
مرد خودش را معرفی کرد:
- سلیمی هستم. از طرف خانم عزیزی به شما معرفی شدیم.
کمی فکر کردم. عزیزی را به یاد آوردم. یک زن لوس و افاده‌ای سراسر عملی با شوهر تیتیش مامانی‌اش!
کلیپ پیش فیلم عروسی آنها را شرکت ما درست کرده بود.
- بله یادم اومد. چه کاری برای شما از دست من بر میاد؟
اینبار خانم به حرف آمد:
- خانم عزیزی دختر خاله‌ی من هستند و من دائماً با ایشون در حال رقابت هستم. می خواستم کلیپ پیش فیلم عروسی من و شما درست کنید. ولی خیلی بهتر از مال دختر خاله‌ام!
قضیه چشم و هم چشمی بود.
پیش خود گفتم: یک پدری از شما در بیارم!
- باشه. انجامش میدیم. چند دقیقه مد نظرتون است؟
مرد جواب داد:
- فکر کنم 5 دقیقه کافی باشه! چون برای خانم عزیزی 3 دقیقه درست کرده بودید.
تأیید کردم:
- بسیار خوب! مبلغ پیشنهادی شما؟!
مرد لبخندی زد و گفت:
- تو این مورد شما بهتر می دونید.
خنثی به آنها نگاه کردم و لب زدم:
- یک میلیارد!
زن ابروهایش را بالا بُرد و اعتراض کرد:
- به نظرتون زیاد نیست؟!
خونسرد پاسخ دادم:
- من از خانم عزیزی 700 میلیون گرفتم. قطعاً شما دوست دارید بیشتر خرج کنید. این طور نیست؟!
این تیر خلاص کار آنها را ساخت و قرارداد را منعقد کردیم.
قرار شد تا یک ماه دیگر به آلمان برویم و کلیپ را در مکان مد نظر آنها ضبط کنیم.
***
(آیلار)

به همراه همتا داخل ماشین نشسته و پشت چراغ قرمز توقف کرده بودیم.
همتا آینه‌ی سقف ماشین را پایین داد و شروع به آرایش کردن کرد.
- برای تِزت آماده ای؟
قاطعیت جواب دادم:
- بیشتر از هر چیز دیگری! قصد دارم تو همون روز از تز دوم نیز دفاع کنم.
همتا با تعجب پرسید:
- واقعاً توان چنین کاری رو داری؟!
عاقل اندر سفیه نگاهش کردم.
- خودت چی فکر می‌کنی؟
همتا آینه را بالا داد و گفت:
- با توجه به شناختی که من از تو دارم، از پس این کار بر میای. انشاءالله تو هر دو تاشون موفق میشی.
تشکر کردم:
- مرسی عزیزم. کجا پیاده ات کنم؟
- جلوی ایستگاه مترو.
سری تکان دادم و از سرعت ماشین کم کردم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

imamizaddoost

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
42
134
مدال‌ها
2
فصل اول - قسمت چهارم


(آرن)


آخرین توقف قبل از خانه، پارکینگ هتل بود.
سرم را به پشتی صندلی تکیه دادم.
با فندک اتمی آبی رنگم، سیگاری آتش زدم و دودش را بیرون فرستادم.
چشمانم را بستم و اجازه دادم ذهنم سری به گذشته بزند.
اما فقط یک دقیقه!
بعد از یک دقیقه، چشمانم را باز و به روبرو نگاه کردم.
زیر لب زمزمه کردم:
- کاش همه چیز مثل اول می شد!
زنگ گوشی، من و به خودم آورد.
تماس و برقرار کردم:
- بله؟
صدای شیوا توی گوشی پیچید:
- سلام.
با لحنی سرد گفتم:
- سلام. کارت و بگو.
کمی ناز توی صداش ریخت:
- برای شام باقالی پلو درست کردم. کِی میای؟!
از سردی لحنم یخ زدم:
- دیر! خیلی دیر!
لحنش غمگین شد:
- باشه. خداحافظ.
قبل از اینکه قطع کند، گفتم:
- من هیچ وقت برای شام، برنج نمی‌خورم. این و بدون که بی‌خودی زحمت اضافه نکشی.
چیزی نگفت و گوشی را قطع کرد.
شیوا، دختر‌خاله ی من، مدت زیادی است که با من در یک خانه زندگی می‌کند.
چند سالی از ابراز عشقش به من می‌گذرد.
من این احساس را به او نداشتم.
به او گفته بودم.
اما مگر می‌شود که یک عاشق را از عشقش منصرف کرد؟!
من عاشق او نبودم!
اما او که عاشق من بود!
آهی کشیدم.
احساس می‌کردم حجم عظیمی از هوا، مدت‌هاست که در گلویم گیر کرده
است.
سیگارم را داخل زیرسیگاری ماشین خاموش کردم و سپس به سمت آسانسور رفتم.
ساختمان هتل، متشکل از سه طبقه، به همراه پارکینگ بود.
آخرین طبقه، متعلق به مدیریت هتل بود.
چند ضربه به در زدم و با اجازه ی آقاخان، وارد شدم.
آقاخان و شریکش، آقای صمدی، روی مبل‌های چرم مشکی نشسته بودند.
به سمت آنها رفتم.
با آقای صمدی دست دادم و سرِ نیمه طاس آقاخان را بوسیدم.
آقاخان نگاهی پُر افتخاری به من انداخت و گفت:
- بشین پسر. خوش اومدی.
تشکر کردم و مشغول صحبت با آنها شدم.


***


(آیلار)


ماشین را در گوشه ای پارک کردم و پیاده به سمت هتل راه افتادم.
نگاهی به سردر هتل انداختم:
«هتل پنج ستاره پاشا»
هفت پله با فرش های زیبای قرمز رنگ، منتهی به در ورودی می‌شدند.
با طمأنینه از پله ها بالا رفتم.
درهای شیشه ای به دو طرف باز شدند.
فضای بسیار شیک و مدرنی بود.
به سمت رزرویشن رفتم و از دختر تپل بامزه ای پرسیدم:
- چه طوری می تونم به اتاق مدیریت برم؟!
لبخندی زد:
- عزیزم از قبل هماهنگ کردید؟
لبخندی در جوابش زدم:
- بله.
- اسمتون؟
- آیلار صمدی.
با شنیدن اسمم، گویا سر جایش خشک شد.
سؤال کردم:
- اتفاقی افتاده؟
با تته پته گفت:
- شما آیلار صمدی هستید؟!
ابروهایم را بالا بُردم و جواب دادم:
- ظاهراً که این طور به نظر می‌رسه!
با شادی عیانی گفت:
- من همیشه دوست داشتم شما رو از نزدیک ببینم!
چشمانم را باریک کردم:
- به چه دلیل؟!
لبخند مهربانی زد:
- همه می دونند که شما یکی از وراث این هتل هستید.
از چیزی که گفت، خبر نداشتم.
اما لبخندی زدم و کمی با آنها خوش و بش کردم و سپس به سمت آسانسور
حرکت کردم.


***


روی مبل‌های چرم نشستم.
در مورد آقاخان، تنها شنیده‌هایی به گوشم خورده بود.
اما تا حالا از نزدیک او را ندیده بودم.
آرن، پسر خوشتیپ و جنتلمنی بود.
رنگ خاص آبی چشمانش، در اولین نگاه، مرا به یاد چشمان خودم می‌انداخت.
با سرفه ی مصلحتی آقای پاشا، من و آرن نگاهمان را از یکدیگر گرفتیم.
آقای پاشا صحبت را آغاز کرد:
- می دونید که من و سهراب - اشاره به آقابزرگ - سنی ازمون گذشته. در واقع دیگه پیر شدیم... .
آرن به میان حرف آقای پاشا پرید:
- شما پیر نیستید آقاخان!
آقای پاشا نگاه عجیبی به آرن انداخت.
آرن تنها به یک ببخشید افاقه کرد.
انتظار داشتم که کمی خجالت بکشد یا سرخ شود.
اما او کاملاً بر خلاف انتظارم عمل کرد!
رو به آنها کردم و گفتم:
- می فرمودید.
آقای پاشا نگاه نافذی به سمت من کرد و صحبتش رو ادامه داد:
- داشتم می گفتم. این هتل، بعد از ما، به طور قطع به شما دو نفر می‌رسه. پس ما ازتون خواستیم تا به اینجا بیایید و با هم آشنا بشید. بالاخره قراره که در آینده با هم همکار بشید. از طرفی، به امضای شما برای انتقال اسناد هتل، نیاز داریم.
ابروهایم از تعجب بالا رفت.
این همان چیزی بود که دختر طبقه ی پایین گفته بود.
واکنشم به این صحبت، این بود:
- که این طور!
اما آرن تنها در جواب گفت:
- خیلی هم عالی!
بعد از آن، کمی منتظر ماندیم تا وکیل خانوادگی آنها - ایمان ایزددوست - از راه برسه و کار انتقال اسناد رو انجام بده.
کمی بعد کار انتقال اسناد انجام شد و آقابزرگ، از آرن خواست که من و تا
ماشین همراهی کنه.
بعد از خداحافظی، من به همراه آرن، به سمت ماشین رفتیم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

imamizaddoost

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
42
134
مدال‌ها
2
فصل اول - قسمت پنجم

همراه با آرن، از آسانسور خارج شدیم.
در تمام طول راه، آرن ساکت بود و گویا قدم‌هایش را می‌شمرد.
از پله‌های هتل پایین رفتیم.
بالاخره سکوت توسط آرن شکسته شد:
- چرا ماشین و تو پارکینگ، نذاشتید؟!
نیم‌نگاهی به او انداختم.
- دلیل خاصی نداره. یه تصمیم ناگهانی بود.
سرش رو به نشانه تأیید تکان داد.
- صحیح! بله خب. اینم حرفیه.
پس از کمی پیاده‌روی به ماشین رسیدیم.
رو آرن تشکر کردم:
- ممنونم که همراهم اومدید. با اجازه.
- برای اجازه گرفتن، یه مقدار زود نیست؟
نگاهش کردم که به لاستیک ماشین اشاره کرد.
به لاستیک که نگاه کردم، آه از نهادم برخاست.
لاستیک پنچر شده بود.
زیر لب نالیدم:
- لعنت به این شانس!
صدایش را شنیدم:
- ناراحت نباشید. پنچری شو رفع می‌کنیم.
کمی عصبانی شدم و صدایم بالا رفت:
- وقتی پارک کردم، لاستیک سالم بود. چه طور چنین اتفاقی افتاده؟!
مرا به آرامش دعوت کرد:
- متأسفانه برخی افراد سطح پایین هستند که با دیدن ماشین های مدل بالا، عقده وجودشون رو فرا می گیره و به ماشین، آسیب می‌زنند.
آرام شدم:
- بله. حق با شماست.
- صندوق و بزنید تا پنچری و بگیرم.
اعتراض کردم:
- بهتون زحمت... .
به میان حرفم پرید و هشدارگونه گفت:
- آی! بهتون هشدار میدم. از این بعد قراره من و شما با هم همکار بشیم. اگر قرار باشه هی با من تعارف کنید، کلاهمون تو هم میره.
تسلیم شدم:
- باشه هر طور راحتید.
لاستیک زاپاس رو بیرون آورد و نگاهی به آن انداخت.
- گویا قسمت شد تا خودم همراهیتون کنم.
نگاه متعجب مرا که دید، توضیح داد:
- لاستیک زاپاس ندارید. پنچره.
کلافه شده بودم.
فراموش کرده بودم لاستیک زاپاس رو تعویض کنم.
دوباره صدایش را شنیدم:
- لطفاً همراهم بیایید.
دهان باز کردم تا تعارف کنم.
اما بلافاصله با اخم بامزه و جالب آرن روبرو شدم.
نگاهش بلافاصله شیطان شد و خاطرنشان کرد:
- به هشدارم اشاره می کنم. لطفاً رعایت بفرمایید.
لبخندی زدم و همراهیش کردم.

***

به محض اینکه راه افتادیم، صحبت را آغاز کرد:
- می دونستید ما دوستان مشترکی داریم؟!
با تعجب پرسیدم:
- واقعاً؟! نمی دونستم. حالا چه کسانی هستند؟!
- شما رها، نامزد همتا رو می شناسید؟
سرم رو به نشانه تأیید تکان دادم:
- بله. چه طور؟
لبخندی زد:
- رها دوست صمیمی و قدیمی من به حساب میاد.
لبخندی زدم:
- چه جالب! آشنایی خوبیه.
- بله. من از همتا در مورد شما، زیاد شنیدم.
لبخندم پُر‌رنگ‌تر شد:
- پس زودتر از امشب، لو رفته بودم!
او در جواب تنها لبخند زد.
بعد از سکوتی کوتاه، پرسید:
- شما تدوین بلدید؟
طعنه‌آمیز گفتم:
- اگه از زبون همتا شنیدید، حتماً درسته!
لبخند کوتاهی زد و ادامه داد:
- می تونم به همکاری با شرکتم، دعوتتون کنم؟
با کنجکاوی به او نگاه کردم.
خودش پاسخ سؤال‌هایم را داد:
- یه شرکت کوچک تبلیغاته. ولی خب پیش اومده که کارهای دیگه ای هم انجام بدیم.
مکثی کرد.
- کار، تولید یه کلیپ پیش‌فیلم عروسیه. توی آلمان. برای یه زوج
ایرانی و... .
چشمکی زد.
- شدیداً افاده ای!
مکث دومش، کوتاه‌تر بود:
- شما رو برای تدوین نیاز داریم. دستمزدتون هم وی آی پی حساب میشه.
پرسیدم:
- می تونم بهش فکر کنم؟
با لحنی قاطع سؤال کرد:
- 72 ساعت کافیه؟
با لبخند پاسخ دادم:
- عالیه!
پس از سکوتی نه‌چندان طولانی، متوجه بوی آشنایی شدم.
بوی قهوه را حس می‌کردم.
- اوم! چه بوی قهوه ای میاد!
بلافاصله عکس‌العمل نشان داد:
- سرد شده. اما دست‌نخورده است! می خواهیدش؟!
بی محابا پرسیدم:
- کجاست؟
لبخند معناداری زد:
- اشتیاقتون قابل تحسینه. به عقیده من، هیچ‌وقت نباید از قهوه گذشت! خصوصاً اگه قهوه تلخ باشه!
چیزی نمانده بود که عنان از کف بدهم!
من عاشق قهوه تلخ بودم.
می‌شد گفت در نوشیدنش افراط می کنم.
اما گویا تنها من این‌گونه نبودم.
آرن، عجیب به من شباهت داشت.
درحالی که مشغول نوشیدن قهوه بودم، زیر چشمی او را نگاه می‌کردم.
او عجیب‌ترین پسری بود که در عمرم دیده بودم.

***

| آیات - آرن |

باید آیلار رو کشف می‌کردم.
این جمله بارها و بارها با من تکرار می‌شد.
اما حالا که درست فکر می‌کنم، این جمله، اولین بار وقتی به وجود اومد که از زبان همتا در موردش شنیدم.
همتا چیز زیادی از او نگفت.
اما همان بیوگرافی کوتاه هم، مرا به‌شدت کنجکاو کرده بود.
باید آیلار رو کشف می‌کردم.
این کار خیلی مهمی بود که باید انجام می‌دادم.

***

| آیات - آیلار |

امروز بعد از مدت‌ها، بویی از زندگی حس کردم.
گویا زندگی، قصد داشت صفحه ی جدیدی در عمر من ایجاد کند.
پیشنهاد همکاری با آرن را قبول کردم.
این بهترین کاری بود که باید می‌کردم.
همکاری با کسی که، بیشترین شباهت را در عادات و طرز فکرش، به من داشت.
قصد داشتم تا زندگی رو از نو شروع کنم.
فرصت جدیدی به من داده شده بود.
فرصتی که قرار بود زندگی مرا، از این‌رو به آن‌رو کند... .




| پایان نیم فصل اول فصل اول |
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

imamizaddoost

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
42
134
مدال‌ها
2
فصل اول - قسمت ششم

(چند روز بعد)

(آیلار)

با تکان خوردن هواپیما، از خواب بیدار شدم.
کمی آب خوردم و نگاهی به اطراف انداختم.
صندلی کناری‌ام، توسط خانمی که کمی از خودم بزرگ‌تر می‌آمد، اشغال شده بود.
صندلی من در کنار راهرو بود و در طرف دیگر راهرو، صندلی آرن، قرار داشت.
در کنار آرن، دختر جوانی که شیوا نام داشت، نشسته و سرش را بر شانه‌ی
آرن گذاشته بود.
از همان برخورد اول در فرودگاه، در برابرش عملکرد دفاعی گرفته بودم!
این دختر کوتاه قامت، عجیب متوهم بود و فکر می‌کرد که قرار است، آرن را، از او بگیرم!
البته با توجه به حس آرن، نسبت به او - که کاملاً هم در چشمانش هویدا بود - می‌شد فهمید که آرن این دختر را دوست ندارد.
از این حرف‌ها که بگذریم، صندلی کناری شیوا، مال همتا بود که سر بر شانه‌ی رها گذاشته و چشمانش را بسته بود.
باید اعتراف کنم که به حال آن‌ها غبطه می‌خوردم.
در همین بین، آرن از خواب بیدار شد.
- نخوابیدی؟!
نگاهی به او انداختم.
- خوابیده بودم. همین الان بیدار شدم.
نگاهی به شیوا و سرش انداخت و رو به‌ من گفت:
- می‌شه یکم شیطونی کنم و تو راز دارم باشی؟!
لبخندی زدم و گفتم:
- البته!
لبخندی زد و ناگهان با کف دست، بر روی ران شیوا زد که باعث شد تا دخترِ ایکبیری از خواب ناز بپرد و شوکه به اطراف نگاه کند! سرم را همانند آرن، با گوشی گرم کردم تا شیوا متوجه چیزی نشود. از گوشه‌ی چشم متوجه حرکات تعجب‌برانگیز شیوا شدم و خیلی جلوی خودم را گرفتم تا خنده‌ام نگیرد.
آرن نگاهی به شیوا انداخت و گفت:
- شاید تو خواب سکندری خوردی! طبیعیِ! منم گاهی این‌طور می‌شم!
دهانم از تعجب باز مانده بود.
آن‌قدر طبیعی دروغ گفت که حتی منی که شاهد ماجرا بودم، هم باورم شد!
شیوا قانع شد و گوشی‌اش را به‌دست گرفت.
آرن خیلی نامحسوس، چشمکی برایم زد و من هم ریز‌، ریز خندیدم.
صدای مهمان‌دار به گوشم رسید:
- مسافرین عزیز، ما هم‌اکنون بر روی آسمان کلن هستیم.
صدای آرن، توجه‌ام را جلب کرد:
- خانم‌ها... به آلمان خوش اومدید.
***
(آلمان، کلن)

همگی با‌هم از فرودگاه بیرون آمدیم. نگاهی به آسمان انداختم و عینک آفتابی‌ام را بر چشمانم گذاشتم.
- آیلار؟!
با شنیدن صدای بهرام، به‌قدری شوکه شدم که ناگهان هینی کشیدم.
این این‌جا چه می‌کرد؟!
بهرام فاصله‌ی بین ما را کم‌تر کرد و با لبخند رو‌ به من گفت:
- آقا بزرگ گفت که به آلمان میای. منم خواستم غافل‌گیرت کنم. بلیط گرفتم و زودتر از تو راه افتادم. یه ساعت پیش رسیدم و منتظر شدم تا برسی. خوشحالم میبینمت عزیزم!
سپس خواست در آغوشم بکشد که خودم را عقب کشیدم و گفتم:
- اینجا نه! باشه برای بعد.
بهرام خواست چیزی بگوید که صدای اون دختر مانعش شد:
- میشه بقیه حرف‌ها رو تو خونه بزنیم؟! این‌جا خیلی گرمه!
خواستم اعتراضی کنم که شیوا مهلت نداد و رو به بهرام گفت:
- بفرمائید همراه ما بیایید.
بهرام مودبانه گفت:
- مزاحم نباشم؟!
این‌ بار رها به حرف آمد:
- آشنا هستید دیگه. پس چه مزاحمتی؟!
گویا در آن جمع، تنها من و آرن و همتا از آمدن بهرام ناراحت بودیم!
ناراحتی همتا قابل درک بود.
او همه چیز را درباره‌ی بهرام می‌دانست. اما آرن چرا ناراحت بود؟!
او که تا حالا بهرام را ندیده بود!
آرن یک وَن کرایه کرد و همگی با هم راهیِ خانه شدیم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

HAN

سطح
5
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
فعال انجمن
Mar
4,361
20,988
مدال‌ها
9
«نویسنده تایپ این اثر را موکول کرده»
تاپیک تا اطلاع ثانوی بسته خواهد بود.


[..کادر مدیریت بخش کتاب..]
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین