جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

معرفی رمان قهوه تلخ چشمانت

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته معرفی کتب نشر توسط Rabi با نام قهوه تلخ چشمانت ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 221 بازدید, 0 پاسخ و 1 بار واکنش داشته است
نام دسته معرفی کتب نشر
نام موضوع قهوه تلخ چشمانت
نویسنده موضوع Rabi
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Rabi
موضوع نویسنده

Rabi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Jun
104
37
مدال‌ها
2
af2ed733e3424e91b530a5b10f014b18.jpg

رمان قهوه تلخ چشمانت
نویسنده: سپیده فرهادی
انتشارات: شقایق
کد کتاب :108807
شابک :978-9642161409
قطع :رقعی
تعداد صفحه :663
سال انتشار شمسی :140۲
نوع جلد :شومیز
سری چاپ: ۶

رمان قهوه تلخ چشمانت از سپیده فرهادی یکی از
رمان های بسیار قوی هست که تا الان نوشته شده
و موفق شده تا الان۶ سری چاپ بشه انتشارات شقایق همیشه رمان های قوی چاپ میکنه یکی از دلایلی که این انتشارات رو دوست دارم همینه بهترین رو برای بهترین ها میزاره


معرفی رمان
بهتر یادمون باشه همیشه اول فکر کنیم بعد قدم
برداریم که توی چاه نیوفتیم.
حنا در یک تصمیم سریع و بدون فکر مجبور به ازدواج با پسر عموش میشود حنا ۱۸ ساله در
زندگی پا گذاشته که کوچک ترین علاقه ای
از سمت پسر عموش نداره و این فشار ها
روی زندگیشون وقتی زیاد تر میشه که
رقیب های عشقی هر دو طرف وارد داستان
میشن و تمام سعی خودشون رو میکنن که
زندگی اون هارو از هم بپاشن.


خلاصه رمان


پاهایم مانند میخ در زمین فرو رفته و خنکای زمین، گرمای وحشتناکی به وجودم بخشیده است. داداش گفتن جانانه تاثیر خاصی درونم ایجاد نمی‌ند. مرد کنار محمد، سر بلند می‌کند و نگاهش به صورتم خیره می‌شود و من نگاه بازیگوش و بی‌قرارم را در کثری از ثانیه از صورتش می‌کنم و به محمدم می‌دوزم. قدمی به جلو برمی‌دارم و شوهرم را به نام می‌خوانم. نگاه هر سه نفرشان به سمتم پرواز می‌کند. جانانه صورت گل انداخته از ترسش را به صورتم می‌دوزد و می‌گوید:​
- چیزی نیست به خدا. چرا رنگ و روت این‌قدر پریده؟ حالش خوبه به خدا. ببینش.
اهمیتی به ارزش صدایش نمی‌دهم و نگاهم را با التماس به صورت مرد واژگون شده‌ام می‌ذوزم. دلم گواهی بد می‌داد.»


امید وارم از خوندن این رمان لذت ببرید
 
بالا پایین