جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

داستانک [قورقوری خوش خیال] اثر «Hadis, mli کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته داستانک توسط حسام با نام [قورقوری خوش خیال] اثر «Hadis, mli کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 200 بازدید, 4 پاسخ و 6 بار واکنش داشته است
نام دسته داستانک
نام موضوع [قورقوری خوش خیال] اثر «Hadis, mli کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع حسام
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط DELVIN
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

حسام

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Aug
2,208
10,227
مدال‌ها
6
نام داستانک: قورقوری خوش‌خیال
نام نویسنده : ‌Hadis,mli
ژانر: طنز، فانتزی، تخیلی

عضو گپ نظارت S.O.W(11)
خلاصه:
امان از خوش‌خیالی به سبک قورقور خوش‌خیالی نیست که... .
خوش‌خیالی با چاشنی خودشیفته‌گیست!
و اگر این دو قاطی شود باید آهنگ وا ویلا لیلی را خواند!
با شنیدن داستانی خود را پادشاه می‌پندارد و چه‌ها که نمی‌کشد!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

_ نفس _

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jan
2,241
3,453
مدال‌ها
5
تاييد داستان کوتاه (1).png
بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم

نویسنده‌ی ارجمند بسیار خرسندیم که انجمن رمان‌بوک را به عنوان محل انتشار اثر دل‌نشین و گران‌بهایتان انتخاب کرده‌اید.
پس از اتمام اثر خود در تایپیک زیر درخواست جلد دهید.
.
.
.

درخواست جلد

.
.
.


راه‌تان همواره سبز و هموار

•مدیریت بخش کتاب•
 
موضوع نویسنده

حسام

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Aug
2,208
10,227
مدال‌ها
6
قور قور کنان راهی مدرسه بود، زیر لب آهنگ جدیدی که تازه میان حیوانات یپچیده بود را زمزمه می‌کرد و حرکات زیگزاگی می‌رفت، خود را در کنار همسر و بچه‌های آینده‌ش تصور می‌کرد و خر ذوق می‌شد، با رسیدن به مدرسه گلو صاف کرد و تکه تار مویی که بر سر کچله‌اش بود را به سمت چپ پرتاب کرد و با خود شیفتگی به دوستانه پیر و جوان و از کار افتاده و چروکش سلام کرد و رفت و کناری نشست؛ با ورود معلم‌ِشان که جغدی عینکی و سن‌ داری بود کلاس در سکوت فرو رفت، همه ذوق داستان امروز را داشتند!
سباستیان دستان سبزش را به هم زد و با مایه لذیذی که از زیر بغلش گرفته بود به تار مویش زد و او را صاف همانند تیر برق در هوا نگه‌ داشت!
جغدی عینک‌اَش را درست کرد و نگاهی به سباستیان انداخت و با صدایی شوخ گفت:
- به‌به امروز گل کاشتی
سباستیان با غرور و ذوقی که از جا، جای بدنش زده بود بیرون و همانطور که داشت به زن‌های از خدا بی خبر جغدی اشاره می‌کرد گفت:
- نفرمایید جغدی شما بیشتر گل کاشتی با پنج زنت من یکی هم ندارم!
جغدی خنده‌ی تو گلویی کرد و سرش را تکان داد و گفت:
- خوب بچه ها! امروز داستان بسیار زیبایی برایتان آماده کرده‌ام درباره‌ی پرنسی‌ است که به وسیله جادو به غورباقه‌ای زشت تبدیل شد، او باید قبل از زمان معلوم با پرنسسی که عاشق او می‌بود ملاقات می‌کرد و به حالت عادی خود بر می‌گشت!
او با کلی مکافات و هیجان توان‌ست ملکه را پیدا کنه ولی پرنس عاشق یکی دیگه بود اونی‌که به‌ خاطر یه اشتباه مثل پرنس به قورباقه تبدیل شده بود!
ساعت تیک‌ تاک‌ کنان به جلو حرکت می‌کرد و پرنس پرنسس را پیدا کرده بود!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

حسام

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Aug
2,208
10,227
مدال‌ها
6
ساعت معلوم فرا رسید ولی اتفاقی برایش نیفتاد؛ همانطور غورباقه مانده بود و افسوس از ذره‌ای اتفاق؛ او عشق واقعی‌اش در کنارش بود آن قورباقه زیبای کنارش عشقش بود؛ گره‌گشای مشکل پرنس و خودش؛ قورباقه عشق خود را نسبت به قورباقه زیبای کنارش اعتراف کرد و او هم جواب زیبای من‌ هم دوستت دارم را به زبان آورد، آن دو فکر می‌کردند تا آخر قراره قورباقه بمانند ولی آن دو با این اعتراف به حالت عادی خود بازگشتند و زندگی‌اشان را با خوشی و قشنگی سپری کردند!
قورقوری با خود فکر می‌کرد، شاید که او هم پرنس‌یست که به وسیله جادو به این شکل افتاده است! با این فکر چشمانش همانند دو چراغ‌ قوه در حال اتصالی شروع کرد به درخشیدن!
و دیگر به ادامه داستان گوش نداد چرا که باخود فکر می‌کرد، چه ست رنگی به اتاقش می‌آید؛ یا عشقش چه رنگی را دوست می‌دارد!
با خنده‌ی بچه‌های کلاس مانند سکته‌ای ها زل زد به آنها که یکی از لاکپشت‌های جذاب با خنده گفت:
- در هپروت سیر می‌کنی سباستیان!
سباستیان باد در دماغش انداخت و گفت:
- هپروت کجا بود، داشتم به آینده‌ام فکر می‌کردم!
لاکپشت: آن‌قدر فکرت رو مشغول نکن آخر هم با یکی از غورباقه‌های دریاچه ازدواج می‌کنی و شصت، هفتاد تا بچه می‌آوری!
کلاس مانند بمب ترکید و از بچه تا بزرگسال گرفته همه داشتند می‌خندیدند!
سباستیان ادای لاکپشت را در آورد و گفت:
- تو که بچه‌هایت از پارو بالا می‌رود کجا را گرفتی؟!
لاکپشت که انگار یکی با بیل در دهانش زده باشد رو به آسمان کرد و گفت:
- خداوندا آخر به این سباستیان آن‌قدر بچه بده تا ذلیل شود!
 

DELVIN

سطح
6
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
Jun
13,759
32,205
مدال‌ها
10
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین