جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

انشاء لالایی مادر

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته قفسه انشاء توسط ASHVAN با نام لالایی مادر ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 202 بازدید, 1 پاسخ و 0 بار واکنش داشته است
نام دسته قفسه انشاء
نام موضوع لالایی مادر
نویسنده موضوع ASHVAN
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ASHVAN
موضوع نویسنده

ASHVAN

سطح
6
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
Aug
7,872
26,781
مدال‌ها
8
عنوان انشا:لالایی مادر
 
موضوع نویسنده

ASHVAN

سطح
6
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
Aug
7,872
26,781
مدال‌ها
8
چشم‌هایم بسته است. صدای لالایی مادرم می‌آید. مادرم را نمی‌بینم اما چهره مادرم در ذهنم می‌آید. دوست دارم در واقعیت هم مادرم را ببینم. چشم‌هایم را می‌گشایم.

با چشم باز همه اطراف را نگاه می‌کنم. احساس خطر می‌کنم. حواسم جمع نیست. نمی‌توانم بخوابم. سیاهی و تاریکی همه‌جا را گرفته و هیچ چیزی دیده نمی‌شود‌. چهره مادر که همیشه با دیدنش آرامش می‌یافتم، نیست و اگر سکوت هم بر آن افزوده شده بود، وحشت‌زده می‌گریستم اما صدایی هست که به من آرامش می‌دهد.

چند دقیقه‌ای چشم‌هایم را باز می‌گذارم. چشم‌هایم به تاریکی عادت کرده ولی هنوز هم فقط سایه تاریکی از مادر می‌بینم. صدا را واضح می‌شنوم:«لالا لالا لالا…» احساس می‌کنم که دیگر سیاهی نیست. هست اما تاریکی را حس نمی‌کنم. بلکه گویا باغ پرگلی در برابرم است که دست در دست مادر در آن قدم می‌زنیم.

مادر در دست من گلی می‌گذارد و زمزمه می‌کند:«لالا لالا گل پونه…» صدای او باغ پر گل است و یکی یکی گل‌های خوشبو را به دستم می‌دهد و من گل‌ها را توی ذهنم می‌کارم.

حالا نوبت «گل چایی» است و بعد نوبت «گل پنبه»… ذهنم از تاریکی به سمت گلستان شدن می‌رود. مادر می‌خواند:«لالا لالا گلم باشی، انیس و مونسم باشی…»

حالا من یک باغ هستم. حرکاتم آهسته شده و با صدای زیبای مادر پلک‌هایم روی هم می‌آید. صدای لالایی مادر دوباره گوش‌هایم را پر می‌کند. آرام آرام خواب مرا می‌رباید.می‌خوابم و تا صبح خواب گل می‌بینم.

 
بالا پایین