چشمهایم بسته است. صدای لالایی مادرم میآید. مادرم را نمیبینم اما چهره مادرم در ذهنم میآید. دوست دارم در واقعیت هم مادرم را ببینم. چشمهایم را میگشایم.
با چشم باز همه اطراف را نگاه میکنم. احساس خطر میکنم. حواسم جمع نیست. نمیتوانم بخوابم. سیاهی و تاریکی همهجا را گرفته و هیچ چیزی دیده نمیشود. چهره مادر که همیشه با دیدنش آرامش مییافتم، نیست و اگر سکوت هم بر آن افزوده شده بود، وحشتزده میگریستم اما صدایی هست که به من آرامش میدهد.
چند دقیقهای چشمهایم را باز میگذارم. چشمهایم به تاریکی عادت کرده ولی هنوز هم فقط سایه تاریکی از مادر میبینم. صدا را واضح میشنوم:«لالا لالا لالا…» احساس میکنم که دیگر سیاهی نیست. هست اما تاریکی را حس نمیکنم. بلکه گویا باغ پرگلی در برابرم است که دست در دست مادر در آن قدم میزنیم.
مادر در دست من گلی میگذارد و زمزمه میکند:«لالا لالا گل پونه…» صدای او باغ پر گل است و یکی یکی گلهای خوشبو را به دستم میدهد و من گلها را توی ذهنم میکارم.
حالا نوبت «گل چایی» است و بعد نوبت «گل پنبه»… ذهنم از تاریکی به سمت گلستان شدن میرود. مادر میخواند:«لالا لالا گلم باشی، انیس و مونسم باشی…»
حالا من یک باغ هستم. حرکاتم آهسته شده و با صدای زیبای مادر پلکهایم روی هم میآید. صدای لالایی مادر دوباره گوشهایم را پر میکند. آرام آرام خواب مرا میرباید.میخوابم و تا صبح خواب گل میبینم.