به نام خالق تُ
دستکشهای چرم مشکیم رو از دستام درآوردم و روی کاناپه لم دادم، صدای جیر جیر قدمهای یک نفر روی پارکت که به این سمت میومد بدتر اعصابم رو تحریک کرد.
همیشه همین بود بعدش کسی حق نداشت نزدیکم بشه بجز یک نفر!
با صدای در چشمام رو ریز کردم و خودم آماده هر واکنشی کردم ولی با دیدن آرمان توی چهارچوب در فشار دستام رو از روی دسته کاناپه کم کردم.
- بگو.
کمی مِنمِن کرد که با ضربه محکم پام روی عسلی که الان شکسته بود از ترس شروع کرد به حرف زدن.
- من گفتم نیام الان ولی... .
چشمام از روی حرص بستم و با یک حرکت از جام بلند شدم.
از ترس عقب رفت که همین واکنشش باعث شد سرش به در بخوره.
تق...تق ده سانتیهای قرمزم عجیب روی پارکت اونم توی این سکوت و تاریکی مینواختن.
جلوش ایستادم و میدونستم الان صورتم توی نور قرار گرفته و میتونه واضح چهرهام رو ببینه.
- میدونی من با آدمایی که میدونن یککاری بده ولی با آگاهی کامل اون کار انجام میدن چیکار میکنم؟
آب دهنش رو قورت داد.
ناخونهای بلند مشکیم رو از کنار شقیقه تا روی چونهاش کشیدم و همزمان پرسیدم:
- میدونی یا نه؟
چشماشو بست و بابغض گفت:
- پیچک منو فرستاد دنبالتون، گفتم نمیرم ولی گفت... .
چنگ زدم و چونهاش توی مشت گرفتم، از لای دندونهای کلید شدهام زمزمه کردم:
- چی گفت؟
نالید:
- گفت بگم ضروریه.
چونهاش با ضرب ول کردم و یه قدم عقب رفتم.
با صدای تهدیدآمیز و آروم گفتم:
- شانس آوردی ضروریه.
هنوز جرات نمیکرد تو چشمام نگاه کنه.
- گمشو.
سریع از اتاق بیرون رفت؛ حالا به جای صدای جیرجیر پارکتها صدای نبض تند میومد... از وحشت.