جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [لیدی و مستر] اثر «وفا کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط وفا با نام [لیدی و مستر] اثر «وفا کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 379 بازدید, 6 پاسخ و 0 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [لیدی و مستر] اثر «وفا کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع وفا
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط DELVIN
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

وفا

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Sep
1,275
1,063
مدال‌ها
2
نام رمان: لیدی و مستر
نویسنده: آیناز رستمی تبار
ژانر: جنایی
عضو گپ نظارت: S.O.W(9)
خلاصه:
آمده با زجر و خون دنیا را پاک کند از تمام آدم‌ها‌ی کثیفش ولی اینبار نه به عنوان دخترک مظلوم و ساده گذشته بلکه به عنوان...لیدی خون!

(وابسته به مسابقه رمان نویسی)
 
آخرین ویرایش:

DELVIN

سطح
6
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
Jun
13,749
32,206
مدال‌ها
10
negar_۲۰۲۲۰۸۲۷_۲۲۰۴۳۴_ogx (4) (2).png
"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.

درخواست جلد

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.

درخواست نقد شورا

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان



با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
موضوع نویسنده

وفا

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Sep
1,275
1,063
مدال‌ها
2
مقدمه:
من و تو بارها
خودمان و زمان را
فراموش کرده بودیم
و حالا زمان داشت
از ما انتقام می‌گرفت
این ثانیه‌های آخر باهم بودنمان
تنها یک چیز مانند روز برایم روشن شده
که
روزی از همین روز‌ها
تلافی می‌کنم نبودنت را

اما نه انگونه که تو کردی

من خودم را تلافی می‌کنم
کسی که دیگر نخواهد بود که...
با نبودنت بیازاری‌اش.


 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

وفا

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Sep
1,275
1,063
مدال‌ها
2
به نام خالق تُ


دستکش‌های چرم مشکیم‌ رو از دستام درآوردم و روی کاناپه لم دادم، صدای جیر جیر قدم‌های یک نفر روی پارکت که به این سمت میومد بدتر اعصابم رو تحریک کرد.
همیشه همین بود بعدش کسی حق نداشت نزدیکم بشه بجز یک نفر!
با صدای در چشمام‌‌ رو ریز کردم و خودم آماده هر واکنشی کردم ولی با دیدن آرمان توی چهارچوب در فشار دستام‌ رو از روی دسته کاناپه کم کردم.
- بگو.
کمی مِن‌مِن کرد که با ضربه محکم پام روی عسلی که الان شکسته بود از ترس شروع کرد به حرف زدن.
- من گفتم نیام الان ولی... .
چشمام از روی حرص بستم و با یک حرکت از جام بلند شدم.

از ترس عقب رفت که همین واکنشش باعث شد سرش به در بخوره.
تق...تق ده سانتی‌های قرمزم عجیب روی پارکت اونم توی این سکوت و تاریکی می‌نواختن.
جلوش ایستادم و می‌دونستم الان صورتم توی نور قرار گرفته و می‌تونه واضح چهره‌ام‌ رو ببینه.
- می‌دونی من با آدمایی که می‌دونن یک‌کاری بده ولی با آگاهی کامل اون کار انجام میدن چی‌کار می‌کنم؟
آب دهنش رو قورت داد.
ناخون‌های بلند مشکیم‌ رو از کنار شقیقه تا روی چونه‌اش کشیدم و هم‌زمان پرسیدم:
- می‌دونی یا نه؟
چشماشو بست و بابغض گفت:
- پیچک منو فرستاد دنبالتون، گفتم نمیرم ولی گفت... .
چنگ زدم و چونه‌اش توی مشت گرفتم، از لای دندون‌های کلید شده‌ام زمزمه کردم:
- چی گفت؟
نالید:
- گفت بگم ضروریه.
چونه‌اش با ضرب ول کردم و یه قدم عقب رفتم.
با صدای تهدیدآمیز و آروم گفتم:
- شانس آوردی ضروریه.
هنوز جرات نمی‌کرد تو چشمام نگاه کنه.
- گمشو.
سریع از اتاق بیرون رفت؛ حالا به جای صدای جیر‌جیر پارکت‌ها صدای نبض تند میومد... از وحشت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

وفا

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Sep
1,275
1,063
مدال‌ها
2
از توی تاریکی باغ صدای پارس سگ‌ها می‌شنیدم کافی بود کسی‌ رو نشناسن تا تیکه‌‌های اون شخص رو جمع کنیم.
خودم رو به اتاقک پشت ساختمون رسوندم و در باز کردم؛ به شخصی که روی صندلی بسته شده بود نگاه گذرایی انداختم و رو به پیچیک که با استرس ناخون‌هاش‌ رو می‌جوید گفتم:
- خب؟
دستشو با حرص سمت بابک گرفت و با جیغ گفت:
- بهش بگو چه گندی زدی!
منتظر نگاهش کردم که توضیح بده ولی سرش بیشتر پایین انداخت و از پنجره اتاقک سیمانی به باغ زل زد، پیچک وقتی سکوت بابک دید با چشم غره گفت:
- خودش به دختره نشون داده!
دختر؟
نگاهی به همون صندلی انداختم. چشم‌های دختر بسته بودن موهاش بهم ریخته روی صورتش پخش شده بود و سر تا پاش کثیف و زخمی بود.
- چطوری دیدتش؟
این‌بار خنده عصبی کرد و رو‌به بابک گفت:
- بگم یا میگی؟
این‌بار من با لحن تهدیدآمیز رو‌به پیچک گفتم:
- از خلوتم، اونم تو این تایم! منو کشوندین این‌جا تا این مسخره بازیا نگاه کنم؟
جمله آخر با فریاد گفتم، هردو نگاهی رد و بدل کردن.
پیچک گفت:
- نمی‌شد تنهایی حلش کرد مجبور شدیم بهت بگیم بیای.
- آها.
به دختر خیره شدم و بدون این‌که نگاهم بردارم به بابک گفتم:
- بنال ببینم چه گندی زدی که مثل همیشه جرات نداری بهونه بیاری و بپیچونی همه‌ رو.
بعد چند ثانیه به سمتش برگشتم. خیلی بی‌تابی می‌کرد!
- می‌شنوم؟
روی زانو نشست و سرش بین دستاش گرفت.
- به‌ خدا دست خودم نبود غلط کردم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

وفا

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Sep
1,275
1,063
مدال‌ها
2
بی‌حوصله سرم‌رو تکون دادم و گفتم:
- آها! باشه دست خودت نبود خب... بقیش؟!
پیچک موهای شرابیش‌ رو پشت گوشش زد و گفت:
- می‌ترسه سرش به باد بره اگه بگه.
این‌بار با نگاهم بابک‌ رو شکار کردم و زل زدم بهش.
اگه می‌کشتمش کمبودش حس می‌شد؟
جواب قطعا این بود... نه!
صدای نازکش باز چنگ انداخت به اعصابم.
- بابک عزیزم بهش بگو.
- تو خفه بشی کمک بزرگی کردی.
از ترس بلاخره صداش‌ رو برید؛ بابک با تردید و صدایی که از ترس می‌لرزید گفت:
- دیدم خوشگلِ، بلاخره منم مردم چقدر جلوی خودم بگیرم؟ یه هفته جلو چشمم بود لباس عوض کردن و خورد و خوراک دادنش همش باهام بود و... .
لبخند زدم و یک قدم نزدیک‌تر شدم.
با ترس به صورتم زل زده بود.
- خب؟
مکث کوتاهی کرد و درحالی که قفسه سینش تند‌ تند بالا و پایین می‌شد، آهسته‌تر ادامه داد:
- منم چیز شد... من... .
و یک قدم دیگه!
مردمک چشماش می‌لرزید و پیشونیش عرق کرده بود.
پیچک با شیطنت حرفش‌رو ادامه داد:
- ‌ بهش دست درازی کردی و تو حینی که باهات درگیر بود و مقاومت می‌کرد چشم‌بندش باز شد هوم؟
این‌بار به‌جای قدم بعدی دستم‌ رو به سمت کلت کمریم بردم.
فقط همه چیز بیست ثانیه طول کشید؛ نشونه گیری، کشیدن ماشه و جیغ پیچک و دختره.
نگاهی به پیچک که با رنگ پریده و دستایی که دو طرف صورتش بود به جنازه بابک زل زده بود انداختم و بی‌خیال گفتم:
- بلاخره که باید میمرد مهره سوخته بود دیده بودنش.
لبخند حرصی زدم و ادامه دادم:
- یه لجن مریض کمتر.
روی پاشنه پا چرخیدم و به سمت در رفتم.
- بگو یکی بیاد این کثافت از کف اینجا برداره همه‌جا به نجاست کشید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

DELVIN

سطح
6
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
Jun
13,749
32,206
مدال‌ها
10
«نویسنده تایپ این اثر را موکول کرده»
تاپیک تا اطلاع ثانوی بسته خواهد بود.
[..کادر مدیریت بخش کتاب..]
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین