فاروق جواب داد:
- الان بگم همه چی درست میشه دروغه، اما با شناسایی اموال موسسات مالی و اعتباری ورشکسته میشه یه کارهایی کرد. اونها رو میفروشن و سعی میکنن تا جایی که ممکنه جبران خسارت سرمایه باختهها بشه. ولی متأسفانه زمانبره. بهتره از مراجع زیرصلاح اقدام کنین که به امید خدا بشه کاری کرد.
عدهای ناامید شدند و عدهای داد و قال کردند. خودشان میدانستند از دست مراجع زیر صلاحم کاری بر نمیآید. کسی چیزی را گردن نمیگرفت. فاروق، با مماشات کردن و راه حلهای قانونی را نشان آنها دادن، راه به جایی نبرد و نتوانست آرامشان کند. بلاتکلیف ایستاده و عرق کرده بود. شره کردن آن را از زیر پیراهن سفیدش حس میکرد. دلش میخواست هر چه زودتر به زیر باد خنک کولر ماشین پناه ببرد و از این جماعت دور شود. معتمد هم، هر کاری کرد نتوانست در پی رفع و رجوع اشتباهش بربیاید. مردک فضول همسایه بد کار دستشان داده بود.
کمی بعد پسر تاجالملوکخانم، همسایهی روبهرویی واحدشان از پشت سر او بیرون آمد. لحظاتی بود که پشت در پارکینگ ایستاده و به صحبتهای رد و بدل شده گوش کرده بود. به آرامی رو به دکتر که پاسخ سلامش را زیر لب زمزمه کرد با کمی تعجب پرسید:
- عه شما هنوز نرفتین دکتر؟
سپس با کمی تندی صدایش را بالا برد و رو به جمعیت گفت:
- چتونه شماها؟ یه دیشبرو دکتر خونهی ما مهمون بودن؛ هنوز نذاشتین برن به کار و زندگیشون برسن! زشته به خدا؟
- ولی به ما گفتن خونهش اینجاست که؟
- هر کی گفته حرف مفت زده!
باز یکی گفت:
- راست میگه والا، اینها که نمیان اینجور جاها خونه بگیرن، یا جردن یا فرشته یا فرمانیه. یه نگاه به نمای ساختمون بنداز!
بعد از کمی قیلوقال که جمعیت حاضر نبودند دست از فاروق بردارند با پادرمیانی سهیل به پارکینگ برگشت و سوار اتومبیلش شد. اتومبیل را روشن که سهیل با کف دست به شیشه کوبید. شیشه را پایین آورد و منتظر ماند.
- دکتر زحمت میشه تا جایی باهاتون بیام؟
- نه چه زحمتی بشین!
سهیل که در را بست بلافاصله با چند نیمدور فرمان، از در پارکینگ خارج شد و بوقی برای معتمد زد. هنوز شیشه پایین بود که یکی از مردان ایستاده گفت:
- این ماشینها پوششه، والا اینهارو چه به النود! هر کدوم این آقازادهها تو سوییس حساب با...
گازش را گرفت و نایستاد تا بیشتر از این طعنهی اینوآن را بشنود. مردک نه معنی آقازاده را میدانست و نه شناختی از حاجاحمد داشت. سهیل بدونآنکه کمربندش را ببندد، به در تکیه زد تا تسلط بهتری بر چهرهی فاروق داشته باشد.
- میگم دکتر، الان دیگه نمیشه کاری واسشون کرد؟
فاروق که میدانست پسرتاجالملوک بهتر از هر کسی جواب را میداند؛ ترجیح داد مسئله را به گونهای دیگر بیان کند.
- با این شرایط دولت گمون نمیکنم.
با سکوت فاروق، او هم حرفش را ادامه نداد و شروع کرد به پرحرفی راجعبه آنکه معتمد خیلی پایش را از گلیمش درازتر میکند و بهتر است از سمت مدیرساختمان بودن عذرش را بخواهند. سهیل هم فهمیده بود جریانات امروز وصل به معتمدی میشود که در آخر مانند خری در گل مانده برای پراکنده کردن جمعیت تقلا میکرد.
***