جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [ماهیان مرده در مرداب] اثر «مرضیه حیدرنیا کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط marzieh-h با نام [ماهیان مرده در مرداب] اثر «مرضیه حیدرنیا کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 212 بازدید, 6 پاسخ و 0 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [ماهیان مرده در مرداب] اثر «مرضیه حیدرنیا کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع marzieh-h
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط DELVIN
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

marzieh-h

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
5
9
مدال‌ها
2
نام رمان: ماهیان مرده در مرداب

نویسنده: مرضیه حیدرنیا

ژانر: عاشقانه، اجتماعی

عضوگپ نظارت: (6)S.O.W
خلاصه: قصه، قصه‌ی دو قطب مخالفی‌ست که حالا بعد از بهم رسیدن‌های عاشقانه تازه می‌فهمند زبان هم را نمی‌دانند. تازه می‌فهمند روی شیرین زندگی که تمام شود تلخ‌کامگی برجا می‌گذارد و خبری از شاعرانه‌هایش نیست. تقلاهای‌شان برای بودن در کنار هم، دست و پا زدن‌های بیهوده‌ای را می‌ماند که در میان مردابِ مسکوت شبیه ماهیان مرده‌ی از دهان افتاده‌اند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

-pariya-

سطح
6
 
[ مدیر ارشد بخش علوم و فناوری ]
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
مترجم ارشد انجمن
آموزگار انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jul
25,937
53,102
مدال‌ها
12

negar_۲۰۲۲۰۸۲۷_۲۲۰۴۳۴_ogx.png
"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.

درخواست جلد

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.

درخواست نقد شورا

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان



با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
  • لاو
واکنش‌ها[ی پسندها]: marzieh-h
موضوع نویسنده

marzieh-h

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
5
9
مدال‌ها
2
سلام و عرض ادب، راستش اولی تجربه‌ی من تو این انجمنه و امیدوارم بتونیم لحظات خوبی کنار هم داشته باشیم. 🌹
سر صبح، زایئاتی با بلندگویی که از روز گرفتگی فقط خِش‌خِش آن شنیده می‌شد، آرامش محله را تحت‌الشعاع قرار داده بود. دستی به یقه‌ی پیراهن مردانه‌اش کشید و ریموت را از جیب کت مشکی‌ خود درآورد. از روبه‌رو بن‌بست شفاژخانه بود و از پشت سر، سپر خط انداخته‌ شده‌ی وانت‌بار سفید آقای فتوحی دهن کجی می‌کرد. نوچی گفت و سامسونتش را از این دست به آن دست داد. فرهنگ آپارتمان‌نشینی بعضی از اعضا در این مجموعه نیاز به ارتقا داشت. چرخی به دور ستون قطور ساختمان زد و با رصد کردن نسبی موقعیت خروج به طرف اتومبیلش برگشت. وقت آن را نداشت که زنگ واحد آقای فتوحی را بزند و صبر کند تا مرد هفتاد ساله سلانه‌سلانه سوئیچش را بردارد و پایین بیاید. با چندبار نیم‌دور کردن فرمان می‌توانست از حصار تنگ ستون و وانت آقای فتوحی خلاص شود.
صدای گوش‌خراش زایئاتی که قطع شد، صدای همهمه‌ی عده‌ای در پشت در پارکینگ ساختمان جای آن را گرفت. بی‌اهمیت ریموت را فشرد و دست به دستگیره برد که معتمد پیش چشمانش سبز شد. خواست بابت کم‌کاری فتوحی به مدیر ساختمان متذکر شود که زرد و زاری چهره‌ی مرد مهلت نداد. معتمد با جسه‌ی نحیفش که بند شلوار را روی شکم تخت خود انداخته بود دستپاچه و نگران به‌نظر می‌رسید و از زل زدن مستقیم به چشمان او هراس داشت. چرا که بابت اشتباهی که مرتکب شده بود خود را مسئول می‌دانست. نمی‌دانست وقتی از دهانش می‌پرد و میان گفتگوی دو غریبه در نانوایی که در مورد از دست دادن پول خود در یکی از موسسات مالی و اعتباری با هم تبادل نظر می‌کردند و راجع‌به نگرانی‌های‌شان حرف می‌زدند، اسم او را می‌آورد این‌طور در هچل می‌افتد. این‌پا و آن‌پا کردن او که پس از سلام و احوال‌پرسی معمول، طول کشید فاروق با منظور نگاهی به ساعت بند نقره‌ای‌اش انداخت تا مرد سریعاً تعارفات را کنار بگذارد و حرفش را بزند. باید به جلسه‌ی ساعت ده امروزش با اعضای سازمان استاندارد ملی جهت بازنگری و تدوین استاندردها در ارتباط با برخی از صنایع می‌رسید. آقای منتظری برخلاف نام فامیلش زیاد حوصله به خرج نمی‌داد.
-‌ راستش آقای دکتر نمی‌دونم کدوم از خدا بی‌خبری راپورت داده که تو این خونه یه مرد دولتی هست، حالام چند نفر جمع شدن پشت در تا...
-‌ تا چی آقای معتمد؟
این را گفت و دوباره دستگیره را چسبید، مرد که دستپاچگی، عنان زبانش را به‌دست گرفته بود قبل از لیز خوردن ماهی، یکی از یمین ‌گفت و یکی از یسار.
-‌ آقای دکتر والله نه عریضه دارن نا واسه تحفه‌هاشون دنبال کار می‌گردن. گیروگوری هم تو هیچ اداره‌ای ندارن الا این‌که اومدن حساب دولت رو از شما پس بگیرن.
فاروق که کلافه شده بود، در عقب اتومبیل را باز کرد و سامسونتش را روی صندلی گذاشت و در را بست. از این آدمی که معلوم نبود با خودش چند چند است چیزی دستش را نمی‌گرفت برای همین با حساب آن‌که خرده‌ و ‌برده‌ای با کسی ندارد به طرف در پارکینگ رفت و یکی از لنگه‌هایش را باز کرد. چشمانش به تعدادی از مرد و زن برخورد که در جمعی صمیمانه باهم حرف می‌زدند، یکی با خشونت و آن یکی از سر نگرانی. یکی با بادبزن خود را باد می‌زد و آن یکی عرق کرده در گوشه‌ای با موبایلش تندتند صحبت می‌کرد. همین‌که معتمد کنار او ایستاد جمعیت یک‌پارچه شدند. تازه فهمید آن آدم از خدا بی‌خبر کسی غیر از خود این پیرمرد حاشیه‌دار نیست. یکی‌شان پرسید:
-‌ دکتر پژوهش شمایین؟
-‌ بله امرتون؟
آن یکی با تندی مهلت نداد:
-‌ امر که زیاده دکتر!
همان قبلی که صدایش مملو از بیچارگی بود، دنباله داد:
‌ -‌ الان تکلیف چیه؟ مایی که کل سرمایه‌ی بازنشستگیمون رو سپرده گذاشتیم و الان به باد فنا رفته باید چه خاکی تو سرمون بریزیم؟
 
موضوع نویسنده

marzieh-h

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
5
9
مدال‌ها
2
فاروق که تازه فهمیده بود خشم این جمعیت از کجا آب می‌خورد سر پایین انداخت و دستی بر عرق پیشانی‌اش کشید؛ نمی‌دانست این مسئله کجایش به او مربوط می‌شود! این روزها ورشکستگی موسسات مالی و اعتباری و گلایه و شکوایه‌ی سرمایه باختگان صدر اخبار جراید و مطبوعات قرار داشت. در حیص و بیصی که سعی می‌کرد از مدیر ساختمان حاشیه‌سازشان غضب نکند، مدت زیادی نتوانست از نگاه آنها بگریزد یعنی مجال ندادند.
-‌ تو که یکم پول بازنشستگی‌ت بوده پدرجان! من کل سرمایم رو که خواستم باهاش تویه دارغوزآباد مغازه رهن کنم دادم رفت. هفصد تومن پول بی‌زبونم بعد دو سال دوندگی فقط دویستومن دست من رو گرفته! نرخ تورم هم که روزبه‌روز مثل کش تنبون داره درمیره حساب بشه، فبحی!
کالبد شکافی او از موجودیت سرمایه‌اش باعث شد تا یکی‌یکی سرمایه‌باختگان به حرف بیایند و همهمه شود. یکی از زنان با طعنه و صدایی بی‌پروا دستش را سمت او دراز کرد و کنایه زد:
-‌ خدا ازشون نگذره، خیر نبینن ایشالله که نونشون رو از تو سفره مردم درمیارن. هر چی خوردن پول دوا و درمونشون بشه.
یه چندتایی از خدا خواسته و با دلی پر گفتند"ایشالله"
خورشید از پشت ساختمان سه طبقه‌ی نوری بیرون زده بود. گرم بود و پر حلاوت؛ ولی از پشت شهر دود گرفته و پر گرد‌و‌غبار، غم‌زده رخ نشان می‌داد. نفسی از هوا ملس صبح‌گاهی گرفت که آغشته به آلودگی بود و ذرات ریز مضر. درک نمی‌کرد چرا سر صبحی سرمایه‌شان را از او طلب کرده‌اند که نه سر پیاز است و نه ته آن!
-‌ چه کاری از دست من برمیاد؟
-‌ از تو برنیاد پس از دست کی برمیاد؟ بریم یخه‌ی کی رو بچسبیم پدر آمرزیده؟ دستمون که به اون بالامالایی‌ها نمی‌رسه، به خدا خونمون رو تو شیشه ریختن ککشون هم نمی‌گزه.
این را آن مرد سیبیل کلفتی گفت که هفصدتومن سرمایه داشت. یکی‌شان که منصف‌تر بود و قصد داشت با آرامش مسئله را پیش‌ ببرند و سنی از او گذشته بود؛ گفت:
-‌ پسرم به خدا ما که بدخواه یا اجیر کرده‌ی کسی نیستیم. تو این گرد و غبار هوا که واسه من شیمایی شده، مثل سم می‌مونه دارم به این‌در و اون‌در می‌زنم تا سر پیری کاسه‌ی گدایی دستم نگیرم. پسرم زیر پام نشست که یه جای خوب سپرده بذار. من که چیزی از این چیزها سر درنمی‌آوردم. گفت واسه‌ت ضرر داره با این ریه و با این مریضی پشت ماشین دنده بزنی. منم دیدم که چپ و راست تو تلویزیون و روزنومه و رادیو دارن ازش حرف می‌زنن گفتم هر کاری صلاحه بکن. چه می‌دونستم به خاک سیاه می‌شینم.
فاروق که قلبش لبریز از اندوه بود نفس عمیق یخ‌زده‌ای بیرون داد که گلویش را به درد آورد. روزها کارش همین بود که پای گلایه‌ی سرمایه‌گذاران و کارآفرینان مال باخته و ورشکسته بنشیند تا بلکه بشود دردی از آنها دوا کرد. آن یکی که جوان‌تر به نظر می‌آمد؛ اما موهایی خاکستری تیره‌رنگ داشت اضافه کرد:
-‌ بهتن بستن سود نمی‌دونم فلان درصد گرفتیم. به والله من که به چشم ندیدم. بیست‌و‌چهار پنج درصد سود بستن به ناف پولمون اون‌وقت می‌گن حریص بودیم، طمع کردم. خدایی دو درصد چیه که ما طمع کرده باشیم؟! اون‌ها که سود سی چهل درصدی از وام ملت می‌گیرن؛ یا دلال بازار پول و ارز و دلار و مسکن حریص نیستن! خودروسازها با اون سودهای کلونشون و قاچاق‌خورها طمع‌کار نیستن! اون‌وقت مایی که پول فروش باغ خشک و بی‌آب و ‌علفمون رو برداشتیم سپرده کردیم نون برسونیم به زن و بچمون شدیم طماع؟!
یکی از آن پشت دستش را بالا برد.
-‌ ما نفهم بودیم دولت و بانک مرکزی داشتن چیکار می‌کردن که به این‌جور موسسات مجوز کار دادن؟! اصلاً چرا باید این همه شعبه تو کل کشور داشته باشه؟ علف نبوده که سبز شه، بالأخره یه ارگانی یه مسئولی تو جریان بوده دیگه. از کجا باید می‌دونستیم این‌همه تبلیغ تو رادیو و تلویزیون کشکه؟!
 
موضوع نویسنده

marzieh-h

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
5
9
مدال‌ها
2
نگاهش لابه‌لای جمعیت چرخ خورد و روی یک زن نشست:
-‌ والله به خدا بیست‌و‌دوعه بهمن شد ریختیم تو خیابون. روز قدس شد انجام وظیفه کردیم، تا تونسیم کوبیدیم تو دهن آمریکا و اسرائیل، آخر به جای این‌که ببخشیدا، دهن اون‌ها سرویس بشه دهن ما سرویس شده!
آن‌که جوان‌تر بود و هم‌سن و سال او نشان می‌داد دستش را بالا برد و صدایش را هم.
-‌ همین کارهارو کردین که الان وضعمون اینه، اون ترامپ شرف داره به این‌ها! رفتین انقلاب کردین که چی بشه؟
یکی از آن پشت که مشخص بود صرفاً جهت کنجکاوی ایستاده و صنمی با این جماعت ندارد؛ جواب داد:
-‌ چی می‌گی تو؟ جونم بره همین الانش هم یه تیکه خاکم رو با اون اجنبی‌ها شریک نمی‌شم. خودی بخوری بهتر تا اون لاشخورها بیفتن تو خونه زنگیمون.
-‌ برو بابا همین طرز فکرها رو داشتین که الان وضعمون اینه!
یکی دیگر که دلخوشی از این یکی نداشت؛ هوار کشید:
-‌ ما عقلموم نرسید تو که عقل داشتی واسه چی همچین خبطی کردی؟ دیدم این سر تا اون سر مغازته‌ت رو کرده بودی ستاد تا برای این‌ها رأی جمع کنی!
با سر به فاروق اشاره زده بود. همان مجروح جنگ که سرمایه‌ی بازنشستگی‌اش را باخته بود، هر دو دستش را بالا برد و به پشت چرخید:
-‌ بس کنید برادرای من. جنگش رو من رفتم دندم کور جورش رو می‌کشم. با این وضعیت هم از کارم پشیمون نیستم. پای ولایت و کشورمم وای‌میستم. چه جوون‌هایی که پرپر شدن تا من‌و‌شما عاقبتمون نشه سوریه و افغانستان. تا دست اون صدام بی‌شرف به ناموس‌هامون نرسه. نبودید ندید چه فلاکتی بود. به خدا هنوز که هنوز صدای جیغ‌و‌داد زن و بچه‌ها که از ترس بمب‌وخمپاره حیرون‌و‌سرگردون بودن تو گوشم وز می‌زنه.
‌مردی که علیه آنها جبهه گرفته بود؛ با شرمی که در نگاهش دویده بود، با دیدن درماندگی او دست به سی*ن*ه گرفت.
-‌ حاجی من غلام شمام، به شما جسارتی نکردم، منظورم به کسای دیگه‌ست.
-‌ حاجی نیستم جوون. بحث شما هم اینجا جاش نیست.
تب‌و‌تاب‌ها که کمی فروکش کرد تازه یادشان آمد برای چه فاروق را سرپا نگه داشته‌اند. فاروق با ناامیدی نفسی گرفت و هر چند که سخت به نظر می‌آمد؛ اما سعی کرد التهاب این جماعت را بخواباند.
-‌ می‌دونم همه‌تون تحت فشار بودین بابت این تورم و گرونی و پول بی‌حساب‌وکتابی که وعده دادن. ولی کاش بی‌گدار به آب نمی‌زدید. متأسفانه همشون در اوج ورشکستگی عوام فریبی می‌کردن و با تبیلغات ریزودرشتشون عده‌ی بیشتری رو تو دام انداختن. بله حق با شماست، این سهل‌انگاری گردن نهادهای ناظرِ که از واقعیت امر آگاهی داشتن.
یکی از زن‌ها گفت:
-‌ نصفِ پولِ سرمایمون رو باختیم نصفه دیگش رو انقد دیر تسویه کردن که به خاطر دیالیز شوهرم مجبور شدیم خونمون رو بفروشیم و مستأجر شیم. همون خونه الان دویست‌تومن کشیده روش.
 
موضوع نویسنده

marzieh-h

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
5
9
مدال‌ها
2
فاروق جواب داد:
-‌ الان بگم همه چی درست میشه دروغه، اما با شناسایی اموال موسسات مالی‌ و اعتباری ورشکسته میشه یه کارهایی کرد. اون‌ها رو می‌فروشن و سعی می‌کنن تا جایی که ممکنه جبران خسارت سرمایه باخته‌ها بشه. ولی متأسفانه زمان‌بره. بهتره از مراجع زیرصلاح اقدام کنین که به امید خدا بشه کاری کرد.
عده‌ای ناامید شدند و عده‌ای داد و قال کردند. خودشان می‌دانستند از دست مراجع زیر صلاحم کاری بر نمی‌آید. کسی چیزی را گردن نمی‌گرفت. فاروق، با مماشات کردن و راه‌ حل‌های قانونی را نشان آن‌ها دادن، راه به جایی نبرد و نتوانست آرامشان کند. بلاتکلیف ایستاده و عرق کرده بود. شره کردن آن را از زیر پیراهن سفیدش حس می‌کرد. دلش می‌خواست هر چه زودتر به زیر باد خنک‌ کولر ماشین پناه ببرد و از این جماعت دور شود. معتمد هم، هر کاری کرد نتوانست در پی رفع و رجوع اشتباهش بربیاید. مردک فضول همسایه بد کار دستشان داده بود.
کمی بعد پسر تاج‌الملوک‌خانم، همسایه‌ی روبه‌رویی واحدشان از پشت سر او بیرون آمد. لحظاتی بود که پشت در پارکینگ ایستاده و به صحبت‌های رد و بدل شده گوش کرده بود. به آرامی رو به دکتر که پاسخ سلامش را زیر لب زمزمه کرد با کمی تعجب پرسید:
-‌ عه شما هنوز نرفتین دکتر؟
سپس با کمی تندی صدایش را بالا برد و رو به جمعیت گفت:
-‌ چتونه شماها؟ یه دیشب‌رو دکتر خونه‌ی ما مهمون بودن؛ هنوز نذاشتین برن به کار و زندگیشون برسن! زشته به خدا؟
-‌ ولی به ما گفتن خونه‌ش اینجاست که؟
-‌ هر کی گفته حرف مفت زده!
باز یکی گفت:
-‌ راست میگه والا، این‌ها که نمیان این‌جور جاها خونه بگیرن، یا جردن یا فرشته یا فرمانیه. یه نگاه به نمای ساختمون بنداز!
بعد از کمی قیل‌و‌قال که جمعیت حاضر نبودند دست از فاروق بردارند با پادرمیانی سهیل به پارکینگ برگشت و سوار اتومبیلش شد. اتومبیل را روشن که سهیل با کف دست به شیشه کوبید. شیشه را پایین آورد و منتظر ماند.
-‌ دکتر زحمت میشه تا جایی باهاتون بیام؟
-‌ نه چه زحمتی بشین!
سهیل که در را بست بلافاصله با چند نیم‌دور فرمان، از در پارکینگ خارج شد و بوقی برای معتمد زد. هنوز شیشه پایین بود که یکی از مردان ایستاده گفت:
-‌ این ماشین‌ها پوششه، والا این‌هارو چه به ال‌نود! هر کدوم این آقازاده‌ها تو سوییس حساب با...
گازش را گرفت و نایستاد تا بیشتر از این طعنه‌ی این‌و‌آن را بشنود. مردک نه معنی آقازاده را می‌دانست و نه شناختی از حاج‌احمد داشت. سهیل بدون‌آن‌که کمربندش را ببندد، به در تکیه زد تا تسلط بهتری بر چهره‌ی فاروق داشته باشد.
-‌ می‌گم دکتر، الان دیگه نمی‌شه کاری واسشون کرد؟
فاروق که می‌دانست پسرتاج‌الملوک بهتر از هر کسی جواب را می‌داند؛ ترجیح داد مسئله را به گونه‌ای دیگر بیان کند.
-‌ با این شرایط دولت گمون نمی‌کنم.
با سکوت فاروق، او هم حرفش را ادامه نداد و شروع کرد به پرحرفی راجع‌به آن‌که معتمد خیلی پایش را از گلیمش درازتر می‌کند و بهتر است از سمت مدیرساختمان بودن عذرش را بخواهند. سهیل هم فهمیده بود جریانات امروز وصل به معتمدی می‌شود که در آخر مانند خری در گل مانده برای پراکنده‌ کردن جمعیت تقلا می‌کرد.

***​
 
آخرین ویرایش:
  • گل
واکنش‌ها[ی پسندها]: NIRI

DELVIN

سطح
6
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
Jun
13,759
32,198
مدال‌ها
10
«نویسنده تایپ این اثر را موکول کرده»
تاپیک تا اطلاع ثانوی بسته خواهد بود.
[..کادر مدیریت بخش کتاب..]
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین