جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [ماورای صفات] اثر «Yalda.Sh نویسنده انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط شاهدخت با نام [ماورای صفات] اثر «Yalda.Sh نویسنده انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,289 بازدید, 22 پاسخ و 49 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [ماورای صفات] اثر «Yalda.Sh نویسنده انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع شاهدخت
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط شاهدخت
موضوع نویسنده

شاهدخت

سطح
10
 
دستیار معاونت
پرسنل مدیریت
دستیار معاونت
مدیر ارشد
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,865
39,288
مدال‌ها
25
نام رمان: ماورای صفات
نویسنده: Yalda.Sh
ژانر: درام، عاشقانه
عضو گپ نظارت(S.O.W(۸
Negar_1717651881297.png
خلاصه: عشق هنگامی‌ست که تضادها در کنار هم معنی بگیرند. این‌گونه که من به تو دچار شده‌ام، نه آدمی به حوا بیمار شد و نه ماهی به دریا وابسته. شوریده و پریشان در عالم دل تاریکت رها شده‌ام با تویی که هم دوا و هم بلایی!
بلایی که در تب دوری‌ات و عذابِ وجدانِ بیدار شده‌ام، مانده‌ام تنها با دردی که از وجود تو در تنم ریشه کرده. ریشه‌ای که تو برای جای ماندنت به جا گذاشتی... ‌.
*ماورای صفات: فراتر از توصیف
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

شاهدخت

سطح
10
 
دستیار معاونت
پرسنل مدیریت
دستیار معاونت
مدیر ارشد
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,865
39,288
مدال‌ها
25
negar_۲۰۲۲۰۸۲۷_۲۲۰۴۳۴_ogx.png


"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

«قوانین تایپ رمان»

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
«پرسش و پاسخ تایپ رمان»

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
«درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.»
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.

«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
«درخواست جلد»

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، پس از قرار دادن چهل پارت درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.
«درخواست نقد شورا»

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
«درخواست تگ»

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
«اعلام پایان رمان»



با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

شاهدخت

سطح
10
 
دستیار معاونت
پرسنل مدیریت
دستیار معاونت
مدیر ارشد
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,865
39,288
مدال‌ها
25
مقدمه: چیست عشق؟
گاهی یک بوسه
یک نگاه کوتاه،
یک لبخند،
گونه‌ای سرخ از شرم نگاه،
ضربانی تند،
یک دوستت دارم با لکنت!
عشق پنهان‌ترین پیدای عالم است.
من پروانه بودم؛ تو شمع... .
من دیر فهمیدم دارم در آتش عشقت میسوزم.
آتشی که همه‌ی تصوراتم را در هم آمیخت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

شاهدخت

سطح
10
 
دستیار معاونت
پرسنل مدیریت
دستیار معاونت
مدیر ارشد
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,865
39,288
مدال‌ها
25
اواخر شهریور ماه، سال ۱۳۷۰
دست به‌روی شیشه‌هایی که در سرد شدن و یا گرم ماندن سردرگم بودند نهاد و در شلوغی شهر چشم چرخاند. گرهِ روسریِ بلند زرشکی رنگش را محکم‌تر کرد و گفت:
- این‌جا کَلهه‌ست (نام قدیمی شهر میناب)؟
کلثوم‌ که خود را برای سوال‌های فرزندانش آماده کرده بود با آرامش سرش تکان داد و زبان جنباند‌.
- بله.
همین! همیشه کم حرف بود و کوتاه سخن؛ اما گویی خدا زبان مادر را در دهان پُرجنب و جوش دختر نهاده بود که سریع سوال بعدش را پرسید.
- کِی به خونه می‌رسیم؟
کیدی، نگاهی به حوری انداخت، دستی به موهای پرپشت مشکی‌ رنگی که سفیدی میانشان گَردِ سختی‌های روزگار بود کشید و گفت:
- بیست دقیقه دیگه.
همین‌ که لب برای گفتن سخن دیگری جنباند، مریم با خشونت صدا بالا برد.
- یک بار دیگه صدات در بیاد می‌کوبم توی دهنت.
لب بست و نگاه سیاهش را از رویِ حرصی خواهر بزرگترش گرفت، چند تار موی سیاهی که از حصار روسری‌اش فرار کرده بودند را باز به بند اسارت انداخت و بی‌حرف به مردمی که بی‌توجه به گرما درحال جنب و جوش بودند زل زد‌.
با پیچیدن ماشین پاترول عظیمشان در کوچه‌ای طولانی که انتهایش به درختان بی‌ثمر فراوانی ختم می‌شد، حوری تکانی خورد و گفت:
- توی جنگل خونه گرفتی؟ پس چطور مدرسه برم؟
یوسف چشمان سیاه بی‌حالش را از کفِ ماشین گرفت و با لحنی وارفته گفت:
- بذار برسیم بعد هر چقدر خواستی حرف بزن... .
لحنش کم‌کَمَک سراسر عجز و خواهش شد.
یوسف: فقط خواهش می‌کنم الان هیچی... .
با توقف ماشین، بیرون پرید و کنج دیوار خانه‌ی آجرنمایی را گرفت. حوری با انزجار چشم از بی‌تابی معده‌ی یوسف و پس دادن باقی‌مانده‌ی خورده‌های معده‌ی حساس برادرش برداشت. کنجکاو روی زمین خاکی و سنگلاخی پا نهاد و سیلی‌های پیاپی گرمای خورشید فروزان را به جان خرید.
چادر مشکی‌اش را بی‌درنگ از داخل ماشین برداشت و جامه‌ی کِرِمی بلندش را زیر چادر پنهان کرد. نگاه بی‌قرارش پس از بررسی خانه‌ باغ‌های کاه و گِلی اطراف، قفل درب خاکستری بزرگی شد که ماشین جلویش متوقف شده بود.
حین جلو کشیدن چادر به سمت دربی که توسط پدرش باز شده بود قدم برداشت.
***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

شاهدخت

سطح
10
 
دستیار معاونت
پرسنل مدیریت
دستیار معاونت
مدیر ارشد
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,865
39,288
مدال‌ها
25
خسته و درمانده خودش را روی قالی سرخ‌ رنگ سالن بزرگ خانه پهن کرد و گفت:
- خب اینا چیکار با معدل من دارن؟ مگه سیزده کمه براشون؟ دختر به این خوبی، دیگه چی می‌خوان؟
مریم که درحال جارو کشیدن خانه‌ی بزرگشان بود، ضربه‌ای به پهلوی حوری زد و گفت:
- گفته بودم جای اینکه بشینی با پسرهای روستا ول بچرخی و بازی کنی درسِت رو بخون، نگفتم؟ بلندشو، خودت رو جمع کن و برو جلوی خونه را جارو بکش.
حوری که از درد پهلو نشسته بود، لجباز به چشمان سیاه و ریز خواهرش زل زد و گفت:
- بازی کردم که کردم، درسم رو هم خوندم. من که دیروز جارو کشیدم، بس نبود؟ خب بذار یه هفته از رسیدنمون بگذره... .
مریم که از وراجی‌های خواهر پُرحرفش خسته شده بود، پشتی‌ زرشکی و طلایی رنگ را از کنار دیوار برداشت. همان‌طور که تندتند جارو را بر روی زمین می‌کشید و در میان کشیدن دو ضربه به زمین می‌کوبید با حرص گفت:
- باشه، بازی‌ها دیگه تموم شدن دختر خانم، وقتی جایی ثبت نامت نکردن می‌دونی... . امروز باد اومده و جلوی خونه پر از برگ خشک شده، زشته بگن جلوی در خونه‌ای که دختر داره کثیفه. بلندشو دیگه... .
نگاه پرحرصش را به مریم انداخت، با بها ندادن به نگاه آخری که انداخت از خانه با غرغر خارج شد. جاروی بلندِ کنج حیاط سیمانی‌شان برداشت و با قدم‌هایی محکم و کوبنده به سمت درب رفت.
- حالا درس نخوندم، جرم که نکردم؟ به حال دلم رسیدم و حالا باید جوابگو باشم. چه گیری کردم... .
دو لبه‌ی چادر را در دهان گرفته بود و از صورت گندمیِ استخوانی‌اش تنها دو چشم سیاه و بینی بلند و قلمی‌اش معلوم بود‌‌‌. از حرص و گرما نفس‌هایش تندتند از حصار سی*ن*ه‌ خارج می‌شدند. زیرلب غر میزد، زمین و زمان را به خدا می‌سپرد و گویی زمین را با مدیرانی که در مدرسه ثبت نامش نکرده‌ بودند اشتباه گرفته بود. جارو را از حد معمول محکم‌تر به زمین می‌کشید و اسباب ایجاد گرد و غبار را چیده بود. با برخورد سنگی به شانه‌اش سکوت کرد و لحظه‌ای از جارو کشیدن دست برداشت. آرام در کوچه‌ی پیش رویش نگاه چرخاند و سریع به ادامه‌ی کارش پرداخت. با برخورد دوباره‌ی سنگ به شقیقه‌ای که عرقش در زیر چادر پنهان بود سر چرخاند و رد سنگ را گرفت. با دیدن پسر جوانی که سبیل پشت لبش سبز شده بود و به گربه‌ی سیاهِ روی دیوار همسایه زل زده بود اخم کرد. با بالا پریدن اَبروی راست پسرک، دندان فشرد و به شیطان لعنت فرستاد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

شاهدخت

سطح
10
 
دستیار معاونت
پرسنل مدیریت
دستیار معاونت
مدیر ارشد
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,865
39,288
مدال‌ها
25
از تیپ مشکی پسر چشم گرفت و به کار خود ادامه داد. دو دقیقه نگذشته بود که سنگی به پشت پایش خورد. همان‌طور که سعی داشت برگ‌های خشکِ درخت انبه‌ی همسایه را از میان سنگ‌های درشت و کوچک روی زمین جمع ‌کند، نفس عمیقی از کلافگی سر داد. صدای برخورد شاخ و برگ‌های درختان همسایه سعی در شکستن سکوت را داشتند، سکوتی که هر چند لحظه‌ای با برخورد سنگ‌های پرتاب شده توسط پسر نوجوان آن‌سوی کوچه، می‌شکست.
بالاخره جلوی خانه از برگ‌های خشک و زباله‌های ریز و درشت خلاص شد. حوری خسته کمر راست کرد و بی‌توجه به خاکی بودن دستانش، چادر را روی سر مرتب کرد که با برخورد چندین باره‌ی سنگ به کنار دمپایی پلاستیکی‌اش سر بالا گرفت و در لحظه‌ی آخر چشم غره‌ای به نگاهِ قهوه‌ای رنگِ پر از شیطنت پسر انداخت. با قدم‌هایی محکم وارد حیاط بزرگ خانه شد و درب آهنی را محکم به هم کوبید. همراه با نشستن سنگ به روی درب، صدای اعتراض مریم در حیاط پیچید.
- هی! مگه عزرائیل دیدی؟
لب گزید و نگاه تندش را به صورت خیس مریم دوخت. روی قطرات آبی که از نوک بینی کوچک مریم می‌چکید زوم بود و حسرت وجود توانایی ریختن خون پسرک همسایه را داشت. از فکر خارج شد و درحالی‌که جارو را به کنج خانه می‌انداخت گفت:
- صد رحمت به عزرائیل!
سه‌ بار دیگر به چنین روالی گذشت، حوری کوچه را جارو می‌کشید و پسر جوان با همان لبا‌س‌های مشکیِ مردانه‌ای که دو برابر هیکل لاغرش بودند، به سنگ انداختن به سوی دختر سر به زیری که سعی در حفظ آرامش داشت، ادامه داد.
برای بار چهارم، دیگر جای پسری که سرِ دو پای خاکی‌اش می‌نشست و با سنگ ریزه به اذیت می‌پرداخت و خود را در برابر نگاه حوری به بی‌خیالی میزد، در کوچه‌ی طولانی خالی بود. حوری از نبود مزاحم چند روزه‌اش لبخندی زد و به کارش ادامه داد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

شاهدخت

سطح
10
 
دستیار معاونت
پرسنل مدیریت
دستیار معاونت
مدیر ارشد
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,865
39,288
مدال‌ها
25
اولین روزهای نبود پسرک سنگ انداز، حوری از غیب شدنش ناباور هر لحظه منتظر دیدن دو چشم قهوه‌ایِ نوجوانی بود که در انوار پر حرارت خورشید روشن‌تر می‌شدند. او به وجود پسر و سنگ ریزه‌ انداختنش عادت کرده بود و گویی جز مهم کارش بود. روزها در پی هم رفتند و در کنار هم یک سال و چهار ماه را گذراندند... . دگر نه خبری از وجود پسر و نه خبری از یاد او در افکار حوری بود. از امتحانات نهایی به دلیل نشستن زخم و عفونت به روی دست راستش، جا ماند و مجبور به تکرار سال اول راهنمایی شد.
طبق معمول، پس از تمام شدن نماز صبح و قرآن خواندن، قبل از آماده شدن جلوی درب خانه‌ی جدیدی که باز هم از برگ درختان همسایه در امان نبودند، را جارو کشید. کوچه طبق روال آرام بود و هر از گاهی رهگذری با نان تازه می‌گذشت... .
دست به زیر چانه گذاشت و به تعریف‌های با ناز راضیه‌ از دایی نقاشش گوش سپرد.
- نقاشیش خیلی خوبه، هر چقدر بگم کمه حوری.
سریع از کوله‌ی خاکی رنگش دفتر نقاشی‌ را بیرون آورد. در میان نقاشی‌های متنوع دفتر دختر آزاده‌ای با گیسوان رها شده را نشان داد. حوری حیرت زده از زیبایی نقاشی سوتی کشان دفتر را از دست راضیه کشید. مهارت نقاش از جزبه‌جز نقاشی محسوس بود. دست کوچک و تیره‌ی راضیه دفتر را ورق زد، چشمان حوری از دیدن زیبایی هنر داییِ دوست باهوشی که نقش سرگروهش را ایفا می‌کرد ستاره باران شده بود. آرام و با حیرت گفت:
- یا امام غریب، ماشاالله، خدا عمرش بده، خیلی قشنگ... .
با دیدن طراحی چهره‌ی راضیه با موهای شلاقی‌ِ خرمایی‌اش، حرف در دهانش خاموش شد. با دستی که از شگفتی به لرزه در آمده بود، انگشت روی طرح چشمان درشتِ مشکی کشید و زمزمه کرد.
- این عالیه.
و به حالت غش سرش را به روی شانه‌ی راضیه که اپل را حمل می‌کرد نهاد. راضیه با افتخار نقاشی‌ها را به نمایش می‌گذاشت و حوری در فکر این بود که آیا داییِ معروف راضیه را دیده و یا که نه؟
با صدای نازدارِ راضیه از فکر بیرون آمد.
- فردا امتحان داریم.
سیخ روی صندلی نشست و نگاه گرد شده‌اش را به چشمان بی‌تفاوت راضیه دوخت. راضیه سعی در جمع کردن نیمچه لبخند روی لب‌های درشتش را داشت، دفتر کاهی رنگ را بست و مشغول کیفش شد. حوری ناباور زمزمه کرد.
- امتحان؟ واقعا؟
راضیه که کم مانده بود از حالت حوری به قهقهه افتد، لب گزید و سر تکان داد.
حوریِ پریشان، دست به سر به تخته‌ی گچی مقابلش زل زد و گفت:
- انگلیسی؟ خب من که فارسی به زور بلدم، چه‌طور زبان یکی دیگه رو پاس کنم؟
راضیه، تکه‌ی کوچکی از کلوچه‌ی کام‌اش را در دهان گذاشت، بیخیال شانه بالا انداخت و گفت:
- امروز عصر بیا خونه‌مون... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

شاهدخت

سطح
10
 
دستیار معاونت
پرسنل مدیریت
دستیار معاونت
مدیر ارشد
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,865
39,288
مدال‌ها
25
تکه سنگی از کنار باغچه‌ برداشت و چند ضربه به دربِ سبزِ خانه کوبید. دستی به صورت عرق کرده‌اش کشید که درب توسط راضیه‌ی مرتب و خوش‌پوش باز شد. با لبخند دندان‌نمایی کوله‌ی نیلی را در دست جا‌به‌جا کرد و پر انرژی گفت:
- سلام.
لبخند حوری، با جواب زیرلبیِ راضیه پررنگ‌تر شد. با اشاره‌ی دست راضیه وارد حیاط بزرگ خانه شد. دستان عرق کرده‌اش را با چادر خشک کرد و کنارِ راضیه ایستاد. پس از بسته شدن درب، پشتِ سرِ راضیه قدم برداشت. با سری زیر، چشم در حیاط بزرگ خانه چرخاند. درختان نخل و انبه را از نظر گذراند که نگاهش لحظه‌ای با نگاهی عسلی که روی حرکاتش زوم بود، در هم آمیخت. سرش را خفیف به معنای سلام تکان داد و بی‌تفاوت نگاه از مرد جوانی که روی دیوار نشسته بود گرفت، دستی به درخت لیمو کشید و همراه با راضیه وارد خانه‌ شد. راضیه چادر خاکستری‌اش را از دور خود باز کرد و همان‌طور که روی چوب آویزانش می‌کرد گفت:
- راحت باش، کسی خونه نیست.
حوری معذب سنجاق چادرِ سیاهِ ضخیمش را محکم‌تر کرد و آرام گفت:
- داداشت همیشه روی دیوار می‌شینه؟
راضیه ابروی صافش را بالا انداخت و متعجب گفت:
- داداش؟
نورگیرِ قرمز درب را کنار زد، نگاهی به دیوار انداخت و با خنده‌ای آرام ادامه داد.
راضیه: داییمه، تازه کفترهاش رو به هوا داده.
ریز نگاهی به شلوار کردیِ مشکی‌ مرد انداخت و سر به زیر از راه‌رویی که از نور خورشید روشن شده بود گذشت. وارد اولین اتاق از سمت راست شدند که همان‌جا کنار در لنگر انداخت و نشست. راضیه به حوری که مشغول باد زدن صورت سرخ خود بود نگاه کرد، با لبخند به سمت کولر گازیِ اتاق که با هزاران ناله روشن می‌شد و کار می‌کرد رفت. حین روشن کردن کولر گفت:
- تا تو یکم خنک بشی و جل و پلاست رو بچینی، من میرم و میام.
همین‌که راضیه به کنار درب آهنیِ قهوه‌ای اتاق رسید، صدای مردانه‌ای خطابش کرد. با خروج راضیه، صدای پچ‌پچی درمیان الم شنگه‌ی کولر و صدای شیشه‌ای که از حرکات نامزون کولر می‌لرزید، فضولیش را فعال کرد. حسی که در تنهایی بر او چیره می‌شد، باعث خم شدنش سمت دربِ نیمه‌باز و نگاه انداختن به بیرون شد. نگاهی که باز هم نگاه عسلیِ خان‌داییِ راضیه را غافلگیر کرد. هول کرده، سریع به دیوار چسبید و خنده‌ای که هنگام خراب‌کاری به سراغش می‌آمد، بر لبی که اسیرِ دندان شده بود نشست. با یادآوری قدِ بلندِ دایی با پیراهن زرشکی و شلوار کردی‌، خجالت‌زده و حرصی خودش را در میان حرف‌های حیرت‌زده‌اش مورد ملامت قرار داد.
- یا بی‌بی‌ زَرمَلِک، ماشاالله چه قد و بالایی، چشم حسود زیر پاش! خاک به سرت دختره‌ی بی‌حیا، همین کم مونده بود دایی دوستت رو وارسی کنی... .
سریع پوست لای دو انگشت اشاره و شستش را بین دندان گرفت و تندتند ادامه داد.
- توبه، توبه، خدایا استغفرالله... .
چادر پهن شده‌اش را جمع کرد و مرتب روی دو زانو در حالی‌که منتظر برگشتِ راضیه بود به غرهای زیر لبی‌اش ادامه داد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

شاهدخت

سطح
10
 
دستیار معاونت
پرسنل مدیریت
دستیار معاونت
مدیر ارشد
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,865
39,288
مدال‌ها
25
با صدایِ قیژِ درب، بدون معطلی سر بالا کرد که راضیه با لیوان‌های حاوی شربت وارد اتاق شد و لبخندی کج تحویل صورت هول‌ کرده‌ی حوری داد. جلوی حوری که برای تعارف خم شد، حوری نگاهی به گل‌های قرمز و صورتی بشقاب انداخت، دستی که چادر را با تمام توان می‌چلاند را جلو برد، کمرِ باریکِ لیوان را با دست گرفت. لیوان به دست، به پشتیِ سنتی‌ زرشکی رنگی که با فرشِ دست‌بافِ اتاق زیبایی و آرامش را تأمین کرده بودند، تکیه زد. نیم نگاهی به راضیه که لیوان به دست از اتاق خارج شد انداخت. نگاه به بلندیِ لیوان انداخت و زمزمه کرد.
- ماشاالله، قد بلندی از همه‌ چیز می‌باره اینجا.
حس کوتاه بودن را به گوشه‌ای از افکارش پرت کرد و به تکه‌هایِ یخ شناور نگاه انداخت. قاشق نقره‌ای را آرام به رقص در آورد، از صدای برخورد قاشق به لیوان لب گزید و به کارش خاتمه داد. نفس عمیقی کشید، قاشق را در دست چپ گرفت و با دست دیگرش شربت لیمویی که در کنار شیرینی‌اش ترشی ملایمی را به همراه داشت، را سر کشید. لیوان را روی زمین گذاشت و آسوده، سلامی بر حسین فرستاد. بساطش را پهن کرد که راضیه وارد اتاق شد.
سه‌ساعت تمام را برای هجی کردن و های و بای گفتن گذاشتند. حوری گردن خسته‌ای را تکانی داد و حین گذراندن نگاهش از بشقاب هندوانه‌های سرخ و شیرینی که خورده بود، گفت:
- من دیگه کم‌کم باید برم.
وسایل پخشش را از روی زمین جمع کرد و همان‌طور که در کیف می‌گذاشت، گفت:
- به زحمت افتادی بازم، دستت درد نکنه، خدا خیرت بده خواهر.
راضیه با لبخند دفتر را سمت حوری گرفت و گفت:
- نه‌ عزیزم، راحت باش. برات چندتا سوال و نمونه هم نوشتم. جوابشون رو بنویس دیگه.
حوری سرش را تندتند تکان داد، دفتر را گرفت و در کیف گذاشت‌. چادرش را دور سر مرتب کرد و حین بلند شدن، زیپ کیف را بست. کیف به دست، درب را باز کرد. سر چرخاند و برای چندمین بار از راضیه تشکر کرد. از اتاق که خارج شد، عَلَم شدن کسی، با دلی ترکیده به سمت راستش نگاه کرد.
- یا اما... .
با دیدن قد و بالای داییِ راضیه، سر به زیر انداخت و زبان به دندان گرفت. صدای مردانه‌اش در خانه پیچید.
- می‌خواین برین؟
راضیه شالِ آبیِ هم‌رنگ لباسش را مرتب کرد و گفت:
- آره دیگه، شم... .
با آمدن حوا از آشپزخانه ریسه‌ی کلامش برید.
- چیزی شده دخترم؟
حوری سر به بالا گرفت، لبخند خجالت زده‌ای زد و گفت:
- دیگه با اجازه‌ی شما رفع زحمت می‌کنم.
حوا لبخند‌ی زد و گفت:
- رحمتی دخترم، تو هم مثل راضیه.
حوری سر به زیر انداخت و چشمان گرد شده‌ی دایی را ندید.
- محمد، مسیر طولانیه و الان هوا تاریک میشه، حوری‌جان رو می‌رسونی؟
حوری لب باز کرد و زبانش به کار افتاد.
- نه‌، نیازی نیست. هوا روشنه، برادرم پیداش میشه.
محمد به نگاه خواهرش سر تکان داد، دستش را به سمت درب دراز کرد و گفت:
- بفرمایین. می‌رسونمتون.
ابرویی به راضیه انداخت. حوری لب تکان داد ولی صدایش با او هماهنگ نبود‌. راضیه به شانه‌ی حوری ضربه‌ای زد و گفت:
- برین خدا به همراهتون.
حوری خداحافظی بی‌جانی کرد و از خانه خارج شد. محمد شاکی به راضیه نگاه انداخت و آرام گفت:
- آخه کفتر؟ نشونت میدم. من کفترم کجا بود؟
با صدای برخورد دمپایی به پله، سریع از راضیه‌ی خندان نگاه گرفت و بدون خداحافظی از خانه خارج شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

شاهدخت

سطح
10
 
دستیار معاونت
پرسنل مدیریت
دستیار معاونت
مدیر ارشد
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,865
39,288
مدال‌ها
25
دمپایی را سر پا کرده و نکرده نگاه چرخاند که با حیاط خالی مواجه شد. متعجب به سمت دربِ سبزِ خانه رفت و بازش کرد. نگاه در کوچه‌ای که جز سگِ لاغر مردنی، خالی از جنبنده‌ای بود، چرخاند.
نفس زنان از کوچه‌هایی که به انوار نارنجی و طلاییِ خورشیدی که بساطش را برای رفتن جمع کرده بود، مزین شده بودند، گذشت. کنار دیوار گلیِ کوتاهی که همسایه‌ی خانه‌ی قبلیشان بود ایستاد و دست به دیوار نگاه به مسیری که گذرانده بود انداخت. با حرص دست به صورت عرق کرده‌اش کشید و گفت:
- میگم نیاز نیست یعنی همین عامو‌‌. بیای دنبالم چی‌کار؟
دست به پهلو به فاصله‌ی کوتاهی که تا خانه مانده بود نگاه انداخت. قدم‌هایش را آرام به سمت دربِ نارنجیِ خانه‌شان برداشت.
- من معذبم، بعد می‌خواد من رو با مرد جماعت بفرسته. همینم مونده والا.
مویِ سیاه فری که خود را به سختی از بند شال و چادرش آزاد کرده بود را باز هم به زیر چادر انداخت و با چادر به باد زدن صورت داغ خود پرداخت. از دور چهره‌ی نگران مادرش را که دید، زیر لب برای خود اشهد و فاتحه‌ای خواند و به قدم‌هایش سرعت بخشید. با قفل شدن نگاه نگران کلثوم به وجودِ حوری، نفسی عمیق از او جدا شد. درب را باز کرد و جواب سلامِ مضطربِ دخترش را داد.
حوری به ماشینِ پاترولی که کنار خانه پارک شده بود نگاه کرد و با شوق گفت:
- بابا اومده؟
کلثوم آب دهانش را قورت داد، لبه‌ی چادر را میان دندان گرفت و آرام گفت:
- اومده، چه اومدنی هم... .
حوری سریع وارد حیاط بزرگ خانه شد و به سمت درب سالن دوید که صدای زهره بلند شد.
- علیک سلام!
سلامی بلند برای زهره فرستاد، از پله‌ی جلوی خانه بالا رفت و صدا بالا برد.
- باوا!
وارد خانه شد که با سیلی از مدارک و برگه‌های اداری مواجه شد. چادر را از سرش برداشت و همان‌طور که روی پشتیِ زرد قرارش می‌داد گفت:
- خیره! چیزی شده؟
 
بالا پایین