جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [ما برای هم] اثر «روژان بهانی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط روژان بهانی با نام [ما برای هم] اثر «روژان بهانی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 345 بازدید, 10 پاسخ و 3 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [ما برای هم] اثر «روژان بهانی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع روژان بهانی
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Mahi.otred
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Oct
40
122
مدال‌ها
2
نام رمان: ما برای هم
نام نویسنده:روژان بهانی
ژانر: عاشقانه،معمایی
عضو گپ نظارت S.O.W(7)
خلاصه:
آیدین، برخلاف خانواده‌ی تشنه‌ی قدرت و ثروتش، دنبال یه زندگی نرمال و بی دردسره. اما با اومدن همسایه‌ی مشکوکش! می‌افته وسط دردسر هایی که میخواست ازشون دور بمونه...
کیمیا، دختره باهوش ۱۷ ساله ای که قربانی بدهی های پدرش میشه و مجبوره با طلبکار ها همکاری کنه، تا بدهی تموم بشه. بعد از تموم شدن بدهی، میفهمه قرار نیست همکاری تموم بشه و یک زندگی نرمال داشته باشه. پس! دنبال راهی میگرده تا فرار کنه و زندگیش رو نجات بده...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

آساهیر

سطح
7
 
GELOFEN
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
6,024
26,736
مدال‌ها
12
مشاهده فایل‌پیوست 86064




"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.

درخواست جلد

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.

درخواست نقد شورا

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان



با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Oct
40
122
مدال‌ها
2
***مقدمه***

قصر فردوس که رضوانش به دربانی رفت

منظری از چمن نزهت درویشان است

آن چه زر می‌شود از پرتو آن قلب سیاه

کیمیاییست که در صحبت درویشان است

***
 
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Oct
40
122
مدال‌ها
2
{ پارت یک }

(آیدین)
با کلافگی در رو باز کردم و منتظر نگاهش کردم
شفیعی: سلام ببخشید مزاحمتون شدم، قربان.
- چرا این‌قدر زنگ می‌زنی؟ کارت؟
شفیعی: ببخشید قربان برای اجاره‌ی واحد رو‌ به‌ رویی، عجله داشتند من هم دیدم مناسبن؛ خودتون گفته بودین که... .
پریدم بین حرفش.
- گفتم فقط خانواده‌ای که واجد شرایط باشن.
شفیعی: بله قربان! دقیقاً همون مورد رو پیدا کردم.
به در تکیه دادم.
- چند نفرن؟
شفیعی: سه نفر، دخترشون پشت کنکوره به‌خاطر همین اون‌ها هم دنبال یه ساختمونه امن و آروم‌ان، که دخترشون بتونه رو درس‌هاش تمرکز کنه.
- شغلشون؟
شفیعی: هردو معلم‌اند! قرارداد رو آماده کردم، جلسه بذارم؟!
- بده قرارداد رو، جلسه چرا؟ مگه خودت نمیگی خوبن؟
شفیعی: گفتم شاید شما هم بخواین تو جلسه باشین بالاخره همسایه‌ی روبه‌روی شما میشن.
- نه لازم نیست، چند ساله نوشتین؟
شفیعی: سه ساله! بفرمایید.
قرارداد رو از شفیعی گرفتم و امضاء کردم.
- بگو برای فردا عصر اسباب کشی کنند که من نیستم، زیاد‌ هم سرو صدا نکنند، همسایه‌ها شاکی بشن.
شفیعی: چشم قربان.
در رو بستم، به ساعتم نگاه کردم ساعت ۶ غروب بود، کی خوابم برده بود؟
(کیمیا)
منتظر زل زدم به مامان و بابای قلابی‌م.
این ساختمون تنها راه نجاتمه، اگه صاحب خونه بهم اجاره‌اش نده باید از تهران برم!
گوشی‌م زنگ خورد، املاکی بود گوشی‌م رو گرفتم طرف امیری(بابای قلابی) و تماس رو وصل کردم و زدم روی اسپیکر.
شفیعی:الو آقای معتمد؟
امیری: بفرمایید آقای شفیعی، چی شد؟
شفیعی: آقای بزرگمهر قرارداد رو امضاء کردن شما کی برای امضاء تشریف میارین؟
به امیری که داشت نگاهم می‌کرد علامت دادم که بگه الان میایم برای امضاء.
امیری: اگه مشکلی نداشته باشین ما الان بیایم.
شفیعی: چه بهتر! ما تا هفت هستیم در خدمتیم.
امیری: باشه ما نزدیک‌ایم تا ده دقیقه دیگه می‌رسیم.
تلفن رو که با هزار تعارف تیکه‌تیکه کردن قطع کرد، روبه من گفت:
امیری: برای امضاء قرارداد شک میکنند.
- نه! چرا شک کنند؟
امیری: مثلاً من باباتم عجیب نیست قرارداد رو به اسم دخترم می‌نویسم؟!
- اگه خودت رو مطمئن نشون بدی جرعت نمی‌کنند بپرسن چرا و به چه علت، اگر هم پرسیدن بگو این خونه رو چون به‌خاطر من می‌گیرین به اسم منه! بعدم تا یه ماهه دیگه هجده سالم میشه، دیگه مشکلی هم نیست. اگه مخالفت کرد یه جوری جمعش کن، اگه معامله نشه پول شما رو هم نمی‌دم.
امیری: نه نشد دیگه!
- میشه! قرارمون این بود که کاری کنین من این خونه رو بگیرم و اگر نه پول مفت چرا بهتون بدم؟!
رضایی(مامان قلابی): به‌جای بحث الکی بیاین بریم مخ شفیعی رو بزنیم، فقط پول براش مهمه فکر نمی‌کنم پا پیچمون بشه! زیادی ساده‌س.
- خوب ادای مامان و بابا رو دربیارین که خر شه!
امیری: باشه دختر گلم!
بعد هم لپم رو گرفت که محکم دستش رو پس زدم و یه چشم غره‌ی حسابی بهش رفتم که خودش و رضایی زدن زیر خنده و جلو تر از من راه افتادن طرف املاکی شفیعی که دوتا کوچه بالاتره.
به این یک ماه گذشته فکر می‌کنم «واقعا می‌تونم تا سه ساله دیگه از دستشون فرار کنم؟ بعدش چی میشه؟! بی‌خیالم میشن؟! داستان این آپارتمان چیه که آدم‌های قادری جرعت نمی‌کنند حتی توی این خیابون قدم بذارن؟! اصلاً این دروغ‌ها واقعیه؟ به‌خاطر یه شایعه دارم روی زندگیم قم*ار می‌کنم و تهران می‌مونم، اما خب چاره‌ی دیگه‌ای هم ندارم یا تهران و خطرش، یا آوارگی تو شهرهای اطراف و نابودی آرزوهام و آینده‌ام! بی‌خیال اگر دیدم اوضاع خطریه فرار می‌کنم و قید پول‌ ها رو هم می‌زنم، این آخرین تلاش‌ام برای زندگیمه.»
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Oct
40
122
مدال‌ها
2
{ پارت دو }
(آیدین)
همان‌طور که سرم رو با حوله خشک می‌کردم، به طرف گوشیم که صداش از توی سالن می‌اومد رفتم با دیدن اسمش روی صفحه‌ی گوشیم حس کردم داغ شدم، «چی از جونم می‌خواد؟» عصبی تماس‌رو وصل کردم.
- بله؟
آراد: به‌به! آقا آیدین. حال و احوال شازده‌ی سفید!
- حال و احوال من به خودم مربوطه، کارت؟
آراد: اوه چه عصبی، روز به روز به میزان گندی اخلاقت اضافه میشه که. ولی من هم کشته مرده‌ی حال تو نیستم، زنگ زدم بگم یه دختر بچه به دسته‌ی قادری کلک زده عکسش و اطلاعاتش رو برات ایمیل می... .
بی‌حوصله پریدم تو حرفش.
- به من چه! لازم نکرده. دور و ور من از این خبرها نیست. یه بچه دزد کثیف بی پدر مادر این‌جا جایی نداره الکی وقتم رو تلف نکن.
خواستم گوشی‌رو قطع کنم که یکدفعه یه چیزی یادم افتاد که باید می‌گفتم.
- نبینم به این بهونه دار و دسته‌هاتون‌رو وارد منطقه‌ی من کنین، یکیشون رو بگیرم همه‌ رو تحویل پلیس میدم.
آراد: حالا تو بزار یه روز بیان همه‌ جا رو چک‌... .
- بیان تا کل پلیس‌هارو بکشونم اینجا.
آراد: آیدین رو مخم راه نرو ببین به‌خاطر بابا می‌ذارم دور برداری ولی من هم تا یه جایی می‌تونم ندید بگیرم.
- ندید نگیر، من هم بدم نمیاد، یه خورده حسابی باهم داریم نه؟ من چه کاری به تو دارم؟! گور بابای خودت و بابات همین که گفتم این ور ها دسته‌ات رو نبینم! این‌جا چیز به‌درد بخوری برای شما نیست.
بهش اجازه ندادم پرت و پلا‌های دیگه‌ای بگه و سریع گوشی‌رو قطع کردم.
شماره‌ی حسام‌ روگرفتم بعد دو بوق سریع جواب داد.
حسام: جون آیدین جون!
- حسام اعصاب ندارم امنیت رو ببر بالا!
حسام: این‌که عادیه، چرا؟ امنیت که بالا هست، دیگه بیش‌تر از این ضایع می‌شه.
کلافه پوفی کشیدم و جریان رو براش تعریف کردم اون‌هم باهام موافقت کرد، از آراد هر کاری برمیاد، حتی احتمال می‌دادم که همه‌ی ماجرا رو از خودش درآورده باشه تا بیاد مخل آسایش کارو بارو زندگی‌ من بشه، تهشم مثل همیشه در بره و گردن نگیره.
فردا هم که این واحد رو‌ به‌ رویی میاد، بدتر میشه همه چی و امکان داره اوضاع از کنترل خارج شده و اون‌ها وارد منطقه‌ام بشن!
شماره‌ی شفیعی رو گرفتم بالاخره بعد از دو بار زنگ زدن جواب داد.
شفیعی: امر بفرمایید قربان!
- به واحد رو به‌ رویی بگو امشب تا قبل از یازده اسباب کشی کنند
شفیعی: ولی قربان خودتون گفتید فردا.
- باید به تو توضیح بدم؟!
شفیعی: نه! ببخشید چشم الان خبر می‌دم.
- بگو هیچی برای فردا نمونه همه‌ی اسباب رو امروز بیارن، فردا برای تعمیر موتور خونه این‌جا شلوغ می‌شه شلوغ ترش نکنند.
شفیعی: چشم.
بعد از این‌که با شفیعی حرف‌هام رو زدم به طرف اتاقم رفتم تعمیر موتور خونه خوب بهونه‌ای بود تا شفیعی شک نکنه!
آماده شدم ساعت هفت‌ونیم بود سریع از آپارتمان بیرون زدم و به طرف شرکت که تو همین محله بود راه افتادم!
کلاً این شهرک رو برای خودم و آدم‌هایی مثل خودم ساخته بودم، و توش سرمایه گذاری کرده بودم، البته هیچ‌کی از این قضایا خبر نداشت!
من به یه محله‌ی آروم و بی دردسر نیاز داشتم که به لطف اطرافیانم تا هفت ساله پیش دسترسی بهش غیر قابل باور بود، اما وقتی عزمم‌رو جزم کردم، تونستم مدارکی ازشون به دست بیارم که بتونم مقابلشون قد علم کنم، و امنیت خودم و آدم هام‌رو تضمین کنم، شروع کردم به ساختن منطقه‌ای که توش اثری از مواد و معتاد و قاچاقچی و ساقی نباشه، به اخلاق کسی کاری نداشتم همین که پای این جریانات به زندگیم باز نشه برام بس بود.
یه زندگی آروم و بی‌دردسر. همین! خواسته‌ای زیادیه؟!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Oct
40
122
مدال‌ها
2
{ پارت سه }
(کیمیا)
بعد از این‌که شفیعی بهم زنگ زد و خبر داد که باید امشب تا قبل از ساعت یازده کلاً اسباب کشی کنم! با استرس مشغول خریدن چهارتا تیر و تخته و خرت‌ و پرت مزخرف و اضافی شدم. تو فکر یه سرویس خواب و میز تحریر بودم همین ولی شفیعی فضول و زیرک بود، نباید شک می‌کرد.
باید تا مغازه‌ها‌ باز بودن هر چه سریع‌تر وسیله می‌خریدم تا شفیعی باز پا پیچم نشه.
موقع امضای قرارداد کلی سوال پیچ شدیم ولی خدارو شکر من که به‌خاطر محکم کاری با این‌که فکر نمی‌کردم لازم بشه، اما آماده بودم از فتو کپی شناسنامه‌های فتوشاپ شده، تا عکس بک‌گراند گوشی‌هایی که برای مامان و بابای قلابی‌م خریده بودم و فقط موقع نمایش بهشون می‌دادم، و نمایشنامه‌ای که نویسنده و کارگردانش بودم و جلوی شفیعی بازیش کردیم و در کمال تعجب جواب داد. باید یه خانواده و خونه‌ی خوب و گرمی رو به نمایش می‌ذاشتم تا اگر شک ریزی هم بهمون داره پاک بشه.
سریع از یه پاساژ لوازم خانگی که از شیر مرغ تا جون آدمی‌زاد توش بود و نزدیک به اون منطقه! تلویزیون و مبل و تخت و کمد و یخچال و گاز کوچیک و ماکرو ویو و ... چهارتا بشقاب و قابلمه و خرت‌ و پرت خونگی خریدم که خودشون کلی تجهیزات اضافه مثل بالشت و تشک و... غیره هم کردن تو پاچه‌م! قبول دارم برای یه خونه لازم بود ولی من یه نفر، این همه وسایل، هم برام زیادی بود هم خیلی از پولم می‌رفت، ولی خودم رو با این تصور که برای امنیتم و شک نکردن بقیه بهم لازمه قانع کردم، فوقش نون با آب می‌خوردم و دنبال کار می‌گشتم.
اما تا حد امکان سعی کردم فقط وسایل لازم بخرم، ولی یه سرویس خواب و کمد و میز تحریر خیلی خوب برای خودم خریدم مهم ترینش بود! بقیه رو سر سری خریدم و البته تا حد امکان ارزون! که باز گرون شد.
فعلاً برام مهم خلاصی از اون باتلاق کثیف و لجن بود، که خانواده‌م رو هم ازم گرفته بود. یه چیزی رو خوب می‌دونستم اون‌هم این‌که اصلا مثل اون‌ها نمی‌شم، روی جونم، آرزوهام و زندگیم ریسک کرده بودم. راه برگشتی نیست باید تا تهش رو میرفتم.
بعد از اینکه تندتند و عجله‌ای هرچی که بود رو با سه تا کارت حساب کردم، و خیلی سعی کردم به نگاه های مشکوک فروشنده بی‌تفاوت باشم، تو تاکسی نشستم و به امیری و رضایی تو واتساپ جریان رو توضیح دادم. وانت‌هایی هم که پر از وسایل بود با کارگرها پشت سرم می‌اومدن.
ساعت نه‌ ونیم بود تا خانواده‌ی قلابی برسن ساعت ده میشه فقط امیدوارم بی دردسر اضافه‌ای ماجرا ختم به خیر بشه.
«من امشب سر سالم بذارم رو بالشت! دیگه هیچی نمی‌خوام.»
نزدیک ورودیه شهرک منطقه می‌شدیم که متوجه سوتی بزرگ شدم و تاکسی رو نگه داشتم از تاکسی پیاده شدم وانت‌ها هم ایستاده‌اند سریع به راننده که رئیس باربری بود علامت دادم که پیاده شد و طرفم اومد مرد جا افتاده‌ای بود و نگاهش و پیچ و خم چهره‌ش باعث شده بود به چشمم خیلی قابل اعتماد بیاد.
راننده: چی شده دخترم؟
- آقا خیلی معذرت می‌خوام ولی میشه به کارگرهاتون بگین برچسب فروشگاه رو از روی کارتون های وسایل بکنند؟!
راننده که معلوم بود تعجب کرده کمی اخم کرد و گفت:
راننده: وقتی بارو خالی کردیم میگم بکنند.
دستپاچه گفتم
- نه، نه، اگه میشه الان بکنند!
بعد بدون این‌که بهش اجازه‌ی مخالفت یا فکر کردن بدم گفتم:
- خواهش می‌کنم لطفاً، ما تازه داریم میایم بالا شهر بابام گفته اگه همسایه‌ها بفهمن وسایل نوعه قضاوتمون می‌کنند! بعدم گفت قدر زحمات اضافه‌ی شما و همکارهاتون‌ رو می‌دونه و حواسش هست.
بعدم یه لبخند ژکوند زدم و دست‌هام رو به حالت پول نشون دادم و قیافه‌ی مظلومی به خودم گرفتم. انگاری هم دلش برای من سوخت و هم بوی پول دماغشو قلقلک داد، ولی بالاخره قبول کرد و سریع کارگرها مشغول شدن، اولش غرغر کردن ولی خب تا راجع‌ به پول فهمیدن سریع‌تر کار کردن.
با نزدیک شدن به مجتمع امیری و رضایی رو که دست هم‌ روگرفته بودن و معلوم بود دارن مخ شفیعی رو می‌زنند استرسم بیش‌تر شد، به‌خاطر کندن برچسب‌ها دیر شده بود و الآن ساعت ده‌وربع بود.
با عجله از تاکسی پیاده شدم به طرفشون رفتم بادیدنم امیری اومد طرفم دستش‌رو دور شونه‌م انداخت که بی اختیار بدنم جمع شد ولی خیلی خودم رو کنترل کردم، جلوی شفیعی صبر لازم بود!
امیری: دخمل بابا رو ببین! اولین تجربه خونه‌ی جدیدش و زحمت‌هاش.
به طرف شفیعی رفتیم ادای دخترهای خجالتی رو درآوردم و سربه زیر سلام کردم
شفیعی: سلام دخترم، آقای امیری زیاد به دخترتون فشار نمیارین؟ با چندتا کارگر مرد... .
امیری پرید وسط حرفش.
امیری: آقای شفیعی باید تا زمانی که باباش زنده‌س و می‌دونه پشتشه پستی بلندی‌های جامعه رو تجربه کنه. تا خودم زنده‌م درست و حسابی با جامعه آشنا بشه که بعداً تو خطری نیفته و یا گرگ و شغال‌ها گولش نزنند.
رضایی هم اومد طرفم و بغلم کرد از این یکی چندشم نشد قابل تحمل بود.
رضایی: آقای شفیعی من‌هم دلم همیشه شور کیمیا رو می‌زنه، شما یه چیزی بگو، این شوهر من می‌خواد از الآن بچه‌م رو زن و مرد جامعه بار بیاره، فکر نمی‌‌کنه این دختره، ناز داره، عشوه داره باید تو خونه بشینه و دستور بده.
یهو شفیعی گفت:
شفیعی: نه خانم این حرف رو نزنید، من با آقای امیری موافق‌م این جوون‌ها تا وقتی بزرگ‌تر بالای سرشونه باید تو جامعه باشن و باهاش آشنا بشن که اگه خدایی نکرده تو دردسری افتادن بزرگ‌ترها بتونند کمکشون کنن. ناز و عشوه به جاش، ولی باید بتونه گلیم خودش رو از آب بیرون بکشه.
امیری به طرف شفیعی رفت و دستش رو رو شونه‌های گوشتی شفیعی گذاشت، از امیری کوتاه‌تر بود.
امیری: آخ که ما مردها حرف دل هم رو می‌فهمیم.
به ما نگاه کرد و گفت:
امیری: دیدی خانم.
صدای راننده اومد که داد زد.
راننده: بار هارو خالی کردیم کجا ببریم؟!
امیری رفت طرفشون، شفیعی خواست بره فضولی کنه که رضایی بیخ گوشم گفت:
رضایی: این با من، وقته کمی درد و دل زن از دست شوهر و بچه‌شه! چی بهتر از این می‌تونه مخش‌رو کار بگیره، که در بره؟!
بعدم به طرف شفیعی رفت و شروع کرد به حرف زدن.
آخرین کارتون رو که آوردن به ساعتم نگاه کردم دقیق یازده بود، پوف این‌قدر که به جون امیری و راننده و کارگرها غر زدم که همه عصبی نگاهم می‌کردن. شفیعی بعد از ده دقیقه توان موندن و گوش دادن به اراجیف من درآوردی رضایی رو نداشت و فلنگ رو بست، رضایی خوب فراریش داد.
بعد از حساب کتاب با کارگرها که گل از گلشون شکفته بود، چون حسابی ولخرجی کردم، خدایی حلالشون باشه واقعاً تو چهل دقیقه دوتا وانت رو تا طبقه هفده آورده بودن، با امیری و رضایی مشغول چیدن وسایل شدیم، کمی کمکم کردن چون کارگرها وقت چیدن نداشتن یعنی خودم نذاشتم چون وقت تلف میشد و الآن جا به جایی افتاده بود گردن امیری و رضایی.
با کلی بد بختی و سعی در سکوت وسایل بزرگ رو جا به جا کردیم و بعدش باهاشون حساب کتاب کردم، که یواشکی از ساختمون بیرون رفتن.
پوف امشب با بدبختی تموم شد. رو فرش نو وسط حال بالشت و پتویی گذاشتم با هزار تا فکر و خیال و ترس بی‌هوش شدم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Oct
40
122
مدال‌ها
2
{ پارت چهار }
سرم رو از زیر بالشت کشیدم بیرون و عصبی رو زانو هام نشسته‌م، گوشیم رو از زیر پتو به سختی پیدا کردم، وا! ساعت هفت صبحه، کله خروس خون کدوم ابلهی میره دم خونه‌ی کسی؟
صدای زنگ، بد لِی‌لِی می‌رفت رو مغزم! پتو رو با پام پرت کردم اون طرف و کلافه رفتم سمت در تا خواستم بازش کنم یهو سنسور خطر مغزم سوت مانند پیچید تو گوشم! گوش‌هام رو گرفتم.
(کیه هفت صبح؟ پیدام کردن؟ به همین زودی؟ امیری و رضایی لو دادن؟ چه‌طور... .)
صدای جیغ مانندی و بعدم ضربه‌های محکمی که خورد به در باعث شد از جا بپرم و یه قدم برم عقب‌تر.
صدا رو خفیف می‌شنیدم بعد چند لحظه به خودم اومدم و دست‌هام رو از روی گوش‌های عرق کرده‌ام برداشتم، حالا واضح می‌شنیدم.
صدای جیغ‌جیغو: باز کن این در بی‌صاحب رو!
و بدون این‌که ضربه‌ها قطع بشه این‌بار محکم‌تر کوبید و داد زد.
صدای جیغ‌جیغو: آهای، کری؟ باتوام بی‌شعور، دروغ‌گو، بی‌... .
(بله؟ با منه؟! دم خونه‌ام داره فحش‌ام میده؟! )
صداش و ضربه‌هاش و البته شرایط مزخرف و دلهره آور زندگیم که باعث شد چند لحظه پیش عزراییل رو یواش کنارم حس کنم، اعصاب لرزشی‌م رو تحریک کرد و آمپرش در رفت، محکم در باز کردم که یهو درد وحشتناکی پیچید تو دماغم!
- آخ دماغم!
(کلا علت وجود من در هستی، جذب تمامی ضربات و بدبختی‌های جهانه! مطمعنم. این حجم از بدشانسی طبیعی نیست، برنامه ریزی شده‌اس!)
دماغم رو محکم تو دستم گرفتم که دردش بیش‌تر شد، لعنتی! حس کردم کف دستم خیس شد، اول به دستم که لکه‌ی خون مثل خال بزرگ و قرمزی وسطش بهم دهن کجی می‌کرد نگاه کردم و بعد به دختره که با دهن باز نگاهم می‌کرد! یواش‌یواش مزه‌ و بوی خون رو حس کردم، آمپر در رفته‌م که به‌خاطر شوک تو نیمه‌ی راه در حال دور زدن و برگشتن سر جاش بود دوباره در رفت!
محکم به شونه‌ش زدم، ولوم صدام هم مثل آمپرم در رفت!
- هوی چه خبرته؟ بی‌شعور خودتی دختره‌ی وحشی، مگه تگزاسه؟
به خودش اومد و اخم کرد و بلندتر از من جیغ زد.
جیغ‌جیغو: هوی تو کلات بچه! تو این‌جا چه غلطی می‌کنی؟
- من؟ غلط؟
با تمام توانم موهاش رو گرفتم و حرصم ‌رو ریختم تو دست‌هام و موهای بلند و دکلره‌ش رو گرفتم کشیدم.
از بین دندون‌هام با نفرت غریدم.
- الان غلط‌رو بهت نشون بدم.
اون‌هم بی‌کار نموند! این رو وقتی سرم به‌خاطر کشیده شدن موهام آتیش گرفت فهمیدم.
درگیر آزاد کردن موهام و تهدید این مارمولک زرد بودم و همین‌طور دایره وار می‌چرخیدم و زلف هم ‌رو می‌کندیم،که یهو ولم کرد! با تعجب به چشم‌هاش که از بین زلف‌های زبر و زردش، به زور از زیر اون خط چشم غلیظش که نصفش زیر چشمش ریخته بود و حالا که دقت می‌کردم مثل زامبی‌ها شده بود، نگاه کردم که صداش رو مثل زوزه‌ی سگ چماغ خورده کرد و به پشت سرم نگاه کرد.
مارمولک زرد: به‌خدا تقصیر من نبود!
(بله؟ تقصیر منِ رجیم بود یعنی؟ روت رو برم.)
مرد: نمی‌خوای ولش کنی؟
صدای حرصی و زمخت وعصبی مردی باعث شد زلف زبرش رو ول کنم و به طرف صدا برگردم.
- ها؟!
به چشم‌های سرخ و پف کرده، و هودی و شلوار طوسی بهم ریخته مردی که جلوی در واحد روبه‌رویی بود نگاه کردم. چشم‌هام‌ رو چرخوندم، با انگشتم به مارمولک زرد زامبی اشاره کردم.
- این مال شماست؟
سرش رو به معنی نه تکون داد و گفت:
مرد: نه، ماله قبلیه!
با تعجب پشت دستم‌ رو به دماغم کشیدم که خون بیش‌تر نریزه تو دهنم و روی لباسم و به دختره نگاه کردم که سریع خودش رو جمع‌وجور کرده بود، به یارو نگاهی کرد و پشت چشمی نازک کرد. اه اه، چندش! مارمولک زامبی. صداش از فکر درآوردم و باعث شد گوش‌هام تیز شه.
مارمولک زرد: یعنی چی آقا؟ قبلی چیه؟!
بعد کوبید به بازوم.
مارمولک زرد: قبلی چیه؟ چی میگه؟ تو اونجا... .
عصبی آرنجم‌رو زیر دماغ‌ام کشیدم و با صدای تو دماغی غریدم، که بیش‌تر شبیه قدقد مرغ عصبانی بود، لعنتی!
- هوی، وحشی! من چه می‌دونم؟
سرفه‌ی همسایه‌ی روبه‌رو باعث شد هر دو به همسایه ‌‌ی شلخته طوسی پوش نگاه کنیم.
دستی به ریشش کشید و نفسشو حرصی داد بیرون و به مارمولک زرد نگاه کرد.
همسایه: یارو پرید، از این‌جا رفته!
به من با سرش اشاره کرد.
همسایه: جدید اومدن.
مارمولک زرد: چی؟ چرا؟! کی رفته؟
بعد پرید بغل من و زد زیر گریه.
مارمولک زرد: چرا من‌رو ول کرد؟ چطور تونست چ... .
بی‌توجه به حرف‌هاش با تعجب به در بسته‌ی واحد رو به‌ رو خیره شدم!
(وا؟ به‌خاطر هیچی کتک خوردم؟ مارمولک بی‌شعور دیگه سوال نداره که، یارو در رفته از دستت!)
از خودم جداش کردم، فین‌فین کنان تو کیفش دنبال چیزی می‌گشت، بی‌خیال دستی به شونه‌ش زدم، نگاه‌م کرد.
- به هر حال رو خودت کار کن، مرغ از قفس پرید.
پوز خندی به قیافه‌ش که داشته بادمجونی میشد زدم و رو پاشنه پا چرخیدم و سریع در رو بستم.
(اول صبحی چه داستانی شد، سالی که نکوست از بهارش پیداست! کلاً بهار من گذشته شاید! نبوده شاید! خبر مرگش گم شده شاید!)
به سمت سرویس رفتم و آبی به صورتم زدم و خون‌های خشک شده رو شست‌ام و بدون نگاه به آینه زدم بیرون، سرم و دماغم درد می‌کرد، به سمت چمدون لباس‌هام رفتم و یه ست راحتی مثل همیشه برداشتم و خودم رو به سمت حموم کشوندم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Oct
40
122
مدال‌ها
2
{ پارت پنجم }
کلافه حوله رو محکم دور موهام پیچیدم و در رو باز کردم.
- چه خبره؟ یه دقیقه آرامش نداریم ما!
همسایه‌ی روبه‌رو اخمی کرد.
همسایه: بابات یا مامانت هستن؟!
«مامان و بابام؟ به این چه؟ نکنه شک کرده و بخواد به صاحب خونه بگه؟!»
به زور جلوی لرزش صدام‌رو گرفتم، دست‌های یخ کردم رو بهم قفل کردم.
«خودت‌رو نباز، استراتژی حمله! خودشه»
اخمی کردم و حق به جانب گفتم:
- نخیر!
یه ابروش رفت بالا و دست‌هاش رو از جیب شلوار ورزشی‌اش درآورد نگاهی به سر تا پای من انداخت.
همسایه: که این‌طور، بابت آشوب صبح... .
پریدم بین حرفش.
- نیاز به معذرت خواهی نی... .
اون هم پرید تو حرف‌م.
همسایه: دیگه تکرار نشه، سکوت و آرامش خیلی برای من مهمه، اولین و آخرین هشدارمه!
من می‌خواستم بگم نیاز به معذرت خواهی نیست چون تا این اومد بیرون اون مارمولک من‌ رو ول کرد اگه زودتر وقتی داشت در خونه‌ رواز جا می‌کند به خودش زحمت داده بود من کتک نمی‌خوردم! ولی این پیش خودش طلبکارهم هست.
- ربطی به من نداشت که، شما که اون مارمول...، نه اون جیغ‌جیغ... ،اه اون خانم رو می‌شناختی زودتر... .
باز پرید تو حرفم.
همسایه: شما با یه فرد عصبی وارد بحث شدی و آرامش همسایه‌ها رو بهم زدی، عاقلانه‌ترین کار این بود که... .
نگاهی بهم انداخت و پوزخند بی‌دلیل و اعصاب خورد کنی زد و ادامه داد.
همسایه: به هر حال، دفعه بعد که امیدوارم در کار نباشه یه فرد بالغ یا نگهبان رو خبر کن، این‌جا جای دعوا و لجبازی بچه‌گونه نیست!
با دهن باز به قیافه‌ی حق به جانب و مغرور پسره همسایه نگاه کردم.
- اصلاً شنیدی چی گفتم؟ میگم جناب‌عالی اگه زودتر می‌اومدی این عقرب درقمر نمی‌رفت.
انگار به دیوونه‌ نگاه می‌کنه سری به تأسف تکون داد و سرش رو کج کرد و خم شد طرفم.
همسایه: به والدین هم منتقل کن حرف‌هام رو باشه؟!
«چرا این‌قدر هجی کرد جمله‌اش رو مگه من نفهمم؟»
منتظر جواب نموندو سریع صاف ایستاد و پوزخندی زد و منتظر جواب‌م و واکنشم نموند و برگشت و رفت تو لونه‌اش.
دستی به پیشونی داغم کشیدم، «بر مرده و زند‌ه‌ات لعنت» تمام حرصم رو روی در خالی کردم، «معنی پوزخندش این بود که من خرم؟ من لجباز و بچه‌ام؟من خلم؟! بی‌شعور. یه روز به عمرم مونده باشه حالی ازش می‌گیرم تا تشت آب یخی باشد بر داغ دلم»
خودم کم بدبختی دارم، حالا یک همسایه‌ی دائم‌الشاکی هم بذار روش! خنده‌ی عصبی کردم و پام رو محکم کوبیدم زمین «کم بود جن و پری افعی هم از دریچه پرید!»
به خونه‌ی بهم ریخته نگاه کردم، سرم رو تکون دادم و چندتا نفس عمیق کشیدم بهتر بود اول سر و سامانی به این‌جا می‌دادم بعد با خیال راحت برای همسایه‌ی شوم‌ام نقشه می‌کشم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Oct
40
122
مدال‌ها
2
{ پارت شیش }
الآن روز دوم از شروع زندگی جدید و قلابی‌م می‌گذره، هنوز از خونه بیرون نرفته‌م، چیدن وسایل و تمیز کردن خونه حسابی خسته‌م کرده بود ولی حالا که این‌جا تو این خونه روی مبل بنفش‌م رو‌به‌روی ال‌سی‌دی، نشسته‌م حس می‌کنم ارزشش رو داشت، به قول گفتنی من شاخ قول شکستم و الآن غرق در لذت و آرامشی‌ام که به جرعت می‌تونم بگم تو این هفده سال یک روز هم تجربه‌اش نکرده بودم.
حالا می‌دونم من فقط یه چیز می‌خواستم، اونم اینکه این آرامش تا ابد و تا آخرین نفس‌م ادامه داشته باشه.
تا این‌جا تونستم، بقیه‌ی راهم می‌تونم. زندگی من قراره عالی بشه بهترین زندگی ‌‌‌‌‌رو برای خودم می‌سازم. با این فکر شروع کردم به درس خواندن، این مدت بخاطر فرارم و آوارگی‌م نتونسته بودم به برنامه‌م برسم،ولی الان دیگه نه از کار کردن برای قادری خبریه، نه استرس داد و غار اون بابای بی‌وجوم رو دارم، همه چی آرومه و من واقعا خوشحالم الان فقط تمرکز روی درس‌هام و کنکوره! حالا خوبه پارسال دیپلم گرفتم و فقط کنکور مونده این یکی هم بگذره دیگه پله‌های بعدی راحت تر میشه، از روی اون پله ها هم میپرم بالا. با امید و انگیزه‌ای که صد برابر از قبل شده بود شروع کرده‌م به تست زدن، حالا که به اینجا رسیدم نمی‌تونستم تسلیم بشم اون هم در حالی که فقط هفت ماه مونده بود.
(آبتین)
منتظر رسیدن آسانسور شدم، به کفش‌های براق و واکس زده‌ام نگاه کردم، «تو این هفت ماه ‌‌‌‌‌‌‌‌بد روی دور شانس بودم و با دُم‌ام هرچه بادام و گردو تو مملکت بود می‌شکستم، بیش‌تر هم بخاطر لو دادن دوتا از آدم‌‌‌‌‌های آراد که دوهفته بعد از زنگ زدنش یواشکی تو شهرک می‌پلکیدن و بعدش بحث شدید من‌ و آراد، تهدید شدن آراد توسط باباش، حال من خیلی کوک بود.
امروزهم پروژه‌ای که سه سال با حسام براش جون کنده بودیم حل شد و قراردادش رو بستیم. زندگی شدید رو دور بساز بسازه با من، هرکاری می‌کنم تا این خوشی تموم نشه.»
با باز شدن در آسانسور هنوز نگاهم به کفش‌های بود که یهو جسم لرزون و داغی از دست‌م آویزون شد! شالش دور گردنش و موهای فره‌ش مانع دیدن صورتش بود.
کیمیا: کم..مک!
سرم رو کمی سمت صورتش خم کرده‌م.
- چی؟
کیمیا: سرم گیج...ج، گیج... .
سنگینی وزنش باعث شد به خودم بیام و قبل از افتادنش محکم بگیرمش، موهاش‌رو از روی صورت داغش کنار زده‌م، دختر بچه‌ی واحد روبه‌رویی بی رنگ و رو، روی دست‌هام بی‌هوش شده بود.
سریع هم خودم و هم دختره‌رو جمع و جور کردم.
در ماشین رو بستم و خودم هم سوار شدم و راه افتادم طرف بیمارستان. خیره به قرمزی چراغ راهنما گوشیم رو از جیب‌م درآوردم، با نیم نگاه شماره‌ی شفیعی‌رو گرفتم.
شفیعی: الو سلام آقا... .
پریدم بین حرفش.
- سلام، به خونواده‌ی دختر رو‌ به‌ رویی زنگ بزن.
ناچار از خنگی و گیجی مشهود تو صداش، سریع‌تر توضیح و دادم و پدال گاز رو محکم‌تر فشار دادم.
- به واحد روبه‌رویی زنگ بزن! دخترش تو آسانسور بی‌هوش شده دارم می‌برمش بیمارستان.
شفیعی: آها! بله، بله، چشم.
قطع کردم و سریع ماشین رو جلوی بیمارستان نگه داشتم، دوتا پرستار با دیدنم نگاهم کردن که داد زدم.
- یه دختر بچه بی‌هوش شده.
با شنیدن حرف‌م با برانکارد نزدیک‌م اومدن، در ماشین رو باز کردم و اون‌ ها هم سریع دختر رو گذاشتند روی برانکارد و بردند. ‌‌‌‌‌‌‌‌
به صورت پر از آرایش پرستار قد کوتاه و خپل، نگاه کردم.
- حال‌ش چه‌طوره؟!
پرستار: خواهرتون تب شدیدی داشت، تا فردا مهمون ماست، به‌هوش که اومد، دکتر شیفت رو صدا کنید برای معاینه، به احتمال زیاد بعدش می‌تونین ببرینش، تا اون موقع جواب آزمایش‌هاشم میاد.
نزدیک‌م اومد و مثل دلقک ادا دراورد، و کاغذی گرفت سمت‌م.
پرستار: اگه کاری داشتی به این شماره زنگ بزن ویزیت تو خونه هم انجام می‌دم خوش‌تیپ.
پوزخندی به دستش که روی هوا مونده بود زدم بی‌توجه به اون، سمت دختره رفتم.
«کی می‌خواد به‌ هوش بیاد این؟!»
سرمش آخرش بود ولی خانم در خواب زمستانی خُرناس می‌کشید.
کلافه به گوشی‌م نگاه کردم، ساعت ده و نیم بود، یه امشب زود برگشتم خونه و بعد سه هفته یه خواب آروم و کامل منتظرم بود، ولی این خرس فرفری گند زد همه چیز.
کنار تختش یه صندلی قراضه بود، کلافه خودم رو روی صندلی پرت کردم و قفل گوشی‌م رو باز کردم و پیام شفیعی که نوشته بود:«آقا هرچی زنگ می‌زنم، به پدر و مادرش جواب نمی‌دن.» رو رد کر‌دم، انگار امشب هم اضافه کاری بودم، یه بچه گند زد به شبم.
بی حوصله مشغول جواب دادن ایمیل‌هام شدم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Oct
40
122
مدال‌ها
2
{ پارت هفتم }
(کیمیا)
با حس سوزش دستم چشم‌هام رو باز کردم.
«این‌جا کجاست؟ چه بوی گندی میاد!»
آبتین: بالاخره از خواب زمستونی پاشدی؟
با چشم‌هام دنبال صدا گشتم، همسایه‌ی شوم رو به رویی بود! فکر کنم فهمید فیوزم پریده، کمی رو صندلی جا به جا شد.
همسایه‌ی شوم: داشتم سوار آسانسور می‌شدم بی‌هوش افتادی رو دستم.
چشم‌هام هر لحظه بیشتر گشاد می‌شد، با به یاد آوردن اتفاقات دیشب... . «وایسا الآن ساعت چنده؟» هر چی با چشم‌هام دنبال ساعت روی دیوار گشتم پیدا نکردم، بهش نگاه کردم.
- ساعت چنده؟
به گوشی‌ش نگاه کرد.
همسایه‌ی شوم: شیش صبح.
بی‌توجه به لحن کلافه‌ش، یهو مثل میخ نشستم رو تخت که باعث شد درد بدی بپیچه توی دستم، با صورت جمع شده از دردم به‌ دست خونی‌م نگاه کردم، خواستم خودم رو از سرم خلاص کنم که با دستش، دست آزادم رو گرفت.
پسره‌ی شوم: چرا رم می‌کنی؟
بی‌توجه به حرف‌ش بهش زل زدم، لعنتی!
- می‌خوام برم.
پسره‌ی شوم: چه عجله‌ای داری؟ صبر کن تا دکتر رو صدا بزنم باید معاینه ب... .
پریدم تو حرفش.
- امروز کنکور دارم.
پسره‌ی شوم: خب داشته باشی!
با حرص سعی کردم دستم رو از دستش بکشم بیرون که محکم‌تر گرفت.
- ولم کن.
داد زد.
پسره‌: بتمرگ دیگه، از دیشب تا الان گند زدی به احوال و زندگی من.
با تعجب به صورت قرمزش نگاه کردم،
«این الآن سر من داد زد؟!»
اجازه نداد حرف بزنم، کمی ولوم صداش رو آورد پایین ولی هنوزم صداش بلند بود.
پسره: دو دقیقه، فقط دو دقیقه بی‌حرکت باش، رگت پاره شده، من برم دکتر کوفتی رو صدا بزنم بیاد سرم رو دراره، بعد هر گورستونی خواستی بری برو، بیشتر از این شر نشو برام.
با باز شدن در هردو به سمت پرستار قد کوتاه و خپل، که معلوم بود اعصاب هم نداره نگاه کردیم.
پرستار: بیدار شدی؟!
پسره: رگش پاره شده یهو بلند شد.
پرستاره اومد طرفم و سرم رو درآورد، مشغول پانسمان بود که پسره با اخم وحشتناک تو چشم‌هام زل زد و خطاب به پرستاره گفت:
پسره: کی مرخص میشه؟
پرستار: گفتم که باید دکتر شیفت معاینه‌اش کنه جواب آزمایش‌هاش هم بیاد.
باشنیدن این حرف‌ها با ترس بهش زل زدم،
«کنکور پر، زندگی پر، امید و آرزو و خوشبختی پر. همه‌چیز پرپر»
رو به پرستاره گفتم:
- ولی من باید برم ساعت هشت کنکور دارم.
صدای پوزخند وحشتناک پسره باعث شد دلم زیر رو بشه خودم کم استرس دارم این هم سوهان می‌کشه روی روح‌ و روانم.
پرستار با تعجب نگاهم کرد بعد با لحن ملایم تری گفت:
پرستار: حتی اگر بخوای هم نمی‌تونی بری، بدنت خیلی ضعیف و بی‌آب شده نرسیده به کنکور دوباره پس می‌افتی.
ناخودآگاه کنترل اشک هام رو از دست دادم با گریه به هر دو نگاه کردم.
«این‌ها چه میدونستن چی به سرم میاد اگه نرم؟»
پرستار نگاهی از سر دلسوزی به‌ من کرد.
پرستار: الآن دکتر رو هم صدا می‌کنم، استراحت کن و به کنکور هم فکر نکن. انشاالله سال دیگه.
بی صدا با اشک‌هام به پسره نگاه کردم می‌دونم حقیر به نظر میام اما چاره‌ای ندارم فعلا تنها امیدم، خودشه.
پرستار که بیرون رفت عصبی نگاهم کرد خواست بره بیرون که از تخت پریدم پایین، اما، افتادم زمین! لعنتی پاهام بی‌حس بودن، تند با نگاه‌م دنبالش گشتم، با پوزخند اعصاب خورد کنی برگشت و نگاهم کرد، ناچار از درد پا و ترس از نابودی و آوارگی داد زدم.
- کمک‌م کن!
پسره: چرا؟
«چی بگم؟ بگم چون بدبختم؟ چون فراری‌ام؟ چون جز تو کسی رو نمی‌شناسم؟»
با بغض بهش نگاه کردم چند قدمی نزدیک‌تر اومد و مقابلم نشست.
پسره: حالا نه اینکه قراره رتبه یک بیاری، داری اینجوری زار... .
پریدم بین حرفش و دستش رو گرفتم.
- میارم، بخدا رتبه‌ی تک رقمی میارم!
زل زد تو چشم‌هام، معنی نگاه‌ش رو نفهمیدم و بی توجه به خجالتم ادامه دادم.
- بخدا من خیلی براش تلاش کردم، نمی‌تونم تسلیم بشم کمکم کن زحمتی زیادی نیست فقط من‌رو از این‌جا ببر بیرون.
نگاهی بهم کرد.
پسره: این‌جوری میخوای بری؟
- آره خوبم از پسش بر میام.
پوزخندی زد و بلندشد و کمی ازم فاصله گرفت.
پسره: اونش به من ربطی نداره، می‌گم با این لباس ها میخوای بری؟
نگاهی به شلوار برمودای صورتی و شومیز مشکی تنم کردم، لعنتی.
گریه‌ام گرفت بی‌اختیار بلند زدم زیر گریه، گریه برای آرزوهام، آینده‌م، زندگیم.
صدای حرصی پسره باعث شد با تعجب بهش نگاه کنم.
پسره:نکن، نق نق نکن!
سعی کردم هق‌هق ام رو خفه کنم ولی نشد انگاری دلم خیلی پر بود، جمع شده بود تا جلوی بدترین آدم و در بدتر حالت سرریز بشه.
با حرص به صورتش دست کشید و کلافه نفسش‌رو بیرون داد و به طرفم اومد و دستش‌رو به سمتم دراز کرد.
پسره: جهنم و ضرر، پاشو بریم!
نگاهی به خودم کردم و با آستینم دماغم‌رو پاک کردم.
- اینجوری؟
پسره: یه کاریش می‌کنیم، فعلا تا پشیمون نشدم پاشو وگرنه ولت می‌کنم و میرم.
با این حرفش زودتر از اون پاشدم و دویدم سمت در، نرسیده به در من‌رو کشید عقب، خودش جلوتر از من رفت و در رو باز کرد و سرش رو از اتاق برد بیرون، برگشت و نگاهم کرد.
پسره: فقط یک شانس داریم که زود برسیم اون هم فراره! چون باید الان تعهد و هزارتا کوفت و زهرمار دیگه بدیم که بیمار خودش می‌خواد بره و از این خزعبلات، خودش یک ساعت کار می‌بره.
دوباره بیرون رو نگاه کرد و بعد برگشت طرفم، کلافه نفسش‌رو بیرون داد و سرتا پام رو نگا کرد.
پسره: یک دقیقه همین‌جا بمون.
و سریع رفت بیرون نمی‌دونم چقد گذشت فقط می‌دونم که به مزخرف ترین شکل ممکن گذشت.
برگشت و چادر مشکی گرفت سمتم، با تعجب بهش نگاه کردم که حرصی چادر رو باز کرد انداخت رو سرم، تشر زد.
پسره: ماتت نبره تنها راه فرار سریع بود که به ذهنم رسید. با این(به چادر اشاره‌کرد) نمی‌شناسنت!
به خودم اومدم و چادر رو محکم گرفتم، دستم رو گرفت و باهم از اتاق زدیم بیرون، همون پرستاره با یه دکتر داشتن به طرف ما می‌اومدن به پسره نگاه کردم، با اخم و کلافه داشت به جلو نگاه می‌کرد برگشت و بهم نگاه کرد، دستم رو محکم گرفت و گفت:
پسره:هنوز ندیدنمون، تا سه می‌شمرم با تمام توان بدو که جا نمونی، و اگر نه بقیه‌اش به من مربوط نیست! یک، دو، سه.
هردو با تمام توان شروع کردیم به دوییدن اون از من جلوتر بود و من رو تقریبا می‌کشید، به دکتر تنه‌ای زدم که باعث شد بیفته زمین،
«لعنت به من»
محکم تر دستم رو گرفت، همین‌طور که می‌دوییدیم یهو چادر رفت زیر پام و به‌خاطر اینکه نخورم زمین ولش کردم و چادر و شالم باهم وسط راهرو ول شدند. تا خواسته‌م برگردم و به دکتر و اون پرستار خپل که حتما از قضیه بو برده بودن، نگاه کنم و عکس‌العمل شون رو ببینم، یهو پسره دادی زد که بنده یقیناً برنگشتم و سریع‌تر دوییدم.
پسره: بدو، وا نستا!
نفس‌نفس زنان نشستیم تو ماشین، به دقیقه نکشید از محوطه بیمارستان زدیم بیرون، خیلی تند می‌رفت و من لحظه‌لحظه امید از دست رفته‌ام برمی‌گشت، و تو دلم صد بار از خدا و این همسایه‌ی میمون و مبارک‌ام تشکر می‌کردم.
با ضربه‌ای که به شونه‌م خورد از هپروت دراومدم و بهش نگاه کردم.
پسره: کدوم باغی؟ با این حواس میخوای بری کنکور بدی؟
خودم و جمع کردم، تمام جرعت و اعتماد به نفس‌ام رو ریختم تو صدام و بلند گفتم.
- حواسم هست، من به بهترین شکل کنکور میدم.
نیم نگاهی بهم کرد و دوباره به جاده خیره شد.
تا رسیدیم جلوی مجتمع، خواستم سریع بپرم پایین که صداش مانع شد.
پسره: بدو منتظرم.
همه‌ی قدر دانی‌م رو ریختم تو چشم‌‌هام و زل زدم تو چشم‌هاش.
- سریع میام.
تند پیاده شدم و با تمام توانم دوییدم، آخرین فرصت‌م بود تسلیم نمی‌شدم.
مقنعه‌م رو تو آسانسور مرتب کردم و یه بار دیگه توی کوله‌م رو چک کردم همه چی اوکی بود الان فقط مونده برسم به کنکور، با ایستادن آسانسور دوباره با همه توانم دویدم
تا سوار ماشین شدم سریع به ماشین گاز داد.
پسره: مامان بابات کجان؟
- ها؟!
«فقط همین سوال کم بود، امروز چه روز گندیه»
پسره: آخه دیشب شفی...، آقای شفیعی زنگ زد که بهشون خبر بده بیمارستانی جواب ندادن.
خودم رو جمع و جور کردم و سعی کردم صدام نلرزه.
- رفتن شهرستان، مادر‌بزرگ‌م مریضه، شاید نشنیدن.
«یعنی باور می‌کنه؟»
هیچی نتونستم از حالت چهره‌ش بفهمم همان‌طور عادی سرش‌رو تکون داد.
پسره: چه بابا مامان ریلکسی، کنکور دخترشون امروزه ولی خبری ازشون نیست.
«شک کرده!»
آب دهنم‌ روبه سختی فرستادم پایین، الان وقتش نبود نباید خراب کنم.
- الآن تلفنی باهاشون حرف زدم دیشب حال مادربزرگ... ‌‌.
«توضیح الکی و خارج از سوالش بدم بیشتر شک می‌کنه که، از قدیم گفتن آدم دروغ‌گو برای دروغ‌هاش سناریو می‌چینه!»
یهو به طرف‌ش‌ برگشتم، چشم‌هام رو ریز کردم و بهش نگاه کردکردم، نیم نگاهی بهم کرد.
پسره: هوم؟
حق به‌جانب و طلبکار گفتم:
- چرا دارم برای شما توضیح میدم؟!
پسره: شاید چون دو روز بنده رو سوزوندی!
به روی خودم نیاوردم و با حالت شرمندگی که واقعی بود البته، بهش نگاه کردم الان هم می‌تونستم سناریو های بافته شده‌ی ذهنم رو بگم و هم شک نمی‌کرد.
- دیشب بیمارستان بودن، مامانم گفت یادشون رفته گوشی ببرن، الان که رفته خونه برای مادربزرگم وسیله برداره تماس‌ها رو دیده خودم هم دیشب بهشون زنگ زده بودم.
سری به نشونه فهمیدن تکون داد و سرعت ماشین رو بیش‌تر کرد.
سکوت بهتر بود، خدایا! قربونت برم امروز‌ به خیر بگذره قول می‌دم زیاد جلوی این یارو آفتابی نشم.
با توقف ماشین از فکر درومدم و به ساعتم نگاه کردم پنج دقیقه به هشت بود! تندتند خداحافظی و فکر کنم تشکرهم کردم و پریدم پایین شروع کردم با تمام توان دوییدن.
الان وقت فکر کردن و نگران شدن برای هیچی جز کنکور رو ندارم.
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین