جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [ما خانه نیستیم] اثر«زهرا زرجام کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط zarjam.novel با نام [ما خانه نیستیم] اثر«زهرا زرجام کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 744 بازدید, 6 پاسخ و 6 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [ما خانه نیستیم] اثر«زهرا زرجام کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع zarjam.novel
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Mahi.otred
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

zarjam.novel

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
6
35
مدال‌ها
2
نام رمان: ما خانه نیستیم
نویسنده: زهرا زرجام
ژانر: اجتماعی عاشقانه
عضو گپ نظارت(۶) S. O. W
خلاصه:
زیر آسمان خدا میان هر کوی و خیابان درون خانه‌هایی که بی تفاوت از کنار آن می‌گذری زیر هر سقفی که آدمی درآنجا نفس می‌کشد داستانی در جریان است، این‌بار قصه از خاموش شدن آخرین شمع روی کیک مهتا آغاز می‌شود، شروع طوفانی بیست و شش سالگی..
 

حنا نویس

سطح
1
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Aug
3,898
6,479
مدال‌ها
3
negar_۲۰۲۲۰۸۲۷_۲۲۰۴۳۴_ogx.png
"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.

درخواست جلد

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.

درخواست نقد شورا

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان



با تشکر از همراهی شما

|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
موضوع نویسنده

zarjam.novel

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
6
35
مدال‌ها
2
مقدمه:
می‌خواهم به جای تو باشم، به جای تو بخندم
به جای تو نفس بکشم، حتی من عطرتورا می‌خواهم، سقف خانه‌ای را می‌خواهم که هرروز صبح چشمانت را باز می‌کنی و آن را می‌بینی، پنجره‌ای را می‌خواهم که کنارش می‌ایستی و قهوه‌ات را می‌نوشی، حتی دغدغه‌های حبط و بیهوده‌ات را می‌خواهم، روبه‌روی آینه می‌ایستم و دوباره می‌پرسم چرا من جای تو نباشم؟

****
بوی تیز عرق و سیگار کارگران به خورد صندلی های زوار دررفته مینی‌بوس روبه موتی که به جای حرکت جاده را شخم می‌زد رفته بود، پروین روی تک صندلی درست نزدیک راننده نشسته بود و از توی اینه‌ی کِدر چشمان خمار راننده را می‌پایید حتم داشت که راننده با چشمان نیمه بسته هر از گاهی چرت کوتاهی می‌زند بدون این‌که بترسد جان ناقابل چند انسان مفلوک بخت برگشته را به فنا دهد‌‌.
سرمی‌چرخاند و به کارگران که به حالت خلسه روی صندلی های خود لمیده بودند نگاه می‌کند انگار که روح در تن نداشتند، نمی‌داند چرا فکر می‌کند که مرگ هنگام خواب راحت ترست.
میله استیل رد شده از دیواره مینی بوس را می‌گیرد و پرده چرکین پنجره را کنار می‌زند‌ به چراغ‌ خانه‌های روشن یِرخی آباد نگاه می‌کند‌، از دور و میان تاریکی شب دیگر زشتی این محله توی ذوق نمی‌زد‌ و همه چیز طبیعی به نظر می‌رسید.‌ همه چیز طبیعی اما از دور..
با گذر از آخرین دست انداز مینی‌بوس متوقف می‌شود. طبق معمول اولین نفر قبل از این‌که کارگرها به خودشان بیایند در را باز می‌کند و سردی هوا و بوی دود را می‌بلعد و ریه‌ی خشک و حساسش با سرفه‌ای بی‌جان نفسش را پس می‌زند.‌.
بی اختیار کیفش را از روی شانه‌ی دردناکش سُر می‌خورد و کم کم زمین را لمس می‌کند.
همیشه نزدیک خانه که می‌رسید صدای به هم کوبیده شدن قابلمه و قاشق و محتویات داخل کیف بلند می‌شد، مثل دیروز به خودش قول می‌دهد که فردا بعد از اتمام ناهار ظرف‌هایش را محکم توی بقچه ببند‌‌و بعد داخل کیفش بگذارد. از همین قول های مسخره که هیچ‌وقت حس و حال عملی کردنش را نداشت.
- ببخشید.. خانمِ پروین؟ یه لحظه..
با شنیدن صدای مردانه‌ی ناآشنا از پشت سرش که نامش را صدا می‌کرد برمی‌گردد و به پسرجوانی که نفس زنان به سمتش می‌آمد خیره می‌شود‌، میان تاریک و روشن کوچه و تیر برقی که مدام چراغش اتصالی داشت چهره‌ی پسرک برایش آشنا می‌شود، وَردست بخش فنی..
یکی سالی بود که اورا می‌دید اما نامش را نمی‌دانست و او را هنوز به اسم تازه وارد می‌شناخت.
- این مال شماست، از جیبتون افتاد.
به آینه کوچک جیبی که در دستش بود نگاه می‌کند، شاید باید به او می‌گفت انقدر بی ارزش بود که ارزش این همه دویدن برای پس دادنش را نداشت.
آینه را از کف دستان پهن و بزرگش برمی‌دارد:
- زحمت کشیدی.‌
برای نگاه کردنش سرش را بلند می‌کند، دراز و لاغر اندام، شاید دراز تر از چیزی که همیشه او از دور پشت دستگاهای پارچه بافی می‌دید، حتی حالا هم از خجالت قوز کرده..
تازه وارد در حالی که عقب عقب راه می‌رود و خجل لبخندی می‌زند و فرار می‌کند:
- شب بخیر.
پروین می‌ماند و آینه‌ی ترک خورد‌ای که دوست داشت حالا حالاها با او بماند.
- پروین هوی‌‌، بیا دیگه..
از انتهای کوچه‌ی بن بست صدای بهروز را می‌شنود‌ و دوباره مسیر خانه را پیش می‌گیرد.
بهروز بیشتر شبیه موی دماغ بود، میان چارچوب درب حیاط ایستاده بود و مسیرش را مسدود کرده بود و اجازه ورود به خانه را نمی‌داد.
- اول بگو چی آوردی واسم، وگرنه نمی‌ذارم بیای تو..
بی حوصله انگشتش اشاره‌اش را وسط پیشانی کوتاه و آفتاب سوخته‌ی بهروز فشار می‌دهد و اورا کنار می‌زند:
- برو گمشو اون‌ور عقب مونده!
بهروز با سماجت به دست و پایش می‌پیچد:
- یه چیز بده من دیگه، عمه گشنمه هیچی تو کیفت نداری؟
کیفش را از دستش بیرون می‌کشد:
- از صبح سرکار بودم نه تو آشپزخونه، ناهید مگه خونه نیست؟
- چرا خونست، اما دیوونه شده نمی‌ذاره برم تو همش فحش میده.
از چند پلکان سیمانی بالا می‌رود و پرده توری را کنار می‌زند و ناهید در فضای تاریکی اتاق گم شده بود و فقط صدای بی جان گریه‌اش را می‌شنید‌. دست روی دیوار می‌کشد و کلید برق را فشار می‌دهد:
- باز چه مرگته؟
قطره اشکی روی دماغش سرخ متورمش می‌افتد و هق می‌زند:
- تمدید نکرد.. تمدید نکردش‌‌..
پروین پنکه‌ را برمی‌دارد و جلوی خودش می‌گذارد باضربه‌ای محکم جهت وزیدنش را ثابت می‌کند؛ باد گرم موهای مجعدش را در هوا سرگردان می‌کند‌ و اولین دکمه مانتواش را باز می‌کند. ناهید با فین محکمش در دستمال کاغذی‌ نفس تازه می‌کند.
- میگه زنم برگشته خونه، همه شرط و شروط‌هام رو قبول کرده. می‌خواد مهرشو ببخشه بمونه کنار بچه‌هام، به خاطر بچه‌هام صلاح نیست باهم باشیم خوبیت نداره بفهمن پدرشون زن صیغه‌ای داره. شنیدی پروین بی‌شرف به من میگه زن صیغه‌ای؟
پروین خمیازه‌ای می‌کشد و روی قالی سرخ رنگ ولو می‌شود ارام زمزمه می‌کند:
- مگه نیستی؟
صدای فریاد بهروز بلند می‌شود:
- پول بده برم سوسیس بخرم.
ناهید کفری می‌غرد:
-خفه شو بهروز مگه نمی‌بینی دارم زِر می‌زنم.
تخس پا بر روی زمین می‌کوبد:
- زر نزن پول بده..
درب قندان استیل را به سمتش پرت می‌کنم:
- چرا زنگ نمی‌زنی به مادرش بگی بیاد دنبالش؟ لنگ نون شب خودمونیم سروکله‌ی این تخم جن معلوم نیس از کجا پیدا شده هی دم به دقیقه باید خیکش رو پُر کنیم.
پروین خسته نیم‌خیز می‌شود و کیفش را به سمت خودش می‌کشد و در حالی که داخلش را جستجو می‌کند جواب می‌دهد:
- زنگ زدم، میگه تا الان من نگهش داشتم بزرگش کردم، باقیش باخودتون از پس مخارجش برنمیام.
اسکانس سبز رنگ را بیرون می‌کشد و ادامه می‌دهد:
-بیا بگیر، بقیه پول رو میاری میدی دست خودم فهمیدی؟
بهروز بدون این که دمپایی‌اش از پا در بیاورد چهار دستو پا به سمتش شیرجه می‌زند با شیطنت می‌گوید:
- دمت گرم عمه جون یه نوشابه هم میخرم می‌زنم تنگش، سوسیس خشک خشک از گلوم پایین نمیره.
ناهید عصبی می‌توپد:
- تو غلط کردی، مثله این‌که عادت کردی به مفت خوری به ارواح خاک ننه خدابیامرزم فردا دستت‌رو می‌گیرم می‌برمت دم خونه داییت می‌ذارمت و برمی‌گردم.
بهروز درحالی که دهان کجی می‌کند وادایش رادرمی‌اورد پا به فرار می‌گذارد، پروین عاصی از گرما برمی‌خیزد مانتواش را از تنش بیرون می‌آورد‌، هنوز چند لحظه کوتاه از رفتن بهروز نگذشته که سرو صدا از حیاط بلند می‌شود.
آستان در می‌ایستد و به بهروز که گلاویز جلال شده نگاه می‌کند‌.
- عمو این چیه؟ خوردنیه ببینم توش چیه؟
جلال کلافه جعبه ها را بالای سرش نگه می‌دارد و می‌گوید:
- پیتزاس عموجون پیتزا، یه دقیقه خفتم نکن بذار از راه برسم می‌دم همش رو بخوری..
پروین سر از در بیرون می‌برد و ناهید از کنارش باعجله می‌گذرد و می‌پرسد:
- نه بابا چشام داره درست می‌بینه، جدی جدی ولخرجی کردی؟
جلال جعبه پیتزاها را روی سکوی ایوان می‌گذارد و آستین کوتاه جذبش را از تنش بیرون می‌کشد و در حالی عرق زیر بغلش را با همان پیراهن خشک می‌کند جواب می‌دهد:
- ولخرجی کجا بود، تولد پسر صاحب نمایشگاه بود بریز بپاش کرده بودن دیدم همه رو حیف میل کردن جمع کردم با خودم آوردم یه حالی هم به شما بدم.
ناهید در جعبه را باز می‌کند و به تکه‌های به هم ریخته‌ی نامتقارن نگاه می‌کند:
- ها پس بگو ته مونده‌ها رو واسمون برداشتی آوردی..
بهروز که دل توی دلش نیست باعجله تکه‌ای برمی‌دارد توی دهان کوچکش به زور می‌چاند:
- عمو نوشابه نیاوردی؟
جلال شیر آب گوشه‌حیاط را باز می‌کند و خم می‌شود و تن نیمه را زیر آب می‌گیرد:
- نوشابه رو شرمنده عمو، بطری بزرگ پیدا نکردم همه رو باهم یکی کنم بیارم خدمتتون.
پروین ظرفی از توی آبچکان آشپزخانه برمی‌دارد و دوباره برمی‌گردد و در حالی چند تکه مربعی را توی بشقاب می‌گذارد و از پلکان پایین می‌رود با پا ضربه به جداره‌ی آهنین پنجره‌ی زیر زمین می‌زند:

- اسد زنده‌ای؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

zarjam.novel

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
6
35
مدال‌ها
2
جلال کنجکاو به سمت زیر زمین آید و خم می‌شود و دستش را روی شلوار شیش جیبش می‌کشد و خشک می‌کند و آرام و وسوسه‌ کننده صدایش می‌کند:
- اسد برات سوغاتی دارم، نفس بکش مرد..
با تاخیر دریچه باز می‌شود و دست استخوانی و چروکیده‌ از آن بیرون می‌آید.
جلال تریاکی که اندازه یک تیله بود را توی ظرف را می‌گذارد.
- بیا سهم امروزت ولخرجی نکنی شیطون.
پروین زیر لب غر می‌زند:
- چقدرم که دسته بگیرت خوبه، اون کاسه بشقابی‌هایی که هرسری میفرستم پایین یه زحمت بکش بفرست بالا یه آب و وایتکس بزنم بهشون فک کنم تا الان کپک و جِرم بسته..
جلال از روی طناب رکابی آبی رنگش را برمی‌دارد و با عجله به تن می‌کند:
- صبر کنید منم بیام دیگه، ناهید چه خبرته مگه تو رژیم نبودی؟
ناهید عصبی پیتزای سفت و سرد را از گلو پایین می‌فرستد:
- گوری بابای هرچی رژیمه، دلم می‌خواد انقدر بخورم تا بترکم بمیرم، اصلا فایده این زندگی چیه؟ لاغر کنی به خودت برسی قشنگ کنی ناخن‌هات رو لاک بزنی چیتان پیتان کنی، که چی؟ آخرش برگردی تو همین خراب شده ور دل چارتا آدم بدبخت تر از خودت پاک زنده بودن از یادت بره، نه تو بگو چه فایده؟
بی جان با همان دهان پُر گریه را از سرمی‌گیرد جلال دستی به موهای فرفری خیسش می‌کشد و خسته نگاهش می‌کند:
- من رو یاد ننه خدا بیامرز می‌ندازی، همینجوری مثله تو یه بند غُر می‌زد و آیه یاس می‌خوند، ازهمه چی و همه ک.س ناراضی بود یا داشت وَنگ می‌زد یا داشت کار می‌کرد یا داشت لعن و نفرین می‌کرد، آخرم صاف رفت سی*ن*ه قبرستون خودش رو خلاص کرد، ببین کی گفتم عاقبتت مثل اون می‌شه.
ناهید با پشت دست اشکش را پاک می‌کند:
- چرا سس نیاوردی خب، واقعا خشکه!
پروین یاد مادرش می‌افتد، زنی غمگین هیچ وقت کسی لبخندش را ندیده بود و رسما آفریده شده بود برای دیدن انواع فلاکت و بدبختی و دست و پا زدن در اعماق سیاهچاله‌ای به نام زندگی!
جلال زیر نور بد رنگ چراغ ایوان نگاهی به پروین می‌اندازد مثله همیشه ساکت اما حالات چهره‌اش عبوس بود‌.
- هوی پروین؟
بی جان جوابش را می‌دهد:
- ها‌‌..
- سیبیلات، سیبیلات در اومده؟
انگشتش را پشت لبش می‌کشد و از جا بلند می‌شود تا دوباره خانه برگردد:
-این خونه ادم‌ رو چه بخواد نخواد مَرد می‌کنه!
ناهید متعجب می‌پرسد:
-داری میری برداریشون؟
بی تفاوت جواب می‌دهد:
- نه، می‌خوام بکَپم.
انتهای روز برای او نه، برای همه خانواده همینجا بود چند حرف بی‌ثمر بدون هیچ امیدی برای فردا، آخر شب هنگام خواب همه شبیه قطار کنارهم ردیف می‌شدند و خیره به سقف دودی خانه چشم‌های خودرا می‌بستند بدون نقشه‌ای برای فردا..
و اما آن سَرِ شهر اما شروع شبی خاص و بی نظیر برای مهتابود، دختر ناز پرورده‌ی مرحوم آسِف چَرمی، دستان ظریفش دنباله حریر پیراهنش را گرفته بود میان شلوغی با خوش رویی جمعیت رسم میزبانی را به جا می‌آورد، لبخندی که زیبایی و معصومیت چهره‌ی ظریفش را دوچندان می‌کرد و چشمانی که از شور و شعف می‌درخشید.
با صدای قطعه والس صدای همهمه خاموش می‌شود و حلقه جمعیت به دور مرد جوانی که پشت پیانو نشسته بود گرد و گردتر می‌شود.
شهرداد مرد کامل این روزهای مهتا بود، بی نقص و با مهارت می‌نواخت به پاس زادروز دختر کمال گرای دوستداشتنی که به سختی قلبش را از آن خودش کرده بود، همه چیز امشب باب میل مهتا بود و ضیافت شاهانه‌ای که خودش را لایق آن می‌دید پس مدت‌ها از اضطرابش کم کرده بود.
با صدای تشویق شهرداد برمی‌خیزد و با نیمچه تعظیمی از میان جمعیت عبور می‌کند و خودش را به مهتا می‌رساند، روبه رویش می‌ایستد و بار دیگر خودش را برای داشتن چنین غنیمتی ستایش می‌کند.
دستش را توی کتش فرو می‌برد و جعبه مخمل قرمز را بیرون می‌کشد:
-کاش می‌تونستم یه عمر تو همین لحظه باتو زندگی می‌کرد‌‌م.
درب جعبه را باز می‌کند وتصویر الماس صورتی در آینه چشمان روشن مهتا نمایان می‌شود، بی اختیار می‌خنددو نجوا می‌کند:
- وای شهرداد این فوق العادست.. واقعا نمی‌دونم چی بگم.. خیلی قشنگه!
شهرداد گردنبد ظریف را از توی قابش جدا می‌کند و این‌بار پشت سرش می‌ایستد و ماهرانه انبوه موهای بلند و خوش رنگش را روی شانه‌ی نحیفش می‌اندازد و قفل گردنبد را برایش می‌بندد با بوسه‌ای بر روی گردنش ارام می‌گوید:
- تولدت مبارک عشقم.
صدای موزیک و سوت تشویق کماکان بلند می‌شود و مهتا بود در دنیای رنگارنگی که از سروکولش اکلیل فوران می‌کرد و عجیب به دیدنش عادت کرده بود‌ و این در حالی بود که حتی روحش خبر نداشت قرار است سایه‌‌ای شومی سرتا سر زندگی‌اش را در بر گیرد.
صدای آشنایی را می‌شنود:
-مهتا خانوم؟ چند لحظه اجازه می‌دید.
سر برمی‌گرداند و متعجب به جهان نگاه می‌کند، پادو و وردستی که جد در جدش به خاندان چَرمی خدمت می‌کردند، جهان همیشه در حاشیه و در حال تهیه تدارکات بود و هیچ‌وقت تا پایان میهمانی خودش را نشان نمی‌داد. اما حالا روبه رویش ایستاده بود. دست شهرداد را رها می‌کند و چند قدمی از او فاصله می‌گیرد منتظر می‌شود تا جهان به حرف بیایید.
جهان نگاهی به اطراف می‌اندازد سرخم می‌کند:
- پیله‌چی اینجاست، باهاتون کار مهمی داره‌.
پیله‌چی وکیل پیر و خِبره‌ای که سال‌ها او را می‌شناخت می‌دانست هیچ‌گاه قصد تلف کردن وقت باارزشش را ندارد اما حضور اضطراری‌اش در این مراسم در این شرایط خاص کمی اورا مضطرب می‌کرد.
- کجاست؟
- تو اتاق پدرتون نیم ساعتی هست که اومده.
راهش را به سمت پلکان انتهای سالن می‌کشد:
- نیم ساعته که اومده، چرا حالا داری بهم می‌گی؟
جهان با قدم‌های بلند پشت سرش حرکت می‌کند:
- خودش اصرار داشت تا آخر مهمونی منتظرتون بمونه، اما بهش زنگ زدن باید هرچه زودتر بره.
باعجله به سمت اتاقی که سالها متعلق به پدرش بود می‌رود، روبه روی درب سیاهی چرم کاری شده برای لحظه مکث می‌کند و نفسی می‌گیرد و به جهان که دورتر ایستاده بود نگاهی می‌کند و با ضربه‌ای آرام وارد اتاق می‌شود.
پیرمرد چاق عصا به دستی که روی صندلی‌اش وا رفته بودی به سختی تکانی به خودش می‌دهد:
- سلام دخترم تولدت مبارک. لطفا بنده رو عفو کن بی موقع اومدم..
مهتا لبخندی دستانش را می‌فشارد و سری با انکار تکان می‌دهد:
- سلام این چه حرفیه آقای پیله‌چی؟ قدم رنجه فرمودید اما چرا اینقدر بی خبر، سوپرایزم شدم واقعا انتظار دیدن هرکسی رو داشتم اِلا شما..
پیرمرد از جیب پیراهن گشاد چهارخانه‌اش عینکش را برمی‌دارد، حرکاتش صحنه آهسته بود و برای مهتا که حالا سرعت عمل برایش مهم بود به شدت عصبی کننده شده بود‌.
پیله‌چی این بار با کُندی کیف دستی‌اش را از زیر پا برمی‌دارد روی زانوانش می‌‌گذارد:
- به قول شاعر که می‌گه، مرگ بعضی وقت‌ها از درد دوری بهتر است بی قرارم کرده و گفته صبوری بهتر است‌..
مهتا که حال و حوصله درستی برای پیدا کردن ارتباط این شعر با وضعیت کنونی‌اش پیدا کند جواب می‌دهد:
- چه زیبا!
- گفتی امشب چند سالت شده دخترم؟
متعجب شانه‌ای تکان می‌دهد:
- من چیزی نگفتم، اما بیست و شیش سال.
پیله‌چی درحالی که میان اوراقش جستجو می‌کند:
- درسته، با این‌که این اواخر حافظه درست درمونی ندارم اما به موقع اومدم. چَرمی خدا بیامرز همیشه نگران آینده تو بود، می‌دونی من قبل از این‌که وکیلش باشم، رفیقش بودم؟
- بله می‌دونم!
- همیشه می‌گفت پیله‌چی بدون یه روز من مُردم می‌دونم یه راز باهام دفن می‌شه، چون نه من طاقت گفتنش رو دارم نه مونس خانم، به حدی که مهتا رو دوست داریم ترجیح میدم اون روز من توی این عالم هستی نباشم وقتی قراره حقیقت رو می‌فهمه..
مهتا پاهایش ضرب می‌گیرد و در حالی که سعی می‌کند خونسرد به نظر برسد پاسخ می‌دهد:
- هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم بابا چیزی رو از من پنهون کنه، اماخب جالب شد حالا چه رازی بود؟!
پیرمرد انگار به حاشیه رفتن عادت کرده بود:

- از نظرمن زیاد چیز مهمی نبود، اما نمی‌دونم چرا پدر و مادرت انقدر به خودشون سخت گرفتن، نخواستن تو بفهمی، می‌دونی هنوزم که هنوزه درکشون نمی‌کنم یه چیز عادیه تو دنیا مدام در حاله وقوعه باور کن الکی شلوغش کردن..
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

zarjam.novel

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
6
35
مدال‌ها
2
طاقتش طاق می‌شود و با تندی می‌گوید:
- میشه برید سراصل مطلب اصلا از مقدمه چینی خوشم نمیاد.
پیله‌چی با ارامش ادامه می‌دهد:
- هیچ‌وقت به تفاوت سنی زیاد خودت و پدرو مادرت مشکوک نشدی؟
مهتا سردرگم نگاهش می‌کنم:
- چرا باید مشکوک می‌شدم؟ نمی‌فهمم منظورتون چیه، ولی پدر و مادر من مشکل ناباوری داشتن چندسالی نمی‌تونستن بچه دار بشن مادرم تقریبا تو چهل سالش بود که من رو به دنیا آورد اگه واقعا رفیق گرمابه و گلستون پدرم باشید خودتون کاملا باید درجریان باشید و این سوال‌هاتون بی ربطه..
- متاسفم دخترم، کاش قضیه همین‌طوری بودکه تو داری می‌گی اماواقعیت این نیست تو بیست و شیش سال پیش توسط پدرت از یه خونواده فقیر خریداری شدی.
مهتا عصبی می‌خندد هنوز مغزش در پردازش چیزی که شنیده بود عاجز بود نمی‌توانست هضم کند، از روی صندلی بلند می‌شود سعی می‌کند سرجایش ثابت بماند و اقتدارش را حفظ کند:
- مزخرفه..
پیله‌چی با تایید سری تکان می‌دهد:
- بله البته که مزخرفه، این اتفاقاتی که توی گذشته افتاده کاملا پوچ و بی ارزشه نباید روی زندگی حال حاضرت تاثیر بذاره، فقط از لحاظ انسانی حق داشتی این مسئله رو بدونی که پدرو مادر بیولوژیکیت کیه، اصرار پدرت برای دونستن این ماجرا برای این بود مبادا دینی به گردنت نداشته باشه چون می‌دونست اگه صدسال‌هم بگذره مادرت هیچ‌وقت این قضیه رو لو نمیده، و همینطور دوستان و اطرافیان هم مطمئنا هیچ کدوم اجازه دخالت تو همچین مسئله‌ی شخصی و خصوصی به خودشون نمیدن، روحش شاد انگار جناب چرمی خوب به آدم‌هاش رو می‌شناخت..
هاله‌ی اشک توی چشمانش محبوس می‌شود، بند بند وجودش شکسته بود همزمان حس خشم و ترس و درماندگی تمام شریانات قلبش را به آستانه‌ی انفجار می‌رساند و باخود در تقلا بود و اما می‌خواست ظاهر را حفظ کند همان مهتای همیشگی باشد همان دختر مغرور بی نقصی که خود الهام بخش و الگوی همه بود و بزرگترین افتخارش رگ و ریشه‌‌اش بود.
- اجازه بدید فکر کنم که همچین چیزی دروغ محضه، بیایید فراموشش کنیم و هیچ‌وقت درموردش حرف نزنیم.
پیرمرد مقابلش می‌ایستد و عزم رفتن می‌کند:
- پذیرش و یا انکارش پای خودت، از من به شما نصحیت تموم سعی خودت رو بکن تا باهاش مدارا کنی.
پاکتی که از قبل آماده کرده بود را به سمتش می‌گیرد، مهتا می‌ترسید از هرآنچه بوی حقیقت می‌داد، با تردید نگاهش می‌کند دستان لرزانش به سمتش دراز می‌کند.
پیله‌چی به محض تمام شدن ماموریتش دخترک را میان سکوت مرگ آور اتاق رها می‌کند و مهتا می‌ماند دنیایی سوال از هویت خود..
با حس خفگی پنجره اتاق را باز می‌کند و با چند نفس عمیقی که جوابگوی خفقانش نیست.
شبیه مرغ پرکنده دور خودش می‌چرخد و می‌چرخد تا راه خروج را پیدا می‌کند.
از فرط هیجان و ترس دیدش تار شده بود، صدای جهان را می‌شنود:
- مهتا خانوم‌‌..
سکندری با کفش های پاشنه بلندش می‌خورد و به دیوار چنگ می‌زد تا بر زمین نقش نبندد، از درد پایش آخ بلندی می‌گوید و خم می‌شود و کفشش را از پا بیرون می‌کشد و با خشم به سمت دیگری پرت می‌کند.
- خانوم خوبی؟
بغضش را مهار می‌کند و می‌گوید:
- می‌خوام برم.‌. می‌خوام برم پیش مامانم..
- ولی الان؟ آخه تولدتون الان همه اون پایین منتظرتونن..
با صدای بلند فریاد می‌زند:
- اره همین الان، گور بابای همه..
جهان اولین بار بود چنین برخوردی از اومی‌دید ناچار جواب می‌دهد:
- باشه، باشه بریم خودم می‌رسونمتون باهام بیایین نمی‌ذارم کسی متوجه رفتنتون بشه.
اورا به سمت اسانسور هدایت می‌کند و با برمی‌گردد عجله کفش هایش را برمی‌دارد و خودش را توی آسانسور جا می‌دهد و درست پشت سرش می‌ایستد، بی اختیار به چشمانی که در مرز باریدن بود خیره می‌شود، کاش می‌دانست توی آن برگه‌ای که توی دستش مچاله شده بود چه چیزی نوشته شده بود.
مهتا تنها چیزی که می‌خواست فقط مادرش بود، فقط شنیدن جمله‌ای کوتاه از زبانش شبیه نه؛
هر حرفی که وجود این حقیقت را کتمان می‌کرد.
پاهای برهنه خود را روی سنگ سرد مرمر پلکان خانه می‌گذارد و بالا می‌رود‌، هنوز اشکش در چشمانش منجمد شده بود و صدای تپش قلبش را توی گوشش می‌شنید.
میان تاریک و روشن خانه به دنبال مادرش می‌گردد بی جان صدایش می‌کند:
- مامان.. مامان..
به سمت اتاق خوابش می‌رود و در نیمه باز را هول می‌دهد و بار دیگر می‌گوید:
- مامان..
غلتی توی جایش می‌زند و خوابالود جواب می‌دهد:
- مهتا عزیزم اومدی.. ساعت چنده مگه؟
چند قدم به سمتش برمی‌دارد و کنار تختش می‌ایستد، سپس در مقابلش زانو می‌زند، مونس خانم دوباره با چشمان نیمه باز سوال می‌کند:
- مهمونی خوش گذشت؟ چرا لباست رو درنیاوردی‌..
-چرا بهم‌ نگفتی من بچت نیستم؟
مونس خانم شوکه از چیزی که شنیده بود مثل فنر درمی‌رود و سرجایش می‌نشیند:
- این چه حرفیه؟ این چرت و پرت‌ها چیه نصف شبی داری میگی، کی بهت همچین حرفی رو گفته‌؟
-پیله‌چی همه چیز رو بهم گفت، بهم گفت که بابا من رو از یه خونواده فقیر خریده. بهم گفت..
دست مادرش دهانش را می‌پوشاند و مجال نمی‌دهد باقی حرفش را کامل کند، با عصبانیت فریاد می‌زند:
- هیسس ساکت..نگو..نشنوم..دیگه ادامه نده ..دیگه به زبونت نیار و حتی به فکرت هم خطور نکنه مهتا..
ملتمس در تاریکی دستان مادرش را می‌گیرد و می‌گوید:
- بهم بگو دروغه، بگو من بچه‌ی خودتم بگو بچه مردم نیستم.
زن دستان لرزانش را روی صورت دخترکش می‌کشد و با گریه می‌نالد:
- تو دختره منی مهتا، پاره‌ی تن منی. خودم بزرگت کردم خودم شب و روز عمرم رو به پات ریختم، شب‌ها تا صبح بغلت کردم و مراقبت بودم، این من بودم که با تَبت تب کردم و با خنده‌هات خندیدم، هیچ‌ک.س حق نداره مادر بودن من رو زیر سوال ببره هیچ احدی..
یخ می‌زند و تمام وجودش سست و بی رمق بود؛ حقیقت برایش آشکار بود بی دلیل داشت مجادله می‌کرد حتی دیگر صدای مادرش را نمی‌شنید، هرچه بیشتر تقلا می‌کرد بیشتر عذاب می‌کشید، باید دست برمی‌داشت از ادامه دادن به این حقیقت تلخ، اما اعماق وجود جایی درست شبیه قلبش شکسته و جایش درد می‌کرد..
- مهتا عزیزم؟ قربونت برم یه حرفی بزن بگو که باور نکردی بگو هرچی شنیدی دروغ بوده...
وابستگی مونس خانم به مهتا شبیه وابستگی ماهی به آب و گیاه به نور بود، اگر ارتشی مقابلش می‌ایستاد هرگز تسلیم نمی‌شد و همه‌ی وجود مهتا را از آن خودش می‌دانست..
صورتش را عقب می‌کشد و فاصله می‌گیرد:
- حالم خوب نیست مامان، انقدر حالم بده که دوست دارم سرم رو بذارم رو زمین و بمیرم..
- چرا مادر، بذار بغلت کنم قول می‌دم حالت خوب بشه.‌. بیا بغلم عزیز دلم..
مهتا برمی‌خیزد و ارام زمزمه می‌کند:
- با هیچ بغلی حالم خوب نمیشه.. دلم می‌خواد قلبم همین حالا وایسته و بمیرم!
- صبر کن کجا داری میری؟
در حالی که به سمت راه خروج می‌رود می‌گوید:
- نمی‌تونم نفس بکشم، دارم خفه میشم، باید برم‌.
مونس خانم نگران به دنبالش راه می‌افتد:
- مهتا یه لحظه بمون ببین مادر حال منم داره بد میشه، نباید با منی که مادرتم این کار رو بکنی، خواهش می‌کنم نرو باید باهم حرف بزنیم..
هرچه مادرش به سمتش هجوم می‌بُرد بیشتر رغبت فرار پیدا می‌کرد، سردرگم بود و فضای خانه برایش تنگ آمده بود. دستش را به معنی توقف به سمتش می‌گیرد:
- دنبالم نیا، باشه؟
مونس خانم سرجایش ثابت می‌شود:
- عذابم نده مهتا، توکه می‌دونی جز تو کسی رو توی این دنیا ندارم، آتیشم نزن بس کن..
قبل از این که مادرش کوهی از عذاب وجدان روی دوشش بگذارد باید می‌رفت و دیگر نمی‌شنید..
به سمت درب خروج می‌دَود، صدای گریه مادرش را از پشت سر می‌شنود اما حتی برای لحظه‌ای درنگ نمی‌کند.
جهان ایستاده در تاریکی شب، نگران به چراغ های خانه‌ که هنوز خاموش بودند نگاه می‌کند و نمی‌داند چه اتفاقی در حال وقوع است..
با صدای آسانسور به مهتا که از دور به سمتش می‌آمد خیره می‌شود، باز باهمان حال آشفته و بی تاب با لباس‌های بلندی که دنباله‌اش را توی بغلش گرفته بود و پاهای برهنه‌اش را به نمایش گذاشته بود. چه اتفاقی داشت برای این دختر می‌افتاد؟
مهتا بی هیچ حرفی سوار ماشین می‌شود، هنوز پاکت توی دستش بود و اشک محبوس شده در چشمانش اجازه فرود نداشت..
تملام تلاشش همین بود گریه نکند و اشک نریزد، هرچند از درون در حال فروپاشی بود اما با چنگ و دندان می‌خواست ظاهرش را حفظ کند.
جهان نگاهی از تواینه به او می‌اندازد؛ چند دقیقه‌ای بود که درسکوت به مقصد ناشناس می‌راند.
- کجا باید بریم؟
تازه با این پرسش گودالی عمیق در ذهنش حفر می‌شود‌، کجا باید می‌رفت؟ اصلا کجا را داشت که باید می‌رفت..
جهان تکرار مجدد سوال را جایز نمی‌داند و این مسیرش را به سمت بزرگراه تغییر می‌دهد..
مهتا پاکت را باز می‌کند، چشمانش روی چند خط نوشته‌ی کوتاه و مختصر ثابت می‌ماند:《من اسدالله صبری مبلغ صدهزارتومان از جناب آقای آصف چرمی دریافت کرده‌ام و هیچ‌گونه شکایتی از ایشان در آینده بابت واگذاری حضانت فرزندم نخواهم داشت و این کاررا با رضایت کامل و سلامت عقلی این کار را انجام داده‌ام. امضا و اثرانگشت نشانی..》
مهتا دستش را روی دهانش فشار می‌دهد و گریه‌اش را مهار کند اما بلاخره لحظه انفجار فرا می‌رسد:
- منو فروختش..خدایا دارم دیوونه میشم کمکم کن خواب باشه..
شدت گریه‌اش دیگر تبدیل به جیغ شده بود، جهان ترجیح می‌دهد به مسیر ادامه ندهد در حاشیه بزرگراه متوقف می‌شودبا عجله پیاده می‌شود چند متری از خودرو فاصله می‌گیرد تا مهتا آرام شود.
دیوار سنگی بلندی میان جهان و مهتا بود، دیواری که حریم و حدودها را تعیین می‌کرد و مدام میگفت وظیفه تو خدمت گذاریست، نه پاک کردن اشک‌های دخترِ آصف چرمی..
کودکی‌اش را به خاطر می‌آورد‌ آن روزها مهتا برایش میوه ممنوعه نبود، میان درختان بلند و سر به فلک‌کشیده‌ به دنبال مهتا می‌دوید و بازی می‌کرد، در عالم کودکی الهه‌ی زیبایی برایش مهتا بود، چشمان گرد و روشنش و موهای سیاه چتری و لبخندی که روی صورت هیچ کسی ندیده بود‌. بوسیدن ناحیه‌ای از لپش که هنگام خنده چال می‌شد برایش وسوسه کننده بود.‌
بوسه‌ای که پایانش تاوان برایش داشت؛ کشیده‌ای از جانب پدرش که با فریاد توی گوشش می‌خواند:
- 《این دختره آصف خان می‌فهمی؟ نه باهاش بازی کن نه بهش نزدیک شو نه حتی بهش نگاه کن..》
باگذشت این همه سال هنوز مطمئن است اگر دوباره یا حتی صدباره به گذشته برگردد باز مهتا را می‌بوسد حتی اگر جریمه‌اش سیلی محکم پدرش باشد.
سپیده دم بود و آسمان آبی‌اش را کم رنگ کرده، دیگر صدایی از ماشین نمی‌آمد.
آرام از پشت شیشه‌های دودی به مهتا که چشمانش را بسته بود نگاه می‌کند، کتش را از روی صندلی جلو برمی‌دارد روی بالا تنه‌اش می‌اندازد.
پیامکی برای مونس خانم تایپ می‌کند:
-《خوابید》
تمام مدت داشت به سین جیم های بی امانش پاسخ می‌داد، تا بلکه از نگرانی‌اش کم کند.
آفتاب داغ تابستان خواب را برای مهتا کوتاه می‌کند، بدن دردناکش را از روی صندلی چرم جدا می‌کند و مغزش ریفرش می‌کند. با صدای خش دارش می‌پرسد:
- ساعت چنده؟
جهان پاسخ می‌دهد:
- نه و سی دقیقه..
خسته خمیازه‌ای می‌کشد، دیگر آرایش صورتش و لباسش کلافه‌اش کرده بود. قصد نداشت تمام مدت توی ماشین زندگی کند.
- برگردیم خونه.
موبایلش را گوشه صندلی برمی‌دارد، برای روشن کردنش تردید داشت می‌دانست اگر روشن کند سیلی از انبوه تماس و مسیج های بی پاسخ برایش روانه می‌شود، پس منصرف موبایلش را کنار می‌گذارد.
با بازگشتش به خانه اولین کسی که تمام این مدت غیب زدنش حتی لحظه‌ای به آن فکر نکرده بود جلویش سبز می‌شود‌ شهرداد بود، باهمان لباس دیشب و ظاهر آشفته و نگران که با دیدن ماشین گام بلندش را توی محوطه به سمتش برمی‌دارد.‌
مضطرب دستی به موهای ژولیده‌اش می‌کشد و کتی که روی پایش بود را به تن می‌کند تا کمی ظاهرش را موجه کند.
شهرداد با توقف ماشین منتظر نمی‌ماند در را برایش باز می‌کند:
- کجا بودی؟
مهتا که هنوز جواب درستی در ذهنش نداشت از ماشین پیاده می‌شود‌ روبه رویش می‌ایستد:
- شهرداد من واقعا متاسفم، ببین الان وقت مناسبی نیست ولی بعد باهم حرف می‌زنیم.
شهرداد شاکیانه صدایش را بالا می‌برد:
- الان وقت مناسبی نیست؟ نمی‌فهمم مهتا داری چی می‌گی تو دیشب وسط تولدت میون اون همه آدم رسما من رو ول کردی رفتی بدون هیچ خبری، بدون هیچ توضیحی گذاشتی حتی موبایلت رو هم خاموش کردی. من حتی یک لحظه‌ام پلک روی هم نذاشتم؟ چرا نمی‌خوای آرومم کنی؟
می‌دانست حق با اوست اما توان توجیح کردنش را نداشت. از کنارش عبور می‌کند به سمت ساختمان می‌رود.
- مهتا‌‌ کجا داری می‌ری؟
با تندی جوابش را می‌دهد:
- گفتم که نیاز به زمان دارم. نمی‌خوام الان راجع به چیزی باهات صحبت کنم.
شهرداد که دست بردار نبود برایش خط و نشان می‌کشد:
- نه تو حق نداری این‌جوری من رو بذاری بری، من برای شنیدن این‌جام چرا..
مهتا گُر می‌گیرد، می‌ایستد تا تکلیفش را با او روشن کند:
-من همین دیشب بعد از بیست و شش سال فهمیدم که کسایی که یه عمر مامان و بابا صداشون می‌کردم پدرو مادر واقعی من نیستن، می‌شنوی چی میگم شهرداد؟ هیچ نسبت خونی با کسایی که فکر می‌کردی پدر و مادرم هستن ندارم، حالا می‌دونی چی از همه وحشتناک تره این‌که پدرم من‌رو بخاطر صدهزارتومن فروخته، حتی من سر راهی‌ و گمشده هم نیستم. می‌فهمی فروخته شدم؟ مثله یه دوکیلو سیب زمینی مثله چه می‌دونم یه گونی برنج..
شهرداد هاج و واج نگاهش می‌کند، اونیز غافلگیر شده بود.
- داری چی می‌گی مهتا، من واقعا نمی‌دونم چی بگم چطور ممکنه..
- برای همین ازت مهلت خواستم که بهم زمان بدی، من هنوز خودم رو پیدا نکردم..
شهرداد سرخم می‌کند و متفکر آهی می‌کشد:
- باشه هرچی تو بخوای، واقعا قصد نداشتم اذیتت کنم من فقط نگرانت بودم، امیدوارم هرچی زودتر برگردی به روال سابق.
نگاه محزونش را از شهرداد می‌گیرد، از این که مورد ترحمش قرار گرفته بود احساس رقت انگیز بودن می‌کند. کاش لب می‌گزید و سکوت می‌کرد تا چنین ننگی را برایش جار نمی‌زد..
****

پروین لیوان چای بزرگش را از سر دستگاه برمی‌دارد به قندی که احتمال داشت پرز پارچه‌ها را به خود گرفته باشد فوت محکمی می‌کند‌ و گوشه‌ی لُپش می‌گذارد‌. از میان دستگاهای عظیم الچثه‌ای بافندگی که صدایشان سرسام آور بود به آرامی عبور می‌کند، طوری راه می‌رفت که انگار در پارک قدم می‌زند..
 
موضوع نویسنده

zarjam.novel

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
6
35
مدال‌ها
2
سرمی‌چرخاند دوچشم که از دور می‌پاییدند، همان چشم های آشنایی که دیروز آینه جیبی‌اش را به او باز گردانده بود، بی آن که خجالت بکشد یا نادیده بگیرد توی چشمانش زل می‌زند و بی پروا نگاهش می‌کند‌. پسر جوان در کسری از ثانیه محو می‌شود و پروین جرعه‌ای دیگر از چایش را می‌نوشد و به سمت دستگاهی که چراغ قرمز می‌زد و پود پاره کرده می‌رود.
با مهارت پودگیری می‌کند و دستگاه را استارت می‌زند، در عالم خیالش خودش را تصور می‌کند به همراه وردست فنی زیر یک سقف به عنوان همسر رسمی، صبح‌ها دست در دست یک دیگر با قابلمه ناهارشان خانه را ترک می‌کردند و به کارخانه می‌رفتند شب ها هم خسته و کوفته با سرو وضع خسته و تنی عرق کرده به خانه برمی‌گشتند و شبیه جنازه کنار هم می‌خوابیدند!
این روال تا زمانی ادامه داشت که پای یک بچه‌به میان می‌آمد تمام روز را با بچه سروکله می‌زد و عاشقانه پای اجاق غذا می‌پخت و گل‌ها را آب می‌داد و آخرشب درب خانه باز می‌شد و مرد خسته از راه نرسیده پا روی اسباب بازی بچه می‌گذاشت و صدای فریادش تمام خانه را پر می‌کرد و بهانه دعوایشان جور می‌شد و دق دلی تمام بی پولی‌ها و بالا رفتن کرایه خانه و مشکلات زناشویی را سرهم خالی می‌کردند، در حالی که در اتاق های جدا به خواب می‌روند از ازدواج خود دور از جان سگ پشیمان هستند.
پروین عادت داشت ته همه چیز را آن طور که خودش دوست داشت تمام می‌کرد، بدبین و بی اعتماد بود و نیمی از بیست و هشت سالگی خود را بدون داشتن هیچ پارتنری سپری کرده.
دم غروب بود و از میان دود آتیشی که سرکوچه برای سوزاندن زباله‌ها به پا کرده بودن می‌گذرد.
با هرقدمی که به سمت خانه برمی‌دارد صدای دادوبیداد واضح و واضح تر می‌شود.
تا جایی که صداهارا می‌شناسد سرکوچه می‌ایستد و به زن غریبه‌ای که چادرش روی دوشش افتاده بود خیره می‌شود، ناهید مدام سعی داشت اورا دور کند اما زن دست بردار نبود و دوباره به سمتش برمی‌گشت و باصدای بلند فریاد می‌کرد:
- یه بار دیگه شمارت رو تو گوشی شوهرم ببینم زندت نمی‌ذارم بی آبرو..بیشرف..
ناهید دستپاچه جواب می‌دهد:
- بروگمشو زنیکه روانی من باشوهرتو چیکار دارم چرا نمی‌فهمی چی میگم، برو رد کارت حرف حالیت نیست انگاری
پروین آرام جلو می‌رود و از کنار ناهیدی که مضطرب صدایش می‌کند:
- پروین توروخدا تو یه چیزی به این‌ها بگو حرف حالیشون نیست..
پسر جوانی که خشم از چشمان سرخش می‌بارید پشت سر زن ایستاده بود چندقدم به سمت پروین برمی‌دارد:
- خواهرشی؟
قبل از اینکه جوابی دهد، مرد انگشت اشاره‌اش را به نشانه تهدید بالا می‌گیرد نزدیک صورتش می‌برد:
- ببین اصلا هرکی می‌خوای باش، فقط ملتفتش کن دور و بر زندگی خواهر من مثله کِرم نلوله، بگو حد خودش رو بدونه وگرنه سِری بعد یه جور دیگه سرعقل میارمش ببین اصلا من رَدی‌ام دیوونم می‌زنم میزنم سر خودت و این زنه یه بلایی..
پروین بی تفاوت نگاهی به رگ های برجسته گردنش از کنارش می‌گذرد و شانه‌ی بهروز را که میان معرکه هاج و واج ایستاده بود میگیرد و به سمت خانه هدایتش می‌کند:
- ناهیدبیا تو درو ببند.‌‌.
ناهید که هنوز از ترس می‌لرزید قدمی معکوس برمی‌دارد و قصد دارد و پشت سر پروین وارد خانه شود اما هنوز پا به خانه نگذاشته که باهجوم زن و پسر جوان به داخل حیاط پرت می‌شود.
زن که دست بردار نیست فریاد می‌زند:
- غلط کردی، کجا داری در میری جوابه من رو بده پدرسگ..
چنگش را موهای نیمه باز ناهید فرو می‌برد و وادارش می‌کند سرپا باایستد، جیغ ناهید بلند می‌شود و پروین کلید را توی قفل در می‌چرخاند، پسر که متوجه بسته شدن در می‌شود به سمت پروین می‌رود:
-داری چه غلطی می‌کنی؟ چرا در رو قفل کردی..
جلال از بالای دیوار خودش را توی حیاط می‌اندازد و عربده می‌زند:
- آی مردم حمله کردن به خونم به ناموسم دارن دست درازی کردن..
هنوز در حال فریاد بود سنگ توی باغچه را برمی‌دارد و توی سر خودش می‌کوبد:
- آی سرم.. نزن بی ناموس.. نزن..
خون تیره‌ای از فرق سرش روی پیشانی‌اش جاری می‌شود، پروین موبایلش را بیرون می‌آورد و پلیس را شماره گیری می‌کند در حالی که رخش آرام است اما صدایش را لرزان مضطرب می‌کند:
- الو.‌. الو..صد و ده تورو خدا یکی بفرستید اومدن تو خونمون دارن شیشه هامونو می‌شکونن.. برادرم کُشتن.. لطفا بیایید به آدرس‌‌..
جلال سنگ را به سمت پنجره پرتاب می‌کند و صدای شکستن شیشه و فریادش که از مردم همچنان کمک می‌خواست دوباره بلند می‌شود‌.
زن که شاهد چنین صحنه‌ی عجیبی بود ناهید را رها می‌کند و سمت در عقب گرد می‌کند:
- دارین چه غلطی می‌کنید، خدا لعنتتون کنه چرا دارید همچین می‌کنید با خودتون.. فرهاد بیا بریم..
پسر با عجله به سمتش می‌رود و تلاش می‌کند در را باز کند:
- واسمون تله گذاشتن، بیا باز کن این در بی صاحب‌رو شما دیگه چه جونور‌هایی هستین، چرا دارید خودزنی می‌کنید..
جلال درحالی که خونش روی موزاییک حیاط شُره می‌کند چاقوی کوچک ضامن‌دارش را از جیبش بیرون می‌کشد و به پروین و ناهید نگاه می‌کند:
-کدومتون؟
پروین زود جواب می‌دهد:
- رو ناهید بنداز، من چندتا جای کوفتگی می‌خوام..
ناهید کف دستش را به سمتش می‌گیرد:
-‌ کشش نده تو ثانیه بزن..
جلال ماهرانه خط بلندی کف دستانش می‌اندازد ناهید با سوزش کف دستش جیغ بلندی می‌کشد وحشت زن و مرد به اوج خود می‌رسد و درست شبیه پرندگانی که در قفس به دام افتاده باشند مدام خودشان را به درو دیوار می‌کوبند تا از این اوضاع دیوانه‌وار فرار کنند‌..
حق داشتند با پای خودشان به این‌جا آمده بودند و به قصد سرکوب اما حالا خودشان داشتند سرکوب می‌شدند‌ توسط این آدم‌های اشتباه، هیچ‌ک.س به این‌قسمت ماجرا فکر نکرده بود حتی پروین یا جلال اما منفعت طلبی تصمیم گرفتن را برایشان آسان کرده بود؛ تجربه‌هایی که از پیش داشتند و هرازگاهی مزه لذید دیه را از قبل چشیده بودند و از کودکی می‌دانستند می‌توانند با این پول‌ها گاهی به خودشان زنگ تفریح بدهند، پس اگر دعوا و مشاجره‌ای بود با آغوش باز به سمتش می‌رفتند و بازی را به نفع خودشان تمام می‌کردند..
بلاخره پس چندین دقیقه‌ی طولانی صدای آژیر پلیس توی محل می‌پیچد و به صورت خودکار صحنه زنی را متوقف می‌کنند‌.
***
 

Mahi.otred

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Apr
5,475
6,423
مدال‌ها
12
«نویسنده تایپ این اثر را موکول کرده»
تاپیک تا اطلاع ثانوی بسته خواهد بود.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین