جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [مبادا بترسی دخترم] اثر «مریم ندرلو کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط مریم ندرلو با نام [مبادا بترسی دخترم] اثر «مریم ندرلو کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 322 بازدید, 4 پاسخ و 3 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [مبادا بترسی دخترم] اثر «مریم ندرلو کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع مریم ندرلو
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط DELVIN
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

مریم ندرلو

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
May
6
12
مدال‌ها
2
نام رمان: مبادا بترسی دخترم
نویسنده: مریم ندرلو
ژانر: عاشقانه، اجتماعی، درام، تراژدی
ناظر: @دیانا :)
خلاصه: کژال، دختری از تبار ایران زمین در میان جور و جفای روزگار و نادانی بستگانش.
مبادا بترسی دخترم روایتگر زندگی کژال، دختری که هیچ منتظر آمدنش نبود، اما به ناگهان آمد و جهان کوچک اطرافش را دگرگون کرد.
شاید شروعِ کژال شروعی تازه برای همه بود...!
 
آخرین ویرایش:

_ نفس _

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jan
2,241
3,453
مدال‌ها
5
پست تایید (1).png
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان


و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان


دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست جلد


می‌توانید برای پیشرفت قلم خود بدون محدودیت پارت درخواست منتقد همراه دهید.
درخواست منتقد همراه


پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.
درخواست نقد شورا


و اگر درخواست تگ داشتید، می‌توانید به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ


و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان


با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت انجمن رمان بوک|
 
موضوع نویسنده

مریم ندرلو

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
May
6
12
مدال‌ها
2
"بسم‌الله‌ارحمن‌الرحیم"
"مبادا بترسی دخترم"
"قسمت اول"

زن لب‌هایش را با دندان گاز گرفت و کف دستش را محکم روی شیشه‌ی پنجره فشار داد.
اشک‌هایش روی بستر سرد گونه‌هایش دریا شده بود و درد جانش را به لب رسانده بود.
یک دستش را بند کمرش کرده بود و لبانش را روی یکدیگر می‌فشرد تا صدای هق‌هقِ دردناکش را خفه کند.
درد هرلحظه جانکاه‌تر می‌شد.
دست و پایش از سرما می‌لرزید، اما عرق از صورت و بدنش چکه می‌کرد.
نگاه دیگری به پشت پنجره‌ی بخار گرفته، انداخت و وقتی ردی از همسر و پسرش ندید آرام خودش را زیر پنجره، روی زمین سُر داد.
حس می‌کرد کسی با تبر روی کمرش می‌کوبد و همزمان چند نیزه در شکمش فرو می‌رود.
دندان‌هایش را محکم روی لب فشار می‌داد تا جیغ نکشد.
قسمت تحتانی بدنش منقبض شده و درد امانش را بریده بود.
سعی کرد بلند شود و دوباره پشت پنجره را نگاه کند، اما در این دقایق ناتوان‌ترین موجود هستی شده بود.
از غروب درد شروع شده بود، اما گاهی قطع می‌شد ولی حالا بیست دقیقه‌ای می‌شد که به طور مداوم درد می‌کشید.
چشمانش کم‌کم روی یکدیگر می‌افتاد و نفسش با سختی و خس خس بالا می‌آمد، گویی داشت جانش را بالا می‌آورد!
اشک‌هایش شدت گرفته و گلویش به خاطر بی‌صدایی متورم و دردناک شده بود‌.
ثانیه‌ها، قرن‌ها می‌گذشت و زن باورش شده بود که امشب، شبِ مرگش است.
چشمانش سیاهی می‌رفت که صداهای نامفهومی شنید، انگار صدای پا و صحبت بود.
لبخند دردناکی روی لبش نشست و چشمانش روی یکدیگر افتاد.
مرد داخل حیاط شد و همسرش را صدا زد.
- آرینا! آرینا!
وقتی جوابی نشنید به پسرش گفت تا کنار الاغ بایستد.
خندید و دوباره صدا زد.
- آرینا! آرینا!
داخل اتاق که شد، نفسش گرفت و چشمانش گرد شد.
بهت زده جلو رفت و دستش را روی پیشانیِ عرق کرده‌ی همسرش گذاشت.
چند بار با کف دست به صورت زن سیلی زد، اما چشم‌ها جز به اندازه‌ی شیاری باریک باز نمی‌شد و زن تنها توانست یک کلمه هجی کند‌.
- بچه!
مرد وحشت‌زده و هراسان بیرون رفت.
درحالی که بادستپاچگی کَلاش‌هایش را به پا می‌کرد، رو به پسرش کرد و تقریبا فریاد زد.
- آسو، برو، برو زن‌عموت رو صدا کن، بگو فورا بیاد اینجا، زودباش پسر، بجنب!
بعد از فریاد زدن سر پسر خودش با تمام سرعت داخل کوچه‌های پیچ در پیچ شد و به دنبال قابله‌ی دِه رفت.
وقتی به در خانه‌ی مورد نظر رسید، ایستاد.
گلویش می‌سوخت و سی*ن*ه‌اش به شدت بالا و پایین می‌شد‌.
با دو دست لرزان خود روی در کوفت و بلند صدا زد.
- خاله گلباش! خاله گلباش!
زن ریز نقش و تپلی با صورتی که کمی به تیرگی می‌گرایید هراسان در را گشود و سرش را به دو طرف تکان داد.
- بله؟
- زنم داره می‌میره خاله، تو رو جان بچه‌هات راه بیفت بریم‌.
زن نفس عمیقی کشید و با خاطری فارغ لب باز کرد‌.
- های مرد، نگران نباش. اولین بارش که نیست؛ هیچیش نمیشه!
مرد سرش را به دو طرف تکان داد و یک پایش را روی زمین زد‌.
- خاله!
زن خندید و به راه افتاد.
کوچه‌های پیچ در پیچ از سخاوت باران خیس بودند و هوای پاییز استخوان سوز بود.
مرد تند تند حرکت می‌کرد و به ضجه‌ی برگ‌های زرد و قرمز پاییز که زیر پایش خش خش می‌کردند توجهی نداشت و زن سعی می‌کرد تا می‌تواند پاهای تپلش را همگام با مرد حرکت دهد.
به خانه که رسیدند مرد اتاقی که آرینا در آنجا بود را به گلباش نشان داد و خودش با آشفتگی در ایوان ایستاد.
پسرش همراه با زن‌عمویش، وانیار وارد خانه شد.
وانیار آسیمه سر داخل اتاق رفت و به کمک قابله شتافت.
دقایق به کندی می‌گذشت.
مرد پی‌درپی دستانش را روی سرش که تقریبا خالی از مو بود می‌کشید و گویی نشستن را برخود حرام اعلام کرده بود که تند تند ایوان را از سَر به تَه متر می‌کرد.
آسو گوشه‌ی پیرهن پدرش را کشید و چشمان اشکی‌اش را به پدر دوخت.
- بابا... مامان...
بغض اجازه‌ی اَدای جمله‌اش را نمی‌داد.
آب دهانش را به سختی قورت داد و همزمان با حرف زدن، قطره اشکی از حصار پلک‌هایش آزاد شد و خود را به گونه رساند.
- بابا! مامان... مامان داره می‌میره؟
مرد درحالی که اخم‌هایش درهم بود و آتش خشم از چشم‌هایش شُرره می‌کرد به پسرش نگاه کرد و صدای زمختش را با عتاب کردن به پسر به نمایش گذاشت.
- نه! این چه حرفیه آسو، زبونتو گاز بگیر.
اشک‌های پسرک چکید و پرسید: پ... پس، پس چرا انقدر نگرانی بابا؟
مرد دهان باز کرد پاسخ بدهد که صدای گریه‌ی نوزاد از داخل اتاق بلند شد.
گلباش با خنده و خوشحالی بچه را به وانیار سپرد و خودش از اتاق بیرون آمد.
- های ژیان! مژدگانی بده که بچه و مادر هر دو سالمن.
ژیان دست‌هایش را رو به آسمان بلند کرد و فریاد زد.
- خداروشکر، خداروشکر.
به روی چشم خاله گلباش، فقط قبلش بگو بچه، بچه چیه؟
- دختره، اونم چه دختری! لپ‌هاش مثل سیبِ سرخ قرمزه.
ژیان با شنیدن این حرف متوجه نشد که هنوز شاداب است یا خوشحالی‌اش دود شده و لابه‌لای بادهای شبِ پاییز به هوا رفته است؟
دختر؟ این همه انتظار آن هم فقط برای یک دختر؟ به برادرش چه می‌گفت؟
گلباش دستانش را جلوی صورت ژیان تکان داد.
- های مرد! مژدگانی نخواستم، حداقل بیا منو برسون خونمون نصفه شبی.
پس از حرفش پله‌های کوچک و بلند ایوان را پایین رفت، دستانش را در زیر شیر آبی که گوشه‌ی حیاط بود شست و به سمت چپ پیچید و در سفید را که کمی زنگ زده بود به سختی باز کرد.
باد سوزناکی هوهو کنان می‌وزید و باران قطع شده بود.
ژیان پشت گلباش دوید و صدا زد.
- وایسا خاله، الان تنها بری عمو ناراحت میشه.
گلباش همان طور که دست‌های گوشتالویش را به دامنش می‌کشید تا بلکه کمی گرم شود، جلو افتاده و ژیان پشت سرش با خیالی درگیر، قدم برمی‌داشت.
بعد از رساندن گلباش و برگشتن به خانه به اتاق دیگر رفت و لحافی روی زمین پهن کرد.
بالش را برداشت و می‌خواست بخوابد که دو تقه به در اتاق خورد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

مریم ندرلو

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
May
6
12
مدال‌ها
2
- آقا ژیان.
- بله زن‌ داداش؟
زن خجل‌وار از پشت در لب گشود.
- وقتی آسو اومد من انقدر هول شدم که یادم رفت به آقا اژدر بگم شب رو اینجا پیشِ آبجیم می‌مونم، حالا چیکار کنم؟
- صبح بهش میگم من گفتم بمونی کاریت نداشته باشه.
زن با اینکه خیالش کاملا راحت نشد و دلش شورِ ناراحتی همسر و تنهایی پسرش را می‌زد، اما از سرِ ناچاری به گفتن ممنون اکتفا کرد و به اتاقی برگشت که خواهر و خواهرزاده‌هایش در آنجا بودند.
آسو کنار نوزاد نشسته بود و انگشت کوچکش را درون مشت بی‌جانِ خواهر تازه متولد شده‌اش گذاشته بود.
- آسو بیا بگیر بخواب، اِنقدرم با بچه وَر نرو، آخر بیدارش می‌کنی!
آسو دست کودک را رها کرد و به سمت وانیار رفت.
- خاله، اسم آبجیم چیه؟ چی باید صداش کنم؟
- آسو! صد بار بهت نگفتم به من بگو زن‌عمو؟! دِ بچه جان می‌بینی که خاله صدا می‌زنی عموت ناراحت میشه، بَعدَم من از کجا بدونم؟ باید منتظر باشیم ببینیم فردا بابات تو گوشش اذان گفتنی چه اسمی واسش می‌زاره.
پسرک دمغ شده کنار وانیار نشست.
- مامانم کِی بیدار میشه خا...
حرفش را قطع و ثانیه‌ای بعد اینطور اصلاحَش کرد.
- زن‌عمو؟
- نمی‌دونم عزیزم، تو بیا کنار من بخواب مامانت خیلی اذیت شده، اگر آبجیت بیدار نشه مامانتم تا صبح می‌خوابه‌.
- بابام چرا نیومد آبجیم رو ببینه؟ آخه همیشه خیلی منتظر بود بچه به دنیا بیاد ولی الان...
وانیار میان کلام پسرک پرید.
- وای، چقدر سوال می‌پرسی آسو، کلافم کردی! من چه بدونم؟ لابد خسته بوده، بگیر بخواب.
***
آفتاب کم‌جانی که نیمی از آن پشت ابرهای سرکشِ باران‌زا پنهان شده بود و نیمه دیگرش با دلبری گیسو افشانده بود میان خانه‌ها از پشت پنجره روی فرش قرمز می‌تابید.
بازتاب آن با شیطنت روی صورت نوزاد می‌نشست و سعی داشت تا کودک را بیدار کند.
وانیار با فکر و ذهنی آشوب درحال درست کردن صبحانه بود.
- آخ، وانیار؟ وانیار؟
صدای آرینا را که شنید خودش را از آشپزخانه‌ی کوچکی که در گوشه‌ای از حیاط قرار داشت به اتاق رساند.
- بیدار شدی؟
لب‌های آرینا لرزید و بغض کرد.
- آخ، دارم می‌میرم وانیار بیا کمک کن بچه رو بیدار کن شیرش بدم.
زن به کمک خواهرش شتافت و با انگشت به کفِ پای بچه زد تا بیدارش کند.
صدای گریه‌ی دخترک که بلند شد لبخند بر لبان آرینا نشست و زیر لب خدا را شکر کرد.
اشک‌هایش از چشمانش چکید و همانطور که سی*ن*ه‌اش را در دهان کودک جا می‌داد بینی‌اش را بالا کشید.
- اوه، گریه واسه چی خواهر؟
- اشک شوقه وانیار. فکر نمی‌کردم بچه سالم بمونه، خدا رو شکر، خدا رو شکر که صحیح و سلامته.
بلند خندید و اشک ریخت.
- ولی می‌ترسم وانیار! می‌ترسم آینده‌اش بشه، من و تو.
می‌ترسم که...
وانیار اجازه‌ی ادامه دادن به او نداد.
- وا، این چه حرفیه که می‌زنی خواهر، مگه زندگی ما چشه؟ دیگه ما که نمی‌تونیم تقدیرو عوض کنیم.
- وانیار؟
نفسش را با صدا بیرون داد و مستقیم به چشم‌های خواهرش نگاه کرد.
یعنی بگو، می‌شنوم.
- دیشب، دیشب ژیان اومد بچه رو ببینه؟
- خاله گلباش رو برد تحویل شوهرش داد، بعدش که برگشت خیلی خسته بود رفت خوابید.
آرینا همراه با قطره اشکی که از چشمانش چکید به صورت مهتابی کودک که همچون فرشتگان پاک و معصوم بود نگاه کرد.
 
آخرین ویرایش:

DELVIN

سطح
6
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
Jun
13,765
32,207
مدال‌ها
10
«نویسنده تایپ این اثر را موکول کرده»
تاپیک تا اطلاع ثانوی بسته خواهد بود.

[..کادر مدیریت بخش کتاب..]
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین