با تابیده شدن نورخورشید به صورتم چشمهام رو باز کردم.
همهچی برام گنگ بود! نمیدونستم کجام.
چشمهام کم_کم عادت کرد به نور.
یک جای دیگه بودم! با تعجب نگاه کردم!
من... من اینجا چیکار میکنم؟
مگه من توی خونه نبودم؟
با صدای خرناس سریع برگشتم پشت سرم رو نگاه کنم!
با چیزی که دیدم کم مونده بود سکته رو بزنم!
یک موجودی همانند انسان بدون داشتن پا، خونی و اسکلتی و موهای بلند و لب جر خورده.
داشت نزدیکم میشد.
جیغی کشیدم میرفتم عقب میومد جلو.
با تمام وجودم جیغ کشیدم.
پام رو گرفت.
جیغ کشیدم و گریه میکردم
لکنت گرفته بودم.
دهنش رو باز کرد و سمت گردنم آورد!
اما با صدای جیغش بیشتر وحشت کردم.
من... دارم خواب میبینم با گریه به اون موجود نگاه کردم داشت خاکستر میشد.
هضم این همه اتفاق برام سخت بود.
با صدایی که شنیدم دوباره وحشت افتاد تو دلم!
- تو اینجا چیکار میکنی؟
با ترس و هق_هق بهش خیره نگاه کردم.
یک پسر قد بلند بود.
گفتم:
- این.. اینجا ک...کجاست؟ م... من اینجا چیکار میکنم؟
- تو چطور اومدی به دنیای ما؟ تو کی هستی؟
- نمیدونم من خواب بودم از خواب بلند شدم دیدم اینجام. توروخدا کمکم کن. میخوام برگردم خونمون.
در برابر حرفم لبخندی زد و گفت:
- ببینم چی میشه. اسمت چیه؟
- سوگل.
بعد دستمو گرفت و از زمین بلندم کرد و گفت:
چه اسم قشنگی داری!
بعد به فکر فرو رفت؛
هنوزم بعد از اون اتفاق ترسناک قلبم تالاپتولوپ میزد که بهم گفت:
- نترس تموم شد! من اینجا مواظبتم تا من هستم هیچ موجودی نمیتونه بهت دست بزنه!
با حرفاش کمی بهم آرامش داد.
نکنه خواب میبینم؟ یا اصلا واقعیت داره؟ خدای من!
باهم از اونجایی که موجوده بهم حمله کرد گذشتیم! از کنار درختهای سوخته بوی خون! و صدای وحشتناک.
پسره یک گردنبندی بیرون آورد گردمبنده یک یاقوت داست به رنگ آبی فیروزهای. اون یاقوت رو جابهجا کرد، و من یک جای دیگه بودم!