جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

داستانک [مجسمه] اثر «IMAN_IZADDOOST کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته داستانک توسط imamizaddoost با نام [مجسمه] اثر «IMAN_IZADDOOST کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 232 بازدید, 4 پاسخ و 4 بار واکنش داشته است
نام دسته داستانک
نام موضوع [مجسمه] اثر «IMAN_IZADDOOST کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع imamizaddoost
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط DELVIN
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

imamizaddoost

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
42
134
مدال‌ها
2
نام داستانک:مجسمه

نویسنده:ایمان ایزددوست

ژانر: کوتاه - تراژدی

عضو گپ نظارت S.O.W(11)

خلاصه:ایمان، مجسمه‌ساز ماهری است که در منجیل زندگی می‌کند. او سه سال است که با خانواده‌اش قطع رابطه کرده است. تلاش‌های خانواده برای ارتباط با او، بی نتیجه است و بالأخره خواهر ایمان، به منجیل سفر می‌کند تا او را راضی کند که پیش خانواده بازگردد و همین سفر باعث می‌شود تا راز مگوی ایمان، پیش همه فاش شود... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

imamizaddoost

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
42
134
مدال‌ها
2
مقدمه

یکی رو ساختم مثل تو

اما تموم تنش از گِله

یه لب خندون گذاشتم

مثل خنده‌ی ناز و خوشگلت

من اون صورت ماه و باز

درست عین خودت ساختم

من قلبم رو دادم بهش

بشه مثل خودت واسم

فرقش با تو اینه فقط این مجسمه است

جایی نمیره و تو دستم هست

کل تش گِله

اما بازم مثل آدمه

فرقش اینه تمام روحم رو دادم بهش

وجودم و دادم بهش

جای تو اینجا یه عمری با منه

*

اگه دهن وا کنه تنش از صد جا تَرک

می‌خوره

می‌بینی دوریت چه‌جوری داره این فکر رو

فلج می‌کنه

انقدره از تو گفتم که تموم جونم رو دادم

بهش

من خودم شدم مجسمه به عشق تو میگم

آدم بهش

فرقش با تو اینه فقط این مجسمه است

جایی نمیره و تو دستم هست

کل تنش گِله اما بازم مثل آدمه

فرقش اینه تمام روحم و دادم بهش

وجودم و دادم بهش

جای تو اینجا یه عمری با منه

[مجسمه | آرش و مسیح عدل‌پرور]
 

_ نفس _

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jan
2,241
3,453
مدال‌ها
5
تاييد داستان کوتاه (1).png
بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم

نویسنده‌ی ارجمند بسیار خرسندیم که انجمن رمان‌بوک را به عنوان محل انتشار اثر دل‌نشین و گران‌بهایتان انتخاب کرده‌اید.
پس از اتمام اثر خود در تایپیک زیر درخواست جلد دهید.
.
.
.
درخواست جلد

.
.
.


راه‌تان همواره سبز و هموار

•مدیریت بخش کتاب•
 
موضوع نویسنده

imamizaddoost

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
42
134
مدال‌ها
2
پارت اول

بخار غلیظی، محیط حمام را فرا گرفته بود.
ایمان زیر دوش آب ایستاده و پیشانی‌اش را به دیوار چسبانده بود. قطرات آب گرم، با شتاب بر پشتش فرود می‌آمدند و احساس دلپذیری به او می‌دادند. هشت صبح بود.
اما هنوز احساس خستگی می‌کرد.
شب‌ها را با بی‌خوابی می‌گذراند و نزدیک صبح، از شدت خستگی، چند ساعتی را بیهوش می‌شد. اما با رسیدن ساعت هشت، دوباره از خواب بیدار می‌شد. نمی‌توانست بخوابد. عذاب وجدان، داشت خفه‌اش می‌کرد.کاش می‌توانست زمان را به عقب برگرداند. اما هیچ‌وقت چنین چیزی، به واقعیت تبدیل نمی‌شد. از حمام بیرون آمد و لباس پوشید. در حال نوشیدن قهوه صبحش، وُیس‌های واتساپ را گوش کرد:
{ سلام آقای تهرانی، محسنی هستم. قرار بود لوکیشن بفرستید تا مزاحمتون بشم و مجسمه رو تحویل بگیرم. اما گویا فراموش کردید. گفتم بهتون یادآوری کنم.}
فنجان قهوه را روی کانتر گذاشت و به اتاق کارش رفت. از بین مجسمه‌های کامل شده، مجسمه مد نظر محسنی را پیدا کرد.
لوکیشن را فرستاد و زیرش نوشت:
- تا دوازده تشریف بیارید.
وُیس بعدی را گوش کرد:
{ سلام آقای تهرانی، جمالی هستم. شماره‌ی شما رو از آقای پاشا گرفتم. ایشون فرمودند که شما تو ساختن مجسمه‌های صورت، قابلیت فوق‌العاده‌ای دارید. می‌خواستم سفارش ساخت یه مجسمه از صورت مادر مرحومم را قبول کنید. ممنون میشم پاسخگو باشید. متشکرم.}
نگاهی به مجسمه داخل ویترین و پارچه قرمز رنگ روی آن انداخت و به آن وُیس جواب داد:
- یه ساعت قبل از ظهر، یه عکس 4×6 از مادرتون بفرستید. بررسی می‌کنم و بهتون خبر میدم.
نوبت به آخرین وُیس رسید. اما برای شنیدن آن، مردد بود. زیرا پیام از طرف خواهرش بود. نگاهی به عکس پروفایل خواهرش انداخت. روی عکس زوم کرد.
صورت خواهرش در عکس، لبخند می‌زد و گویا از چیزی، خیلی خوشحال بود.
تعلل را کنار گذاشت و پیام را پخش کرد:
{ نمی‌دونم داری گوش می‌کنی یا نه. ولی دیگه خسته‌ام کردی. سه ساله که از ما بُریدی و به منجیل رفتی. کافی نیست؟! برگرد. مامان و بابا دارند از دوریت دق می‌کنند. برگرد. خواهش می‌کنم.}
پیام به انتها رسید. خواهرش را ندیده بود.
اما از روی صدایش، عمق دلخوری او را فهمیده بود. پوزخندی زد و از اتاق خارج شد. به کنار پنجره رفت.
سیگاری آتش زد و پنجره را باز کرد.
اوایل پاییز بود و باد ملایم منجیل، به سردی می‌زد. سیگار را از لبانش برداشت و پوزخند دیگه‌ای زد.
سپس با صدای بلندی گفت:
ایمان:برگردم که دوباره داغ دلم تازه بشه؟! اصلاً مگه چیزی تونسته این داغ و سرد کنه که دوباره تازه بشه؟!
پوزخند دیگه‌ای زد و لبه‌ی پنجره نشست و به نقطه‌ای از بیرون خیره شد.
ایمان:مامان و بابا باید دق کنند! شاید این‌طوری تاوان کاری که کردند رو بدهند. همون‌طوری که من دارم تاوان میدم.
فیلتر خاموش سیگار را از پنجره به بیرون انداخت و پنجره را بَست.
 
آخرین ویرایش:

DELVIN

سطح
6
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
Jun
13,759
32,205
مدال‌ها
10
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین