جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [محسور عشق] اثر «dadli کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط dadli با نام [محسور عشق] اثر «dadli کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 367 بازدید, 5 پاسخ و 1 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [محسور عشق] اثر «dadli کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع dadli
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط شاهدخت
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

dadli

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
24
48
مدال‌ها
2
نام رمان: مسحور عشق
نام نویسنده: dadli
ژانر: عاشقانه
عضو گپ نظارت: (S.O.W (9
خلاصه: افسون درگیر عشق یک طرفه به هم‌کلاسیش مهرداد بیات میشه و زمانی که می‌فهمه مهرداد نامزد دارد، سعی می‌کنه این عشق رو تو دلش نگه داره.
اما همه چی با فهمیدن بیماریش تغییر می‌کنه، می‌خواد حتی برای چند روز و چند دقیقه این عاشقی رو با مهرداد تجربه کنه. اما هیچ پایان خوشی برای این عشق نیست!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • گل
واکنش‌ها[ی پسندها]: HAN

آریانا

سطح
5
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
3,433
12,583
مدال‌ها
6
پست تایید (1).png
نویسندهی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در را*بطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.

پرسش و پاسخ تایپ رمان

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.

درخواست جلد

میتوانید برای پیشرفت قلم خود بدون محدودیت پارت درخواست منتقد همراه دهید.

درخواست منتقد همراه

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.

درخواست نقد شورا

و اگر درخواست تگ داشتید، میتوانید به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.

درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.

اعلام پایان رمان

با تشکر از همراهی شما
| کادر مدیریت انجمن رمان بوک|
 
موضوع نویسنده

dadli

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
24
48
مدال‌ها
2
با صدای زنگ ساعت، بالش رو از زیر سرم برمی‌دارم و روی سرم می‌ذارم. قیافه استاد فولادی که یادم میاد، سریع بالش رو پرت می‌کنم و روی تخت می‌شینم. با دیدن وقت کمی که دارم سریع از روی تخت بلند می‌شم و حاضر می‌شم. در حالی که داشتم مقنعه‌ام رو درست می‌کردم از اتاق بیرون اومدم و به مامان و بابا که تو آشپزخونه بودن، گفتم:
- سلام، صبح بخیر. خداحافظ.
مامان: کجا می‌ری؟ بیا صبحانه بخور!
با گفتن دیرم شده از خونه بیرون اومدم. به گوشی نگاه می‌کنم، ۱۰ تا تماس رد شده از شیوا داشتم. همون‌طوری که سوار ماشین می‌شدم بهش زنگ زدم. همین که جواب داد، با داد گفت:
- کدوم گوری هستی؟
می‌خندم و می‌گم:
-آروم باش!
شیوا: خفه شو! کجایی؟
- ده دقیقه دیگه می‌رسم.
شیوا: همون‌طوری دانشگاه بیا، من خودم رفتم.
_ باشه عزیزم می‌بینمت.
تو پارکینگ ماشین رو پارک می‌کنم و سمت دانشگاه می‌دوم. خداروشکر حراست نبود و گرته به خاطر قد مانتو بهم گیر‌ می‌داد. سریع سمت کلاس رفتم، جلوی در کلاس وایسادم تا نفسی تازه کنم‌ که با شنیدن صدای استاد نفسم قطع شد.
استاد فولادی: خانوم اخوان اگه اجازه بدید وارد کلاس بشم.
- سلام استاد بفرمایید.
ابرویی بالا انداخت، یاد حرفش که کسی حق نداره بعد از من وارد کلاس بشه افتادم و گفتم:
- با اجازه
سریع تو کلاس رفتم. با دیدن بچه‌ها سمتشون رفتم و کنار آهو نشستم.
سروناز: چرا دیر کردی؟
- خواب موندم.
سروناز: حالا تا صبح با هم دیگه‌آنلاین بازی نکنید، چیزی ازتون کم نمی‌شه.
هانیه سرش رو روی میز می‌ذاره و می‌گه:
- تو رو خدا حرف نزن! حوصله ندارم.
با سرفه استاد بی‌خیال کل‌کل کردن می‌شن‌.
استاد فولادی: کی ارائه داره؟
- استاد گروه ما ارائه داره.
با شنیدن صدای مهرداد بیات یکی از پسرهای کلاس، تپش تندتر شد، طوری که ترسیدم آهو صداش رو بشنوه. با چشم هام مهرداد رو که بلند شده بود که بره ارائه بده، دنبال کردم‌. مهرداد باصدای مردونه و با جدیت درحال توضیح دادن بود. محو صداش شده بودم که حتی متوجه نشدم ارائه‌اش تموم شده و دوستش تیام داره بقیه ارائه رو می‌ده.
شیوا: هی لیلی مجنون خیلی وقته رفته نشسته، تو کجا سیر می‌کنی؟
با حرف شیوا به خودم اومدم و با اخم محوی بهش چشم‌ غره رفتم. شیوا تنها کسی بود که از احساسم به مهرداد خبر داشت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

dadli

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
24
48
مدال‌ها
2
اصلا نفهمیدم کی از مهرداد خوشم اومد، وقتی متوجه شدم که تو هر کلاسی دنبالش می‌گشتم. کلاس‌هایی که با هم مشترک بود رو با خوشحالی می‌اومدم و تموم روز حالم خوب و کلاس هایی که مشترک نبودن سعی می کردم حداقل تو سلف یا حیاط دانشگاه ببینمش و اگه نمی‌دیدمش تموم روز بی‌حوصله و کسل بودم. کلاس که تموم شد، همراه بچه ها سمت سلف رفتیم.
هانیه: من دارم می‌رم چای بگیرم، کسی می‌خواد؟
با موافقت بچه‌ها، آهو گفت:
- وایسا منم باهات میام.
- بچه‌ها برای من شیرکاکائو بگیرید.
هانیه: اوکی
بارفتن هانیه و آهو، سروناز هم گوشیش رو برداشت به نامزدش مهدی پیام می داد.
شیوا تو گوشم گفت:
- ببین شاهزاده سوار بر اسب سفیدت همراه با سربازهاش اومدن.
-کوفت!
شیوا: وا مگه دروغ‌ می‌گم؟ تو کیان رو مگه شاهزاده نمی‌بینی؟
- چه غلطی کردم بهت گفتم دوستش دارم!
شیوا: زر نزن بابا! مگه بده دارم تشویقت می‌کنم بری باهاش حرف بزنی، اگه به اون باشه تا آخر عمرت باید تصورش کنی.
- همین مونده برم بهش بگم دوست دارم.
شیوا: برو بابا اسکل من اگه از یکی خوشم بیاد حتما بهش میگم.
-تو که راست میگی؟!
شیوا: بهتر از این که از دستش بدم.
خواستم جوابش رو بدم که سروناز با عصبانیت گوشی رو روی میز پرت کرد و گفت:
- لعنتی!
شیوا: چی شده؟
هانیه و آهو هم اومدن و روی صندلی نشستن.
سروناز: هیچی بابا
شیوا: بگو ببینم!
سروناز: از دست مهدی عصبی شدم.
آهو: خوب این که چیزی نیست، یه چیز جدید بگو.
با نگاه سروناز، شونه بالا انداخت و گفت:
- خدایی دروغ می‌گم؟ بیشتر هفته یا از دستش عصبی هستی یا باهاش قهری. حالا چی گفته عصبی شدی؟
سروناز: می‌گه عمه قراره زنگ بزنه برای آخر هفته برنامه عقد بزاره.
آهو: بابا خیلی خری تو! همه دخترها دوست دارن با اونی که دوستش دارن ازدواج کنن، تو فرار می‌کنی؟ بابا حالا یه نمونه نادر تو پسرها پیدا شده ببینم می‌تونی خرابش کنی؟!
سروناز سعی می‌کرد خنده‌اش رو پنهان کنه.
هانیه: به خدا که خری! پارسا رو یادته؟ من حاضر بودم تحت هر شرایطی باهاش ازدواج کنم. آخرش چی شد الاغ گفت من نمی‌‌تونم مسئولیت یه زندگی رو قبول کنم. مهدی به خاطر تو همه کار کرده اون‌وقت تو چی؟
سروناز: من که حرفی ندارم.
آهو: پس مشکل چیه؟
سروناز: لباس ندارم برای جشن بپوشم.
شیوا: یعنی خاک تو سرت!
سروناز: وا به من چه؟ شماها یک دفعه فاز نصیحت گرفتین.
هانیه: بیشعوری دیگه نمی‌ذاری دو دقیقه آدم مفیدی باشیم.
- فقط به خاطر همین ناراحتی؟
سروناز: آره دیگه
- این که مشکلی نیست فردا باهم می‌ریم خرید، یه لباس خوشگل می‌خری، واقعا ارزشش رو داشت اعصاب خودت و مهدی رو خرد کنی؟
سروناز: راست میگی‌، الکی اعصابمون رو خرد کردم. بذار بهش پیام بدم.
شیوا: پاشو حالا بریم سر کلاس الان استاد میاد.
سرکلاس استاد به گروه‌های چهار نفر تقسیمون کرد و موضوع برای تحقیق بهمون داد. من و شیوا با سعید بی‌نیاز و سهیل نجفی یه گروه بودیم، آهو و هانیه با تیام بابا زاده و آرش احمدی تو یک گروه بودن. سروناز و مهرداد با دو نفر دیگه تو یک گروه دیگه بودن. حتی اعتراض‌ها هم باعث نشد استاد گروه‌ها رو تغییر بده.
شیوا: ناراحت نشو!
- آخه این شانس من دارم، به جای این که مهرداد همگروه بشم با دوست‌هاش همگروه شدم.
شیوا: خوب حالا آیه یاس نخون می‌تونی از طریق دوست‌هاش آمارش رو دربیاری.
- مگه من فضولم؟!
شیوا: نه تو خری!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

dadli

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
24
48
مدال‌ها
2
آهو: این خوبه؟
سروناز: بد نیس.
هانیه: این یکی چی؟
سرش رو به نشونه نه تکون میده.
- این چی ؟
چشم‌هاش رو ریز می‌کنه و با دقت به لباس نگاه می‌کنه. دخترها منتظر تاییدش بودن.
سروناز: به نظرتون بهتر نیست یک دور دیگه بزنیم، اگه چیزی پیدا نکردیم بیام همین رو بخرم؟
شیوا آهسته به خودش می‌گفت آروم باش دختر، طاقت بیار! اما نتونست تحمل کنه و گفت:
-اصلا می‌دونی چیه؟ ما اشتباه کردیم اومدیم تو پاساژها دنبال لباس می‌گردیم، باید مزون می‌رفتیم یه خورجین برات می‌دوختن.
سروناز با تعجب نگاهش کرد که شاکی گفت:
- اون جوری به من نگاه نکن! بابا دختر خوب از کی داریم دنبالت از این پاساژ به اون پاساژ می‌ریم، خسته شدیم‌. گشنمه می‌فهمی؟! یک دقیقه نمیای بریم یک جا بشینم، خستگی در کنیم.
سروناز با ناراحتی گفت:
- شرمندم به خدا! این قدر ذهنم درگیر لباس بود، حواسم نبود که غذا نخوردیم.
شیوا: حالا ناراحت نشو. من رو که می‌شناسی غذا نخورم سیم کشی‌های مغزم‌ قاطی می‌کنه. خودت هم خسته شدی بیا بریم یک چیزی بخوریم شاید خون به مغزت رسید تونستی یک لباس انتخاب کنی.
سروناز: بریم.
آهو: کافه همین پاساژ بریم؟
سروناز: بریم.
سمت طبقه همکف پاساژ رفتیم و وارد کافه شدیم، سفارش دادیم و منتظر سفارش‌هامون بودیم.
آهو: آخیش دیگه نمی‌تونستم راه برم.
هانیه: من دیگه آخرش می‌خواستم سی*ن*ه خیز تو پاساژ بگردم.
شیوا به سروناز که با شرمندگی بهمون نگاه می کرد، گفت:
- حالا نمی‌خواد قیافه خر رو شرک بگیری. می‌دونی که ما مهمون توییم؟
سروناز: باشه من که حرفی ندارم
شیوا پشت چشمی نازک کرد و گفت:
- خوبه
با دیدن غذاها چشم‌هاش برق زد و گفت:
-آخ جون!
غذا همه تموم شده بود منتظر من بودن.
شیوا: نمی‌شه یک‌ کم عجله کنی؟
آهو: بابا چی‌کارش دارید؟ داره با آخرین سرعتش می‌خوره.
هانیه: خدایی لاک پشت سریع‌تر از افسون هست.
چپ‌چپ نگاهشون می‌کنم که لبخند می‌زنن.
غذام که تموم شد، سه تایی صلوات فرستادن:
- اللهم صلی علی... .
سروناز با خنده می‌گه:
- ولشون کن بیا بریم.
دلم نیومد سروناز حساب کنه به جاش خودم حساب کردم و از کافه بیرون اومدم.
سروناز: بچه‌ها بیاین بریم همون لباسی رو که افسون نشون داد پرو کنم.
سمت همون مغازه رفتیم.
شیوا: چرا تو خودتی؟
- سرم درد می‌کنه.
شیوا: می‌خوای من و تو بریم؟
- نه بابا نمی‌خواد
شیوا:وقتی حالت خوب نیس مجبوری بمونی؟
به دخترها گفت:
- بچه‌ها سر افسون درد می‌کنه ما داریم می‌ریم.
سروناز: چی شده؟
- هیچی بابا سرم درد می‌کنه.
آهو: من مسکن دارم می‌خوای؟
شیوا: نه باید حتما بخوابه تا خوب بشه
با تعجب نگاهش می‌کنم که چشمک ریزی می‌زنه.
سروناز: می‌خواهید همگی بریم؟
شیوا: نه من و افسون می‌ریم شما برید ببینید لباس چطوری هست.
هانیه: باشه پس مواظب باشد.
ازشون خداحافظی کردیم و سمت پارکینگ رفتیم.
- حالا سردرد به عنوان بهونه استفاده می‌کنی؟
قیافه مظلومی به خودش گرفت وگفت:
- آخه خسته شده بودم، گفتم تو هم که سردرد داری، بریم خونتون می‌خوابیم.
- آهان تو برای خودت گفتی؟
شیوا: نه برای تو گفتم اما یه کوچولو، فقط یه کوچولو برای خودم گفت.
- تو که راست میگی؟
شیوا: باور کن .
 
آخرین ویرایش:

شاهدخت

سطح
10
 
.مدیر ارشد بخش کتاب.
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
تدوینگر انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,746
38,000
مدال‌ها
25
«نویسنده تایپ این اثر را موکول کرده»
تاپیک تا اطلاع ثانوی بسته خواهد بود.

[..کادر مدیریت بخش کتاب..]
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین