جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [محله زودپزی‌ها] اثر «آتریسا پردیس‌نگار کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Lady Atrisa با نام [محله زودپزی‌ها] اثر «آتریسا پردیس‌نگار کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 486 بازدید, 11 پاسخ و 19 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [محله زودپزی‌ها] اثر «آتریسا پردیس‌نگار کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Lady Atrisa
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Lady Atrisa
موضوع نویسنده

Lady Atrisa

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
208
1,040
مدال‌ها
2
نام اثر: محله‌ی‌ زودپزی‌ها
نویسنده :آتریسا پردیس‌نگار
ژانر :طنز، اجتماعی
گپ نظارت S.O.W(۸)

خلاصه: در محله‌ی زودپزی‌ها زندگی به سبک خاصی می‌گذرد؛ جایی که همه به ظاهر شاد و بی‌خیال‌اند، اما در دلشان مثل زودپز درحال جوشیدنند! هر روز، سوت‌های بی‌خیالی می‌کشند و در عین حال، از درون به مشکلات و چالش‌های زندگی خود می‌سوزند!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

ASHOB

سطح
5
 
˶⁠کاربر ویژه انجمن˶⁠
کاربر ویژه انجمن
May
2,070
6,790
مدال‌ها
6
1732467201259.png
"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

«قوانین تایپ رمان»

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
«پرسش و پاسخ تایپ رمان»

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
«درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.»
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.

«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
«درخواست جلد»

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، پس از قرار دادن چهل پارت درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.
«درخواست نقد شورا»

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
«درخواست تگ»

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
«اعلام پایان رمان»



با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
موضوع نویسنده

Lady Atrisa

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
208
1,040
مدال‌ها
2
به نام خداوند جان آفرین وخرد
کزاوکَس ندارم باوفای بی منت

مقدمه:
«محله‌ی زودپزی‌ها» داستانی است درباره‌ی زندگی، عشق، تنش‌ها و خنده‌ها؛ داستانی که در آن، هر شخصیت نماینده‌ای از جامعه‌ای است که در تلاش برای یافتن تعادل میان شادی‌های ظاهری و دردهای درونی خود است. بیایید با هم به این محله سفر کنیم و با ساکنان آن آشنا شویم؛ جایی که زندگی، هر روز داستانی جدید برای گفتن دارد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Lady Atrisa

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
208
1,040
مدال‌ها
2
(ساعت هشت و سی شب. طبقه اول، ساختمان سه طبقه، محله‌ی زودپزی‌ها)
صدای آمنه مثل زنگ خطر در فضا پیچید. او زنی میان‌سال و عصبی بود که همیشه در حال سرزنش کردن پسرش، مهدی، بود. آمنه، با چشمانی که همچون دو چراغ خطر در شب می‌درخشید، به مهدی که در حال تماشای تلویزیون دراز کشیده‌بود، گفت:
- مهدی! پاشو این نایلون سیاه آشغال‌ها رو بذار دم در، الان آشغال‌ جمع‌ کن میاد!
مهدی، پسر جوانی که در رشته وکالت تحصیل کرده بود، با تونبون گورخری و لباسی سوراخ‌سوراخ که به نظر می‌رسید از یک جنگل وحشی به اینجا آمده، با نارضایتی جواب داد:
- مامان، ولم کن! یکی می‌بینه، حیثیت من به باد میره!
آمنه، با لحن پر از عصبانیت و تنش، تهدید کرد:
- تا سه می‌شمرم! بلند شدی، شدی! نشدی، همین آشغال رو خالی می‌کنم تو سرت تا ببینی حیثیت چه‌جوری می‌ره!
او دمپایی آشپزخانه‌اش را درآورد، دمپایی‌ای که به نظر می‌رسید در جنگ‌های داخلی آشپزخانه بارها و بارها به میدان رفته و در نبرد با کثیفی‌ها پیروز شده بودرا به سمت مهدی که در حال بالا و پایین کردن کانال‌ها بود، نشانه گرفت. دمپایی، همچون تیرکمان‌دار زبده‌ای که شکارش را در تیررس دارد، پرتاب شد و با صدای «بوم!» به سر مهدی برخورد کرد.
مهدی، با فریاد و درد، گفت:
- آخ! چی بود؟
او به سرعت متوجه شد که دمپایی مادرش به طرز عجیبی در ظرف تخمه جا خوش کرده‌است. این لحظه، مثل یک علامت روشن برای او بود که نشان می‌داد سیم‌پیچ‌های مادرش دوباره به هم پیچیده و او را به حالت یوزپلنگی درآورده‌است. مهدی، با سرعتی که می‌توانست به یک قهرمان فیلم‌های اکشن بدهد، به پشت کاناپه جهید و سنگر گرفت؛ درست مثل سربازانی که در میدان جنگ به دنبال پناهگاه می‌گردند.
آمنه، با چهره‌ای که به رنگ گوجه‌فرنگی درآمده‌بود، به مهدی نزدیک شد و گفت:‌‌
- ببین، این دمپایی جادویی نیست! این فقط یک دمپایی ساده‌ست که تو رو به یاد وظایف پسرانه‌‌ت می‌ندازه!
مهدی، با چشمانی که حالا به اندازه دو بشقاب بزرگ شده‌بودند، گفت:
- مامان، من فکر می‌کنم این دمپایی از یک سیاره دیگه اومده!
آمنه، در‌حالی‌که دمپایی را از ظرف تخمه بیرون می‌آورد، با خنده‌ای که به نظر می‌رسید بیشتر از عصبانیتش باشد، گفت:
- خوب، حالا که فهمیدی، پاشو و این آشغال‌ها رو ببر بیرون!
در این میان، فریدون، پدر مهدی، که راننده تریلی بود و بیشتر اوقاتش را در سفر حمل بار سپری می‌کرد، در ذهن مهدی به عنوان یک قهرمان دور از خانه باقی مانده‌بود. او همیشه در سفر بود و به همین دلیل، مهدی احساس می‌کرد که در دنیای پر از تنش و دعواهای مادرش، به تنهایی با مشکلاتش دست و پنجه نرم می‌کند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Lady Atrisa

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
208
1,040
مدال‌ها
2
مهدی با شلوغی و بی‌حالی به‌سمت مادرش که کیسه زباله را به‌طرفش گرفته بود، رفت. با حرص، کیسه را از دست او قاپید و به سمت در خروجی راه افتاد. راه رفتنش شبیه اردکی بود که بی‌میل و با دمپایی لایی انگشتی کفش پاشنه‌بلند مادرش، پاهایش را کج و کوله کرده‌بود.اگر کسی از دور می‌دید، احتمالاً فکر می‌کرد که مهدی در حال تمرین برای نقش یک تئاتر کمدی است. در را باز کرد و سرش را با احتیاط بیرون آورد، درست مثل یک دزد که می‌خواست قبل از‌‌‌‌‌‌‌ سرقت هدفش، دقت کند کسی حواسش نباشد. وقتی مطمئن شد کسی نیست، آرام بیرون آمد و در را بست، اما صدای آن شدیدتر از آنچه فکر می‌کرد بود و انگار در را گلوله ای کرده است که به سمت گوش‌های همسایه‌ها شلیک کرده است! مادرش که از پشت سرش رفتار او را زیر نظر داشت، سری تکان داد و گفت:
- تازه‌‌ عروس، این‌قدر ناز نداره که تو داری دلقک بی‌سر و پای من.
همین که مهدی چرخید تا به سمت در خروجی ساختمان برود، اسماعیل، معروف به پسره لات و علاف محله، مثل جن‌ بوداده که تازه از خواب بیدار شده‌، ناگهان از گوشه‌ای پدیدار شد‌ و با حالتی خماری گفت:
- داداش، چند صد هزار تومان پول دستی داری قرض بدی؟ پول لازمم.
مهدی که به شدت ترسیده‌‌بود و مثل این بود که ناگهان در وسط یک نمایش کمدی ناامیدکننده وارد شده باشد، با تمسخر جواب داد:
- یکی از دوستان پیش پای شما پیامک داد، یه میلیون به عنوان قرض بفرستم براش!
اسماعیل چشمانش را ریز کرد و مثل بز کوهی به مهدی زل زد و گفت:
- خب چی شد؟ پول دادی بهش؟ الان نداری به من بدی؟
مهدی با ژست یک کارآگاه گریزان گفت:
- حدس بزن چی شد! من حتی پول شارژ نداشتم که بهش بگم ندارم. حالا تا اون روی سگم بالا نیومده، بکش کنار کار دارم.
اسماعیل که به عنوان دست انداز محله مشهور بود، نه از آن نوع دست اندازهایی که در خیابان‌ها می‌بینی، بلکه یک دست‌انداز آدم‌ها و سوژه خنده آن‌ها، گفت:
- حدس بزن کی از جنگل فرار کرده؟ حین فرار پیراهنش هم جرواجر شده و تازه عجله کرده کفش مجلسی ننش رو پا کرده! حالا دیگه مستند (کفش‌جات) رو با دست خودت دارم می‌سازم!
مهدی که دیگر مثل یک شیرغرّان به شدت عصبی شده بود، با ناامیدی برگشت و گفت:
- یک کلمه دیگه زر‌ اضافه بزنی، همین کیسه زباله رو خالی می‌کنم روی سرت، نچسبت خوشمزه خان!
اسماعیل با چاشنی شیطنت گفت:
- یک کلمه زر ؟ وقتی میشه عکس یهویی که الان ازت گرفتم رو تو‌ی گروه محله منتشر کنم، کیسه زباله چرا؟ هان داداش؟ شاید در زدنی مهارتی برای جشنواره(بزرگترین دلقک محله) باشی!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Lady Atrisa

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
208
1,040
مدال‌ها
2
در همان زمان، سارا و شادی، پیردختران ۲۸ تا ۳۰ ساله، که به ترتیب در طبقه دوم و سوم یک ساختمان قدیمی و پر از داستان زندگی می‌کردند، از محل کارشان که یکی آرایشگاه و دیگری کارگاه خیاطی بود، به خانه برمی‌گشتند. وقتی وارد محله زودپزی‌ها شدند، شادی با صدای شاداب و پرانرژی خطاب به سارا گفت:
- سارا جان، ببین! این صفتر پسرعموی من تو رو دیده و پسندیده. بهش فرصت بده ببین چی میشه! شاید با یه نیم نگاهی، دلت رو ببره!
سارا با ابروهای درهم تنیده و چهره‌ای که به وضوح از این پیشنهاد خوشش نیامده بود، جواب داد:
- بس کن شادی! منظورت همون صفتر آچار به دسته‌ی شاگرد مکانیکی سر چهارراهه؟ یعنی با یک نگاه، دلش رو ببرم یا آچارهاش رو؟
شادی با چشمان درخشان و نگاهی کنجکاو پاسخ داد:
- مگه می‌شناسیش بلای‌‌ ناقلا؟
سارا با لحن تمسخرآمیز گفت:
- مگه می‌شه نشناخت! پسره سیاه سوخته، دائم با روغن موتور حموم می‌گیره! از فاصله دومتری با چشمای جغدیش رو صندلی جلومکانیکی می‌شینه و من هر وقت رد می‌شم، به تماشام می‌شینه. انگار در حال پخش فیلم جنگیم!
شادی، با نگاهی شیطنت‌آمیز گفت:
- خوب، خوب! دیدیش، به سلامتی بگو یس تا خبر کنم بیاد! شاید یه موزی شیرینی دور هم بخورین مصاحبه خواستگاری باهات انتخاب بشه
سارا با حرص ادامه داد:
- نخیرم، شادی‌خانوم! من فقط مهدی و والسلام! او حداقل تروتمیزه و بوگلاب میده نه روغن موتور، مهدی مثل یک گل ناز توی باغچه‌مونه، در حالی که اون صفتر، مثل یک کدو تنبل توی یک بیشه‌زار!
شادی با لحن شوخی و طعنه‌آمیز گفت:
- مهدیو زهرمار! مهدیو درد و مرض‌!‌‌ من موندم تو اون پسره لاغر مردنی با کت شلوار زرورقی بابابزرگی و عطر مشهدیش چی دیدی؟ علاف بیکارم هست، صبح معلوم نیست اصلاً میره تو کانون وکلا چی کار می‌کنه ?!مگس‌کش می‌بره مگس بکشه!
سارا با حرص گفت:
- بسه دیگه! نمی‌خوام صداتو بشنوم! شعار من یه جملست؛ نه صفتر، نه کفتر، فقط مهدی، نره خر!
شادی با نگاهی جدی‌تر و لحنی کمی ملایم‌تر ادامه داد:
- حقیقت تلخه! به خدا ‌آبجی! از دور که بوی عطر مشهدیش میاد، یاد جانماز مرحوم مامان بزرگم میفتم.هی خدارحمتش کنه.
بعدم شادی پیس‌پیس کنان حمد و سوره برای مادربزرگش خوند.
سارا جواب داد:
- مگه بده، شب چهارشنبه سوپرایزش کنی!یادش بیفتی وبراش صلوات بخونی؟!
در همین حین، مهدی با عصبانیت به‌سمت اسماعیل هجوم برد تا با کیسه زباله بهش ضربه بزنه
- اماخودش مثله مارمولک عقب کشید و گفت:
- نیا جلو وگرنه جیغ می‌زنم ها!
درست زمانی که مهدی کیسه زباله را بالاگرفت، ناگهان گره کیسه‌ش باز شد و سرتاپاش پرازآشغالشد. شبیه کپه آشغال شد و خشکش زد. انگاربرای جشن هالووین لباس سطل آشغالی پوشیده‌بود.
اسماعیل که با دیدن مهدی غش‌غش می‌خندید، ناگهان سارا و شادی بحث‌کنان از در ورودی ساختمان وارد شدند و آن‌ها را در آن حال تماشا کردند. شادی و سارا با چشمان گرد شده و دهان باز‌ شده، عین غار علیصدر، چند دقیقه‌ای خیره شدند و بعد دماغشان به نشانه آمدن بوی بد،چین خوردوشروع پیف پیف کردند.
شادی درهمون لحظه با لبخند به شونه سارا زد و گفت:
- که بوی گلاب میده ها! انگار اینجا یک جنگلی با رایحه گلاب داریم!
سارا لب و لوچش آویزون شد و روبرگردوند. شادی گفت:
- آقای گربه سطل آشغال!اون بیرونه مگه تابلو ورود حیوانات ممنوع رو ندیدی؟ جمع کن برو بیرون، تا مدیر ساختمان خبر نکردم!
اسماعیل که شادی را دیده‌بود، خوشحال و خندان و شلنگ تخته زنان به سمتش رفت و گفت:
- آبجی شادی! ای گربه‌های کوچه، مثله این به فدات! پول دستی داری قرض بدی؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Lady Atrisa

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
208
1,040
مدال‌ها
2
شادی با نگاهی نافذ جواب داد:
- خوب شد گفتی!
بعد دفترچه حساب از کیف بیرون آورد و گفت:
- ماه گذشته این‌قدر، هفته پیش فلان‌قدر! تندتند دفتر حساب ورق می‌زد و بعد با ماشین حساب مثل یک حسابدار تند تند حساب کرد و گفت:
- به عبارتی می‌کنی چهار ملیون دویست وبیست وپنج هزارتومان ! با توجه به دیرکرد پرداخت می‌شه پنج ملیون رند! بهم بدهکاری!
بعد دستش به نشانه دریافت پول آورد جلو و گفت:
- رد کن بیاد تا داداشم ابراهیم نفرستم خرخره‌تو بجوه!
اسماعیل گفت:
- آبجی شادی! خوده ابراهیم که ازت قرض می‌گیره! تازه از کی پول ملافه‌دار میدی تو؟
شادی جواب داد:
- اولًا اون داداشمه! بلاخره که خونه میاد، خفتش می‌کنم! از حلقومش صدبرابرش می‌کشم بیرون! دوماً از وقتی به تو نالوتی قرض میدم، ملافه دار شده، مشگلیه بگو؟!
اسماعیل که لبخند الکی می‌زد، گفت:
- خواهر، مثله‌ اینکه گوشواره‌ت افتاده!
شادی ترسید و دستاش رو گذاشت روی گوش هاش وگفت :
- این‌جاست که !اصلاً تو چطوری گوشواره زیرشال رو‌‌ دیدی که دید جاتره وبچه نیست؟
.بله !اسماعیل از ترس حساب کتاب شادی زده بود به چاک ؛ سارا هم عصبانی راهشو گرفت با حرص وسوار آسانسور شد. شادی هم دنبالش رفت و بعد نگاهی تمسخر آمیزبه مهدی ،گفت :
- این شما و‌ این مرد سطل آشغالی قهرمان جدیده محله که دزدان وقاتلان ازترس بوی بدش درافق محومی شوند.!
مهدی که همین‌طور خشکش زده‌بود. وازدرون آتش می گرفت گفت:
- معرفی می کنم ،این شما و این شادی‌خانوم نخودمغز که اِسی دست انداز کلاهشو برمی داره پولاشو هاپولی می کنه!
شادی که از این حرف لجش گرفته‌بود،باتندخویی پیچیدبه سمت آسانسورو.کنار سارا ایستاد،در آسانسور بسته شد.
زمانی که شادی خواست دهن باز کنه وشروع به صحبت کنه، که سارا جواب داد:
- حتی فکرشم نکن ،حرف اضافه بزنی مثله ببرمازندران تیکه تیکت می کنم.
اسماعیل، در انتهای کوچه و پشت تیرچراغ برق قایم شده بود و مهدی را که در حال ریختن آت و آشغال‌ها بود، دید و فریاد زد:
- شادی رفت!
مهدی با قیافه‌ای مثل مرده متحرک و چشمانش مثل دو چراغ خاموش، سمت اسماعیل چرخید و گفت:
- چوماق به دست نشسته پشت در ساختمان، زیر لب هم زمزمه می کرد پولت می‌کنم، اسماعیل!
آن شب با شر و شوری گذشت‌و اسماعیل که حرف مهدی را باورکرده بود، نه تنها شب بلکه صبح هم جلو ساختمان آفتابی نشد. سارا هم شام نخورده، یک راست رفت تو اتاق درروبست و در حالی که بالش رو مهدی تصور کرده‌بود، کتک‌کاری کرد و ناسزا می‌گفت. برادر کوچک‌تر سارا، علی ،که بیست سال سن داشت و لکنت زبان شدیدی داشت، پشت در اتاق خواهرش نشسته و از خوشمزه بودن غذا، چلوکباب و چلو مرغ الکی تعریف می‌کرد، به این صورت که:
- چو چو چو لولولو کب کب آب دددداررریم ننننخورییی مممممی خوووورررررم!
البته دو ساعت طول کشید تا همین چند کلمه را ادا کند و برای همین، بعد از هر کلمه، مادرش یکی به پشتش میزد تا نوار ضبطش کار بیفتد و سارا بشنود و بیرون بیاید. در حالی که شام آن شب، آبدوغ خیار بدون خیار بود که نسرین، مادرشان که زنی بیوه بود،درست کرده بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Lady Atrisa

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
208
1,040
مدال‌ها
2
نسرین که دلیل این‌ حال دخترش را نمی‌دانست، به علی گفت:
- حتماً یکی از مشتری‌ها باز به پروبالش پیچیده. بیا این مو را بردار زیر در با فندک کز بود، بوی کباب بده بیاد بیرون!
با وجود تلاش‌های ناموفق نسرین و علی لکنتی، سارا بیرون نیامد و به خواب رفت. در خواب هم چند‌‌بار با مهدی دست به یقه شد. نصف شب، با حرص از خواب بلند شد و سمت یخچال رفت. وقتی در یخچال را باز کرد، متوجه شد یخچال از شکم خودش هم خالی‌تر است. چراغ را روشن کرد و فریاد زد:
- مامان، چلو کباب کو؟!
چرا سهم من نگه نداشتین؟! که علی در حالی که چشمانش را می‌مالید و از خواب پریده‌بود، به سرعت بیرون دوید. تا آمد دهان باز‌ کند، سارا به سمتش هجوم‌ آورد و مثل کسی که عزادار است، گرفتش و تکانش داد و داد می‌زد:
- شکم سیرلال، کباب من کو؟!
علی که از شدت تکان دادن‌های خواهرش، چشم‌هایش گیلی ویلی می‌رفت، تا آمد بگوید( کباب کجا بود،
آبدوغ خیار داشتیم!)
همه دوغ‌هایی که خورده‌بود، در شکمش کره شد. از این همه سروصدا، نسرین وحشت‌زده در حالی که ماست با زرده تخم‌مرغ قاطی کرده‌بود و موهایش را با قرقره چرخ خیاطی پیچیده‌بود تا مثلاً بیگودی درست کند، بیرون آمد و گفت:
- دزد کجاست؟! گرفتی‌ش؟! یه پدری ازش دربیاورم، بی‌پدربشه!
هر دوی آن‌ها که از شمایل ژیگول و چندش نسرین ترسیده‌بودند، جیغ کشیدند. سارا شوکه فریاد زد:
- جن! جن! شمایل و صدای مادرم به خودش گرفته، می‌خواهد مارو بخوره!
نسرین گفت:
- جن کو؟ کجاست مادر؟ بسم الله الرّحمن الرّحیم!
که ناگهان علی آب داغ سماور را از شیرش باز کرد و در کاسه‌ای ریخت و به صورت مادرش پاشید. ماست روی صورتش پاک شد و مادرشان ظاهرشد. خوشبختانه به‌خاطر سپر ماستی، جزغاله نشد‌ و نسوخت. بچه‌ها که از شدت شوک تندتند چشمک می‌زدند و به صورت هم نگاه می‌کردند، آماده‌ی تنبیه‌مادرشدند.
خلاصه، بعد که اوضاع آرام شد، سارا و علی با ظاهری مظلوم و نگاهی به مانندبچه گربه بر روی زمین چهار زانو نشستند و به موکت زل زدند. نسرین گوش علی را گرفت و بلندش کرد و با یک لگد به پشتش، او را به‌سمت اتاقش هدایت کرد. بعد هم موهای سارا را گرفت و بلندش کرد و دوغ را که در یخچال بود، نشانش داد و گفت:
- اینم کباب، کوفت‌کن!
سارا سری به نشانه‌ی تأیید تکان داد و همان‌جا یک نفس دوغ راسرکشید.
در طبقه پایین، شادی و ابراهیم، برادر خواهری‌یتیم، که دوتایی زندگی می کردند.
که از شدت سروصدا در طبقه بالا از خواب پریده‌بودند به‌سمت بالکن رفتند تا گوش دهند چه شده‌ که ابراهیم با لحنی جدی گفت:
- اینجا چیزی نمی‌شنوم. صبر کن، از لوله نادودن برم بالا ببینم چی شده!
شادی که مثل داداشش پایه بود، گفت:
- برو بالا، من از پایین مواظبم. افتادی، به آمبولانس زنگ می‌زنم!
ابراهیم، سی و چند ساله که خواهرش را می‌شناخت، نگاهی سفیه اندر سفیه به او خیره شد و گفت:
- الان من برم بالا، سارا سرلخت باشه، ببینمش گناه نمیشه. آیاتوموافقی به خاطر فضولی‌به گناه بیفتم؟!
شادی کمی فکر کرد و گفت:
- توبه می‌کنی! من که می‌دونم چقدر چش و دل پاکی، تو عزیز مصر و داداش گوگولی منی!
و این چنین شد که ابراهیم رو به شادی کرد و گفت:
- مگه من گربه‌م که برم بالا؟ پیامک بده بهش، از خود نکبتش بپرس! خوابم میاد، میرم کپه مرگمو بزارم!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Lady Atrisa

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
208
1,040
مدال‌ها
2
صبحی روشن و دل‌انگیز در محله زودپزی‌ها آغاز شده‌بود. ساعت به شش نزدیک میشد و شادی، با انرژی و شوق، زودتر از همه بیدار شد. او پارچ آب یخ را به دست گرفت و به سمت اتاق ابراهیم رفت. بدون در زدن، در را با لگد باز کرد.
ابراهیم که مانند پیله پروانه ملافه را به دور خود پیچیده‌بود، از ترس به خود پیچید و باصدای ترکیدنی از تخت پایین افتاد. شادی که مانند یک فرمانده پادگان بالای سرش ایستاده‌بود، ابراهیم با نگاهی بهت زده گفت:
- می‌خوای با اون پارچ آب چی کار کنی؟ به خدا بلند شدم!
بعدابراهیم با چهره‌ای پلاسیده و ناامید، دستش را از زیر ملافه بیرون آوردونشانه تسلیم بالا برد.
شادی با تعجب پاسخ داد:
- من به تو چی کار دارم؟ اومدم کاکتوس‌ها رو آب بدم.
ابراهیم با نگاهی کنایه‌آمیز گفت:
- سر صبحی کاکتوس‌ها بهت اس‌ام‌اس دادن که دارن از تشنگی می‌میرن؟ اینقدر که بهشون آب دادی، خاکشون جلبک بسته، اونا خشکی‌زین نه مردابی!
شادی با لحنی جدی گفت:
- لازم نکرده تو در امورگلای من دخالت کنی، خاکی‌زی! راستی چرا برای کارگری بنا نرفتی؟ تا این وقت صبح کپیدی!
با این جمله، ابراهیم ناگهان به یاد حادثه دیروز افتاد، زمانی که آجر را به سمت بنا پرتاب کرده و به سرش کوبیده‌بود. او بنا را با سر شکسته رها کرده و از پنجره طبقه اول ساختمان بیرون پریده‌بود. در همین حین، گوشی ابراهیم زنگ خورد. شادی به سمت میز که گوشی رویش بود متمایل شد و دید که نام بنا را نشان می‌دهد که صدو بیست وپنج بار تماس ازدست رفته ازسمتش دارد. ابراهیم که مشغول مرتب کردن جایش بود، ناگهان مانند پلنگ وحشی به سمت شادی پرید و گوشی را از دستش قاپید و گفت:
- خواهر! حریم خصوصی نمی‌فهمی؟
شادی که از این حرکت برادرش ترسیده و شک کرده بود، گفت:
- ابی، کاکتوس‌ها گل دادن! ببین چه‌قدر قشنگن! این یکی شبیه تو شده!
ابراهیم با تعجب گفت:
- چی میگی؟ مگه باباشدم که شبیه من بشه؟
ناگهان شادی گوشی را از دستش مانند عقاب قاپید و به بنا زنگ زد. بنا با صدای بلند و فحش‌های ناموسی به ابراهیم گفت که ازش شکایت کرده و تهدید کرد که اگر پوله دیه‌اش راندهد، ولش نمی‌کند.
ابراهیم که پاورچین پاورچین داشت از صحنه خارج می‌شد، ناگهان صدای شکستن دسته تی توسط شادی در خانه پیچید.
بله، عزیزان! آن روز ابراهیم بدون اینکه بتواند از خانه خارج شود، توسط شادی دستگیر شد. شادی در حالی که فریاد می‌زد:
- سزای تمام فحش‌های ناموسی که به خاطر تو نوش جون کردم و استخوان‌هایی که از جد و آبادمون تو گور لرزوندی، تو رو راهی دنیای اموات می‌کنم‌!
به حسابش‌رسیدوابراهیم سر صبحی به خاطر رفتار خواهر نازنینش، گوشت کوبیده شد و گرفتار خشونت خانگی گردید. فاتحه مع‌الصلوات
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Lady Atrisa

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
208
1,040
مدال‌ها
2
در آن صبح دل‌انگیز، شادی و ابراهیم در آشپزخانه با هم درگیر شدند. ابراهیم که به شدت تحت فشار بود، به زمین افتاد و شادی با یک لگد آخر به او زد و کیفش را برداشت. در حالی که به سمت در خروجی می‌رفت، ناگهان چیزی به ذهنش رسید و برگشت و گفت:
- صبحونه روی میز هست، کوفت کن! جعبه کمک اولیه‌ام هم جا همیشگیه‌،این خون دماغت رو از روی کاشی پاک می‌کنی.توی این خونه نماز می‌خونیم، شیرفهم شدی؟
ابراهیم که حالش خوب نبود مثل گربه تصادف کرده به کاشی‌های آشپزخانه چسبیده بود، با آه و ناله گفت:
- شیرفهم واسه یه ذره‌شه، دایناسورفهم شدم! تو رو جدت برو ولم‌‌‌ کن. راستی صبحونه عسل بانون بربری بود؟
شادی با نگاهی کنایه‌آمیز پاسخ داد:
- چشمای کورت رو باز کنی می‌بینی نون و پنیر هست. کی رفتی عسل خریدی که توقع عسل داری، خرس گنده؟
سپس در را باز کرد و رفت. ابراهیم که نفس راحتی کشید، در دلش گفت:
- خدایا کی میشه من زن بگیرم و از شر خواهر ناتنی سیندرلا خلاص بشم؟
در همین حین، شادی سوار آسانسور شد و سارا را دید. با خشم سلامی کرد. سارا که به خاطر دعوای دیشب هم خواب‌آلود وهم خسته بود، با لحنی ضعیف گفت:
- علیک سلام.
شادی ناگهان چرخید و گفت:
- دیشب شکار چه حیوونی رفته‌بودین که صدای تقلاهاش دیوارای ساختمون رو به لرزه درآورده‌بود؟
سارا با گیجی جواب داد:
- هان؟ چی؟ نه بابا، کاش شکار حیوون‌بود. من یکم بد خواب شدم و بعد هم همه رو بد خواب کردم. پیامدش رو هم دیدم.
شادی با خنده گفت:
- لطفا قبل کپیدن قرص خواب بنداز بالا. پیامدهای شوم پایینی نیان سراغت!
سارا سری به نشانه غلط کردم تکان داد. شادی ادامه داد:
- مثل این که دوهزاریت افتاد. حالا چرا اس‌ام‌اس دادم، کلاس گذاشتی جواب ندادی؟
سارا با چهره‌ای شیرین‌عقل و دستپاچه گفت:
- اِوا پیام دادی ندیدم، الان جواب میدم.
و شروع به تایپ کردن کرد. شادی با دست محکم به پیشانی خودش کوبید و گفت:
- آبجی تیزهوشم، من الان کنارتم. جوابم رو قبلاً گرفتم، زور الکی نزن!
همین‌طور که شادی و سارا از در خروجی ساختمان خارج می‌شدند، به آسیه فضول برخوردند. آسیه، زن میانسال و فضول محل، که مثله همیشه شال و کلاه کرده‌بود،و روی صندلی دیدبانی‌اش نشسته‌بود. او صاحب خانه و سخن‌چین محله بود و آمار همه را دم به دقیقه می‌گرفت. او در خانه‌ای کناری با شوهرش، چنگیزخان، که مغازه‌قصابی سر کوچه داشت، زندگی می‌کرد.
آسیه با دست به نشانه سلام تکان داد و گفت:
- به سلامتی کجا ترشیده‌های خوشگلم؟
شادی با حرص جواب داد:
- به سمت همون‌جا که دیروز و پریروز و قبل‌تر بودیم، سرکار!
آسیه با لحن تند و مغرورانه گفت:
-اوه اوه، چه طرز حرف زدن با بزرگ‌ترته! همین کارا رو کردی که کسی نمی‌گیرتت!
سارا با نگاهی خسته گفت:
- خاله آسیه، شما رو گرفتن واسه هفت و جد و آباده‌ما بسه!
آسیه با لحن مغرورانه‌اش ادامه داد:
- ایش، این روزا نمیشه دو کلمه با جوونا حرف زد. من فقط می‌خواستم بدونم این همه میاین و می‌رین، کسی خر نکردین که بگیرتتون؟
شادی که به زور خودش را کنترل کرده بود، گفت:
- اتفاقاً پیش پای شما، چنگیزخان شما، سارا رو‌‌ که رفته‌بود خرید بهش گفته‌بود:
- جیگر من کی بود بیاد جلو بگیره؟
سارا که رنگش پریده‌بود، با دستش دهان شادی را گرفت و رو به آسیه خانم که عین گوجه‌فرنگی شده‌بود، گفت:
- شوخی می‌کنه‌ خاله آسیه! ما دیگه داریم می‌ریم. بقیه همسایه‌ها الان می‌رن سرکار. نگهشون دار، عوارضی اونا رو هم با زبون تندت بگیر، از‌ زیر دستت درنرن!
سپس دست شادی را به زور کشید وبالبخند مصنوعی برد.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین