جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [محله زودپزی‌ها] اثر «آتریسا پردیس‌نگار کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Lady Atrisa با نام [محله زودپزی‌ها] اثر «آتریسا پردیس‌نگار کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 567 بازدید, 11 پاسخ و 19 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [محله زودپزی‌ها] اثر «آتریسا پردیس‌نگار کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Lady Atrisa
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Lady Atrisa
موضوع نویسنده

Lady Atrisa

سطح
0
 
مترجم انجمن
مترجم انجمن
Sep
210
1,094
مدال‌ها
2
پس از خروج آن دو از محله، مهدی با کت و شلوار زرورقی درخشان و کیف به دست، باعجله خود را به صندلی دیده‌بانی خاله آسیه رساند. خاله آسیه چشمانش را با دو دست مالید و با نگاهی خمار که مهدی را از دور مثل لامپ ال‌ای‌دی درخشان می‌دید، گفت:
- آی پسر! تویی؟ فکر کردم ماشین داره میاد که سر صبحی نور بالا میزنه؟ تا کی می‌خوای با درخششت کورمون کنی؟
مهدی که به‌نظر می‌رسید دیرش شده، در میانه راه ایستاد و به دیوار تکیه داد تا نفسی تازه کند. سپس رو به آسیه فضول گفت:
- فکر کنید من خورشیدم! آدم عاقل که به خورشید نگاه نمی‌کنه تا کور بشه.
خاله آسیه با قیافه‌ای درهم و عصبانی گفت:
- چه حرفا! ایشش! اصلاً کجا‌ میری ، آقا خورشید؟
مهدی با ظاهری خشک و جدی پاسخ داد:
- مگر نمی‌بینی؟ از کنعان آمده‌ام و به مصر می‌روم. از خونمون دراومدم، میرم سر کار.
این را گفت و بدون اینکه پشت سرش را نگاه کند، دوید تا تاکسی پیدا کند.
اسماعیل، پسر سی و دو ساله‌ای که چند سال پیش به بهانه کار پیدا کردن و مراقبت از مادربزرگ پیر و کم‌شنوا‌ و کم بینا خود به محله آمده‌بود، از سوراخ در شاهد ماجرا بود. او به عنوان مراقب ننه قصیده، پولی را از طرف فرزندانش دریافت می‌کرد و اموراتش را می‌گذراند.
بالاخره که اسماعیل از رفتن بقیه مطمئن شد، جرینگی در را باز کرد تا به دیدن ابراهیم برود. همین که سرش را مثل خر انداخته‌بود، به‌سمت ساختمان حرکت می‌کرد. خاله آسیه گفت:
- هی پسر! سر صبحی، صورت نشسته به کدام سمت چنین شتابان؟
اسماعیل با نگاهی بیمارگونه و لبو لوچه آویزان گفت:
- همین الان یهویی، خاله آسیه! موش زیر پاتون رد شد! از اونم بپرسین که تا بدون اجازه نرفته تو خونتون.
آسیه فضول شروع کرد به جیغ و فریادزدن:
- کو؟ کجاست؟
بعد بالا و پایین می‌پرید. اسماعیل که نخودی لبخندمی زد آرام‌آرام از صحنه خارج شد.
او خود را به آسانسور رساند. وقتی دکمه آسانسور را زد، آسانسور هی باز و بسته می‌شد و اجازه ورود نمی‌داد، انگار که با اسماعیل سر لج افتاده باشد. اسماعیل سرش را با حرص به در آسانسور زد و گفت:
- شانس نداشتم، تو هم بکوب تو سرم!
سپس به سمت راه‌پله رفت و تند‌تند بالا رفت. در لحظه زنگ در خانه ابراهیم را زد. ابراهیم که تازه به خودش آمده بود و روی کوفتگی‌هایش یخ می‌گذاشت، با حرص گفت:
- باز کدوم گشنه‌ای تسمه پاره کرده زنگ در کشتی گرفته؟ دارم میام،
در را با حال زار و داغان باز کرد و گفت:
- تویی اسماعیل! سر صبحی چه بختم سیاهه ببین کی این‌جا است؟ جغد شوم دو!
اسماعیل که قیافه ابراهیم را دیده‌بود، زد زیر خنده و در لابه‌لای خنده‌هایش گفت:
- تریلی از روت رد شده یا اتوبوس؟ عین گوجه له شده‌ای! پشت وانت بارشدی؟
ابراهیم آهی بلند از ته دل کشید و گفت:
- مشخص نیست سیم‌پیچ‌های آبجیم اتصالی کرده و دکوراسیون صفت منو آورده پایین. تو هم اگه دلت می‌خواد، خجالت نکش بگو مایه‌ش یه زنگه!
اسماعیل در لحظه به خود آمد و گفت:
- چقدر گفتم اینو! کلاس رزمی مزمی و کنگ فو مونگ‌فو نفرست گل‌آرایو و فرش بافی چیزی بیا! اینم نتیجش! تمرین‌های نظامیش رو تو پیاده می‌کنه.
سپس با لحنی شیطنت‌آمیز ادامه داد:
- ولی اینا دلیل نمی‌شه مقابل به مثل نکنی! قد و هیکل برای مترسکی سر جالیز گنده کردی!
ابراهیم با لحنی حرصی پاسخ داد:
- من به آقا و نن‌هی مرحومم قول دادم که آبجیم مثل چشمام مراقبت کنم. بعد تو میگی دست روش بلند کنم؟ تومرام مانیست، ای سمندون بی‌کله!
اسماعیل باز زد زیر خنده و گفت:
- چنان میگی آبجیم رو به من سپردن، آدم فکر می‌کنه اون بدبختا از بدو تولد شما رفتن اون دنیا! دِ، آخه برادر! من همین پارسال مگه با پرایدنرفتن زیر خاور؟ کی وقت کردن اونو به تو چلقوز بسپرن؟
ابراهیم که از حرص گوجه شده‌بود، محکم با مشت به در باز شده کوبید و فریاد زد:
- هرهرو کرکرو دردو مرض رو آب بخندی! میمون جنبنده! تو از کجا می‌دونی آقا و ننه‌ام دوره طفولیتمون چیا گفتن و نگفتن؟ حالا که موجبات شادی خنده‌ت شدم، کاسه کوزه‌ت جمع کن برو تا مقابل به مثل نکردم.
با زیر لب با خودش گفت:
- اگه زورم به خواهرم می‌رسید که گربه رو همون دم حجله می‌کشتم، ولی چه کنم؟ نه کار دارم و نه بار! دستم کوتاهه. تو هم هی نمک و فلفل بریز روی زخمم!
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین