جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [مخمصه مرگبار جلد اول] اثر «غزاله عامل درویش زاده کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ..Shadow.. با نام [مخمصه مرگبار جلد اول] اثر «غزاله عامل درویش زاده کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,799 بازدید, 37 پاسخ و 29 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [مخمصه مرگبار جلد اول] اثر «غزاله عامل درویش زاده کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ..Shadow..
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ..Shadow..

نظرتون راجب رمان مخمصه مرگبار(جلد اول)؟؟

  • ۱- عالیه❤️😍 خیلی خوشم اومد. منتظر جلد دومشم

    رای: 10 90.9%
  • ۲- خوب بود😀

    رای: 0 0.0%
  • ۳- بد نبود😐

    رای: 1 9.1%
  • ۴- حالم بهم خورد، این چیه؟ اصلا خوب نبود🤮🤮🤮

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    11
موضوع نویسنده

..Shadow..

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
May
594
3,277
مدال‌ها
2
Screenshot_۲۰۲۲۰۱۰۸-۰۶۳۲۰۳~2.png
بسم الله الرحمن و الرحیم.
رمان: مخمصه مرگبار «جلد اول»
اثر:غزاله عامل (درویش زاده)
ژانر: عاشقانه، پلیسی
عضو گپ نظارت S.O.W(1)
خلاصه:
اتفاقات پی‌درپی و پر تلاطم سرنوشت دست در دست هم نهادند تا وقایع ناگوار را برای آگاه‌سازی آن‌چه واقعیت است، روشن سازند.
روشن‌سازی بخت و اقبال دخترک مساوی می‌شود با زیر و رو شدن و به آشوب کشیدن قصد و هدف کسانی که باعث و بانی آن‌همه هرج و مرج‌ و ویرانگری‌اند.
و آیا چه چیزی باعث نقش بر آب شدن دسیسه‌های پلید آن‌ها خواهد شد؟

«فصل اول»
 
آخرین ویرایش:

fatemeh bano

سطح
5
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
Nov
607
1,454
مدال‌ها
6
Negar_۲۰۲۱۰۶۰۹_۱۸۴۷۴۴ (4) (1) (1) (4) (1) (4).jpg




نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در را*بطه با رمان ، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست جلد

و برای دریافت جلد خود، پس از تگ شدن توسط طراح به تاپیک زیر مراجعه کنید.
دریافت جلد

و اگر درخواست تگ داشتید، می‌توانید به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان ، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
اعلام پایان رمان

با تشکر از همراهی شما
| کادر مدیریت انجمن رمان بوک|
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

..Shadow..

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
May
594
3,277
مدال‌ها
2

«فصل اول»​


امروز آب و هوای شهر، بسیار ناآرام و پر از غوغا و هیاهو بود. طوفان، شاخه‌ و برگ‌های درختان بی‌جان و روح را گمانم به بازی گرفته بود، کوچه پس کوچه‌ها و خیابان‌ها، متروکه شده و در سکوت مرگبار مطلقی فرو گشته بود.
طبق همیشه، به زور و با کلی تلاش خودم را به دانشگاه رسانده بودم، در تمام مدت، هوش و حواسم در پی تدریس استادی بود که ظاهراً مدنی ۵، حقوق خانواده را به ما می‌آموخت. دست‌هایم از شدت سرمازدگی به سرخی رفته بود، آن‌ها را وارد جیب هودیِ مشکی رنگم کردم تا مبادا کمی گرم شود.
راستش را بخواهی، امروز به نظرم چندان جالب نمی‌آمد و صدها بار خود را سرزنش کردم که چرا سر جلسه‌ی استاد علوی حاضر شده ام!
دختری که کمی آن‌طرف‌تر از من بر روی نیمکت چوبیِ قدیمی دانشگاه نشسته بود، با مزاح و کمی خودشیرینی، درحال پیچ و تاب دادن موهای بلوند و تازه رنگ کرده‌اش برای جلب توجه دیگران بود.
سعی در تمرکز کردن بر روی سخن‌های تاثیرگذارانه‌ی استاد بودم ولی مگر می‌شد؟!
با کلافگی دستی بر چهره‌ام کشیدم، جو و محیط کلاس همیشه مرا خسته می‌کرد.
به خط‌های نامفهوم کتاب خیره‌ گشتم، چیزی جز بند و قوانین نمی‌دیدم.
غرق مطلب کتاب و تدریس استاد شده بودم که صدای ریزِ پیس‌ پیس شخصی، مرا از عالم تفکر و اندیشه به بیرون کشاند.
در دلم به مصوب بهم زدن آرامشم، لعنتی فرستادم و به سوی صدا برگشتم.
چشمکی زد و همراه با لبخند شیطونی سرش را نزدیکم آورد و لب زد:
- هی کجا سیر می‌کنی کلک؟!
اخم ریزی بر چهره‌ام نقش بست، عصبی دستم را به علامت سکوت نشان دادم و آرام زمزمه کردم:
- الان وقتش نیست.
ترلان دور و اطراف را تک نگاهی انداخت تا مطمئن شود کسی به ما نگاه نمی‌کند، سپس با حالت آسوده به ادامه‌ی فضولی‌اش پرداخت:
- شهرزاد من تو رو میشناسم، وقتی حواست پرته یعنی... .
ادامه‌ی سخنش با عصبانیت ناخودآگاه من نصف و نیمه رها شد، امروز اصلا حوصله‌ی هیچ چیز و هیچ ک.س را نداشتم؛ با لحن تقریباً عصبی‌ای خطاب بهش توپیدم:
- گفتم بسه؛ امروز حوصلتو ندارم ترلان. حرف نزن!
از لحن تند و جدی‌ام پیدا بود که جا خورد ولی دیگر چیزی نگفت؛ نگاهش را با دلخوری و کمی ناراحتی از من گرفت و به استاد خیره شد.
همان‌طور که به ناراحتی و دلخوری ترلان خیره شده بودم، صدای خشک و جدی استاد علوی توجه من را به خودش جلب کرد، عینک مشکی و مربعی رنگش را کمی عقب‌‌تر گذاشت و با همان لحن گفت:
- خانم ملکی، تخته این طرفه‌ها.
اتمام سخن گران‌بهای استاد همانا و صدای ریز خنده‌ی بچه‌ها همانا؛ با جدیت نگاهی به آن‌ها انداختم و برای دفاع از خود بلند گفتم:
- من چیزی برای خنده نمی‌‌بینم دلقک‌ها!
به محض آن‌که صحبتم تمام شد، صدای خنده‌ی بچه‌ها شدت بیشتری گرفت که استاد با ماژیک آبی رنگش چند باری به تخته سفید رنگ کلاس کوبید و بلند غرید:
- سکوت رو رعایت کنین لطفاً
و سپس با لحن سرزنش کننده‌ای، در حالی که از بالای عینکش به من خیره گشته بود، گفت:
- خانم ملکیان شما هم حق نداری که به بچه ها توهین کنی.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

..Shadow..

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
May
594
3,277
مدال‌ها
2
بعد از اتمام درس و دانشگاه، درحال پایین آمدن از پله‌های دانشگاه بودم که صدای ترلان از پشت سر، به گوشم رسید. به عقب برگشتم که دیدم با نفس‌نفس به سمتم نزدیک می‌شود.
کمی این پا و آن پا کرد و بالاخره بعد از کلی سرخ و سفید شدن لب باز کرد:
- شهرزاد، با وجود اینکه ازت دلخورم ولی فرداشب مامانم شما رو به صرف شام دعوت کرده.
لحظه‌ای از آن رفتار تند و زننده‌ای که با او داشتم پشیمان شدم، باید از او عذرخواهی می‌کردم. دست راستم را بر روی شانه‌اش گذاشتم و با همان حالت پشیمانی لب زدم:
- من رو ببخش ترلان، خودمم قبول دارم که رفتار خوبی باهات نداشتم؛ ولی این روزها اعصاب درست و حسابی‌ای ندارم.
نگاهم را از دیدگان قهوه‌ای رنگش دزدیدم و شرمسار به پایین انداختم که با خنده و شیطنت خودش را آرام به من زد و گفت:
- هی دختر! چیزی نیست که، دعوا شیرینه‌ی رفاقته.
به چشمانش تک نگاهی انداختم و لبخند محوی بر چهره‌ام نقش بست. میخواستم چیزی بگویم که صدای آرسام از دور توجه‌مان را به خودش جلب کرد، دستی در هوا تکان داد و با لبخندی ترلان را صدا زد.
کوله‌ پشتی مشکی رنگش را روی شانه‌اش جابه‌جا کرد و پس از لحظه‌ای درنگ دوباره به من نگاه کرد و گفت:
- فرداشب می‌بینمت، خب؟
لبخندی زدم و سرم را به نشانه‌‌ی تایید به او نشان دادم که با خداحافظی بلندی از من دور شد و به سمت ماشین برادرش رفت.
به سمت در خروجی محوطه دانشگاه قدم برداشتم و پس از خارج شدن از آن‌‌مکان کوله‌‌ی آبی رنگم را از روی شانه‌ام پایین آوردم و نفس عمیقی کشیدم و ریه‌ام را سرشار از هوای تازه بهاری ساختم، بوی خوشِ خاکِ باران خورده، بوی گل‌های زیبای بهاری، صدای جیک‌جیکِ گنجشک‌ها و پرندگان در میان و لابه‌لای شاخه و برگ‌های درختان؛ این‌ها و این‌ها همه حال مرا خوب می‌کرد.

کنار خیابان ایستادم تا برای رفتن به خانه تاکسی بگیرم. امروز واقعا به معنای واقعی کلمه خسته شده بودم، متاسفانه بخاطر شانس خوبی که دارم همیشه ماشین دیر می‌آید و من باید مدت‌ها منتظر تاکسی بمانم... ‌.

بعد از گذشتن یک ربع متوجه نزدیک شدن قدم‌های کسی از پشت سرم شدم، او خودش را به من رساند و کنارم ایستاد، سرم را به سوی آن شخص ناشناس برگرداندم که با یکی از هم‌کلاسی‌هایم مواجه شدم.
امیر لبخند محوی جاری ساخت و سلام آرامی زیر لب خطاب به من گفت و منم متقابلاً پاسخش را همان‌طور دادم که همان زمان تاکسی‌‌ای جلویمان نگه داشت.
با تعجب نگاهی به او انداختم و با لحن کنجکاوی پرسیدم:
- شما هم قصد سوار شدن دارین؟
سری به نشانه‌‌ی تایید تکان داد و با همان لبخند همیشگی در پاسخ گفت:
- ظاهراً فکر میکنم مسیر‌هامون یکی باشه.
نگاهم را از او گرفتم و به سمت در عقبی تاکسی قدم برداشتم، در را باز کردم و درونش نشستم. امیرهم در جلو را باز کرد و کنار راننده نشست.
هندزفری‌ِ مشکی‌ام را از کوله پشتی‌‌ام در آوردم و درون گوشم گذاشتم، حس جالبی نسبت به او نداشتم و برای همین تمام مدت خودم را مشغول گوش دادن به موزیک و تماشای عالم بیرون از شیشه‌ی ماشین ساختم. چه جهان پر هیاهویی!
فارغ از آن‌چه پیش‌رویم بود، بی‌دغدغه به رهگذران خیابان خیره گشته بودم. من نمی‌دانستم که چه در انتظارم است که اگر می‌دانستم دست به خیلی از کارها نمی‌زدم و از بسیار آن‌ها پرهیز میکردم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

..Shadow..

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
May
594
3,277
مدال‌ها
2
در حال و هوای خودم و اندیشه‌های خود سیر می‌کردم انگار عالم دیگری داشتم، همان دختر با همان حال و شوق با همان ذوق با همان افکارِ بچگانه، انگار نمی‌دانستم سرنوشت قرار است مرا چقدر بزرگ کند، چقدر بسازد، چقدر قوی سازد.
توی همان حال و احوال بودم که با صدای نوتیف موبایل، به خودم آمدم و به صفحه‌ی روشنش خیره گشتم. مانند همیشه پیامک ایرانسل، اتمام شارژ را گوش زد می‌کرد.
کمی جلوتر باید پیاده می‌شدم، به مقصدم رسیده بودم اما مقصد سرنوشت چیزی بود بی‌انتها.
خطاب به راننده تاکسی گفتم که همین‌مکان می‌خواهم پیاده شوم، دستی در جیب هودی‌ام کردم و مقداری پول از آن درآوردم، نگاه خیره‌ی راننده را از آیینه‌ی جلو احساس می‌کردم که با چرب زبانی خطاب به من گفت:
- قابلی نداره میشه بیست تومن.
با ابروهای بالا رفته و تعجب و کمی جدیت به چشمانش خیره گشتم و در پاسخ لب زدم:
- خیلی بالا گفتی که عمو!
با اتمام سخنم، راننده با تندی دستی به ریش‌هایش کشید و گفت:
- از مبدأیی که شما سوار شدی این مبلغ تازه کم هم هست.
چون من را دختری جوان دیده بود میخواست از سادگی‌ام سوءاستفاده کند، من هم وقتی پایش می‌افتاد دختری بودم اهل دعوا مرافه!
تند تر از لحن او در پاسخش ده هزار تومنی از لابه‌لای اسکناس‌هایم به بیرون کشیدم و زیر لب غریدم:
- ده تومن بیشتر بهت نمیدم، میخوای بخواه، میخوای نخواه!
با خشمگینی سرش را به عقب برگرداند و با لحن عصبی و خشمگینی به چشمانم خیره گشت:
- خانم با من کل‌کل نکن پول من رو رد کن بیاد.
با عصبانیت ده هزار تومانی را بر صورتش کوبیدم که صدای فریادش محوطه را در بر گرفت:
- پیاده شو! خانم پیاده شو! تا فحش ناموسی ندادم، آبرو حیثیتت رو به باد ندادم.
ناگهان امیر سرش را به سمت او برگرداند و با لحن خشمگین‌تری غرید:
- لطفا حرمت خودت رو نگه دار مرتیکه وگرنه هر چی دیدی از چشم خودت دیدی.
اتمام سخن امیر برابر شد با اتمام سخن راننده تاکسی، رویش را از من برگرداند و با اوقات تلخی نگاهش را به رو به رو داد، امیر ده هزار تومانی را از میان دستانم کشید و به سوی راننده پرت کرد و در همان حین لب زد:
- حالا اینم میگیری و حرف هم نمیز‌نی، بخاطر این برخورد بدت هم من بهت هیچ پولی نمیدم.
و بعد از آن هم خطاب به من گفت که پیاده شو و من هم بی‌هیچ حرفی کوله پشتی‌‌ام را برداشتم و در ماشین را با عصبانیت باز کردم و محکم به هم زدم.
بابت رفتار نامناسبم از امیر آقا معذرت خواهی کردم که او گفت اشکالی ندارد و واقعا این رفتار راننده بود که مناسب نبوده.
بعد از خداحافظی کوتاهی به سمت خانه روانه گشتم و گام برداشتم، به در خانه که نزدیک شدم انگار تمام خستگی‌ام را فراموش کردم.
دستم را به سمت جیبم بردم و کلید خانه را از درونش بیرون آوردم و داخل قفل در انداختم و با یک بسم‌الله آن را باز کردم، به حیاط آب و جارو کرده نگاهی انداختم. انگار خبرهایی بود!
وارد حیاط خانه شدم که صدای فریاد مادرم به گوشم رسید:
- اِ اِ اِ، پات رو نذار اونجا الان گِل میشه!
با کلافگی و خستگی نگاهی به مادرم که جارو را میان دستانش گرفته بود انداختم و نالیدم:
- مامان اذیت نکن تو رو خدا... .
بی‌توجه به سمت خانه گام برداشتم و کفش‌هایم را در آوردم، خسته‌تر از آنی بودم که حوصله‌ی بحث را با کسی داشته باشم.
داخل خانه شدم و بی‌تفاوت به سمت اتاقم روانه گشتم که با صدای مهرداد میخکوب سر جای خود ایستادم:
- سلامت کو بچه پُرو؟
ناگهان، در کمال ناباوری، بهار دخت از پشت مهرداد به سمت پرید و با جیغ بلندی گفت:
- جواب داداشم رو بده وگرنه موهات رو می‌کشم تا آدم بشی!
با بی‌تفاوتی تمام به هر دوتای آن‌ها خیره گشتم که با حرص به من نگاه می‌کردند و با سرعت زیادی به سمت اتاقم حرکت کردم که بهار با جیغ جیغ و فریاد توپید:
- داره فرار می‌کنه.
صدای مهرداد مرا باری دیگر سر جای خود میخکوب کرد:
- نوچ... فرار نمی‌کنه، چون داره براش خواستگار میاد!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

..Shadow..

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
May
594
3,277
مدال‌ها
2
***
امروز با اعصاب خراب از خواب بلند شدم. تموم فکرم روی ماجرای دیشبی بود. به وجدانم سلامی کردم و عصبی بالشت رو کوبیدم به دیوار! رسما می‌تونم بگم از صدای مهیبش درجا سکته زدم!
ای بابا حافظه رو اصلا داری؟ قرار بود مثلا به مامان بگم امشب خونه‌ی ترلان اینا دعوتیم! مثل هول زده‌ها از تخت پریدم پایین و حمله ور به سمت در بیچاره‌ی اتاق شدم، همیشه توی غم و شادی و غیره اینو محکم می‌کوبیدم به دیوار هی، دمت گرم!
با یک لگد مثل همیشه در رو از جا کندم و شیرجه زدم توی حال پذیرایی که مامان ترسیده به سمتم برگشت و گفت:
- هین! این چه ریختیه واسه خودت درست کردی؟ این چه طرز وارد شدن به... .
هول زده پریدم وسط حرفش و فریاد زدم:
- ننه جان، امشب خونه‌ی ترلان اینا دعوتیم!
مامان اخم ریزی کرد و ملاقه‌ای رو که توی دستش بود به سمتم پرتاب کرد که جا خالی دادم. با عصبانیت بهم تشر زد:
- ننه و مرض، صد بار بهت گفتم انقدر نگو ننه.
تک خنده‌ای کردم و بوی دل‌انگیز غذای مامان رو استشمام کردم. با نیش باز به طرف قابلمه قرمز رنگی که روی گاز بود رفتم و گفتم:
- آخ جون، قرمه سبزیه؟
مامان با پوزخند گفت:
- نوچ، کله پاچه!
تا اسم کله پاچه اومد، می‌خواستم درجا همون‌جا گلاب به روتون بالا بیارم روی خونه. با چندش گفتم:
- شب باید بریم ها؟ من قول دادم.
مامان مثل همیشه با آوردن دلیل های مختلف برای قانع کردن من سعی می‌کرد که راضیم کنه نریم! دوره زمانه رو داری؟ قدیما بچه ها باید دلیل میاوردن تا والدین راضی شن اما حالا برعکسِ! ما اینیم دیگه!
اما مرغ من یک پا داشت و داره. بعد از کلی نصحیت کردن من از جانب مادر بالاخره اوکی رو داد.
منم خوشحال و خندان به سوی اتاقم پرواز کردم!
***
بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم که آیا کدوم مانتو رو انتخاب کنم بالاخره یکی از مانتو‌هام جلوی چشمم رو گرفت، همین‌طوری که داشتم خودم رو توی آیینه دید می‌زدم چشمم به جعبه‌ی قرمز رنگی که امیر بهم داده بود افتاد. نفس عمیقی کشیدم و برداشتمش.
درش رو باز کردم و بهش زل زدم، آخی طفلک! ای کاش این‌طوری باهاش رفتار نمی‌کردم. با صدای مامان به خودم اومدم، قبل از رفتن وجدان جان با تشر گفت:
- با وقار باش شهرزاد الاغ نباش!
چشم غره‌ای بهش رفتم و همون‌جوری که ایشون دستور داده بودن، عمل کردم.
آها یادم رفت اصلا بگم چی مرگی تنم کردم، اصلا من اگه این خُل بازی‌ها رو در نیارم که اسمم شهرزاد نیست. خب، خب حرف مفت بسه. بریم سراغ توصیفات:
بنده یک مانتوی جلو باز آبی که جنسش از لی هست رو برداشتم که روش یکم نگین کاری‌های آبی و سفید شده. عاشق این مانتومم، چون توی تولد بیست سالگیم مهرداد این رو برام خرید.
یک شلوار لی و روسری سفید از جنس ابریشم و با طرح‌های گل آبی! کلا آبی.
کفشمم که نگم دیگه رنگش رو چون خودتون قبل از اینکه خواسته باشم عرض کنم فهمیدین که آبیِ!
و صد البته از جنس لی!
یک ساعت مچی از توی کشوی میز کامپیوترم برداشتم که روش اسمم رو نوشته بود، خیلی دوستش داشتم. اینم هدیه مهردادِ. بگذریم. با شوق و ذوق و لبخند ساعت رو دستم کردم و توی رویا های خودم بودم که با صدای عصبی مامان که از پایین میومد، قشنگ مشنگ شدم! شوخی کردم، رشته‌ی افکارم پاره شد و با کلافگی نالیدم:
- ها؟
مامان با تشر که قربونش برم حتی از دور هم یک جوریه که همه ازش حساب می‌برن گفت:
- ها و زهر مار کثافت! گمشو بیا پایین مگه نمی‌خواستی بری خونه‌ی دوست خَرَکیت؟!
از حرفش داشت خندم می‌گرفت، بیچاره ترلان. همش باید از سوی عام و خاص تحقیر شه.
با تک خنده و صدای بلند درحالی که مثل این پسر‌های هیز داشتم خودم رو تو آیینه دید می‌زدم گفتم:
- خب باشه.
برای آخرین بار از توی آیینه خودم رو نگاه کردم و تحسین کردم و به سوی در اتاق حرکت کردم. رفتار آرسام خیلی ذهنم رو درگیر می‌کرد. اصلا فکرشم نمی‌کردم ان‌قدر خجالتی باشه.
سوار ماشین شدیم و به سمت خونه‌ی ترلان حرکت کردیم، توی راه بهش زنگ زدم و اطلاع دادم که داریم میایم:
- الو سلام ترلان.
بعد از رسیدنمون، آرسام هول زده در رو باز کرد و با جدیت تمام به زمین زل زد و گفت:
- سلام خوش اومدید بفرمایید!
اینو نگاه چقدر سرخ و سفید شده بدبخت! نیم نگاهی بهش انداختم که سرخ‌تر شد! هی روزگار.
سلامی کردم و بعد از پدر و مادر وارد خونشون شدم‌. اول با مادر ترلان خانم احوال‌پرسی کردیم و بعد پدر و بعد خود الاغش!
با خنده یک دونه زدم به بازوش و به صورت آرایش کردش زل زدم و گفتم:
- خبراییه؟
ترلان سیاه و سفید شد! ای بابا این دوتا چشونه؟ یک نگاه به مهرداد انداختم که نگاهش روی ترلان بود، آها ماجرا رو گرفتم. قضیه خیلی جدیِ!
یک نگاه به آرسام انداختم که بهم زل زده بود اما نگاهش رو دزدید! هه توهم؟
هی، ماجرا خیلی خیلی داره گنگ میشه، آخه یکی بیاد به این بگه بچه چرا الکی دلت رو به شهرزاد می‌بندی آخه تو؟
انگار که چیزی یادم اومده باشه دلیل عجله‌ی اون روز آرسام رو جلوی دانشگاه از ترلان پرسیدم که رنگش پرید! ای بابا.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

..Shadow..

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
May
594
3,277
مدال‌ها
2
ترلان بعد از کلی کلنجار رفتن با خودش بالاخره زبون باز کرد و گفت که آرسام عاشقته! اوه اوه اوه خدای من واقعا؟ یک نگاهی به آرسام انداختم که چایی داشت می‌خورد و پرید توی گلوش! داشت از بین می‌رفت به مولا! نکن این کار رو با خودت.
بعد از اینکه حالش خوب شد، مهرداد با چشم و ابرو اشاره کرد که برم جاش! رفتم پیشش که آروم با خجالت لب زد:
- چیزه، می‌گم این، این ترلان خانم مجرده؟
یک نگاه بی‌تفاوتی بهش انداختم و با خونسردی گفتم:
- تو حرف نزن تا آخرش رو خوندم.
به طرف ترلان رفتم و به چهره‌ی خیس عرقش زل زدم، واویلا میگی همین الان می‌خواد جواب مثبت بده! داداش و خواهر عین همن!
دم گوشش گفتم که مهرداد دوستش داره و قرار نیست همین الان به پیشنهادش جواب بده آخه خیلی بی‌جنبه تشیف داره این بشر و بعد از چند روز با خانواده برای خواستگاری هماهنگ می‌کنیم!
بعد از خوردن چای و گپ زدن و غیره، گوشی آقا آرسام زنگ خورد که هول زده رفت توی اتاق ولی وقتی برگشت رنگ از رخسارش پریده بود. با عجله از خونه زد بیرون و به اعتراض مادرش گوش نداد.
با تعجب بیرون رفتم و صداش زدم که برگشت و گفت:
- بله؟
با خجالت لب زدم:
- چیزی شده؟!
آرسام با چشم های آبیش بهم زل زد و بعد از چند ثانیه با صدای آرومی گفت:
- وقتی به چشمات نگاه می‌کنم آرامش وجودم رو پُر می‌کنه! تو عین قرص آرام بخشی! صدات عین آلات موسیقیه!
با تعجب بهش زل زده بودم که گفت:
- زن یه بیکار درس خون میشی؟!
منتظر جوابم نشد و با عجله سوار ماشین شد و ماشین از جاش کنده شد!
به جای خالی ماشین نگاه کردم، چی؟ مغزم هنگ کرده بود و صداش مدام توی ذهنم مرور می‌شد، عین ضبط صوتی که هی از اول پخش میشه:
- زن یه بیکار درس خون میشی؟!
به ماه کامل توی آسمون زل زدم... ای کاش میشد اصلا عشقی وجود نداشته باشه‌ چقدر خوب می‌شد.
آیا شهرزاد به راستی می‌خواستی زن یه بیکار درس خون شی؟ قلبم تند تند به قفسه‌ای سینم کوبیده می‌شد و لبخند محوی اومد روی لبم.
نسیم ملایمی با صدا و ریتم خاصی درخت‌ها رو در رقص همراهی می‌کرد. تا حالا همچین حسی سراغم نیومده بود. یک حس خاص. یک حسی که غیر قابل توصیفه.
از فکر کردن دست کشیدم و می‌خواستم برم توی خونه که صدایی به گوشم خورد، به طرف صدا حرکت کردم و یک ابروم رو با پوزخند انداختم بالا. عجب! صدای ترلان و مهرداد بود، کمی گوش‌هام رو تیز تر کردم.
ترلان آروم گفت:
- مهرداد یعنی چی؟ اصلا نمی‌فهمم!
مهرداد با اضطراب و استرس گفت:
- ترلان چهار روز صبر کن میام خواستگاریت! من هنوز به خانواده‌ام هیچی نگفتم.
ترلان با عجله پرید توی حرف مهرداد:
-مهرداد من به اینا کاری ندارم فقط بهم بگو چقدر منو دوست داری؟
بعد از چند ثانیه سکوت، صدای آروم مهرداد اومد که گفت:
- به حدی که تا حالا هیچکس رو نداشتم!
ها جون خودت، بزار چهار روز از عقدت بگذره بدبخت، متوجه میشی چه زنی افتاده توی دامنت!
ترلان با صدای آرومی گفت:
- منم دوستت دارم اندازه‌ای که تا حالا هیچ شخصی رو نداشتم!
خوب الاغ این حرف مهرداد بود که! تقلید کاری دیگه. دیگه صدا قطع شد که سرفه‌ای کردم و وارد حیاط پشتی خونه شدم که دوتاییشون هول زده به سمتم برگشتن.
ترلان با چهره‌ی قرمز شده توپید:
- تو اینجا چی‌کار می‌کنی؟!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

..Shadow..

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
May
594
3,277
مدال‌ها
2
یک ابرو بالا انداختم و زیر لب یک عجبی گفتم و رفتم سمت خونه! هه روزگار. نمی‌دونم چرا حس بدی داشتم انگار می‌خواست یک اتفاق بد بیوفته. رفتم تو خونه و به جمع اضافه شدم که مامان نگران ازم پرسید مهرداد کجاست؟ که گفتم کار داره میاد تا دقایقی دیگر! هه.
رفتم نشستم روی مبل زرشکی رنگی که سلطنتی بود. خونه‌ی قشنگی داشتن، خوشا به سعادتشون. همین‌طور درحال دید زدن خونه بودم که گوشیم زنگ خورد، شماره‌ای ناشناس بود. بخاطر صدای همهمه با عجله از روی مبل بلند شدم و به سمت حیاط رفتم‌. گوشی رو اوکی کردم:
- الو؟
- شهرزاد!
صدای آرسام بود! تعجب زده شدم و زبونم قفل کرد، آرسام با صدای پر از استرس گفت:
- می‌خوام جوابم رو همین الان بدی! بگو عاشقمی یا نه؟!
زبونم قفل کرده بود، اصلا نمی‌تونستم حرف بزنم که آرسام دوباره گفت:
- زن یک بیکار درس خون میشی؟
به درخت بید مجنونی که در لابه لای نسیم درحال رقصیدن بود نگاه کردم و گوشم رو سپرده به صداش!
با من و من کنان گفتم:
- من، من... .
آرسام با استرس گفت:
- من چی؟ شهرزاد دوستم داری؟
چیزی نگفتم.
- میگم دوستم داری؟!
بالاخره زبون باز کردم:
- من، من واقعا نمی‌دونم!
آرسام با اضطراب تقریبا داد کشید:
- شهرزاد دوستم داری؟
- من، من.
ناگهان با صدای مهیبی که توی گوشی پیچید مات‌ زده به درخت زل زدم. گوشی از دستم فرود اومد روی زمین و هزار تیکه شد.
مدام صداش توی گوشی می‌پیچید:
- شهرزاد دوستم داری؟
پاهام دوام نیاورد و روی زمین افتادم. پرده‌ی اشک جلوی چشمم رو گرفت. اصلا حالم دست خودم نبود، با صدایی که حتی خودم انتظار نداشتم جیغ کشیدم:
- آرسام.
همه حیرت زده اومدن توی حیاط، مامان با نگرانی صدام زد اما من هیچ‌چیزی نمی‌فهمیدم، تنها صدایی که می‌شنیدم، صدای آرسام بود:
- شهرزاد دوستم داری؟
بغض داشت خفم می‌کرد، قطره اشکی از روی گونم فرود اومد و بغضم ترکید، با صدای بلند گریه می‌کردم زبونم بند اومده بود... امکان نداشت.

تو احساس نداری می‌تونی پا بزاری رو دل ساده‌ام

این زخم کاری که زدی یادگاری می‌مونه با من

برو دنیا رو بگرد آخر ببین کی مثل من واست می‌میره

یه روزی برمی‌گردی که واسه اومدنِ تو خیلی دیره

این دنیا هر چی داره واسه تو
برو همه خاطرات واسه من

از خدا می‌خوام خوب باشه حال تو
برو بیخیالِ حال من

این دنیا هر چی داره واسه تو
برو همه خاطرات واسه من

از خدا می‌خوام خوب باشه حال تو
برو بیخیالِ حال من

من به پات سوختم نشد

آسمون و به زمین دوختم نشد

من گرفتارم نه تو

بگو با چی عوض کردی منو

داره بارون میاد هر جا میرم تو روبرومی

خیالم راحته توام زیر این آسمونی

نرو هیشکی تو رو واسه خودت جز من نمی‌خواد

این آدمی که ساختی از خودت بهت نمیاد

این دنیا هر چی داره واسه تو
برو همه خاطرات واسه من

از خدا می‌خوام خوب باشه حال تو
برو بیخیالِ حال من

این دنیا هر چی داره واسه تو
برو همه خاطرات واسه من

از خدا می‌خوام خوب باشه حال تو
برو بیخیالِ حال من... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

..Shadow..

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
May
594
3,277
مدال‌ها
2
***
- شهرزاد پاشو!
با صداش از روی چمن‌ها بلند شدم و لابه لای گل‌ها چرخیدم. صدای خنده‌هام فضا رو پُر کرده بود.
درخت‌های بید مجنون درحال رقصیدن بودن و پرتوهای آفتاب عاشقانه به موهام می‌تابیدن. نسیم ملایمی موهام رو در هوا تکون می‌داد.
با صدایی به عقب برگشتم و با لبخند به آرسام نگاه کردم که با شیطنت چیزی رو پشتش قایم کرد.
با تک خنده گفتم:
- اون چیه پشتت قایم کردی؟ زود باش نشون بده!
ابرویی بالا انداخت و با تک خنده گفت:
- می‌خوایش؟ بیا بگیرش!
و شروع کرد به دویدن، با جیغ گفتم:
- صبر کن!
و شروع کردم دنبالش دویدن، صدای خنده‌هاموی توی اون دشت اکو میشد، آرسام لحظه‌ای ایستاد و رو به من کرد و با اون چشم‌های آبیش که آرامش توش موج میزد گفت:
- زنم میشی؟
با خنده‌ی شیطانی گفتم:
- اگه اونی رو که قایم کردی نشون بدی آره!
لبخندی از شوق روی لب‌های نشست و باشه‌ای زیر لب گفت و گل رز قرمز رنگی رو از پشتش درآورد!
با تعجب بهش نگاه کردم که با لبخند شیطنت‌ باری اون رو به سمتم گرفت و آروم لب زد:
- مرده و قولش! حالا بگو!
شاخه‌ی گل رو از دستش گرفتم و به چشم های آبیش زل زدم و با لبخند محوی گفتم:
- من دوستت دارم آرسام!
صدایی توی گوشم پیچید که سر درد عجیبی گرفتم:
- اما حالا برای این حرف‌ها خیلی خیلی دیره!
سرم درد شدیدی گرفته بود که از خواب پریدم و نفس نفس زدم.
مامان با نگرانی نگاهی بهم انداخت و لب زد:
- شهرزاد چی شده؟ ماجرای آرسام چیه؟
بابا با اعتراض و عصبی به مامان توپید:
- حالا وقت این حرف ها نیس مژده.
مامان غمگین نگاهی بهم انداخت و به آشپزخونه رفت.
با ترس و اضطراب تقریبا جیغ زدم:
- نه، نه مامان، بابا آرسام رو نجات بدین اون تصادف کرده!
بابا چهرش عصبی‌تر شد و فریاد زد:
- و تو از کجا می‌دونی؟
مامان خطاب به بابا با اعتراض گفت:
- بس کن اکبر! مگه نمی‌بینی حالش خوب نیست.
شروع کردم به گریه کردن، به مامان و بابا التماس کردم اون رو نجات بدن و بابا خطاب بهم گفت:
- خوب، اشک‌هات رو پاک کن باید بریم آگاهی!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

..Shadow..

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
May
594
3,277
مدال‌ها
2
رفتم سمت اتاقم و یک مانتویی که نمی‌دونم چیه تنم کردم و شال مشکی رو انداختم روی سرم، اصلا برام هیچ‌‎چیز مهم نبود، نمی‌دونم چرا این‌طوری شده بودم. وقتی که آماده شدم می‌خواستم از اتاقم بیرون برم که صدای مامان و بابا که داشتن آروم با هم حرف می‌زدن اومد. مامان می‌خواست بابا رو آروم کنه ولی بابا با عصبانیت گفت:
- ندیدی موقعی که بیهوش بود، چقدر اسم اون پسر لند هور رو می‌اورد؟ من که می‌دونم یه خبرایی هست!
مامان با اعتراض درحالی که می‌خواست بابا رو آروم کنه گفت:
- اکبر! خوب اگه یک نفر به تو زنگ می‌زد و همون‌جا تصادف می‌کرد تو هم تحت تاثیر قرار می‌گرفتی!
بابا عصبی تر غرید:
- اصلا همه‌ی اینا درست، چرا وقتی داشت توی خونه فهیمه خانم بیهوش میشد گفت آرسام من عاشقتم؟!
وای، من واقعا هم‌چنین کلمه‌ای رو به زبون آوردم؟ گوشه‌ی لباسم رو محکم فشار دادم و تصمیم گرفتم راستش رو به همه بگم.
در اتاق رو باز کردم و رفتم توی حال پذیرایی، بابا و مامان روی مبل‌های راحتی که لیمویی رنگ بود نشسته بودن. رو به چهره‌‌های عصبی شون به حرف اومدم:
- راستش، من من قرار بود به پیشنهاد آرسام جواب بدم!
صورت بابا قرمز شد و عصبی غرید:
- چه پیشنهادی؟
از لحنش خیلی ترسیدم و من و من کنان گفتم:
- پیشنهاد ازدواج!
بابا دیگه نتونست خودش رو کنترل کنه و یک سیلی محکم بهم زد، اشک‌هام سرازیر شدن. دلم حسابی گرفته بود. بابا بهم گفت که تا چند روز حق ندارم پام رو از خونه بیرون بزارم و گوشیم رو ازم گرفت تا باهاش زنگ به دوست‌هام نزنم.
دلم برای ترلان خیلی تنگ شده، این مهرداد احمق هم خونه‌ی ترلان اینا به بهونه‌ی پیدا کردن آرسام موند! من می‌دونم تو فکر این بشر چیه. اون اون‌جا داره خوش گذرانی می‌کنه، منه بدبخت اینجا زندانی و محروم شدم فقط و فقط بخواطر اینکه صادقانه حرف دلم رو زدم.
اینجا خیلی دلگیره، مثل زندان می‌مونه. مامان و بابا رفتن آگاهی و گوشی هزار تیکه شدم رو هم با خودشون بردن تا رد گوشی آرسام رو بزنن! برق‌ها رو تک تک خاموش کردم. پنجره ها رو بستم و پرده‌ها رو کشیدم. خونه‌ مون عین قبرستون شده بود، قبرستونی که حکم دل من رو داشت.
گوشه‌ی دیوار خودم رو جمع کردم و شروع کردم به گریه کردن، هی اون کلمه‌ی آرسام توی ذهنم اکو میشد:
- زن یک بیکار درس خون میشی؟
زیر لبم دیوانه وار زمزمه کردم:
- آره می‌شم! فقط تو خوب شو.

آرسام:
اعضای بدنم تیر شدیدی می‌کشید و خون زیادی از اون رفته بود، ماشینم خورده بود به درخت! سرم خونی شده بود و چشم‌هام از شدت درد تیر می‌کشید. سعی کردم در ماشین رو باز کنم اما باز نمی‌شد.
اگه ماشین منفجر بشه چی؟!
تند و تند سعی در باز کردن در داشتم اما هیچ فایده‌ای نداشت، خدای من.
با صدای خش دار و آرومی ناله زدم:
- کمک.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین