«فصل اول»
امروز آب و هوای شهر، بسیار ناآرام و پر از غوغا و هیاهو بود. طوفان، شاخه و برگهای درختان بیجان و روح را گمانم به بازی گرفته بود، کوچه پس کوچهها و خیابانها، متروکه شده و در سکوت مرگبار مطلقی فرو گشته بود.
طبق همیشه، به زور و با کلی تلاش خودم را به دانشگاه رسانده بودم، در تمام مدت، هوش و حواسم در پی تدریس استادی بود که ظاهراً مدنی ۵، حقوق خانواده را به ما میآموخت. دستهایم از شدت سرمازدگی به سرخی رفته بود، آنها را وارد جیب هودیِ مشکی رنگم کردم تا مبادا کمی گرم شود.
راستش را بخواهی، امروز به نظرم چندان جالب نمیآمد و صدها بار خود را سرزنش کردم که چرا سر جلسهی استاد علوی حاضر شده ام!
دختری که کمی آنطرفتر از من بر روی نیمکت چوبیِ قدیمی دانشگاه نشسته بود، با مزاح و کمی خودشیرینی، درحال پیچ و تاب دادن موهای بلوند و تازه رنگ کردهاش برای جلب توجه دیگران بود.
سعی در تمرکز کردن بر روی سخنهای تاثیرگذارانهی استاد بودم ولی مگر میشد؟!
با کلافگی دستی بر چهرهام کشیدم، جو و محیط کلاس همیشه مرا خسته میکرد.
به خطهای نامفهوم کتاب خیره گشتم، چیزی جز بند و قوانین نمیدیدم.
غرق مطلب کتاب و تدریس استاد شده بودم که صدای ریزِ پیس پیس شخصی، مرا از عالم تفکر و اندیشه به بیرون کشاند.
در دلم به مصوب بهم زدن آرامشم، لعنتی فرستادم و به سوی صدا برگشتم.
چشمکی زد و همراه با لبخند شیطونی سرش را نزدیکم آورد و لب زد:
- هی کجا سیر میکنی کلک؟!
اخم ریزی بر چهرهام نقش بست، عصبی دستم را به علامت سکوت نشان دادم و آرام زمزمه کردم:
- الان وقتش نیست.
ترلان دور و اطراف را تک نگاهی انداخت تا مطمئن شود کسی به ما نگاه نمیکند، سپس با حالت آسوده به ادامهی فضولیاش پرداخت:
- شهرزاد من تو رو میشناسم، وقتی حواست پرته یعنی... .
ادامهی سخنش با عصبانیت ناخودآگاه من نصف و نیمه رها شد، امروز اصلا حوصلهی هیچ چیز و هیچ ک.س را نداشتم؛ با لحن تقریباً عصبیای خطاب بهش توپیدم:
- گفتم بسه؛ امروز حوصلتو ندارم ترلان. حرف نزن!
از لحن تند و جدیام پیدا بود که جا خورد ولی دیگر چیزی نگفت؛ نگاهش را با دلخوری و کمی ناراحتی از من گرفت و به استاد خیره شد.
همانطور که به ناراحتی و دلخوری ترلان خیره شده بودم، صدای خشک و جدی استاد علوی توجه من را به خودش جلب کرد، عینک مشکی و مربعی رنگش را کمی عقبتر گذاشت و با همان لحن گفت:
- خانم ملکی، تخته این طرفهها.
اتمام سخن گرانبهای استاد همانا و صدای ریز خندهی بچهها همانا؛ با جدیت نگاهی به آنها انداختم و برای دفاع از خود بلند گفتم:
- من چیزی برای خنده نمیبینم دلقکها!
به محض آنکه صحبتم تمام شد، صدای خندهی بچهها شدت بیشتری گرفت که استاد با ماژیک آبی رنگش چند باری به تخته سفید رنگ کلاس کوبید و بلند غرید:
- سکوت رو رعایت کنین لطفاً
و سپس با لحن سرزنش کنندهای، در حالی که از بالای عینکش به من خیره گشته بود، گفت:
- خانم ملکیان شما هم حق نداری که به بچه ها توهین کنی.