جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [مرداب سرخ] اثر «roya_ghm_84 کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Roya_ghm_84 با نام [مرداب سرخ] اثر «roya_ghm_84 کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 631 بازدید, 6 پاسخ و 1 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [مرداب سرخ] اثر «roya_ghm_84 کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Roya_ghm_84
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط -pariya-
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Roya_ghm_84

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
13
13
مدال‌ها
2
نام رمان: مرداب سرخ
نام اثر: roya_ghm_84
ژانر: عاشقانه، اجتماعی
عضو گپ نظارت: S.O.W(6)
خلاصه:
لاوین که برای رسیدن به کسی که سال‌هاست عاشقش است با دروغ وارد زندگی‌اش می‌شود.
دایان، عاشق لاوین نیست؛ اما گفته که دوستش دارد و می‌تواند کنارش باشد... .
و راستین، پسرخاله دایان، که فردی مرموز و آرام است و همه چیز را درباره
زندگی لاوین می‌داند، اما سکوت کرده و تبدیل‌شده به کابوسِ لاوین... .

مقدمه:
قطرات باران را می‌توانی بشماری؟
ذره‌های حاک را چه؟
دانه های نمک را چطور؟
بزرگی زمین را می‌توانی متراژ کنی؟
بزرگی آسمان را چه؟
عظمت کهکشان را چطور؟
دوست داشتن من را چه؟
می‌توانی مقیاسی برایش تایین کنی؟
 
آخرین ویرایش:

آریانا

سطح
5
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
3,431
12,574
مدال‌ها
6
1673362399604.png

نویسندهی عزیز، ضمن خوشآمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان
و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در را*بطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان
دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست جلد
میتوانید برای پیشرفت قلم خود بدون محدودیت پارت درخواست منتقد همراه دهید.
درخواست منتقد همراه
پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.
درخواست نقد شورا
و اگر درخواست تگ داشتید، میتوانید به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ
و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
اعلام پایان رمان
با تشکر از همراهی شما
| کادر مدیریت انجمن​
 
موضوع نویسنده

Roya_ghm_84

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
13
13
مدال‌ها
2
پارت یک
ماگِ اسپرسو را روی کانتر گذاشتم و به سمت‌ِ اتاق حرکت‌کردم.
کت‌شلوار مشکی‌ام را به تن کردم و ساعت رولکس‌ام را روی مچِ دستِ چپم بستم، نگاهی به آیینه انداختم.
دستی به موهای مشکی‌ام کشیدم و بعد از برداشتن سوئیچ‌ماشین از اتاق خارج شدم.
هنگامی که از سالن خارج می‌شدم نگاه‌ کوتاهی به ساعت انداختم و به قدم‌هایم سرعت بخشیدم.
بعد از خروج در را بدون این‌که قفل کنم بستم و به سمت آسانسور رفتم.
از اینکه آسانسور در همین طبقه بود، با خیال آسوده نفسم را رهاکردم و سوارشدم.
دکمه‌ پارکینگ را زدم و بی حوصله به در آسانسور زل زدم.
تا این‌که آسانسور ایستاد و با قدم‌هایی محکم به سمت ماشینم رفتم.
بعد از خروج از پارکینگ بی‌اهمیت به اینکه زمان زیادی تا جلسه‌ام نمانده به سمت همان پارک رفتم.
ماشین را کمی با‌فاصله از نیمکت مورد نظر پارک کردم و از ماشین پیاده شدم.
نبود...
مثل تمام این چندماه اخیر...
نفسم را رها کردم و به سمت نیمکت راه افتادم، بعد از مکث کوتاهی روی نیمکت نشستم.
هنوز هم بعد از گذشت دوسال به برگشتنش امیددارم.
می‌دانستم که آخر همین انتظار من را از پا در می‌آورد.
به نقطه نامشخصی زل زدم و در خاطراتی که فقط طی‌ سیزده‌ماه ساخته‌بودیم غرق شدم...!
سیگاری از جیبم بیرون آوردم،زل زدم به سیگار؛ دیشب کیان گفته بود سعی کنم با کشیدن سیگار دردهایم را کمی آرام کنم.
ولی درد رفتنش را سیگار هم نمی‌تواند برایم تسکین دهد.
بی‌خیال سیگار شدم و بدون کشیدن به طرفی پرتابش کردم.
نگاهی به ساعت مچی ام انداختم.
واقعا دیر شده بود.
می‌دانستم الان کیان بیش از ده‌بار تماس گرفته.
به سمت ماشین برگشتم و به گوشی نگاهی انداختم.درست یازده بار زنگ زده بود.
هنوز گوشی در دستم بود که باز زنگ خورد. درحالی که ماشین را روشن می‌کردم تماس را وصل کردم و زمزمه کردم:
- دارم میام.
بعد بدون این‌که اجازه حرفی دهم، تماس را خاتمه دادم.
گوشی را روی صندلی کناری پرت کردم و با سرعت به طرف شرکت حرکت کردم.
ماشین را جلوی شرکت نگه داشتم و سوئیچ را به راننده دادم تا پارک کند.
***
با قدم‌هایی محکم به سمت دفترم حرکت کردم.
کیان توی سالن عصبی می‌چرخید.
با دیدن من با اخم به سمتم آمد، بدون نگاه کردن به صورت پرخاشگرش پرسیدم:
- اومدن؟
نفسش را حرصی بیرو داد و گفت:
- اره تو اتاق جلسه‌ان.
سری تکان دادم و اول پرونده هایی که لازم داشتم را برداشتم بعد به اتاق جلسه رفتم...
***
راوی
از شرکت خارج‌شد که موبایل‌اش زنگ خورد.
نفسش را بیرون داد و تماس را وصل کرد...
صدای غمگین مادرش ستاره در گوشش پیچید:
- الو دایانم؟
ـ سلام مامان خوبید؟
ستاره خوشحال از اینکه بالاخره دایان گوشی را جواب داد لب زد:
- دایان، مامان چرا گوشیت و جواب ندادی؟
دایان لب زد:
- شرکت بودم سرم خیلی شلوغ بود اصلا ندیدم زنگ‌ خورد.
ستاره آهانی گفت و تعلل کرد برای گفتن حرفش.
دایان که فهمید مادرش مثل همیشه از او چه درخواستی دارد گفت:
- شام چی داری مامان خانم؟
ستاره با خوشحالی قربان صدقه پسر یکی‌یک دانه‌اش رفت وگفت:
- قربونت برم من، بیا که برات فسنجون درست کردم.
دایان لبخندِ محوی به ذوق مادرش زد و درحالی که سوئیچ ماشین را از راننده می‌گرفت به سمت ماشینش رفت و سوار شد و لب زد:
- پس من تا دو ساعت دیگه اونجام.
ستاره با خوشحالی خداحافظی کرد و به تماس خاتمه داد.
دایان اول به خانه اش رفت و ساک‌ورزشی‌اش را برداشت و بعد از تعویض لباس هایش به باشگاه رفت.
وارد باشگاه شد و برنامه اش را برداشت و به سمت وسیله مورد نظرش رفت.
که همان لحظه کیان رسید.
کنارش ایستاد و لب زد:
- چطوری پسر؟
بدون نگاه به کیان دستکش‌هایش را پوشید و گفت:
- خوبم، به احمدی ایمیل زدی؟
- اره داداش.
سری تکان داد و دوباره پرسید:
- فردا بار میره اصفهان؟
کیان جواب داد:
- آره فردا اصفهان، پس فردا اهواز.
باشه‌ای گفت و هر دو مشغول ورزش شدن.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Roya_ghm_84

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
13
13
مدال‌ها
2
پارت دو
بعد از اتمام تایم باشگاه.
کیان درحالی که بطری آب‌اش را باز می‌کرد گفت:
- خیلی وقته جمع نشدیم بریم بام.
دایان درحالی که گوشی‌اش را زیر و رو می‌کرد گفت:
- امشب میرم خونه بابام اینا، بذار برای آخر هفته.
کیان سوتی زد و گفت:
ـ چشم آقای تهرانی مقدم.
دایان بعدا می‌بینمتی به کیان گفت و رفت سمت خانه‌اش.
یه دوش ده دقیقه ای گرفت و درحالی که موبایل‌اش را برمی‌داشت قهوه ساز را هم روشن کرد.
روی اسم رویا کلیک کرد و گوشی را کنار گوشش گذاشت.
بعد از سه بوق صدای پر انرژی رویا در گوشش پیچید:
- سلام چه عجب شما یادی از ما کردین.
دایان درحالی که ماگ قهوه اش
را از زیر قهوه ساز بیرون می اورد لب زد:
- امشب کجایی؟
رویا بدون توجه به سوال دایان جواب داد:
- ممنون مرسی منم خوبم.
دایان لبخند محوی زد و گفت:
- باز دو روز ندیدمت خل شدی؟
ـ برو بابا.
دایان ماگ قهوه‌اش را روی کانتر گذاشت و دوباره پرسید:
- امشب کجایی؟
رویا جواب داد:
- خونه. چطور؟
دایان کمی از قهوه داغش را نوشید و بی اهمیت به اینکه لبش سوخت گفت:
- میرم خونه بابام اینا تو هم میای؟
ـ اره، ولی ماشینم تعمیرگاهِ باید بیای دنبالم.
جرعه دیگری از قهوه اش نوشید و گفت:
- خیلی‌خوب آماده شو که اومدم دم در نبودی میرم.
رویا باشه‌ای گفت و تماس را قطع کرد.
دایان بعد از اتمام قهوه‌اش به سمت اتاقش رفت و شلوار مشکی و پیراهن‌ سرمه‌ایش را پوشید...
درحالی که آستین های پیراهنش را بالا میزد ساعتش را پوشید و سوئیچ و گوشی‌اش را برداشت و از خانه خارج شد.
اول رفت دنبال رویا و بعد به سمت خانه‌شان حرکت کرد...
رویا از زمان ورود به ماشین در حال صحبت با تلفن بوده اوهم بی حرف رانندگی می‌کرد.
رویا که به تماسش خاتمه داد برگشت سمت دایان و به بازویش زد و گفت:
- چطوری پیری؟
دایان بدون نگاه به رویا لبخند محوی زد و گفت:
- خوبه همش یه‌سال ازت بزرگ‌ترم.
رویا خندید و گفت:
- چند وقته نرفتی خونه مامانت اینا؟
دایان درحالی که پشت چراغ قرمز نگه‌داشت گفت:
- از یک ماه بیشتره!
رویا نچ نچی کرد و دیگر تا رسیدن به مقصد چیزی نگفت...
ستاره درحالی که از ذوق دیدن پسرش یک جا بند نبود مدام بالای سر خدمتکارها می‌رفت و تذکر می‌داد که با دقت کارشان را انجام‌ دهند.
با خوردن‌ِ زنگ آیفون در خانه به سمت در پرواز کرد.
با دیدن دایانش چشمانش پر از اشک شد و به سمت پسرش حرکت کرد.
دایان مادرش را در آغو*شش فشرد و روی موهای طلایی ستاره خانم بو*سه‌ای زد و گفت:
- چطوری خوشگل من؟
ستاره خانم که گونه پسرش را می‌بو*سید گفت:
- اخه تو نباید یه سر به من بزنی؟!
ـ سلام خاله.
ستاره خانم با صدای رویا برگشت سمتش و او را هم به آغو*ش کشید و گفت:
- سلام قشنگِ خاله خوبی؟
ـ ممنون خاله جون شما بهتر شدید؟
دایان مشکوک به مادرش چشم دوخت و از رویا پرسید:
- مامان چیزیش شده بود؟
رویا خواست جواب بدهد که ستاره خانم خندید و دستانشان را کشید سمت سالن و گفت:
- چیزی نبود یکم فشارم افتاده بود.
دایان با قیافه عصبی لب زد:
- من باید اخرین نفر بفهمم...
ستاره خانم ایستاد و با لبخند پسرش را نگاه کرد که رویا در حالی که روی مبل های سفید سالن می‌نشست گفت:
- نه که خیلی پیگیرشونی و بهشون سر میزنی!
دایان تیکه رویا را گرفت.
نفسش را فوت کرد و درحالی که روی مبل می‌نشست دست مادرش را هم‌ کشید و گفت:
- مطمئن باشم خوبید الان؟
ستاره خانم سری تکان داد که در سالن باز شد و این بار آقا احسان وارد شد...
دایان ایستاد و به پدرش سلام کرد و پدرش او را در آغو*ش کشید.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Roya_ghm_84

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
13
13
مدال‌ها
2
پارت سه
آقا احسان چند ضربه آرام به کمر پسرش زد و به رویا هم سلام کرد و کنارشان
نشست.
ستاره خانم به آشپزخانه رفت و مشغول تدارکات شام شد. رویا هم کنار پسرخاله
و شوهرخاله‌اش نشسته بود و در بحثشان شرکت میکرد...
با صدا زدن ستاره خانم برا شام، همگی به سمت سالن غذاخوری رفتند و مشغول
غذا شدند.
ساعت یازده شب بود که دایان و رویا از ستاره خانم و آقا احسان خداحافظی
کردند.
سوار ماشین شدند و به راه افتادند.
دایان نگاه کوتاهی به رویا انداخت و گفت:
- واقعا فقط فشارش افتاده بود.
رویا اخمی به دایان کرد و گفت:
ـ تو کی میخای تمومش کنی؟ خودت خسته نشدی؟ آخه...
دایان بین حرف رویا پرید و گفت:
- سوال من درباره مادرم بود!
رویا مکث طولانی کرد و گفت:
- چند روز پیش رفته بودم مطب پیشش برا یکی از دوستام نوبت بگیرم و این‌که خود خاله هم ببینم که دیدم منشی گفت حالش بد شد فرستادنش بیمارستان، منم سریع اومدم بیمارستان، خواستم بهت خبر بدم که خواهش
کرد که نگم و الکی نگرانت نکنم.
دایان به رویا نگاهی انداخت و پرسید:
- فقط فشارش بود؟
- اره.
نفسش را فوت کرد و چیزی نگفت.
رویا را کنار خانه‌شان پیاده کرد و بعد از داخل رفتن رویا به سمت آپارتمان خودش حرکت کرد.
بعد از رسیدن به خانه‌اش لباس‌هایش را با یک شلوار‌گرمکن مشکی عوض‌کرد و خود را روی تخت خواب پرت کرد.
اینقدرخسته بود نفهمید کی خوابش
برد.
***
ماشینش را کنار پارک نگه‌داشت و به سمت نیمکت‌اش رفت.
با دیدن دختری که روی نیمکت نشسته بود از حرکت ایستاد و آرام لب زد:
- لیانا...
به خود آمد و با سرعت به سمت نیمکت حرکت کرد.
صورت دخترک را نمیدید آرام گفت:
- لیانا..
دستش را سمت شانه دخترک برد.
ولی با برگشتن دختر دستش در مسیر متوقف شد.
لیانا نبود.
نفسش را رها کرد و کنار دختر ایستاد و گفت:
- میتونم بشینم؟
دخترک خودش را جمع و جور کرد و با صدای ظریفش زمزمه کرد:
- بفرمایید.
نفسش را رها کرد و نشست...
به آسمان چشم دوخت.
درست مثل همان روز ابرهای سیاه در آسمان بودند.
سرش را پایین انداخت و در خاطرات‌اش غرق شد...
با شنیدن صدای دخترکِ کناری‌اش، نگاهش را سوق داد سمتش...
دخترک که متوجه شده بود دایان حرفش را متوجه نشد.
دوباره با لخند گفت:
- آقا داره بارون میاد... احتمالا شدید تر هم بشه...دارید خیس میشید ها؟
دایان که تازه متوجه شد دختر چترش را روی سر او هم نگه داشته تشکری کرد
و گفت مهم نیست.
دخترک با تعجب نگاهش کرد و بعد از مکث کوتاهی سرش را تکان داد و رفت.
دایان هم بعد از پنج دقیقه به سمت ماشین و حرکت کرد...
اما با دیدن دختری که چترش را برایش نگه داشته بود توقف کرد.
دختر کنار ماشینش ایستاده بود و با ناراحتی به ماشینش که روشن نمی‌شد نگاه می‌کرد...
دایان با خود زمزمه کرد:
- به تو ربطی نداره دایان دخالت نکن.
رفت سمت ماشینش و سوار شد.
و حرکت کرد وقتی از کنار ماشین دخترک گذاشت نفسش را پر صدا بیرون
فرستاد و با خود گفت:
- این آخرین باره به یکی کمک میکنم.
از ماشین خارج شد و بی‌توجه به این‌که کامل خیس شده بود زیر باران، سمت
دختر رفت.
کنارش ایستاد و گفت:
-چیشده؟
دختر برگشت سمت دایان و بعد از مکثی کوتاه گفت:
- نمیدونم روشن نمی‌شه!
دایان کمی به ماشین خیره شد و رو به دختر گفت:
- کاپوت و بزن، بشین که وقتی گفتم استارت بزنی!
دختر سری تکان داد و وقتی رفت سمت ماشین‌اش که سوار شود چتر از دستش
رها شد و باد آن را برد.
دخترک شوکه شده به چتر سفیدش که در آسمان می‌چرخید زل زد و با افسوس
گفت:
- اِوا چترم!
دایان با دیدن قیافه‌اش خنده‌اش گرفت و نگاهش را از دختر جدا کرد.
دختر پشت ُرل نشست و استارت زد...
 
موضوع نویسنده

Roya_ghm_84

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
13
13
مدال‌ها
2
پارت چهار
بعد از گذشت ده دقیقه که حال هم لاوین هم دایان هر دو خیس شده بودند، دایان
کاپوت ماشین را بست و گفت:
- نمیدونم مشکل از کجاشه!
دختر لبخندی به دایان زد و گفت:
- ممنونم که کمک کردید.
دایان سری تکان داد و گفت:
- جایی میری برسونمت بعدا ببرش تعمیرگاه.
دختر با خجالت سرش را پایین انداخت و گفت:
- نه مرسی بیشتر از این به زحمت نمیندازمتون..شما برید من تاکسی
میگیرم.
دایان درحالی که موهای خیسش را با پنجه هایش عقب هل میداد گفت:
- نمیای؟مطمعنی؟
و برگشت سمت ماشینش...
با همان لباس های خیس نشست توی ماشین.
درحالی که کمربندش را می‌بست، درِ سمت کمک راننده باز شد و دخترک سوار شد.
دایان با تعجب به دختر چشم دوخت.
دختر لبخندی به دایان زد وگفت:
- حاال یکم بیشتر تعارف میکردی!
دایان بی‌حرف لبخند کجی زد و ماشین را روشن کرد.
دخترک لوکیشن را گفت و از پنجره به بیرون خیره شد...
دایان هم در سکوت رانندگی میکرد.
با زنگ خوردن موبایل دخترک دایان ناخداگاه برگشت و نگاه کوتاهی به موبایل‌اش
انداخت.
نام بابا را در گوشی‌اش دید.
دختر جواب داد:
ـ بله بابا؟
.... -
- نه نه لازم نیست صبر کنید خودم دارم میام.
.... -
- وای نه بابا، لباس خراب میشه.
ـ ....
ـ خیلی‌خب صبر کنید من نزدیکم، فعلا.
گوشی را در کیف‌اش گذاشت و آرام برگشت سمت دایان که با اخمان در هم به
روبه رو زل زده بود.
لبخندی زد و رو به دایان گفت:
- خیلی اخم می‌کنید...
دایان ابرویی بالا انداخت و به دختر نگاهی انداخت.
لاوین در حالی که به روبه رویش نگاه میکرد گفت:
- همیشه میبینمتون میاید اون پارک و فقط هم روی همون نیمکت میشینید،همیشه خدا هم اخم رو صورتتونه...
دایان لبخند کجی زد و جواب داد:
- وقتی میرم تو فکر ناخداگاه اخم میکنم...
دختر چیزی نگفت که بعد از یه ربع جلو ساختمانی توقف کرد...
دایان برگشت سمت دخترک و گفت:
- اینجا شرکت برند لباسه؟
دختر لبخندی زد و گفت:
- اره.
دایان کنجکاو پرسید:
- اینجاکار میکنی؟
دختر سری تکان داد و گفت:
- اره صاحبش پدرمه. من اینجا هم طراح لباسم هم مدلینگ لباسایی که طراحی میکنم.
دایان سری تکان داد و چیزی نگفت.
دخترک تشکری کرد و از ماشین پیاده شد و رفت...
دایان هم به سمت شرکتش حرکت کرد...
***
از زبان لاوین
آلارم گوشی رو خاموش کردم و روی تخت نشستم.
همه تنم درد می‌کرد. احتمال اینکه سرما خورده باشم زیاد بود.
با کوفتگی پاشدم و وارد سرویس بهداشتی اتاق شدم.
آبی به دست و صورتم زدم و به صورتم تو آیینه زل زدم.
من خوشگل تر بودم یا اون؟
سرم و تکون دادم تا از فکرش در بیام.
از سرویس خارج شدم و این بار جلوی میز توالت ایستادم. موهام و شانه زدم و
بعد محکم بالای سرم بستم فقط دو تیکه از موهای جلوی سرم و جدا کردم.
 

-pariya-

سطح
6
 
[ مدیر ارشد بخش علوم و فناوری ]
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
مترجم ارشد انجمن
آموزگار انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jul
26,731
55,927
مدال‌ها
11
نویسنده ادامه پارت گذاری را به بعد موکول کرده است
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین