جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [مردم عشق] اثر «آلاء_ر کاربر انجمن رمان بوک »

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Ala.R با نام [مردم عشق] اثر «آلاء_ر کاربر انجمن رمان بوک » ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 407 بازدید, 4 پاسخ و 2 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [مردم عشق] اثر «آلاء_ر کاربر انجمن رمان بوک »
نویسنده موضوع Ala.R
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Mahi.otred
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Ala.R

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Oct
7
15
مدال‌ها
2
نام رمان:مردم عشق

نام نویسنده:آلاء_ر

ژانر رمان:عاشقانه،اجتماعی،طنز

عضو گپ : (7) S.O.W


خلاصه:زندگی رو نمیشه از ظاهرش قضاوت کرد! همه این جمله را شنیده‌ایم؛ اما بازهم می‌گویم، درست مانند لباسی که ظاهر بسیار زیبایی دارد، اما وقتی به تن می‌زنی متوجه می‌شوی، سنگین است یا جنسش مرغوب نیست یا... . اما ظاهر زیبایی دارد. درست مانند زندگی‌ما که به زندگی خیلی‌ها بخاطر محبتی که دارند یا ثروتشان حسرت میخوریم یا حسودی می‌کنیم؛ اما وارد زندگی هیچ ک.س نشده‌ایم تا بدانیم واقعیت زندگی‌ها چیست؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

-pariya-

سطح
6
 
[ مدیر ارشد بخش علوم و فناوری ]
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
مترجم ارشد انجمن
آموزگار انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jul
26,732
55,928
مدال‌ها
11
negar_۲۰۲۲۰۸۲۷_۲۲۰۴۳۴_ogx.png


باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.

درخواست جلد

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.

درخواست نقد شورا

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان



با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
موضوع نویسنده

Ala.R

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Oct
7
15
مدال‌ها
2
پارت یک

تا حالا به عشق مثل یک ملت نگاه کردین؟ این جمله رو شنیدین(پول ارباب بدی است؛ اما خدمت گزار خوبی) من میگم عشق اگه به آدم مسلط بشه بده برای خودش رهبری می‌کنه؛ اما نکته این‌جاست که یک رهبر خوب نیست! یک رهبر بیرحم، سنگدلانه با احساس و قلب آدم‌ها بازی می‌کنه آدمارو وادار می‌کنه که از غرورشون، از شخصیتشون بگذرن؛ اما همه این‌ها به خودمون بستگی داره
سخته! ولی وقتی بتونی کنترلش کنی کم‌تر آسیب می‌بینی یا شایدهم بیش‌تر اصلاً کی می‌دونه نه؟!
اما یه چیزی هست، این‌که همه مردم عشق هستیم، مردم عشق... .
بستگی به خودمون داره که چطور این جمله رو درک کنیم... .
***
همه با دلشوره بهش چشم دوخته بودیم که با خونسردی سعی داشت با سرفه‌های مصلحتیش حواس مامان باباهایی رو پرت کنه که مشکوک به ما زل زده بودن
جانان:
- خب عمو و خاله‌های گلم باید بهتون بگم که ما چون دانشجو‌های بسیار باهوش و خلاقی بودیم، استاد‌ها و رئیس دانشگاه یه تصمیم گرفتن.
مامان باباها مشکوک نگاهمون کردن.
مامان:
- خب... این‌که خوبه.
جانان:
- بله بله صد در صد و چون خلاقیت‌های عالی ما رو دیدن تصمیم گرفتن که...
مامان:
- که... ؟
بدون مقدمه و سریع گفت.
جانان:
- که انتقالی مارو برای تهران بگیرن و اگر قبول نکینم، باید قید دانشگاه رو بزنیم.
همه‌ی مامان باباها همزمان گفتن: - چی؟
جانان:
- نخود چی، لئوناردو داوینچی.
با چشم غره‌ی خاله ملیکا جانان خودش رو زد به اون راه و طبق عادت همشگیش شونه هاش‌رو بالا انداخت.
مامان:
- اصلاً راه نداره.
با التماس به خاله ملیکا نگاه کردیم که چشماش رو به علامت باشه باز و بسته کرد.
خاله ملیکا خاله‌ی جانان بود.
خاله ملیکا:
- دخترا، شمابرین تو اتاق من یکم با مامان باباتون کار دارم.
همه پریدیم توی اتاق نفس که دیدیم طبق معمول جانان نیست.
- پوووف باز شروع شد.
نفس دوباره رفت و بازوی جانان رو کشید که با چشم ابروی ما بلند شد و اومد.
دریا:
- وایی به نظرتون قبول می‌کنن؟
تارا:
- فکر نکنم.
- مرگ تو موج منفی نفرست.
تارا: - نفرما گلم خداکنه بمیری.
(کلاً این بچه نمی‌فهمه چی میگه شما جدی نگیرین خخخ)
جانان اضافه کرد.
جانان:
- مگه تارا دریاست که موج بفرسته.
تارا: - آ دریا قربون دهنت بشه.
دریا متعجب گفت.
دریا: - با منی جانان؟
جانان درحالی که داشت با گوشی‌اش ور می‌رفت گفت.
جانان:
- نه دریا رو گفتم.
دریا: - خب من دریام.
نفس زد پس کله دریا.
نفس: - اسکلت کرده طبق معمول، منظورش اون دریاست.
دریا با حالت خنگی گفت.
دریا: - آها.
یکدفعه دریا حرصی شد و رو به تارا گفت.
دریا: - تو چرا از خودت مایه نمی‌زاری؟
- اااه، این‌ها رو بیخیال بشین، دعا کنید قبول ک...
همون لحظه در اتاق زده شد؛ نیما داداش سیزده ساله نفس بود.
نیما: - مامان اینا گفتن بیاین پایین.
همه با استرس رفتیم پایین، البته بجز جانان.
رفتیم گوشه‌ای رو مبل‌ها نشستیم.
بابای نفس: - خب ما تصمیممون رو گرفتیم.
تارا: - خب چی‌شد؟
بابا: - می‌رین تهران.
یکدفعه هورا کشیدیم که با لگد تارا که به پای من زد و جانان به پای دریا و نفس زد عین بچه آدم نشستیم.
مامان تارا: - خب پس با توجه به این‌که شما همین هفته باید برین دانشگاه ملیکا خانم باهاتون میاد و کمک می‌کنه تا خونه گیر بیارین.
تارا: - کی می‌ریم؟
خاله ملیکا: - فردا.
همه خوشحال بودیم.
شب که شد هرکسی رفت خونه‌ی خودش.
روی تختم خوابیدم و رفتم توی گروه خودمون و تایپ کردم.
- بچه‌ها چند روز دیگه کاملا آزادیم.
همون لحظه پیامی از تارا اومد، نوشته بود.
تارا: - بله می‌تونیم به قول جانان خلاقیت هامون رو نشون مردم بدیم.
یهو زدم زیر خنده.
جانان منظورش از خلاقیت‌های ما شیطونی‌ها و شیرین کاریامون توی دانشگاه بود، مدیرم تقریبا اخراجمون کرده بود و چون دانشجوهای تقریبا خوبی بودیم انتقالمون داده بود به تهران.
هرچند ما فقط یکم شیطونی کردیم؛ ولی جانان... .

 
  • لاو
واکنش‌ها[ی پسندها]: سرین
موضوع نویسنده

Ala.R

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Oct
7
15
مدال‌ها
2
پارت دو

*
همه ساک به دست و با گریه داشتیم با مامان باباهامون خداحافظی میکردیم.

جانان-عه بس کنید هی فین فین،نکنین انگار میخوان برن جنگ.

خاله ملیکا درحالی که بزور جلوی خنده اش رو گرفته بود گفت.

خاله ملیکا-جانان عزیزم؟زشته میخوان برن شهر غریب.

جانان طوری که فقط ما بشنویم گفت.

جانان-منکه میدونم اینا همه الکیه،بزاریشون میان وسط خیابون میرقصن دارن میرن تهران.

خدایی راست میگفت ولی خب هرچی باشه دلمون برای مامان بابامون تنگ میشد.

سوار ماشین خاله ملیکا شدیم.

تارا-پیش به سوی آزادی.

خاله-از دست شما ها،اگه مامان باباتون میفهمیدن چطور انتقالتون دادن عمرا اگه میزاشتن بیاین،توام جانان با کاری که کردی آبروی منو بردی.

جانان انگار که چیزی نشنیده خودشو زد به اون راه و مشغول بازی شد.

دریا-حالا که به لطف جانان و البته شما اجازه دادن‌.

جانان درحالی که داشت هدفون رو میزاشت روی گوشاش گفت.

جانان-خالم پسر نیست دریده.

منظورش لحن دریا بود.

دریا-عه جانی؟توکه میدونی صدای من اینجوریه،درضمن به من نگو دریده.

تارا-تو زمین و زمان رو به عقد هم دربیاری جانان بازم بهت میگه دریده،الانم هدفون گوششه الکی جیغ جیغ نکن.
همه خندیدیم و دیگه تا رسیدن به تهران چیزی نگفتیم.

*
(نــــــــــفـــــس)

اوووفف این دهمین خونه ای بود که مد نظر نبود.

هر کدوم یه مشکل داشتن.

یکی خیلی کوچیک بود،یکی میگفت به دانشجوی تنها نمیدیم،یکی میترسید پسرشو از راه بدر کنیم هیی خدااا.

جانان کم مونده بود بره دهن صاحب خونه هارو نرم کنه از بس عصبی و کلافه بود.

خاله-شما بشینین من میرم،بابای تارا گفت یه دوست داره که نزدیکای دانشگاه یه خونه سراغ داشته.
-ماهم میاییم دیگه خاله.
خاله-باشه.
***
بلاخره خونه مورد نظر رو یافتیم،خونه خوب و با صفایی بود.

همه کارارو انجام دادیم.

خاله وقتی مطمئن شد،همه کارا انجام شده فردا رفت.

باران خودش رو انداخت رو مبل و ولو شد.

باران-آاه،بوی آزادی میاید.

جانان-طعمش چطوره؟

باران خندید.

جانان بلاخره دل از گوشی کند و گوشیش رو خاموش کرد.

جانان-پایه این بریم بیرون؟

جانان وسط تارا و باران نشسته بود.

تارا-مح پایه ام.

جانان زد تو کلش.

جانان-مح نه من صد دفعه گفتم اینجوری حرف نزن،بدم میاد.
تارا خندید.
باران-ما که پایه همیشگی هستیم.
همگی باهم بلند شدیم و تیپ زدیم.

باهم زدیم بیرون و به پیشنهاد دریا رفتیم کمی خرید کردیم.

داشتیم کنار خیابون راه میرفتیم و بستنی میخوردیم و میخندیدیم.

رفتیم توی پارک و روی نیکمت ها نشستم.

جانان-وای باران حناق بگیری،ایده پیاده اومدن چی بود آخه؟

باران خواست جواب بده که...

+آخیی،خسته شدی بیا برسونمت خانومی.

یه پسر بود که خطاب به جانان گفت.

جانان چشماش برقی زد نگاهی به باران کرد.

یهو برگشت سمت پسره و گفت.

جانان-واییی جدی؟مرسی عسیسم بریم،فقط دوستمم میاد.
 

Mahi.otred

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Apr
5,421
6,423
مدال‌ها
12
«نویسنده تایپ این اثر را موکول کرده»
تاپیک تا اطلاع ثانوی بسته خواهد بود.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین