جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

درحال ترجمه {مرد نامرئی} اثر «مترجم mischief»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب‌های در حال ترجمه توسط MAHROKH با نام {مرد نامرئی} اثر «مترجم mischief» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 446 بازدید, 10 پاسخ و 12 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب‌های در حال ترجمه
نام موضوع {مرد نامرئی} اثر «مترجم mischief»
نویسنده موضوع MAHROKH
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط MAHROKH
موضوع نویسنده

MAHROKH

سطح
0
 
مدیر آزمایشی تالار نقد
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست عمومی
مدیر آزمایشی
منتقد کتاب آزمایشی
ناظر ادبیات
ویراستار آزمایشی
ناظر تایید
گرافیست انجمن
مترجم انجمن
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
May
688
1,689
مدال‌ها
2
نام اصلی رمان: The Invisible Man
نام ترجمه شده: مرد نامرئی
نویسنده: H. G. Wells
مترجم: @mischief
ژانر: علمی‌تخیلی
ناظر: @-pariya-

خلاصه:
«گریفین»، مرد نامرئی داستان، دانشمندی‌ست که فکر می‌کند اگر ضریب شکست* یک انسان به ضریب شکست هوا تغییر کند و بدنش نور را جذب یا بازتابش نکند، نامرئی خواهد شد. او با موفقیت این پروسه را روی خودش پیاده می‌کند، اما... .

* ضریب شکست: ضریب شکست (Refractive Index) یک ویژگی ماده است که به معنی نسبت سرعت نور در خلا به سرعت نور در آن ماده است. به عبارت دیگر، ضریب شکست یک ماده نشان می‌دهد نور در خلا چند برابر سریع‌تر از نور در آن ماده حرکت می‌کند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

MAHROKH

سطح
0
 
مدیر آزمایشی تالار نقد
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست عمومی
مدیر آزمایشی
منتقد کتاب آزمایشی
ناظر ادبیات
ویراستار آزمایشی
ناظر تایید
گرافیست انجمن
مترجم انجمن
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
May
688
1,689
مدال‌ها
2
فصل یک: از راه رسیدن مرد عجیب
غریبه اوایل فوریه، در یک روز زمستانی سرد و برفی، با وزش باد تند و برف شدیدی که آخرین بارش برف سال بود، از ایستگاه راه‌آهن «برامبل‌هارست» پیاده شد و در حالی که یک کیف کوچک سیاه را در دست دستکش‌پوشش حمل می‌کرد، به آن سمت آمد.
سرتاپایش پوشیده‌بود و لبه‌ی کلاه نمدی نرمش تمام صورتش را پنهان کرده‌بود جز نوک براق بینی‌اش؛ برف روی شانه‌ها و سی*ن*ه‌اش جمع شده بود و نشان سفیدی به باری که حمل می‌کرد، افزوده‌بود.
بی‌رمق و بی‌جان به‌داخل مهمان‌سرای «کوچ اند هورسِز» تلو خورد و چمدانش را به زمین انداخت. فریاد زد:
- آتش! خواهشاً از روی انسان‌دوستی یک اتاق گرم می‌خواهم!
پا به زمین کوفت و پس از تکاندن برف از خود؛ دنبال خانم «هال» به اتاق مهمان رفت تا با او قراردادی ببندد.
پس از معرفی خود و انداختن چند پوند روی میز، اتاقی در آن مهمان‌خانه گرفت. خانم هال آتش را روشن کرد و او را به‌حال خود آن‌جا گذاشت و رفت تا برای او غذایی درست کند. شانس غیرمعمول و خوبی بود که غریبه‌ای در زمستان، در روستای «آیپینگ» توقف کند، مخصوصاً غریبه‌ای که چک و چانه نزند، و خانم هال قصد داشت نشان دهد که لایق این خوش‌شانسی است.
به محض این‌که بیکن شروع به سرخ‌شدن کرد و میلی، خدمتکار لاغرش، بر اثر چندین‌بار تحقیر و نیش و کنایه‌ی موذیانه شروع به‌کار کرد، خانم هال رومیزی و بشقاب و لیوان‌ها را به اتاق پذیرایی برد و با نهایت ظرافت شروع به چیدن میز کرد.
از دیدن این‌که مهمانش با وجود آتش پرحرارت، همچنان کلاه و کت به تن داشت متعجب شد. مرد غریبه پشت به او ایستاده‌بود و از پنجره، بارش برف بر حیاط را تماشا می‌کرد.
دستان دستکش‌پوشش پشت کمرش گره شده و به‌نظر می‌رسید در افکارش غرق شده‌باشد. خانم هال متوجه شد که برف درحال آب شدن، از روی شانه‌های کت مرد بر فرش اتاق می‌چکد.
- آقا، می‌توانم کت و کلاهتان را بگیرم و توی آشپزخانه خشک کنم؟
مرد، بدون این‌که برگردد جواب داد:
- نه.
خانم هال مطمئن نبود درست شنیده‌باشد و می‌خواست سؤالش را تکرار کند که مرد سر چرخاند و از بالای شانه، به او نگاه کرد. با تأکید گفت:
- ترجیح می‌دهم آن‌ها را به تن داشته‌باشم.
زن متوجه شد که مرد عینک بزرگ آبی با دسته‌های جانبی به‌چشم دارد و ریش پهن و پرپشتی دارد که گردنِ کت را کاملاً پوشانده و گونه‌هایش دیده نمی‌شود. گفت:
- بسیار خوب، آقا. هرطور دوست دارید. کمی دیگر اتاق گرم‌تر خواهد شد.
مرد پاسخی نداد و دوباره از او سر برگرداند، و خانم هال که احساس کرده‌بود زمان خوبی برای مکالمه نیست، باقی میز را به‌سرعت چید و از اتاق بیرون رفت. وقتی به اتاق برگشت، مرد مانند مجسمه‌ای سنگی همچنان آن‌جا ایستاده‌بود. کمرش خمیده‌بود، لبه‌ی خیس کلاهش خم شده‌بود و صورت و گوش‌هایش را کاملاً پوشانده‌یود. زن بیکن و تخم‌مرغ‌ها را با حرارت خاصی روی میز گذاشت و به‌جای مستقیم حرف زدن با او، صدا زد:
- ناهارتان آماده است، آقا.
مرد پاسخ داد:
- متشکرم.
و تا وقتی که خانم هال در اتاق را بست، از جا تکان نخورد. سپس چرخید و با اشتیاق، به سرعت به میز نزدیک شد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

MAHROKH

سطح
0
 
مدیر آزمایشی تالار نقد
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست عمومی
مدیر آزمایشی
منتقد کتاب آزمایشی
ناظر ادبیات
ویراستار آزمایشی
ناظر تایید
گرافیست انجمن
مترجم انجمن
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
May
688
1,689
مدال‌ها
2
خانم هال از پشت پیش‌خوان نوشیدنی عبور کرد و در حینی که به سمت آشپزخانه می‌رفت، صدایی که در مقاطع منظمی تکرار می‌شد گوش‌هایش را پر کرد. چریک، چریک، چریک صدا می‌کرد، مثل صدای قاشقی که محتویات داخل کاسه‌ای را هم بزند.
- آن دختر! پاک او را فراموش کردم‌. از بس دیر می‌کند!
خودش مخلوط کردن سس خردل را به پایان رساند و در حین کار، به میلی برای آهسته کار کردنش چندبار زخم زبان زد. در طول مدتی که خانم هال بیکن و تخم‌مرغ‌ها را پخته، میز را چیده و تمام کارها را انجام داده‌بود، میلی (کمک بزرگی که او بود!) فقط موفق شده بود سس خردل را به تعویق بیندازد. با وجود این‌که مهمان جدیدی داشتند که می‌خواست آن‌جا بماند!
پس خانم هال ظرف خردل را پر کرد و درحالی که با مهارت خاصی آن را روی یک سینی چای مشکی و طلایی می‌گذاشت، آن را به اتاق پذیرایی برد.
ضربه‌ای به در زد و فوراً وارد شد. به محض ورودش، مرد مهمان هم به‌سرعت حرکت کرد و خانم هال فقط توانست چیز سفیدی را ببیند که زیر میز ناپدید می‌شد. به نظر می‌آمد که او درحال برداشتن چیزی از روی زمین بوده‌باشد.
زن، ظرف خردل را روی میز نهاد. متوجه شد که پالتو و کلاه برداشته شده و روی صندلی جلوی شومینه گذاشته شده‌اند، و یک جفت چکمه خیس، علیه سیخ شومینه فلزی‌اش تکیه داده‌شده و ممکن بود باعث زنگ زدن آن شوند. با قاطعیت به سمت آن‌ها رفت. با صدایی که جایی برای مخالفت باقی نمی‌گذاشت، گفت:
- این‌ها را برمی‌دارم تا خشک کنم.
مرد مهمان با صدای محوی گفت:
- کلاه را نبرید.
خانم هال به سویش چرخید و دید که مرد سرش را بلند کرده و همان‌طور که نشسته، به او نگاه می‌کند. برای یک‌لحظه با دهانی باز ایستاد و به او خیره شد؛ چنان شوک شده‌بود که نمی‌توانست حرفی بزند.
مرد یک پارچه سفید — دستمال سفره‌ای بود که همراهش آورده‌بود — را جلوی قسمت پایینی صورتش گرفته‌بود و دهان و فکش را کاملاً پوشانده‌بود، و دلیل صدای خفه‌اش هم همین بود‌. اما این چیزی نبود که خانم هال را غافلگیر کرده‌بود.
تمام پیشانی‌ای که از بالای عینک آبی‌اش معلوم بود، با یک بانداژ سفید پیچیده شده بود. گوش‌هایش هم به طرز مشابهی بانداژ پیچ شده بودند و هیچ‌جا از صورتش، به جز بینی صورتی و سربالایش، معلوم نبود. بینی‌اش براق، صورتی و درخشان بود، همان‌طور که در ابتدا دیده‌بود. مرد، جلیقه قهوه‌ای سوخته مخملینی به تن داشت که یقه‌ی بلند و مشکی کتان‌دوزی شده آن، تا گردنش می‌رسید.
موی ضخیم و سیاهی که از زیر بانداژهای ضربدری فرار کرده‌بود، شاخ‌شاخ شده‌بود و ظاهر مرد را به‌شدت عجیب می‌کرد. این سرِ باندپیچی شده، کاملاً با انتظارات خانم هال تفاوت داشت و او برای لحظه‌ای خشکش زده‌بود.
مرد، دستمال سفره را از روی صورتش برنداشت؛ با دستی که مزین به دستکشی قهوه‌ای بود، آن را همان‌جا نگه‌داشت و با نگاه غیرقابل فهمش از پشت عینک آبی به او نگاه کرد. شمرده‌شمرده از پشت دستمال تکرار کرد:
- کلاه را نبرید.
خانم هال به آرامی از حالت شوک بیرون آمده و به‌خودش آمد. کلاه را دوباره روی صندلیِ کنار آتش گذاشت و شروع به صحبت کرد:
- آقا، من نمی‌دانستم که–
و با خجالت حرف خود را قطع کرد. مرد به‌خشکی گفت:
- متشکرم.
و نگاهش را از او به در و دوباره به او دوخت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

MAHROKH

سطح
0
 
مدیر آزمایشی تالار نقد
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست عمومی
مدیر آزمایشی
منتقد کتاب آزمایشی
ناظر ادبیات
ویراستار آزمایشی
ناظر تایید
گرافیست انجمن
مترجم انجمن
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
May
688
1,689
مدال‌ها
2
زن گفت:
- هرچه زودتر این‌ها را خوب خشک می‌کنم، آقا.
و لباس‌هایش را از اتاق بیرون برد. وقتی از اتاق بیرون می‌رفت، به سرِ کاملاً باندپیچی شده و عینک آبی‌اش از گوشه‌ی چشم نگاهی انداخت؛ اما دستمال مرد همچنان جلوی صورتش بود. خانم هال بعد از بستن در اتاق، کمی لرزید و با چهره‌ای پر از تعجب و سردرگمی، زمزمه کرد:
- من هرگز... واه!
در حالی‌که زیر لب زمزمه می‌کرد، به آرامی به آشپزخانه رفت و آن‌قدر فکرش درگیر بود که حتی از میلی نپرسید دارد چه‌کار می‌کند.
مرد غریبه نشست و به صدای قدم‌های درحال دور شدن خانم هال گوش سپرد. موشکافانه به پنجره اتاق نگریست، سپس دستمال سفره‌اش را برداشت و به خوردن ادامه داد. قاشقی به دهان گذاشت، مشکوکانه به پنجره نگاه کرد و قاشقی دیگر در دهان گذاشت؛ سپس بلند شد و دستمال سفره در دست، از اتاق عبور کرد و پرده را پایین کشید تا به بالای پارچه‌ی سفیدی که پنجره‌ها را پوشانده‌بود برسد. این باعث شد اتاق در حالت نیم‌تاریکی قرار بگیرد. سپس با حالتی آسوده‌تر به میز و غذایش برگشت.
خانم هال، درحال زغال گذاشتن توی شومینه گفت:
- احتمالاً این بیچاره تصادف کرده یا عمل جراحی داشته! آخ که آن بانداژها چه زهره‌ای از من ترکاندند!
کمی بیشتر زغال گذاشت، رخت‌آویز فلزی را باز کرد و کت مرد مسافر را روی آن پهن کرد.
- و آن عینک! انگار کلاه غواصی داشت نه سرِ انسان!
شال‌گردن مرد را به گوشه‌ی فلز آویخت.
- و آن دستمال که تمام مدت روی دهان گذاشته‌بود و از پشت آن حرف می‌زد...! شاید دهانش هم زخمی شده‌باشد.
چیزی یادش آمد و بلافاصله چرخید. با لحن سرزنش‌واری گفت:
- خدا کمکم کند! هنوز سیب‌زمینی‌ها را آماده نکرده‌ای، میلی؟!
وقتی خانم هال رفت تا غذای غریبه را جمع کند، افکارش درمورد زخمی بودن دهان مرد تأیید شد، زیرا او درحال پیپ کشیدن بود و تمام مدتی که خانم هال داخل اتاق بود، یک‌بار هم شال ابریشمین دور دهانش را برنداشت تا پیپ را مستقیم به لبانش بگذارد. مسلماً فراموش نکرده بود که شالی بر دهان دارد، زیرا زن متوجه شد که هربار شال دود می‌کرد، مرد از گوشه‌ی چشم به آن می‌نگریست.
حالا که خورده و نوشیده‌بود و بدنش گرم شده‌بود، در گوشه‌ی اتاق، پشت به پنجره نشست و با لحنی که اثری از تندی قبل در آن نبود شروع به صحبت کرد. انعکاس تصویر آتش، رقص قرمزی در لنزهای بزرگ عینکش که تا قبل از این مات و بی‌تصویر بودند، ایجاد کرد. گفت:
- من مقداری اسباب و اثاثیه در ایستگاه قطار «برامبل‌هارست» دارم.
و از زن پرسید چگونه می‌تواند آن‌ها را به مهمان‌سرا منتقل کند. در جواب توضیحات خانم هال، سر باندپیچی شده‌اش را مؤدبانه خم کرد و گفت:
- فردا؟ هیچ ارسال سریع‌تری وجود ندارد؟
وقتی خانم هال گفت «نه»، به‌نظر بسیار ناامید شد و پرسید که آیا او مطمئن است و هیچ مردی وجود ندارد که با کالسکه به ایستگاه برود؟ خانم هال با حوصله به سؤال‌هایش پاسخ داد و مکالمه‌ای را آغاز کرد. در جواب یکی از سؤال‌هایش گفت:
- جاده‌ی کنار تپه‌ها خیلی شیب‌دار است، آقا.
و از این به‌عنوان روزنه‌ای برای مکالمه استفاده کرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

MAHROKH

سطح
0
 
مدیر آزمایشی تالار نقد
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست عمومی
مدیر آزمایشی
منتقد کتاب آزمایشی
ناظر ادبیات
ویراستار آزمایشی
ناظر تایید
گرافیست انجمن
مترجم انجمن
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
May
688
1,689
مدال‌ها
2
وقتی مرد درباره‌ی کالسکه پرسید؛ خانم هال به حادثه‌ای اشاره کرد وگفت:
- یک سال پیش یک کالسکه آن‌جا واژگون شد. یک آقای محترم کشته شد، به‌علاوه راننده‌اش. تصادف‌ها خیلی سریع اتفاق می‌افتند، نه؟
اما مهمانش به این راحتی قانع نمی‌شد. از پشت شیشه‌ی ضخیم عینکش خانم هال را با آرامش نگریست و از پشت شال‌گردنش گفت:
- همین‌طور است.
- خیلی طول می‌کشد خوب شوند، نه؟ پسر خواهرم، تام، بازویش را با داس برید؛ توی یونجه‌زار پایش لق خورده و افتاده‌بود روی داس. پناه بر خدا! سه ماه زمین‌گیر شد، آقا. باورتان نمی‌شود. من که دیگر از داس‌ها کمی وحشت دارم.
مرد گفت:
- کاملاً درک می‌کنم.
- او می‌ترسید مجبور باشد عمل جراحی کند؛ وضعش این‌قدر بد بود، آقا.
مرد بلافاصله خندید، خنده‌ی بلندی که بعد از یک ثانیه قطع کرد و انگار آن را قورت داد. گفت:
- او می‌ترسید؟
- بله، آقا. و برای آن‌ها اصلاً خنده‌دار نبود چون از او مراقبت می‌کردند، من هم همین‌طور، چون خواهرم بیشتر وقتش سر بچه‌های کوچکش می‌رفت. باید زخمش را بانداژ می‌کردم و سرِ وقت آن‌ها را عوض می‌کردم، آقا. پس اگر جسارت نباشد باید بگویم—
مرد ناگهان گفت:
- برای من مقداری کبریت می‌آورید؟ پیپم خاموش شده.
خانم هال غافل‌گیر شده‌بود. این بسیار حرکت گستاخانه‌ای از جانب مهمان بود، مخصوصاً بعد از این‌که او برایش از تمام کارهایی که کرده تعریف کرده‌بود. برای لحظه‌ای با دهان باز به مرد خیره شد و سپس دو پوندی که او هزینه کرده‌بود را به یاد آورد، و رفت تا کبریت بیاورد.
وقتی کبریت‌ها را جلوی او گذاشت، مرد به کوتاهی تشکر کرد، شانه‌اش را از او برگرداند و دوباره از پنجره به بیرون خیره شد. تمام این‌ها خانم هال را بسیار ناامید کرد‌. مشخصاً غريبه سر موضوع جراحی و بانداژها حساس بود، زیرا به او اجازه‌ی "جسارت کردن و گفتن" را نداده‌بود. اما برخورد بی‌ادبانه‌اش برای خانم هال سنگین بود و آن‌روز عصر، میلی عواقب اوقات تلخ او را متحمل شد‌.
مرد غریبه تا ساعت چهار بعدازظهر در اتاق پذیرایی ماند و هیچ عذری برای رفتارش ابراز نکرد. بیشتر وقت را بی‌حرکت سپری کرد؛ درحالی که روشنایی هوا درحال پیشروی به تاریکی بود، در نور آتش نشسته‌بود و پیپ می‌کشید و به‌نظر می‌آمد درحال چرت زدن است.
یکی دوبار با زغال‌ها بازی کرده‌بود و یک‌بار دیگر هم به‌مدت پنج دقیقه، صدای قدم‌زدنش در طول اتاق آمده‌بود. این‌طور که مشخص بود، داشت با خودش صحبت می‌کرد. پس از مدتی، صدای جیرجیر صندلی که خبر از نشستن دوباره‌ی او بود، به گوش رسید.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

MAHROKH

سطح
0
 
مدیر آزمایشی تالار نقد
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست عمومی
مدیر آزمایشی
منتقد کتاب آزمایشی
ناظر ادبیات
ویراستار آزمایشی
ناظر تایید
گرافیست انجمن
مترجم انجمن
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
May
688
1,689
مدال‌ها
2
فصل دو
اولین برداشت‌های آقای تدی هِنفرِی

ساعت چهار بعدازظهر، وقتی هوا حسابی تاریک شده‌بود و خانم هال داشت جرئتش را جمع می‌کرد که برود داخل و از مهمانش بپرسد آیا مایل است چای بخورد، تدی هِنفرِی ساعت‌ساز وارد بار شد.
او گفت:
- وای خدای من، خانم هال! چه هوای بدی برای کفش‌های نازک است!
بیرون برف شدیدتری می‌بارید. خانم هال با او موافقت کرد و بعد متوجه شد که او کیفش را همراه دارد. گفت:
- حالا که این‌جا هستی، آقای تدی، خوشحال می‌شوم به ساعت قدیمی داخل سالن نگاهی بیندازی. راه می‌افتد و زنگش هم محکم و قشنگ کار می‌کند، اما عقربه‌ی ساعت چیزی جز عدد شش نشان نمی‌دهد.
و درحالی که جلوتر می‌رفت، به سمت در سالن رفت و در زد و وارد شد. وقتی در را باز کرد، دید مهمانش روی صندلی کنار آتش نشسته، انگار خوابش برده و سر باندپیچی‌شده‌اش به یک‌طرف خم شده. تنها نور داخل اتاق درخشش قرمز آتش بود — که چشمانش را مثل چراغ‌های اخطار راه‌آهن روشن می‌کرد، اما صورت پایین‌افتاده‌اش را در تاریکی نگه می‌داشت — و ته‌مانده‌های نور روز که از در باز وارد می‌شدند. همه‌چیز در نظر او سرخ‌رنگ، تار و نامشخص بود، مخصوصاً چون تازه لامپ بار را روشن کرده‌بود و چشمانش هنوز به نور عادت نکرده‌بودند.
اما برای ثانیه‌ای، انگار مردی که به او نگاه می‌کرد دهانی بسیار بزرگ داشت — دهانی عظیم و غیرقابل باور که کل قسمت پایین صورتش را در خود فرو برده‌بود. این فقط یک لحظه بود: سر باندپیچی شده، چشمان عینکی غول‌پیکر، و این خمیازه‌ی عظیم زیر آن.
بعد مرد تکان خورد، در صندلی بالا پرید و دستش را بالا گرفت. خانم هال در را کاملاً باز کرد تا اتاق روشن‌تر شود و او را واضح‌تر با شال‌گردنی که جلوی صورتش گرفته‌بود دید، درست همان‌طور که قبلاً دستمال‌سفره را نگه داشته‌بود. خانم هال با خود فکر کرد که سایه‌ها او را گول زده‌اند.
پس از بیرون آمدن از شوک لحظه‌ای‌اش، گفت:
- آقا، مشکلی ندارید که این مرد بیاید و به ساعت نگاهی بیندازد؟
مرد درحالی که با حالتی خواب‌آلود اطراف را می‌نگریست، از پشت دستش گفت:
- به ساعت نگاه کند؟
و بعد، که بیشتر بیدار شد گفت:
- حتماً.
خانم هال رفت تا یک لامپ بیاورد، و مرد بلند شد و خودش را کش و قوس داد. سپس نور وارد شد، و آقای تدی هِنفرِی که وارد اتاق میشد با آن شخص باندپیچی شده رو‌به‌رو شد. او، به گفته‌ی خودش، "خشکش زده‌بود".
مرد غریبه به او — به گفته‌ی هِنفرِی، با آن عینک تیره و خاصش — "مثل یک خرچنگ" نگاه کرد و گفت:
- عصر به‌خیر.
آقای هِنفرِی گفت:
امیدوارم مزاحم نباشم.
مرد غریبه پاسخ داد:
- اصلاً، به هیچ‌وجه.
و سپس درحالی که به سمت خانم هال می‌چرخید، گفت:
- اما طبق درک من، این اتاق برای من و استفاده‌ی شخصی من است.
 
موضوع نویسنده

MAHROKH

سطح
0
 
مدیر آزمایشی تالار نقد
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست عمومی
مدیر آزمایشی
منتقد کتاب آزمایشی
ناظر ادبیات
ویراستار آزمایشی
ناظر تایید
گرافیست انجمن
مترجم انجمن
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
May
688
1,689
مدال‌ها
2
خانم هال گفت:
- آقا، فکر کردم ترجیح می‌دهید که ساعت–
غریبه گفت:
- حتماً، حتماً. اما اصولاً ترجیح می‌دهم تنها باشم و کسی مزاحمم نشود.
تردید خاصی را که در رفتار آقای هنفری دید، اضافه کرد:
- اما واقعاً خوشحال می‌شوم که ساعت بررسی شود. خیلی خوشحال.
آقای هنفری قصد کرده‌بود عذرخواهی کند و برود، اما این استقبال باعث شد خیالش راحت شود. مرد غریبه رو به شومینه برگشت و دست‌هایش را پشت کمرش قرارداد. گفت:
- و بعداً، وقتی تعمیر ساعت تمام شد، فکر می‌کنم دوست دارم کمی چای بخورم. اما تنها وقتی که تعمیر تمام شده‌باشد.
خانم هال می‌خواست از اتاق خارج شود — این‌بار دیگر هیچ تلاشی برای شروع گفتگو نکرد، چون نمی‌خواست جلوی آقای هنفری نادیده گرفته‌شود — که مهمانش از او پرسید آیا ترتیبی برای آوردن چمدان‌هایش از برامبل‌هارست داده‌است یا خیر. او پاسخ داد که موضوع را به پستچی گفته و باربر می‌تواند فردا آن‌ها را بیاورد. مرد پرسید:
- مطمئن هستید که از این زودتر نمی‌شود؟
او با سردی واضحی گفت که مطمئن است. مرد افزود:
- باید چیزی را که به علت سرما و خستگی نتوانستم بگویم، توضیح بدهم. من یک پژوهشگر آزمایشگاهی هستم.
خانم هال که سخت تحت تأثیر قرار گرفته‌بود، گفت:
- بله، آقا.
- و چمدان‌هایم حاوی ابزارها و دستگاه‌های آزمایشی‌اند.
خانم هال گفت:
- قطعاً چیزهای بسیار مفیدی هستند، آقا.
- و طبیعتاً بسیار مشتاقم که کارم را شروع کنم.
- البته، آقا.
مرد با لحن حساب‌شده‌ای ادامه داد:
- دلیل من برای آمدن به آیپینگ... میل به تنهایی بود. نمی‌خواهم کسی مزاحم کارم بشود. علاوه بر کارم، یک حادثه‌ای هم... .
خانم هال به خود گفت: «حدسش را می‌زدم.»
- ... باعث شده نیاز به گوشه‌گیری پیدا کنم. چشم‌هایم گاهی آن‌قدر ضعیف و دردناک می‌شوند که باید ساعاتی را در تاریکی مطلق بگذرانم، خودم را حبس کنم. بعضی وقت‌ها — هر از گاهی. البته الان نه. در آن مواقع، کوچک‌ترین مزاحمت، حتی ورود یک غریبه به اتاق، برایم آزاردهنده و غیرقابل تحمل است. خوب است این‌طور چیزها واضح و روشن باشند.
خانم هال گفت:
- قطعاً، آقا. و اگر اجازه بدهید جسارت کنم و بپرسم–
مرد غریبه با حالت آرام اما قاطع و غیرقابل مخالفتی که هروقت می‌خواست، به خود می‌گرفت، گفت:
- فکر می‌کنم همین کافی است.
خانم هال پرسش و همدردی‌اش را برای وقت بهتری نگه‌داشت.
 
موضوع نویسنده

MAHROKH

سطح
0
 
مدیر آزمایشی تالار نقد
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست عمومی
مدیر آزمایشی
منتقد کتاب آزمایشی
ناظر ادبیات
ویراستار آزمایشی
ناظر تایید
گرافیست انجمن
مترجم انجمن
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
May
688
1,689
مدال‌ها
2
پس از خروج خانم هال از اتاق، غریبه همان‌طور جلوی شومینه ایستاده‌بود و به‌قول آقای هنفری، با حالتی خیره به تعمیر ساعت نگاه می‌کرد. آقای هنفری نه‌تنها عقربه‌ها و صفحه‌ی ساعت را برداشت، بلکه تمام قطعات درونی آن را نیز بیرون آورد و سعی کرد تا حد امکان آرام، بی‌صدا و متواضعانه کار کند.
او با چراغی که نزدیک خودش گذاشته‌بود کار می‌کرد و سایه‌ی سبز چراغ، نوری درخشان روی دستانش و قاب و چرخ‌دنده‌های ساعت می‌انداخت و بقیه‌ی اتاق در تاریکی فرو می‌رفت. هر بار که سرش را بلند می‌کرد، لکه‌های رنگی در چشمانش شناور می‌شدند. چون ذاتاً کنجکاو بود، قطعات درونی ساعت را بی‌دلیل درآورده‌بود، فقط برای اینکه کمی بیشتر بماند و شاید گفت‌وگویی با غریبه شروع کند.
اما غریبه همان‌طور ساکت و بی‌حرکت ایستاده‌بود؛ آن‌قدر بی‌حرکت که اعصاب هنفری را خرد کرد. در اتاق حس تنهایی کرد و سر بلند کرد، و آن‌جا، خاکستری و محو، سر باندپیچی‌شده و لنزهای آبی غول‌آسا بی‌حرکت خیره شده‌بودند، با مهی از نقطه‌های سبز که جلویشان شناور بود. این صحنه آن‌قدر برای هنفری عجیب بود که لحظه‌ای هر دو بی‌حرکت به هم خیره شدند. بعد، هنفری دوباره سرش را پایین انداخت.
چه وضعیت ناراحت‌کننده‌ای! آدم دلش می‌خواهد چیزی بگوید. آیا باید اشاره‌ای کند به این‌که هوا برای این وقت سال خیلی سرد است؟

سرش را بالا آورد تا جمله‌ی مقدمه‌وارش را شلیک کند. شروع کرد:
- هوا–
مرد ایستاده با خشمی فروخورده و دردناک گفت:
- چرا کارت را تمام نمی‌کنی و نمی‌روی؟ فقط باید عقربه‌ی ساعت را روی محورش جا بزنی. داری وقت تلف می‌کنی–
هنفری با دست‌پاچگی گفت:
- حتماً آقا، فقط یک‌دقیقه دیگر. چیز کوچیکی از قلم افتاده‌بود–
و کارش را تمام کرد و رفت.
ولی با حالی شدیداً آزرده آن‌جا را ترک کرد. در حالی که از میان برف در حال ذوب شدن روستا عبور می‌کرد، با خودش گفت:
- لعنتی! آدم بعضی وقت‌ها باید یک ساعت هم تعمیر کند، دیگر!
و دوباره گفت:
- یعنی آدم نمی‌تواند نگاهی به تو بیندازد؟ زشت!
و باز هم گفت:
- گویا نمی‌تواند! اگر پلیس دنبال این یارو بود، بیشتر از این نمی‌توانست خودش را باندپیچی کند.
 
موضوع نویسنده

MAHROKH

سطح
0
 
مدیر آزمایشی تالار نقد
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست عمومی
مدیر آزمایشی
منتقد کتاب آزمایشی
ناظر ادبیات
ویراستار آزمایشی
ناظر تایید
گرافیست انجمن
مترجم انجمن
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
May
688
1,689
مدال‌ها
2
سر پیچ خیابان «گلیسون»، آقای هال را دید که اخیراً با خانمِ صاحب مسافرخانه‌ی آن غریبه، «کوچ اند هورسز»، ازدواج کرده‌بود و گاه‌گاهی مسافران را با درشکه از آیپینگ به ایستگاه «سیدربریج» می‌برد، و حالا درحال برگشت از آن‌جا بود. رانندگی‌اش نشان می‌داد که کمی آن‌جا «توقف کرده‌بوده.» وقتی از کنارش رد می‌شد، گفت:
- چه خبر، تدی؟
تدی گفت:
- موجود عجیب و غریبی در مهمان‌خانه‌ات داری!
هال خیلی دوستانه ایستاد و گفت:
- چه هست؟
تدی گفت:
- یک مشتری عجیب در مهمان‌خانه‌ی کوچ اند هورسز. خدای من!
و بعد توصیفی زنده و پرجزئیات از مهمان عجیب‌الخلقه‌اش ارائه داد. در ادامه گفت:
- انگار یک‌جور لباس مبدل است، مگر نه؟ اگر من چنین کسی در خانه‌ام داشتم، حتماً می‌خواستم قیافه‌اش را ببینم، ولی زن‌ها وقتی پای غریبه وسط باشد خیلی زود اعتماد می‌کنند. او اتاق‌های تو را اجاره کرده ولی حتی اسمش را هم نگفته، هال.
هال، که آدمی با درکی کند بود، گفت:
- جدی نمی‌گویی!
تدی گفت:
- بله، به صورت هفتگی. هرچیزی که هست، تا یک هفته نمی‌توانی بیرونش کنی. می‌گوید کلی چمدان دارد که فردا می‌رسد. امیدوارم داخلشان سنگ نباشد، هال.
او برای هال تعریف کرد که چطور از خاله‌اش در «هاستینگز» توسط یک غریبه با چمدان‌های خالی کلاه‌برداری شده‌بود. خلاصه، هال را با ذهنی مشوش و کمی شکاک تنها گذاشت. هال به اسبش گفت:
- بلند شو، دختر پیر. فکر کنم باید در این مورد تحقیقی بکنم.
تدی با ذهنی سبک‌تر به راهش ادامه داد.
اما هال به‌جای تحقیق، وقتی به خانه برگشت، شدیداً از طرف زنش سرزنش شد که چرا این‌قدر در سیدربریج معطل کرده‌بود، و پرس‌وجوهای آرامش با تندی و بی‌ربطی جواب داده شد. اما بذر تردیدی که تدی کاشته‌بود، علی‌رغم همه‌ی این دل‌سردی‌ها، در ذهن آقای هال جوانه زد. با خودش گفت:
- شما زن‌ها همه‌چیز را نمی‌دانید.
و تصمیم گرفت که در اولین فرصت درباره‌ی شخصیت مهمانش بیشتر بفهمد.
و وقتی آن مرد غریبه، که حدود ساعت نه‌ونیم شب به اتاقش رفت، بالأخره خوابید، آقای هال خیلی تهاجمی وارد اتاق نشیمن شد و با سرسختی زیادی به مبلمان زنش نگاه کرد تا نشان دهد که آن غریبه ارباب آن‌جا نیست، و با دقت و کمی تحقیر به برگه‌ای از محاسبات ریاضی که غریبه جا گذاشته‌بود، خیره شد.
وقتی به رختخواب می‌رفت، به خانم هال دستور داد که فردا هنگام رسیدن چمدان‌های آن مرد، خیلی خوب آن‌ها را وارسی کند.
خانم هال پاسخ داد:
- تو سرت به کار خودت باشد، هال، من هم سرم به کار خودم است.
او به‌ویژه بیشتر تمایل داشت سر هال داد بزند، چون آن غریبه بی‌شک از آن نوع غریبه‌های بسیار عجیب‌وغریب بود و خودش هم در دل چندان از او مطمئن نبود. نیمه‌های شب از خواب پرید؛ خواب سرهای بزرگ و سفیدی مثل شلغم دیده‌بود که با گردن‌هایی بی‌انتها دنبال او می‌آمدند و چشم‌های سیاه و عظیمی داشتند. اما چون زنی عاقل و منطقی بود، ترس‌هایش را سرکوب کرد، به پهلو برگشت و دوباره خوابید.
 
موضوع نویسنده

MAHROKH

سطح
0
 
مدیر آزمایشی تالار نقد
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست عمومی
مدیر آزمایشی
منتقد کتاب آزمایشی
ناظر ادبیات
ویراستار آزمایشی
ناظر تایید
گرافیست انجمن
مترجم انجمن
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
May
688
1,689
مدال‌ها
2
فصل سه
هزار و یک بطری

و این‌گونه بود که در روز ۲۹ فوریه، در آغاز آب شدن برف‌ها، این شخص عجیب‌وغریب انگار از دل غیب به روستای آیپینگ آمد. روز بعد وسایلش از میان گل‌ولای رسید؛ وسایلی که واقعاً شگفت‌انگیز بودند. در میان آن‌ها دو چمدان به چشم می‌خورد که هر آدم عاقلی ممکن بود لازم داشته‌باشد، اما علاوه بر آن‌ها جعبه‌ای از کتاب نیز وجود داشت؛ کتاب‌های بزرگ و قطوری که برخی از آن‌ها با دست‌خطی غیرقابل‌درک نوشته شده‌بودند، و بیش از دوازده جعبه و صندوق و بسته که به‌نظر آقای هال که کنجکاوانه کمی از کاه‌ها را کنار زده‌بود، حاوی اشیایی پیچیده در کاه بودند: بطری‌های شیشه‌ای.
در حالی که هال داشت چند کلمه‌ای گپ می‌زد تا برای کمک به داخل آوردن وسایل آماده شود، غریبه که در کلاه، پالتو، دستکش و شال پیچیده شده‌بود، با بی‌صبری به استقبال گاری آقای فیرِنساید آمد. او با بی‌توجهی به سگ فیرِنساید که با کنجکاوی بی‌دغدغه‌ای پاهای هال را بو می‌کرد، بیرون آمد. گفت:
- زود باشید آن جعبه‌ها را بیاورید. به اندازه‌ی کافی منتظر مانده‌ام.
و از پله‌ها به سمت پشت گاری پایین آمد تا دستش را به جعبه‌ی کوچکتر برساند.
اما همین‌که سگ فیرنساید او را دید، بلافاصله موهای پشتش سیخ شد و شروع کرد به خرناس کشیدن با خشمی وحشیانه، و وقتی غریبه از پله‌ها به سمت گاری دوید، سگ درنگی کرد، سپس یک‌راست به طرف دستش پرید.
هال فریاد زد:
- وای!
و عقب پرید، چون اهل قهرمان‌بازی با سگ‌ها نبود. فیرنساید فریاد زد:
- بخواب!
و شلاقش را قاپید. آن‌ها دیدند دندان‌های سگ از دستش رد شده، صدای لگدی شنیدند، دیدند که سگ با چابکی به پهلو پرید و سپس به پای غریبه چسبید، و صدای پاره شدن شلوارش شنیده شد.
سپس سر باریک شلاق فیرنساید به سگش رسید و سگ، با جیغی از وحشت، به زیر چرخ‌های گاری عقب‌نشینی کرد. تمام این ماجرا در عرض نیم‌دقیقه سریع رخ داد. هیچ‌ک.س حرف نزد، همه فقط فریاد زدند.
غریبه نگاهی سریع به دستکش پاره‌اش و به پایش انداخت، انگار می‌خواست خم شود تا به پایش نگاه کند، اما ناگهان برگشت و با شتاب از پله‌ها بالا رفت و وارد مهمان‌خانه شد. صدای دویدن شتاب‌زده‌اش را شنیدند که از راهرو رد شد و از پله‌های بدون فرش بالا رفت تا به اتاقش برسد. فیرنساید گفت:
- توی بی‌رحم، تو!
و با شلاق در دستش از گاری پایین پرید، در حالی که سگش از لای چرخ‌ها او را می‌پایید. فیرنساید غرید:
- بیا این‌جا... به نفعت است بیایی.
هال مات و مبهوت با دهان باز ایستاده‌بود. گفت:
- گازش گرفت. بهتر است بروم ببینم چطور است.
و دنبال غریبه دوید. در راهرو به خانم هال برخورد. گفت:
- سگِ باربر گازش گرفت.
بی‌معطلی از پله‌ها بالا رفت، و چون درِ اتاق غریبه نیمه‌باز بود، آن را هل داد و بی‌مقدمه وارد شد، چون ذاتاً آدم دل‌سوزی بود.
پرده پایین کشیده شده‌بود و اتاق تاریک بود.
نگاهش به چیزی به‌شدت عجیب افتاد؛ چیزی شبیه بازویی بدون دست که به طرفش تکان می‌خورد، و صورتی با سه لکه‌ی عظیم و نامشخص روی زمینه‌ای سفید، بسیار شبیه چهره‌ی یک بنفشه‌ی رنگ‌پریده.
سپس ضربه‌ی محکمی به سی*ن*ه‌اش خورد، به عقب پرتاب شد، در به‌سرعت جلوی صورتش کوبیده و قفل شد. همه‌چیز چنان سریع بود که فرصتی برای فهمیدنش نداشت.
حرکت اشکالی مبهم، یک ضربه، و یک برخورد.
همان‌جا روی پاگرد تاریک ایستاد، مبهوت از این‌که چه چیزی دیده‌بود.
چند دقیقه بعد دوباره به گروه کوچکی که بیرون از مهمان‌خانه‌ی کوچ اند هورسز تشکیل شده‌بود، پیوست. فیرنساید داشت ماجرا را برای بار دوم تعریف می‌کرد؛ خانم هال اعتراض می‌کرد که سگش به هیچ وجه حق نداشت به مهمانان او حمله کند. هاکستر، فروشنده‌ی محله از آن‌سوی خیابان، آن‌ها را سؤال‌پیچ می‌کرد. سندی وَدجرز، آهنگر، با حالتی قضاوت‌گرانه گوش می‌داد. زن‌ها و بچه‌ها هم کنارش جمع شده‌بودند و حرف‌های بی‌معنا می‌زدند:
- من نمی‌گذاشتم گازم بگیرد، من می‌دانم.
- درست نیست که چنین سگی داشته باشد.
- خب، آخر برای چه گازش گرفت؟
و غیره و غیره. آقای هال که از بالای پله‌ها به آن‌ها نگاه می‌کرد و گوش می‌داد، نمی‌توانست باور کند که چیزی به آن عجیبی در طبقه‌ی بالا دیده‌بود. علاوه بر آن، واژگانش برای توصیف آنچه دیده‌بود بسیار محدود بود و به‌هیچ‌وجه کافی نبود.
 
بالا پایین