یک روز حاکمی تصمیم گرفت برای سرکشی و درک اوضاع جامعه لباس مبدل بپوشد و به میان مردم برود. حاکم از محلهای میگذشت که سه مرد در حال گفتگو بودند، او اجازه گرفت و به جمع آنها اضافه شد. این سه مرد از آرزوهای خود صحبت میکردند، یکی از آنها آرزو داشت فرمانده لشکر کشور شود، دیگری آرزو داشت وزیر دارائی باشد، اما نفر سوم آرزوی عجیبتری داشت؛ او شنیده بود همسر حاکم چهرهای به زیبایی ماه دارد و آرزو داشت شبی را در آغوش همسر حاکم بخوابد.
حاکم بعد از خداحافظی به قصر بازگشت و به مامورانش دستور داد تا آن سه مرد را به قصر بیاورند. بعد از اینکه سه رفیق به قصر آمدند، حاکم به آنها گفت یکی از ماموران من در کنار شما بوده و آرزوهایتان را شنیده است. من تصمیم گرفتم آرزوهای شما را برآورده کنم.
نفر اول همان طور که آرزو داشت فرماده لشکر شد و نفر دوم هم فرمانده دارائی. حاکم از نفر سوم پرسید، متاهلی و او در پاسخ گفت بله. حاکم به او گفت برای اینکه تو هم به آرزویت برسی فردا شب همسرم را در اختیارت میگذارم. آن شخص که از پیشنهاد حاکم به شدت ترسیده بود، از حاکم معذرت خواهی کرد، اما حاکم دست بردار نبود.
حاکم دستور داد تا همسر آن مرد را به قصر بیاورند و در مورد آرزوی شوهرش با او صحبت کرد. او به خادمان خود دستور داد زن را به حمام ببرند، لباس فاخر بپوشانند و به بهترین شکل ممکن آرایش کنند. سپس به زن گفت شبی را در کنار همسرت بگذران و هر درخواستی داشت، قبول کن. اما یادت باشد نگویی همسرش هستی و وانمود کن همسر حاکم هستی.
فردا شب حاکم مجددا مرد را به قصر فراخواند و به او گفت امشب همسرم به نزد تو میآید و میتوانی شب را با او بگذرانی. مرد به شدت ترسیده بود، او تصور میکرد که حاکم نقشه قتل او را کشیده است. اما برخلاف تصورش او را به اتاقی که از قبل آماده شده بود بردند و همسرش را هم به داخل اتاق فرستادند.
مرد که تصور میکرد آن زن همسر حاکم است، مبهوت زیبایی او شده بود. همسرش تا صبح برای کامجویی در اختیار مرد بود، بدون اینکه مرد متوجه شود همسر دائمی اوست. روز بعد ماموران مرد را به نزد حاکم بردند. حاکم از او پرسید همسرم چگونه بود؟ آن مرد در حالی که سرش را پایین انداخته بود گفت قبله عالم به سلامت باد، دیشب یک شب رویایی بود و من به آرزوی دیرینهام رسیدم.
حاکم دو عدد تخم مرغ که از قبل آماده کرده بود به مرد نشان داد. یکی از تخم مرغها رنگ آمیزی شده بود و دیگری یک تخم مرغ معمولی. حاکم از مرد درباره تفاوت تخم مرغها پرسید. مرد گفت هر دو تخم مرغ هستند، تنها یکی از آنها رنگ شده است. سپس تخم مرغها را شکاند و دوباره از مرد پرسید چه تفاوتی دارند. مرد در جواب گفت هر دو دارای سفیده و زرده هستند و تنها تفاوت رنگ آمیزی آنها بود. سپس حاکم به او گفت زنی که دیشب در کنارت بود، همسر خودت بود. من دستور دادم تا او را به قصر آورند، لباس فاخر بپوشانند و او را بیارایند. اگر تو به همسرت توجه کنی و با عشق در کنارش باشی فرقی با زن حاکم ندارد.
داستان مرغ همسایه غاز است، حکایت بسیاری از ماست. ما داشتههای دیگران را بیشتر و با ارزشتر از داشتههای خود تصور میکنیم، حریص به مال دیگران میشویم و آرامش و خوشبختی را از دیگران میخواهیم. منشا این مشکل میتواند خودکم بینی یا خودنابینی باشد که باعث میشود هیچ شانی و ارزشی برای خود و داشتههایمان قائل نباشیم.