- Mar
- 14
- 46
- مدالها
- 1
با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشتهباشید.
اکنون ثبتنام کنید!پارت اولعنوان رمان: مرور عاشقانه
نویسنده: شایلی
ژانر: عاشقانه
ناظر: @MHP
خلاصه: آیلین، دختری که مشکلاتی زیادی توی زندگیش داره و با مادر و برادرش زندگی میکنه، در آستانه ازدواج با شایان، ولی شب سالگرد آشنایش با شایان یه اتفاقی میافته که مسیر زندگی ایلین رو تغییر میده..
پارت دومپارت اول
صدای ساعت گوشیم از خواب بیدار شدم و نگاهی به ساعت انداختم و موقع رفتن به شرکت بود، سریع دوش گرفتم و موهامو سشوار کردم و مانتو مشکی و با شلوار و شال همرنگشو پوشیدم و گوشیمو با کیفم و مدارک مربوط به پروژه رو برداشتم و رفتم از پله ها پایین سرسری واسه خودم صبحونه درست کردم و خورده نخورده از خونه زدم بیرون
سوار ماشین شدم و رفتم سمت شرکت ماشینو توی پارکینگ شرکت پارک کردم و با آسانسور رفتم طبقه مورد نظر در که باز شد امدم بیرون به اولین نفر که لیندا بود برخورد کردم.
_به به سلام خانوم رئیس شرکت همه وقتی قرار زن رئیس شرکت بشن دیر میان سرکار؟
_همه رو نمی دونم! ولی من اره
_دختره پررو
_شایان توی اتاقشه؟
_بله
_باشه پس من برم پیشش
_به سلامت
بحثو با لیندا تموم کردم و به سمت اتاق شایان راه افتادم
چند تقه به در زدم و آروم دروبازکردم
داشت با یه شرکت انگلیسی حرف میزد
و تا منو دید سریع خاتمه داد به حرفشو در لپ تاپ رو بست و امدم سمتم
_دیرامدی نگرانت شدم
_دیشب که دیدی دیر خوابیدم
_حالت خوبه؟
_اره
نگام کرد از اون نگاهایی که دلم ضعف میره
_نه،
_چرا؟
_وای شایان این پرسیدن داره خب معلومه نگران مهردادیم بی نگاه افتاده زندان کتک کاری واسه ینفر دیگه بوده اون زده و در رفته داداش بدبخت من افتاده زندان مامانمم حالش خوب نیست، خانواده اون پسرم که تا پول نگیرن رضایت نمیدن
_هروقت من مردم به فکر غصه هات باش
_عه من متنفرم از این حرف
_منم از ناراحت بودن تو متنفرم
_من میخوام برم خونه حوصله ندارم
_باشه برو
میخواستم برم بیرون که دستمو کشید و پرت شدم توی آغوشش
_کادوی منو یادت رفت
لبامو روی لباش گذاشتمو بوسیدم
از آغوشش امدم بیرون و رفتم سمت خونه
شایان:
بعد از رفتن آیلین و مدارکی که قبل از رفتنش بهم داد رفتم توی جلسه
نشستم روی صندلی پارسا بحثو شروع کرد ولی من تموم حواسم به تصمیمی بود که گرفته بودم اره من مطمئن بودم
پارت سومپارت دوم
هیچ وقت دودل نشده بودم که این بار بشم
بعد پارسا نوبت من شد
گلمو صاف کردم و گفتم
_من یه صمیمی گرفتم، میخوام شرکتمو بفروشم، نگران کارتون و صمتی که دارین نباشین این شرکت با تموم کارمندانش فروخته میشه فقط
ختم جلسه رو اعلام کردمو رفتم توی اتاقم و بعداز من پارسا و لیندا وارد اتاق شدن و برگشتم سمتشون و لیندا گفت
_شایان این چه تصمیم احمقانیه که گرفتی میخوای تموم زحماتمونو توی این چندسال راحت به باد بدی دیوونه شدی پسر خودتو یادت رفته چقدر وقت و عمرتو گذاشتی پای پیشرفت این شرکت الان به همین راحتی میخوای بدیش بره برات مهم نیست زحماتت
همینجور که داشت حرف میزد وسایلمو جمع کردم و رفتم رو به روشون وایستادمو گفتم
_مهم هست اما نه به اندازه آیلین،
پارسا: یعنی بخاطر بدهی مهرداد میخوای بفروشیش
سرمون به نشونه تایید تکون دادم و از بینشون رد شدم
و موقع بیرون رفتنم برگشتم سمتشونو گفتم
_امشبو یادتون نره
•آیلین
رسیدم خونه و بی توجه به همه چیز رفتم بالا سمت اتاقم و درو بازکردم و رفتم داخل و خودمو پرت کردم روی تخت
آروم چشمامو باز کردم و شایانو پشت به من روبه روی پنجره سرتاسری اتاق ایستاده بود و بیرون و نگاه میکرد
صداش زدم
برگشت سمتم
_جانم
دستاشو توی جیب شلوارش کرده بود و امد سمتم
_کی امدی
_دوساعتی میشه
_چرا لباساتو عوض نکردی
_خودتم عوض نکرده بودی
درست میگفت، لباسای بیرونم تنم بود اما الان لباسای راحتیم تنم بود ازش پرسیدم
_تو لباسامو عوض کردی
سرشو به معنی اره
_آیلین..
_جانم
_من... من
_تو چی
_من....
_وای شایان بگو قلبم وایسمته الان
_من بایدبرم
_کجا
_لندن
_لندن... چرا؟!
_واسه اون پروژه فوق.. باید برم تا از نزدیک ببینم و بتونم کارامو بکنم
_کی برمیگردی؟!
_نمیدونم
بغض کرده بودم
خم شد و آروم لباشو گذاشت روی لبام
و منم مشتاق تر ادامه دادم
پارت پنجمپارت چهارم
بعد از این چهار ساعت صدای یکی از بچه ها بلند شد
_ای بابا اینا نمیاین ما رو اینجا کاشتن و معلوم نیست کجان من میرم
لیندا بلند شد تا مانعش بشه اما نتوست
بلند شدم و رفتم سمت میز آرشام صندلیو کشیدم و نشستم رو به روش
و خطاب بهش گفتم
_شایان کجاست؟!
_عشق توعه از من میپرسی
_بهم گفت میره لندن واسه اون پروژه فوق
ابرو بالا انداخت و گفت
_مطمئنی؟
_اره
_ولی بعید بدونم
دلشورم بیشتر بیشترشد
_یعنی چی
گوشیشو گرفت سمت و استوری شایان رو بهم نشون داد
این چی بود
شایان بود
که یه دختره روی پاهاش نشسته بود و شایان سرشو توی گردن دختره فرو برده بود و دختره با حالت لوندی گردنشو به سمت داده بود و یه لباس مجلسی کوتاه پوشیده بود و پاهای خوش تراششو به نمایان گذاشته بود
قلبم داشت وایمیستاد تا اینکه آرشام یه فیلم از شایان بهم نشون داد
و توی اون فیلم
شایان با حالتی داشت عاشقانه با دختره رفتار میکرد و بهش میگفت عاشقشه
گیج بود از تموم رفتارش و تن صداش معلوم بود
دختره با ناز بهش گفت
_پس آیلین چی؟
شایان با حالت مستی کشیده گفت
_اون به آدم احمق که فکرمیکرد من عاشقشم ولی نیستم تو برام با ارزشی
قلبم دیگه طاقت نداشت
دستامو در گوشام گذاشتم با تموم توانم جیغ زدم
همه ترسیده امدن طرفم
لیندا امد و زانو زد و اروم دستامو برداشت و گفت
_اروم باش عزیزم... بگو... بگو چیشده
هق هقی کردم و گفتم
_دیگه برام مهم نیست مرده برام بی ارزشه بره به درک
هولش دادم و سوییچ ماشین رو از روی میز برداشتم و رفتم
تموم مدت فکر درگیر شایان بود
عاشقانه های امروزش چیشد
رفتاراش چی بود
حرفاش با اون دختره چی
پروژه فوق اون بود
پارت ششمپارت پنجم
با خستگی تموم رسیدم خونه و مامانم روی مبل نشسته بود منتظرم بود
با دیدنم از روی مبل بلند شد و امد سمتم
_آیلین، آیلینم خوبی مامان چرا چشمات قرمزه عسلم
_خوبم مامان
_از شایان خبر نداری؟ رسید لندن
دلم مبخواست بگم
اره رسید لندن اونم چه لندنی
اما خونسردیمو حفظ کردمو و نگاهش کردم و دستاشو توی دستام گرفتم و گفتم
_دیگه درموردش حرف نزن مامانم
_چرا عزیزم مگه...
نزاشتم حرفشو کامل بزنه و گفتم
_همه چی بینمون تموم شده ادامش نده
منتظر نبودم تا ری اکشن مامانمو ببینم رفتم توی اتاقم
صبح با هاله نوری که اتاقم بود از خواب بیدار شدم
و رفتم حموم و دوش گرفتم و لباسامو عوض کردم و رفتم بیرون
سوار ماشینم شدم و رفتم سمت شرکت
ماشینو توی پارکینگ پارک کردم و رفتم با اسانسور بالا
وارد اتاقم شدم و زفتم سراغ لوازمم تا جمعشون کنم
دیگه جای من اینجا نیست
در همین حین بودم که یهو در باز شد
سرمو برگردوندم و لیندا رو دیدم
با بغض امد و درو بست و ادامه داد
_آیلین بخدا داری اشتباه میکنی شایان... شایان اصلا اینجوری نیست
_هه گول ظاهرشو نخور ظاهر خوبی داره اما باطن خرابی داره
_مگه میشه اخه بعد ابن همه سال بزنه زیر همه چی
وسایلام تموم شده بودن و برشون داشتم و با سنگی تمام گفتم
_حالاکه شده... غصه منو نخور به فکر خودت باش که یوقت پارسا از دست نره بلاخره رفیق صمیمی شایانه
تنه ای بهش زدم و رفتم از اتاق بیرون
با اسانسور رفتم پایین
و قبل از سوار شدنم آرشام امد جلوم و گفت
_باید باهات حرف بزنم
_من حرفی ندارم با تو
_من دارم بیالطفا
رفتم و سوار ماشینش شدم
پارت هفتمپارت ششم
در ماشینو بستم و خطاب بهش گفتم
_گوش میدم
بی توجه به حرفم شیشه ماشینو پایین کشید و به سرایدار گفت که ماشینمو برام بیارن خونه و شیشه رو داد بالا عصبی صدامو بلند کردم و گفتم
_چی میگی واسه خودت میخوام برم
_هیس اروم باش میرسونمت تو راه باهم حرف میزنیم
میدونستم بی خیال بشو نیست پس ساکت نشست
توی راه سربحثو بازکرد
_ببین آیلین من... میدونم الان نباید بهت بگم ولی شایان
_نمیخوام درموردش چیزی بشنوم
_اوکی، آیلین با من..... ازدواج کن لطفا
سرمو برگردوندم طرفش و گفتم
_چی
_تنها راهت واسه یه زندگی خوب و فراموش کردن شایانه اینه
_تمومش کن
خواست حرفی بزنه که یهو گفتم
_اونجا چه خبره
درخونمون مردم امده بودن و ماشین اورژانسم بود
از ماشین پیاده شدم و آرشام پشت سرم امد
رسیدم و به کادر درمانی که اونجا بودن گفتم
_چیشده؟
_یکی از همسایه ها امده در خونتون و دیده کسی جواب نمیده درصورتی که گفته و مادرتون قرار بود با این خانوم برن خیریه اما صدایی نمیشنون و درو بازمیکنن و مادرتون بی حال پیدا میکنن و با ما تماس میگیرن
_ما... مادرم
یکی دیگه از تیم امد و گفت
_متاسفم خانوم... نمیتونیم برسونمیشون بیمارستان غم آخرتون باشه
این چی گفت
مامانمو از دست دادم
زندگیمو از دست دادم
چشمام سیاهی رفت و داشتم می افتادم
که آرشام امد و زیر کتفمو گرفت
چشمامو بازکردم و دیوار سفید دیدم
آرشام امد بالای سرم و گفت
_خوبی آیلین
_مامانم رفت... دیدی دق کرد بخاطرمن
_آروم باش
_آرشام میخوام از شایان انتقام بگیرم
_کمکت میکنم فقط قبلش باید باهام ازدو..ـ.
_باشه قبوله
پارت هشتمپارت هفتم
میدونستم حماقت محضه ازدواج با آرشام اما نمیتونستم بیخیال بشینم تا شایان با عشقش خوشبگذرونه
دوروز بیمارستان بستری بودم و بعداز مرخصی رفتم سرمزار مامانم
یکم باهاش حرف زدم و رفتم سوار ماشین آرشام شدم
آرشام: آیلین بریم محضر
_الان
_خب اره
_تو واقعا شرایط منو درک نمیکنی من الان عذادارم داداشم تو زندانه
_عذاداریت قبول دارم اما مهرداد آزاد شد
سرمو برگردوندم سمتش و گفتم
_چی
_اره آزادشد الانم میریم محضر تا ببینیش
مجبور به سکوت بودم
رفتیم سمت محضر
و وارد محضرشدیم و مهردادو دیدم
رفتم توی آغوشش و یه دل سیر گریه کردم
وقتی آروم شدم
عاقد امد و قرارشد صیغه رو بخونه
نیم نگاهی بهمون انداخت و لب زد
_با لباسای مشکی میخوایین عقد کنین
خواستم جواب بدم که آرشام پرید و گفت
_ما یه مراسم ختمی بودیم مجبورشیدم هل هلکی شد
عاقد کوتاه امد و
یکی از دوستای مشترک منو شایانم به عنوان شاهد اونجا بود
صیغه جارشد و بعد از امضای شاهدها امدیم از محضر بیرون
بردیا(دوست مشترک منو شایان) امد و گفت
_آرشام میتونم با آیلین تنهایی صحبت کنم
_اگه آیلین بخواد البته
پریدم و گفتم
_جانم بردیا بگو
بردیا نگاهی بهم انداخت و گفت
_میشه بیای اونطرف
باهاش رفتم و آرشام و مهرداد هم باهم رفتن یکم حرف بزنن
منتظربودم حرف بزنه تا اینکه گفت
_آیلین خودتم میدونی کارت اشتباهه تو هنوزم روحت ماله شایانه میدونم درکت میکنم هرکس دیگه ای جای تو بود فکزمیکرد شایان بهش خ*یانت کرده اما شایان با اون عشقی که داره به تو هیچ وقت اینکارو نمیکنه ولی اگه تصمیت اینه و میدونی باآرشام خوشبخت میشی ایشالله خوشبخت بشی
بعدشم صداشو بلند کرد و با آرشام و مهرداد خداحافظی کرد
سوارماشین شدیم و رفتیم خونه
مراسم چهلم تموم شد و منو آرشام میخواستیم بریم نیویورک
امروز روز پرواز بود
شالمو سرکردم و امد از پله ها پایبن
ما که پول نداشتیم دماغامان را عمل کنیم و گونه بکاریم، ما که خط لب نداشتیم و مژه مصنوعی نداشتیم، ما که موی بلوند و قد بلند نداشتیم، ما که چشمهایمان رنگی نبود؛ رفتیم و کتاب خواندیم! و با هر کتابی که خواندیم، دیدیم که زیباتر شدیم، آنقدر که هربار که رفتیم در آینه نگاه کردیم، گفتیم: خوب شد خدا ما را آفرید وگرنه جهان چیزی از زیبایی کم داشت. میدانی آن جراح که هرروز ما را زیباتر میکند، اسمش چیست؟ اسمش "کتاب" است! چاقویش درد ندارد، امّا همهاش درمان است. هزینهاش هرقدر هم که باشد به این زیبایی میارزد. من نشانی مطب این پزشک را به همه ی شما می دهم: رمان بوک! بی وقت قبلی داخل شوید! این طبیب مشفق، اینجا نشسته است، منتظر شماست!
*ثبت نام*
سلام مهمان عزیز
برای حمایت از نویسندگان محبوب خود و یا نشر آثارتان به خانواده رمان بوک بپیوندید:
کلیک برای: عضویت در انجمن رمان بوک