خط چشم مدل روباهی، چشمهایم را جسورتر از همیشه نشان میداد. به دختر درون آینه دقیقتر نگاه کردم. رژ لب زرشکی تیره، موهای کوتاه هایلایت شده، نیمست برلیان سفارشی دستساز و حتی این پیراهن مشکی ساتن شایندار، هیچکدام حتی سر سوزنی به من شبیه نبودند. همهی اینها نقش یک زن را بازی میکردند، زنی که من نبودم.
چند تقهی کوتاهی که روی در چوبی اتاق نشست، باعث شد نگاهم را از آینه بگیرم و به سمت عقب بچرخم.
- خانوم جان، آقا منتظر شماست.
دستی به گلوی ورم کردهام کشیدم. این بغض لعنتی باز کی وقت کرد خودش را در گلوی من جا کند و راه نفسم را بند بیاورد؟
چند سرفهی کوتاه و نمایشی زدم و آهسته گفتم:
- الان میام.
صدای لخلخ کردن دمپاییهای روفرشیاش روی پارکتها و دور شدن صدا نشان میداد که به طبقهی پایین رفته است و باز هم من در این نیمطبقهی نفرینشدهای که هرگز به من تعلق نداشت، جا ماندهام. صدای هوهوی باد و پیانوی طبقهی اول، وحشتناکترین و شاید لذتبخشترین صدای عمرم بود. او گفته بود هر وقت صدای پیانو را شنیدی، بدان سور اسرافیل دمیده شده است و راه فراری برای هیچکسی نیست، حتی تو.
آدمهایی از مرگ میترسند که چیزی برای از دست دادن دارند یا حداقل امیدی برای نجات، اما مرگ برای من شاید بهترین پاداش ممکن بود؛ حداقل تا به آن لحظه.
تلفن همراهم را از روی میز آرایش برداشتم. انگشتانم لحظهای روی سطح سرد آن مکث کردند. نفس عمیقی کشیدم اما اکسیژن این هوا هم بوی ترس میداد. دستگیرهی سرد طلاییرنگ را به طرف پایین فشار دادم و وارد راهرو شدم. بوی تند و زنندهی نوشیدنی و سیگارهای مارک تا همین جا هم میآمد. چینی به بینی تراشخوردهام انداختم و زیر لب فحشی نثار یامان کردم.
پلههای مرمری سفید تکبهتک زیر پاشنههای بلند کفشهایم لمس میشدند و سرود ورودم را برای مهمانها مینواختند. صدای ملایم موزیک بیکلامی که توسط نوازنده در ضلع غربی سالن نواخته میشد، نورهای ملایم طلایی و سفید، بوی گلهای رز سفید توی گلدانهای عتیقهی سالن، عطرهای گرانقیمت و زنندهی مهمانها و نوشیدنیهای تند و تیزی که با هم مخلوط شده بود، این مجلس را تبدیل به یک مهمانی رقتبار اما به ظاهر شکوهمند کرده بود.
تقریبا همه داشتند من را نگاه میکردند و هوش و حواسشان را به این سمت سالن داده بودند. دست یامان را که به سمتم دراز شده بود گرفتم و آخرین پله را طی کردم. من این بازی را بلد بودم، حتی اگر نمیخواستم در آن باشم.
با صدای آرامی زمزمه کرد:
- اونجاست، کنار شومینه.
نور طلایی شومینه روی نیمرخش نقش انداخته بود و اجازه نمیداد در تاریکی نسبی آن قسمت او را بهدرستی آنالیز کنم.
سرم را به آهستگی تمام به نشانهی تایید حرفش تکان دادم. لیوان پایهبلند را از روی میز برداشت و به طرفم گرفت. دستش را پس زدم و زیر لب گفتم:
- نمیخوام مسـ*ـت باشم، امشب هوش و حواسم رو نیاز دارم!
نیشخندی گوشهی لبش جای گرفت و محتویات سرخرنگ لیوان را یکباره سر کشید:
- تو حتی توی مستی هم هوشیاری، پرنسس.
دهانم را باز کردم تا جواب درخوری به او بدهم که با آمدن مرد کتوشلواری ناشناسی بهسمتمان سکوت کردم. مرد مو جوگندمی که حداقل شصت سال را داشت، اما نحوهی لباس پوشیدنش او را تا حدودی جوانتر نشان میداد. البته که نادیده گرفتن شکم بزرگش اصلا امکانپذیر نبود.
- چه سعادتی! دیدن خانوادهی آلاز بزرگ!
اولین کلمهای که برای توصیفش در ذهنم جای گرفت «چاپلوس» بود. یامان دستش را پشت کمرم گذاشت و من را کمی به خودش نزدیکتر کرد. چشمغرهی نامحسوسی به او رفتم و فاصله را کمی بیشتر کردم.
- کم سعادتی از ماست، جناب. خوشحالم که فرصت دیدار مجدد پیدا کردیم.
مرد درست کنار دست من و نزدیک به پنجره ایستاد. لیوان کوچک کریستالی را روی میز شیشهای گرد میانمان برداشت و لبخندی نه چندان جذابی زد و دندانهای روکش طلایش را به نمایش گذاشت:
- میخواستم راجع به صادرات کانتینرهای روسیه صحبت کنم.
دست یامان را از دور کمرم باز کردم و لبخندی ملایم به مرد چاقِ چاپلوس زدم و قبل از اعتراض کردن یامان گفتم:
- پس من فعلاً از حضورتون مرخص میشم.
مردی سری به نشانهی احترام تکان داد و یامان با چشمهای آبیرنگش به سمت شومینه اشاره کرد. میدانستم تمام این مهمانی و تحمل آدمهای نچسب به ظاهر باکلاس و امروزی تنها به خاطر اوست. او تنها شاهمهرهی این بازی بود.