جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [مرگنواز خلت] اثر «زهرا غلامی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط YAMUR با نام [مرگنواز خلت] اثر «زهرا غلامی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 397 بازدید, 3 پاسخ و 13 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [مرگنواز خلت] اثر «زهرا غلامی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع YAMUR
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط YAMUR
موضوع نویسنده

YAMUR

سطح
1
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
Nov
1,015
8,367
مدال‌ها
3
وَٱلقَلَمِ وَمَا يَسطُرُونَ

عنوان: مرگنواز خلت
ژانر: معمایی، عاشقانه
به‌قلمِ: زهرا غلامی
عضو گپ نظارت: (5)S.O.W

دیباچه:
در پیچ و خم دالان‌های خون‌زده‌ی سرنوشت، جایی که خلت و جنایت در هم می‌آمیزند، ما تنها شاهدان مرگیم. بوسه‌ی تو، همچون اخگری در دل زمهریر دمی به جان یخ‌زده‌ام هدیه می‌دهد و برای اولین و آخرین بار ناجی‌ام می‌شود. تو سردسته‌ی شیاطین و من اسیر وهم نور گمگشته‌ات، زیر سایه‌های مهتابی که حکممان را می‌نویسد به پایان می‌رسیم؛ آیا جهنم دلدادگی توان سوزاندن زخم‌های آغشته به خون‌مان را دارد؟! به راستی زخم‌هایمان با شعله‌ور شدن آرام می‌گیرند یا تا ابد به زنده‌زنده سوختن تبعید می‌شویم؟!



 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

-pariya-

سطح
6
 
[ مدیر ارشد بخش علوم و فناوری ]
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
مترجم ارشد انجمن
آموزگار انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jul
25,866
53,046
مدال‌ها
12
1744120134361.png
"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.

درخواست جلد

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.

درخواست نقد شورا

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان



با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
موضوع نویسنده

YAMUR

سطح
1
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
Nov
1,015
8,367
مدال‌ها
3
مقدمه:
باران می‌بارید، خیابان‌های تاریک شهر بوی خ*یانت، خون و باروت می‌دادند. دستم هنوز گرم بود از لمس ماشه‌ای که سرنوشت را تغییر داده بود.
اما قلبم، سردتر از سنگ قبرهایی که زیر این شهر دفن شده‌اند. او آنجا بود. ایستاده میان تاریکی، مثل حقیقتی تلخ که از گذشته آمده تا آینده‌ام را بسوزاند.
عشق؟ شاید. اما در دنیای ما، عشق را همیشه با گلوله‌های سربی و لکه‌های خون می‌نویسند.
و من تنها یک حقیقت را می‌دانم: در این بازی، هیچکس بی‌گناه نیست.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

YAMUR

سطح
1
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
Nov
1,015
8,367
مدال‌ها
3
خط چشم مدل روباهی، چشم‌هایم را جسورتر از همیشه نشان می‌داد. به دختر درون آینه دقیق‌تر نگاه کردم. رژ لب زرشکی تیره، موهای کوتاه هایلایت شده، نیم‌ست برلیان سفارشی دست‌ساز و حتی این پیراهن مشکی ساتن شاین‌دار، هیچ‌کدام حتی سر سوزنی به من شبیه نبودند. همه‌ی این‌ها نقش یک زن را بازی می‌کردند، زنی که من نبودم.
چند تقه‌ی کوتاهی که روی در چوبی اتاق نشست، باعث شد نگاهم را از آینه بگیرم و به سمت عقب بچرخم.
- خانوم جان، آقا منتظر شماست.
دستی به گلوی ورم کرده‌ام کشیدم. این بغض لعنتی باز کی وقت کرد خودش را در گلوی من جا کند و راه نفسم را بند بیاورد؟
چند سرفه‌ی کوتاه و نمایشی زدم و آهسته گفتم:
- الان میام.
صدای لخ‌لخ کردن دم‌پایی‌های روفرشی‌اش روی پارکت‌ها و دور شدن صدا نشان می‌داد که به طبقه‌ی پایین رفته است و باز هم من در این نیم‌طبقه‌ی نفرین‌شده‌ای که هرگز به من تعلق نداشت، جا مانده‌ام. صدای هوهوی باد و پیانوی طبقه‌ی اول، وحشتناک‌ترین و شاید لذت‌بخش‌ترین صدای عمرم بود. او گفته بود هر وقت صدای پیانو را شنیدی، بدان سور اسرافیل دمیده شده است و راه فراری برای هیچ‌کسی نیست، حتی تو.
آدم‌هایی از مرگ می‌ترسند که چیزی برای از دست دادن دارند یا حداقل امیدی برای نجات، اما مرگ برای من شاید بهترین پاداش ممکن بود؛ حداقل تا به آن لحظه.
تلفن همراهم را از روی میز آرایش برداشتم. انگشتانم لحظه‌ای روی سطح سرد آن مکث کردند. نفس عمیقی کشیدم اما اکسیژن این هوا هم بوی ترس می‌داد. دستگیره‌ی سرد طلایی‌رنگ را به طرف پایین فشار دادم و وارد راهرو شدم. بوی تند و زننده‌ی نوشیدنی و سیگارهای مارک تا همین جا هم می‌آمد. چینی به بینی تراش‌خورده‌ام انداختم و زیر لب فحشی نثار یامان کردم.
پله‌های مرمری سفید تک‌به‌تک زیر پاشنه‌های بلند کفش‌هایم لمس می‌شدند و سرود ورودم را برای مهمان‌ها می‌نواختند. صدای ملایم موزیک بی‌کلامی که توسط نوازنده در ضلع غربی سالن نواخته می‌شد، نورهای ملایم طلایی و سفید، بوی گل‌های رز سفید توی گلدان‌های عتیقه‌ی سالن، عطرهای گران‌قیمت و زننده‌ی مهمان‌ها و نوشیدنی‌های تند و تیزی که با هم مخلوط شده بود، این مجلس را تبدیل به یک مهمانی رقت‌بار اما به ظاهر شکوهمند کرده بود.
تقریبا همه داشتند من را نگاه می‌کردند و هوش و حواس‌شان را به این سمت سالن داده بودند. دست یامان را که به سمتم دراز شده بود گرفتم و آخرین پله را طی کردم. من این بازی را بلد بودم، حتی اگر نمی‌خواستم در آن باشم.
با صدای آرامی زمزمه کرد:
- اونجاست، کنار شومینه.
نور طلایی شومینه روی نیم‌رخش نقش انداخته بود و اجازه نمی‌داد در تاریکی نسبی آن قسمت او را به‌درستی آنالیز کنم.
سرم را به آهستگی تمام به نشانه‌ی تایید حرفش تکان دادم. لیوان پایه‌بلند را از روی میز برداشت و به طرفم گرفت. دستش را پس زدم و زیر لب گفتم:
- نمی‌خوام مسـ*ـت باشم، امشب هوش و حواسم رو نیاز دارم!
نیشخندی گوشه‌ی لبش جای گرفت و محتویات سرخ‌رنگ لیوان را یک‌باره سر کشید:
- تو حتی توی مستی هم هوشیاری، پرنسس.
دهانم را باز کردم تا جواب درخوری به او بدهم که با آمدن مرد کت‌و‌شلواری ناشناسی به‌سمت‌مان سکوت کردم. مرد مو جوگندمی که حداقل شصت سال را داشت، اما نحوه‌ی لباس پوشیدنش او را تا حدودی جوان‌تر نشان می‌داد. البته که نادیده گرفتن شکم بزرگش اصلا امکان‌پذیر نبود.
- چه سعادتی! دیدن خانواده‌ی آلاز بزرگ!
اولین کلمه‌ای که برای توصیفش در ذهنم جای گرفت «چاپلوس» بود. یامان دستش را پشت کمرم گذاشت و من را کمی به خودش نزدیک‌تر کرد. چشم‌غره‌ی نامحسوسی به او رفتم و فاصله را کمی بیشتر کردم.
- کم سعادتی از ماست، جناب. خوشحالم که فرصت دیدار مجدد پیدا کردیم.
مرد درست کنار دست من و نزدیک به پنجره ایستاد. لیوان کوچک کریستالی را روی میز شیشه‌ای گرد میان‌مان برداشت و لبخندی نه چندان جذابی زد و دندان‌های روکش طلایش را به نمایش گذاشت:
- می‌خواستم راجع به صادرات کانتینرهای روسیه صحبت کنم.
دست یامان را از دور کمرم باز کردم و لبخندی ملایم به مرد چاقِ چاپلوس زدم و قبل از اعتراض کردن یامان گفتم:
- پس من فعلاً از حضورتون مرخص میشم.
مردی سری به نشانه‌ی احترام تکان داد و یامان با چشم‌های آبی‌رنگش به سمت شومینه اشاره کرد. می‌دانستم تمام این مهمانی و تحمل آدم‌های نچسب به ظاهر باکلاس و امروزی تنها به خاطر اوست. او تنها شاه‌مهره‌ی این بازی بود.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین