فنجان قهوه را به لبهای رژ خوردهاش چسباند، افکاری که در ذهنش جولان میخوردند و ذهنش را درگیر کرده بودند تمامی نداشتند؛
قلپی از قهوهی داغ خورد، طعم گس و تلخ قهوه را دوست داشت، فنجان سفید را از لبهایش فاصله داد و باز به محتویاتش خیره شد، تیره بود و تاریک... چون رنگ دنیای این روزها.
زبانش را روی لبهایش کشید، طعم این رژ را دوست نداشت!
لبهای نازکش را روی هم فشرد و فنجان را که اکنون نیمه ده بود روی میز قرار داد.
با صدای شیدا نگاهش را از گلهای یاس روی میز گرفت و به چهرهی نسبتاً جدی خواهر بزرگترش خیره شد.
- من اجازه نمیدم تنهایی سفر کنی!
دستهای عرق کردهاش را به مانتوی صورتی و روشنش مالید، لبهایش را با کمی تعلل گشود و گفت:
- اما من می خوام برم؛ یعنی لازمه و باید برم!
شیدا ابروهای کوتاه تاتو کردهاش را در هم کشید و با تندی گفت:
- یعنی چی که لازمه؟ میگم نمیذارم تنهایی سفر کنی!
شیلا با نارضایتی و کمی حرص حرف شیدا را قطع کرد و نالید:
- شیدا چرا نمیخوای باور کنی بزرگ شدم؟!
شیدا همانطور که موبایلش را چک میکرد پاسخ داد:
- هرکی قد کشید معنیش این نیست که بزرگ شده!
دخترک اینبار با صدای بلندتری ناله کرد:
- من ۲۱ سالمه شیدا، چرا داری مثل بچهی ۵_۶ ساله باهام حرف میزنی؟ من باید برم، هرطور که شده.
شیدا: لازمه بازم حرفم رو تکرار کنم؟
شیلا: شیدا گفتم که لازمه... آقای مظفر خیلی... .
اینبار از کوره در رفت و رو به خواهر کوچکترش فریاد زد:
- شیلا همین الانتمومش میکنی! گفتم... .
و اینبار شیلا بود که حرف شیدای عصبانی را برید:
- نهنهنه! اینبار تو باید تمومش کنی، میفهمی این موضوع چهقدر برای من مهمه؟ من یک ساله دارم روی این موضوع کار میکنم، جدا از کارهای روزنامه، خودم هم دیگه دوست دارم آخر این ماجراهای عجیب رو بدونم چرا... .
شیدا قدمی سمتش برداشت و انگشت کشیدهاش راروی لبهای قلوهایش گذاشت و با لحن عصبی غرید:
- هیش! هیچی نگو. خب؟ شیلا همین حالا تمومش کن و این بحث رو ادامه نده.