داستان حول محور ایوان ایلیچ، یک قاضی موفق و متوسط در جامعه روسیه قرن نوزدهم میچرخد. ایوان ایلیچ زندگیای عادی و به ظاهر موفق دارد، اما زندگیاش بیشتر بر اساس انتظارات اجتماعی و معیارهای بیرونی شکل گرفته است. او به تدریج متوجه میشود که زندگیاش خالی از معنا و رضایت واقعی است.
وقتی ایوان به بیماری لاعلاجی مبتلا میشود، او به ناچار با واقعیت مرگ و عدم وجود معنا در زندگیاش مواجه میشود. این تجربه او را به تفکر دربارهی انتخابهایش، روابطش با خانواده و دوستان و ارزشهای واقعی زندگی وادار میکند. او در این مسیر با ترس از مرگ و احساس تنهایی و انزوا دست و پنجه نرم میکند.
تولستوی با نثر ساده و در عین حال عمیق، احساسات و تفکرات ایوان را به تصویر میکشد و خواننده را به تفکر دربارهی زندگی و مرگ وادار میکند. او به بررسی موضوعاتی چون عشق، دوستی، و ارزشهای انسانی میپردازد و نشان میدهد که چگونه زندگی میتواند در مواجهه با مرگ به یک سفر درونی تبدیل شود.