جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [مریم من] اثر «baran0011 کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط baran0011 با نام [مریم من] اثر «baran0011 کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 534 بازدید, 6 پاسخ و 5 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [مریم من] اثر «baran0011 کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع baran0011
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط NIRI
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

baran0011

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
13
43
مدال‌ها
1
نام رمان : مریم من
نویسنده : baran0011
ژانر : عاشقانه ، ازدواج اجباری
ناظر: @حسناع
خلاصه : داستان در مورد مریم تک دختر حاج مرتضی که دختری آرام و ساکت هست .در یک خانواده پر‌جمعیت که به دلیل همین ساکتی و مطیع بودن مجبور به ازدواج با پسر حاج رسول می‌شود... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

DELVAN.

سطح
5
 
ارشد بازنشسته
نویسنده ادبی انجمن
ارشد بازنشسته
نویسنده انجمن
Dec
4,121
24,781
مدال‌ها
6
IMG_۲۰۲۲۰۱۳۰_۱۸۲۶۴۹.jpg



نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در را*بطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست جلد

می‌توانید برای پیشرفت قلم خود بدون محدودیت پارت درخواست منتقد همراه دهید.
درخواست منتقد همراه

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.

درخواست نقد شورا

و اگر درخواست تگ داشتید، می‌توانید به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
اعلام پایان رمان

با تشکر از همراهی شما
| کادر مدیریت انجمن رمان بوک|
 
موضوع نویسنده

baran0011

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
13
43
مدال‌ها
1
با صدای مامان که داشت مریم مریم می‌گفت، از عالم خواب شیرینی که داشتم می‌دیدم، به دنیای بیداری و هوشیاری اومدم.
مامان: مریم! مریم بیدار شو! ساعت هشته، تو هنوز خوابی!
- سلام. فقط پنج دقیقه.
مامان: علیک سلام. چی‌چی و پنج دقیقه؟ دو ساعته خوابیدی، شب شد تو هنوز خوابی. الان بابا و داداش‌هات میان خونه و تو هنوز خوابی؟ برای شام هم کمک من که ندادی، گرفتی خوابیدی... مریـــم!
یک دفعه با کشیده شدن پتو با شدت، نفهمیدم چی شد که خودم با پتو که به هم پیچیده شده بودیم از روی تخت نرم به روی سرامیک‌های سخت کف اتاق افتادیم.
- آخ‌آخ کمرم‌.
مامان: ای وای چی شد؟ خوبی؟ آخه دختر کی پتو را این‌جوری به دور خودش می‌پیچه؟ سرت که به زمین نخورد؟
- آخه مادر من. قربونت برم. بیدار شدم، چی‌کار به پتو داری که بکشی. فکر کنم انتقام این‌که امروز اصلا کمکت ندادم و با ضربه فنی کردنم گرفتی؟
مامان: حالا مگه چی شده؟ خوبه از قلّه کوه به زمین نیفتادی! آخه نیم متر ارتفاع که چیزی نیست. الانم که خداروشکر صحیح و سالمی پاشو دست و صورت بشور بیا کمک من تا پدر و داداش‌هات نیومدن، میز رو بچینیم.
- چشم‌‌چشم.
با رفتن مامان از اتاقم سمت آیینه قدی گوشه اتاقم رفتم. با بالا زدن لباسم به کمرم که درد گرفته بود از این ضربه فنی مامان نگاه کردم ببینم چه بلایی سرش اومده بود. ولی هیچی نبود نه سرخی نه التهابی هیچی! اصلا انگار این کمر نبوده که از ارتفاع به قول مامان نیم متری افتاده روی سرامیک‌های کف اتاق. باز هم خداروشکر که آسیبی ندیده.
بعد مرتب کردن تختم و جمع کردن پتو افتاده روی زمین، اونم به خاطر حساسیتی که داشتم به تمیزی و مرتب بودن همه چیز که از مامان گلم این خصلت رو به ارث برده بودم. یعنی تنها افراد تمیز و حساس به تمیزی و مرتب بودن تو خونه ما فقط من و مامانیم، آقایون از این قاعده مستثنی‌اند. به شدت شلخته و نامرتب البته تو خونه، بیرون خونه که ماشالا تمیز و شیک و مرتبند. یک جا خوندم که آقایون در حریم خصوصی خودشون راحت و اون‌‌طور که دوست دارند، هستن. ولی در اجتماع بسیار تمیز و شیک و مرتب که این متن خیلی شامل آقایون خونه ما می‌شد. البته من بقیه مردها رو نمی‌دونم چه‌طوری‌ هستن. بعد شستن دست و صورتم و عوض کردن لباس خوابم با پیراهن آستین بلند سبز رنگم با دامن هم رنگش که تا روی مچ پاهام بود. یکی از حساسیت‌های منه که اصلاً نمی‌تونم تو خانه شلوار تو خونه‌ای بپوشم. چون به شدت خارش می‌گیرم و حساسیت پوستی دارم. پس تو خونه همیشه دامن‌های بلند تا مچ پام می‌پوشم که البته سخته، چون باید همیشه حواست باشه که با وجود چهار تا مرد تو خانه در نشستن و برخواستن دامنت بالا نره و پاهات معلوم نشه. البته تا چند ماه اول سخت بود بعد عادت کردم و دیگه ناخودآگاه حواسم هست. برای خواب هم اصلاً نمی‌تونم شلوار بپوشم. همیشه با یک پیرهن خواب بلند تا روی زانو خوابیدم ولی خب خداروشکر نمی‌دونم مامانم با چه روشی و با چه کلماتی بابا و داداش‌هام را توجیح کرده که بدون اجازه توی اتاقم نیان. و واقعاً هم خیلی رعایت می‌کنن .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

baran0011

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
13
43
مدال‌ها
1
بعد از چیدن میز شام که مامان زحمت غذا را کشیده بود و غذای مورد علاقه خودش و آقاجون یعنی قیمه بادمجان پخته بود. صبر کردیم که وقتی آقایان اومدن بکشیم. در حالی که داشتم ظرف‌های کثیف که برای پختن شام مامان دورتادور آشپزخونه چیده بود، می‌شستم. صدای آقا جون و داداش محسن از داخل پذیرایی در حالی که داشتن با مامان صحبت می کردن اومد. سریع شیر آب رو بستم. تا برم سلام احوال پرسی کنم. اینم یک قانون تو خونه ما بود! از زمانی که من یادم میاد همیشه پابرجا بوده که کوچیک‌تر‌ها همیشه باید بیان استقبال کسایی که وارد خونه می‌شوند. البته این قانون همیشه برای من پا برجا بوده. داداش‌هام نه و اگه تصادفی تو پذیرایی بودن به استقبال بزرگ‌تر از خودشون می روند حالاً چه آقاجونم باشه چه مهمون غریب ولی اگه تو اتاق‌هاشون و جاهای دیگه خونه باشند. که کسی اون‌ها را ندیده اصلاً به روی مبارکشون نمی‌ارند. ولی من تا یادمه چون کوچیک‌ترین فرد خانواده بودم از آقاجونم که بزرگ‌ترین فرد خانواده شش نفری ما بود. تا داداش محسن که قبل من بود و ۴ سال از من بزرگ‌تر بود. باید می‌رفتم برای استقبال و خوش آمد گویی و اگه کاری داشتن براشون انجام می‌دادم مثلاً کیفشون و ببرم داخل اتاقشون از این‌جور کارها که البته مامانم معتقد بود یک خانم فهمیده و خانواده دوست این کار‌ها را باید انجام بدهد. در حالی که من قبول نداشتم و اگر هم انجام می‌دادم طبق عادت بود. زمانی که رسیدم به پذیرایی یک سلام بلند گفتم،آقاجون و داداش محسن جوابم و دادن.
داداش محسن طبق عادت همیشگی‌ش که من و می دید لپم رو می‌کشید.
- کوچولوی من چه‌طوره؟
- آخ... آخ... ولش کن. اون رو کندی.
داداش محسنم از این‌که صدای جیغ من و بلند کنه کیف می‌کرد. با گذاشتن کیفش روی زمین و با خالی شدن دستش سریع با هر دو دست شروع کرد، لپ‌های زبون بسته من رو کشیدن. منم شروع کردم به جیغ زدن.
- آیی... ولشون کن... آخ. مامان! آقاجون مامان یک چیزی بهش بگین... آخ.
آقاجون در حالی که می خندید گوش داداش محسن رو گرفت که اونم زد به لودگی و داد و بیداد کردن الکی.
- گوشم... آی... گوشم! آقاجون نوکرتم‌. ولش کن.
منم مرده بودم. از خنده و می‌گفتم حقته. آفرین آقاجون. بیش تر گوشش رو بکش. تو همین حین با صدای سلام یک‌دفعه یه جیغ زدم و پریدم بالا. آقاجون که دیگه گوش داداش محسن را رها کرده بود گفت:
- آروم دختر چه خبرته؟!
داداش محسن در حالی که داشت با داداش محمد و مهدی خوش بش می‌کرد سرش و برگردون طرف من و آقاجون و گفت:
- آقاجون آخه جغجغه خونمونه جیغ نزنه که نمیشه ترسو خانم.
- آقاجون. ببینش چی میگه.
مامان در حالی که کیف آقاجون و گرفته بود دستش رو کرد به آقاجون و گفت:
- بیا بریم حاجی این بچه ها رو هم به حال خودشون بذار خودشون از پس هم برمیان.
داشتم با حرص به داداش محسن نگاه می کردم که با قیافه به ظاهر ترسیده و مضحکی گفت:
- اوه اوه ترسیدم داداش محمد شلوارت رو میدی به من؟
داداش محمد یه پس کله به پشت سرش زد و گفت:
- کم تر این آجی من رو حرص بده برو کنار ببینم علیک سلام آبجی کوچولو.
من که شرمنده بودم که داداش محمد به من سلام کرده، سریع طبق عادتی که موقع شرمندگی داشتم. با دست راستم به گونم زدم و رو کردم به داداش محمد و مهدی گفتم:
- وای ببخشید داداش محمد و مهدی سلام خوبین؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • گل
واکنش‌ها[ی پسندها]: HAN
موضوع نویسنده

baran0011

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
13
43
مدال‌ها
1
بعد شام همه تو سالن پذیرایی نشسته بودیم. طبق عادت که چایی بخوریم . سه تا داداش هام که کنار هم نشسته بودن و با هم صحبت می کردن. آقاجون هم که داشت کانال های تلویزیون را جا به جا می کرد و هرجا خبر بود،یک توقفی داشت .مامان هم که تو آشپزخونه رفته بود،چایی بریزه. منم که بیکار نشسته بودم و همه را نگاه می کردم .صحبت های داداش ها که مربوط به کار و مسائل کاری بود . داداش محمد که فرزند ارشد خانواده و ۳۲ سالشه و با دوستش یک شرکت در زمینه ساخت وساز عمران دارند.و بعد داداش محمد داداش مهدی که ۲ سال کوچیکتره و وکالت خونده البته کارهای وکالت مرتبط با شرکت داداش محمد هم انجام می دهد.و آخرین پسر هم که داداش محسن هست که اونم۳ سال از داداش مهدی کوچیکتره و کنار آقاجون تو حجره فرش کار می‌کنه. و اصلا اهل درس نبود از همون اول پیش آقاجون بود و واقعا هم در تجارت و بازاریابی خیلی مهارت داشت .آخرین بچه هم منم که ۲۱ سالمه دانشجوی مترجمی زبان هستم. همه مون هم مجردیم. آقاجون و مامان خیلی تلاش می کنند. که پسرها رو زن بدهند. ولی هنوز موفق نشدن و البته که اصلا زیر بار ازدواج نمی‌روند. داداش محسن کمی مایله به ازدواج که آقاجون گفته نه زوده برات.
بعد خوردن چایی و شب بخیر گفتن رفتم توی اتاق خودم که طبقه بالا بود خونه ما یک خونه سه طبقه بود که آقاجون وقتی هنوز من و داداش محسن نبودیم خودش ساخته بود.که طبقه همکف آشپزخانه و سالن پذیرایی دو تا اتاق داشت که یکی اتاق خودشون و یکی هم اتاق مهمان ،داخل هر اتاقی هم سرویس بهداشتی بود. و طبقه بالا که چهار اتاق داشت برای ما چهار تا و طبقه سوم هم یک سالن بزرگ و آشپزخونه و سرویس بهداشتی که برای مراسمات و مهمونی ها اکثرا اگه شلوغ بود استفاده می شد .که خدارو شکر آقاجون فکرش بکر بوده و آسانسور گذاشته بود. که هم خودمون هم مهمان ها راحت باشند.
 
موضوع نویسنده

baran0011

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
13
43
مدال‌ها
1
تو دانشگاه با سپیده دوستم در حال خوردن ناهار که قرمه سبزی بود. تو سلف نشسته بودیم.
سپیده در حالی که نوشابه اش و باز می کرد: مریم متون ادبی رو خوندی فردا امتحان داریم .
یک نگاه بهش کردم : یک دور جزوه را نگاه کردم ولی دقیق نخوندم .
سپیده با چهره ماتم زده : خوش به حالت البته تو که همیشه درس خون بودی من نه جزوه دارم نه از استاد جاوید خوشم میاد .
- استاد جاوید که خوبه فقط سخت گیره. دوست داشتی می تونیم بریم کتاب خونه با هم بخونیم .
سپیده : والا من که خوبی از استاد ندیدم. همیشه جدی بداخلاق اصلا نمیشه سرکلاساش حرف زد و هر جلسه هم درحال کوئیز گرفتنه.
- چی بگم تو از همون اول هم با استاد جاوید مشکل داشتی .
سپیده سرش و نزدیک من آورد: این حرف ها رو ول کن ببین آقای عاشق پیشه هم که این جاست. مریم جواب این عاشق بیچاره رو بده گناه داره .
-کی رو میگی
سپیده: بابا رادمنش
در حالی که صورتم و جمع میکردم: چی میگی سپیده طرف با هزار تا دختر تو همین دانشگاه دوست بوده . یکیش همین آناهیتا که هم دوره ایه خودمونه .
سپیده در حالی که دستش و به علامت خاک برسرت تکون می داد: بابا طرف مثل چی پولداره خوشتیپه خوش هیکله
یکدفعه وسط حرفش استپ کرد با گفتن سلام .
سرم و برگردونم دیدم چه حلال زاده هم هست. منم سرمو به نشانه سلام تکان دادم .
رو کرد به سپیده : منو با دوستت تنها میزاری
سپیده در حالی که بلند می شد :بله حتما بفرمایید.
حالا هر چی چشم و ابرو می اومدم که نرو ولی اصلا انگار با دیوار بودم .دریغ از عکس العملی.
با صدای رادمنش نگاه به پیراهنش کردم : نیاز نیست التماس دوستت بکنی شما هم برو با دوستت کار دارم .
من که مردم از خجالت هم از شدت تیزی این پسر شوکه شدم .سریع اومدم بلند بشم برم .که پر چادرم را محکم گرفت: بهتره بشینی تا آبروت وسط دانشگاه نرفته و کار به حراست نکشیده .
منم با ترس و لرز نشستم. در حالی که نگاهم به دستام بود . منتظر شدم حرف اش و بزنه تا سریع برم. وای نکنه از بچه ها کسی دیده باشه. سریع یک نگاه به اطراف کردم .دیدم اکیپ خودش میز بغلی نشستن. بقیه بچه ها هم بعضی هاشون با تعجب بعضی هاشون هم سرشون به کار خودشون گرم بود. با شنیدن صداش سرمو برگردونم و به دستام خیره شدم .
- ببین خانم رستگار من از شما خوشم اومده و می خواهم باهم آشنا بشیم !.
خدای من چه یکدفعه ای و سریع رفت سر اصل مطلب ولی نه مریم قاطع و محکم جواب شو بده :آقای محترم من نه اهل این چیز ها هستم و نه دوست دارم. و شما هم بهتر از من رو میتونین پیدا کنین. هستن کسایی که لیاقتشون بیشتر از من هستند‌.
- ولی من از تو خوشم اومده نه اونها وگرنه خیلی دختر ها برای من سر و دست می شکنند. تو باید افتخار کنی که اولین دختری هستی که خودم دارم بهش پیشنهاد می دهم .
در حالی که زیرسنگبنی نگاهش داشتم از شرم می مردم : ممنونم ولی من نمی تونم پیشنهادتون را بپذیرم .
و با گفتن با اجازه سریع بلند شدم و دور شدم .در حالی که دستم و از زیر چادر روی قلبم گذاشته بودم که مثل چی تندتند می‌زد. همینطور داشتم می رفتم که با قرار گرفتن دستی روی شونم قالب تهی کردن که نکنه رادمنش باشه .
برگشتم و با دیدن شراره که یکی از دخترای جلف و پسر باز دانشگاه مواجهه شدم : ببینم عشق من چی کارت داشت ؟
یک لحظه از پرویی این دختر شوکه شدم اومدم بگم خب به تو چه ولی می دونستم چی جوابش و بدهم .تا اومدم حرفی بزنم اومد تو صورتم و گفت :ببین اُمل خانم .حق نداری حتی دو کیلومتری عشق من پرسه بزنی. چه برسه حرف زدن. حواست باشه دور و بر فربد جونم نباشی. وگرنه من و می‌دونم و تو فهمیدی ؟
واقعا از این همه پرویی و بی حیایی این دختر مونده بودم فقط تونستم بگم : نترس مال خودت
تا اومدم ادامه حرفم وبزنم :خودم می‌دونم که عشق من اصلا به تو نگاه هم نمی کنه تو خیلی پایین تر از فربدجونمی .
دیدم با همچین دختری هم کلام نشم بهتره اینم مشخصه از عشاق و شیداهای آقای رادمنش فقط نمی‌دونم که این همه عاشق و کشته مرده داره. چرا اومده طرف من که اصلا بهش نمی خورم. بدون هیچ حرفی از کنار شراره گذشتم همون موقع سپیده بهم رسید و گفت :چی گفت رادمنش ؟
- هیچی پیشنهاد دوستی داد منم رد کردم .
تا سپیده اومد حرف بزنه گفتم سپیده جان لطفاً خواهشاً حرفی نزن در مورد خصوصیات آقای رادمنش . حالم اصلا خوب نیست .
 

NIRI

سطح
7
 
خانمِ نیری.
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
6,011
26,582
مدال‌ها
12
«نویسنده تایپ این اثر را موکول کرده»
تاپیک تا اطلاع ثانوی بسته خواهد بود.
[..کادر مدیریت بخش کتاب..]
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین