چند گویی؟ که نشنوندت راز
چند جویی؟ که مینیابی باز
بد مکن خو، که طبع گیرد خو
ناز کم کن، که آز گردد ناز
از فراز آمدی سبک به نشیب
رنج بینی که بَرشَوی به فراز
بیشتر کن عزیمتِ چون برق
در زمانه فکن چو رعد آواز
راست کن لفظ و استوار بگوی
سره کن راه و پس دلیر بتاز
خاکِ صِرفی، به قعر مرکز رو
نور محضی، بر اوج گردون تاز
تا نیابی مراد خویش، بکوش
تا نسازد زمانه با تو، بساز
گر عقابی، مگیر عادت جغد
ور پلنگی، مگیر خوی گراز
به کم از قدر خود مشو راضی
بین که گنجشک مینگیرد باز
بر زمین فراخ دِه ناورد
بر هوای بلند کن پرواز
گر تو سنگی، بلای سختی کِش
ور نهای سنگ، بکشن و بگداز
چند باشی به این آن مشغول؟
شرم دار و به خویشتن پرداز...