قسمت دوم/دردسر
؟ : حکومت تو مصموم شده جیروس ، کنترل این امپراتوری داره از دستت خارج میشه ، یک جاسوس... با دشمن درحال همکاریه و تو باید اون رو پیدا کنی .
جیروس : همین حالا شرایط برای پیدا کردن این جاسوس فراهم شده اما من بعید میدونم در اقدام اول بتونیم پیداش کنیم .
؟ : دشمن خیلی باهوش تر از اون چیزیه که فکر میکنی ، در اولین قدم تو باید کاری کنی که اون خودش باعث آشکار شدن هویتش بشه و بعد که احتمالات بالا رفت ما میتونیم پیداش کنیم ، مراقب کارهایی که میکنی باش جیروس سرنوشت خیلی ها به تو بستگی داره .
(شاه اعظم جیروس)
آرودین و جارنی همانطور که برنامه ریزی کرده بودند از پایگاه خارج شدند و سوار بر اسب به سمت شاینی درحال حرکت بودند .
جارنی گفت : من فکر میکنم ناپدید شدن از پایگاه بدون اطلاع کار مناسبی نباشه ، سربازا و بقیه وقتی میبینن ما نیستیم... خب ممکنه هر اتفاقی بیوفته .
آرودین : نگرانی تو بی فایده ست ، در نبود ما کاپیتان فاروم میدونه چجور پایگاه رو مدیریت کنه ، من بهش اعتماد دارم و بنظر میرسه تو این دو سه روز غیبت ما دشمن هامون حتی متوجه نبود ما نمیشن .
نزدیک ظهر آنها برای استراحت و خوردن غذا توقف کردند .
آرودین : جارنی ، تو تا حالا درمورد اولین انسان چیزی شنیدی؟
جارنی : اولین انسان... چیشد که که این سوال رو پرسیدی؟
آرودین : پدربزرگم همیشه داستان های زیادی از اون برام میگفت ، داستان هایی که حتی تو افسانه ها هم وجود ندارند و منم شب های زیادی زیر نور ماه به این فکر میکردم که چطور یه انسان میتونه مثل اون بزرگ باشه اما هیچوقت به جواب نرسیدم .
جارنی: اون مدت هاست که مرده، منم تقریبا مثل تو اما با این تفاوت که مادرم قصه های اون رو برام تعریف میکرد... وقتی زنده بود ، اما حالا که حرف از اولین انسان شد ، یه آدم پیر رو میشناسم که نقاشی های باستانی از اولین انسان و کارهای مهم اون داره مثل دفاع از هایگالت یا لحظه ورود اون به سرزمین دوم و یه عالمه چیزهای دیگه برای اکتشاف .
آرودین: ازت ممنون میشم که بعد از برگشتن از شاینی منو پیش اون پیرمرد ببری .
چند ساعت قبل
آرتیل : دترا ! دترا ! بیدار شو داری کابوس می بینی .
دترا : پدر... شمایین؟
آرتیل : بیا یه کم آب بخور ، چه اتفاقی برات افتاده دخترم ؟ چیزی باعث اذیتت شده؟از یه حیوون یا چیزه دیگه ای ترسیدی؟
دترا کمی آب خورد و به سرعت بلند شد و پرده را کنار زد ، بعد دیدن رنگ سبز برگ درخت ها و گیاهان یک نفس آرام کشید و گفت : آتش... خواب دیدم آتش داره همه جارو میسوزونه حتی رودخانه و دریا رو ، جایی برای فرار کردن یا حتی مخفی شدن نبود و ما هم جز سوختن راه دیگه ای نداشتیم ، همه ما انسان ها .
آرتیل : از این به بعد سعی کن قبل از خواب به چیز های خوب فکر کنی حالا برو صبحونه بخور بنظرم بهتره بعدش بری تو جنگل قدم بزنی ممکنه حالتو بهتر کنه .
دترا آب به صورتش زد و آهسته درحال خوردن صبحانه بود ، پدرش آرتیل تیر و کمانش را برداشت و گفت : دارم با ژورین میرم شکار ممکنه دیر برگردم توهم وقتی از جنگل برگشتی به حیوون ها غذا بده .
قدم زدن میان درختان بلند قامت و گیاهان سرسبز واقعا باعث آرامش دترا می شد و این عشق اون رو به طبیعت نشان میداد ، دترا همونطور که بنظر میرسه دختری بسیار ساکت و آرامیه اون بیشتر حرف هاشو داخل ذهنش میزنه و نسبت به آدم های اطرافش حساسه .
همچنان که در حال قدم زدن بود حرف های زیادی داخل ذهنش می زد : چرا ما آدم ها همیشه این جوری هستیم ؟بعد از کوچیک ترین تحدیدی فقط به فکر نجات دادن چیزایی هستیم که به خودمون مربوطه ، آیا قریضه بقا باعث میشه کارهایی بکنیم که به نابودی دیگران و زنده موندن ما منجر بشه؟ چقدر رقت انگیز...ها ! اون دو نفر اینجا چیکار میکنن؟ آیا اونها هم از همین آدم های رقت انگیزن؟ بودن یا نبودنش معلوم نیست اما مشخصه که من در جایگاه قضاوت نیستم .
جارنی : هی اون دختره خیلی مشکوک داره ما رو نگاه میکنه شاید یک از اون افرادیه که نمیخوایم از جلسه مطلع بشن الان بهترین فرصته بهش نشون بدیم نباید به جایی که دعوت شده بره .
آرودین : نه صبر کن ،بزار ببینم قضیه چه ، ببخشید خانم شما گم شدین؟
دترا : گم ؟ البته که نه ولی بنظر میرسه شما گم شدین اگه کمکی ازم برمیاد بگین .
آرودین : اوه نه تشکر از لطف شما ما مسیرمون رو بلدیم فقط فکر کردیم شما نیاز به کمک دارین خوب حالا که همه چیز مرتبه ما به راهمون ادامه میدیم .
دترا : شما کی هستین؟
جارنی آرام گفت : اوضاع داره بد میشه .
آرودین خندید و گفت : ببخشید اگه بی ادبی کردیم باید همون اول خودمون رو معرفی میکردیم اسم من جاشمی کرن وال هست و ایشون هم دوست من لوتکیس گیبز هستند ما تاجرانی هستیم که برای دیدن اقواممون به شمال میریم .
دترا : بهتر بود از جاده ی اصلی برین این کوره راه خیلی خطرناکه هر لحظه ممکنه یه خرس یا حیوون دیگه ای به شما حمله کنه .
آرودین : از راهنمایی های شما متشکرم خانم اما همونطور که گفتم ما راهمون رو بلدیم .
دترا : به هر حال من بهتون هشدار دادم بهتره به اون دوستت هم بگی... .
برای چند ثانیه دترا محو تماشای جارنی شده بود و حرفی نمیزد .
آرودین با خودش گفت : اون جارنی رو میشناسه؟ نه این امکان نداره چرا باید اون رو بشناسه ؟ای وای نه !جارنی ببین چیکار کردی باهامون همه ماموریت رو به باد دادی!
دترا : شما گفتین اسم ایشون لوتکیس گیبز هست؟
آرودین که خیس عرق شده بود گفت : بله بله ! همینطوره شما اون رو میشناسین؟
دترا همینطور که به جارنی نگاه میکرد با صدای آرام گفت : نه ولی ای کاش زودتر باهاتون آشنا میشدم .
آرودین و جارنی : چی گفتین؟
دترا به طرف جارنی رفت و گفت : آقای گیبز ، اسم من دترا هست از آشنایی با شما خیلی خوشبختم ، حتما الان خیلی خسته این اتفاقا خونه ی من هم پشت همین درخت هاست خوشحال میشم برای استراحت و صرف ناهار تشریف بیارین .
جارنی با همون لحن همیشگی گفت : نه ممنون ما عجله داریم باید هرچه زودتر به مقصدمون برسیم ، اینطور نیست ارباب کرن وال ؟
آرودین که از رفتار دترا با جارنی شگفت زده شده بود گفت :صد درصد بله ! از میهمان نوازی شما سپاسگذاریم خانم دترا ولی همونطور که ارباب گیبز گفتن ما یه کم عجله داریم پس به امید دیدار .
دترا که ناراحت شده بود به نشانه خداحافظی دستش را تکان میداد و شاهد دور شدن آرودین و جارنی بود .
بعد از کمی دور شدن آرودین نفس عمیقی کشید و گفت : خیلی نزدیک بود ! باید خوشحال باشیم که اون ما رو نمیشناخت ، از این به بعد نباید بزاریم چهره هامون دیده بشه و تو جارنی... .
جارنی : من چی؟ اگه منظورت رفتار عجیب اون دختر با منه باید بگم هیچ ایده ای براش ندارم .
آرودین : بنظرم تو درد سر افتادی و احتمالا این تازه اول راحت باشه .
جارنی : من که هیچی از حرف هات نمیفهمم و کمترین علاقه ای هم برای فهمیدن حرف هات ندارم .
آرودین : البته که متوجه حرف هام شدی اما حالا زمان مناسبی برای بحث درموردش نیست بیا فقط امیدوار باشیم که اون دختره دترا دنبالمون نیاد .
دترا به خونه برگشت ، به صورتش آب زد و روی تخت دراز کشید و گفت : دوباره احساسش کردم ! این حس عجیب چیه ؟ چیزی بین تنفر و دوست داشتن ، آه نمیتونم درکش کنم ! فقط میخوام یکبار دیگه ببینمش... .
چند ساعت بعد
جارنی : هی ارباب کرن وال هوا تاریک شده بهتره یه جایی برای کمپ زدن پیدا کنیم .
آرودین : انقد به این اسم صدام نکن خوب چیکار میکردم ؟ اون لحظه این اسم به زبونم اومد ، خوب حالا بزار بررسی کنم... هی جارنی ! خبر خوب اینکه ما به محل قرار رسیدیم و اما خبر بد ، من ورودی رو فراموش کردم .
جارنی : بنظرم پیدا کردن یه در نباید خیلی سخت باشه .
آرودین : درسته اما اگه ما زودتر از بقیه رسیده باشیم پیدا کردن اون در غیرممکنه چون بدون همراه داشتن کلید قادر به دیدن ورودی نیستیم .
جارنی : چطور همه این اطلاعات رو میدونی؟
آرودین : قبلا بهت گفتم ، یه زمانی من یکی از افراد نزدیک شاه اعظم جیروس بودم و هرجایی که اون میرفت منم باید میرفتم .
جارنی : حتی شاه جیروس هم متوجه ضعف تو در شمشیرزنی شد پس بخاطر همینه که تو رو فرستاد به یه قلعه قدیمی باید زودتر میفهمیدم... چی شده چرا هی سرتو تکون میدی ؟ برای اولین بارهم که شده قبول کن .
آرودین : منظورم اینکه اونطرفو نگاه کن ورودی اونجاست ، بعدا درمورد صحت حرفات بحث میکنیم حالا تو اول میری یا من؟
آنها از پله ها پایین رفتند مشعل های روشن کنار دیوار یعنی انسان های دیگه ای هم آنجا حضور دارند .
آرودین : نمیدونم قراره از دولتمردان و سران ارتش چی بشنویم اما اگه به هر دلیلی کسی تورو عصبانی کرد خواهش میکنم خودتو کنترل کن .
جارنی : من فقط میخوام برم داخل و خارج بشم ، هرچه زودتر این جلسه تموم بشه زودتر به تخت خوابم میرسم .
آرودین : خیلی خوب پس بیا تمومش کنیم .
بعد از باز کردن درب مخفی ، اولین چیزی که باعث جلب توجهشون شد درخشش ستون ها و دیوار های این مکان باستانی بود ، تالارهایی ساخته شده از طلا و زمرد توسط انسان های باستانی ، کمی آنطرف تر یک میز بزرگ با صندلی های بسیاری چیده شده بودند اما فقط شاه اعظم جیروس و ژنرال هاینس در آنجا حضور داشتند .
ژنرال هاینس رو به شاه اعظم کرد و با صدای آهسته گفت: مثل اینکه مهمان ویژه رسید .
شاه اعظم جیروس هم به همین شکل گفت: به اون گفته بودم تنها بیاد بهتره دلیل خوبی برای آوردن یه همراه داشته باشه .
شاه اعظم با صدای بلند گفت: فرمانده آرودین ، بموقع رسیدی بیا بشین .
آرودین و جارنی احترام نظامی کردند و به جمع دور میز پیوستن .
بعد از کمی صحبت و احوالپرسی ساده شاه اعظم گفت : بقیه اعضای جلسه هنوز نرسیدن ، معلومه که شما راه طولانی رو طی کردین و خسته بنظر میایین ، اتفاقاً من و ژنرال هاینس اتاق هایی رو برای استراحت آماده کردیم ، شما میتونید اونجا استراحت کنید یا اگه دوست داشتین میتونید به تالار های دیگه هم سر بزنید در حال حاضر چیزی نیست که باعث اذیت شما بشه .
ژنرال هاینس : من استراحتگاه رو به شما نشون میدم با من بیایید....اینجا میتونید استراحت کنید تمام وسایل آسایش از قبل آماده شده و اگه احساس گشنگی کردید آشپزخانه دقیقا پایین همین پله هاست اگه سوالی داشتید من و شاه اعظم داخل تالار اصلی هستیم .
آرودین : عذر میخوام ژنرال بقیه اعضای جلسه هنوز نیومدن ؟
ژنرال هاینس : ما تا صبح منتظرشون میمونیم حالا من باید برگردم پیش شاه اعظم تا رسیدن بقیه خوب استراحت کنید .
بعد از رفتن ژنرال هاینس از اتاق ، جارنی به آرودین گفت : حیرت زده شدم
آرودین : تا حالا همچین مکانی ندیده بودی؟
جارنی : منظورم بزرگی و زیبایی اینجا نیست ، شاه اعظم و ژنرال هاینس رو میگم اونا رفتارشون مثل ژنرال یا شاه نیست و بیشتر شبیه دوتا آدم معمولی بنظر میرسن .
آرودین : منم وقتی اولین بار اونها رو دیدم دقیقا مثل تو فکر می کردم بعدش فهمیدم به همین دلیله که شاه اعظم میتونه تو این بحران کشور رو اداره کنه ، اون واقعا مهربان، باهوش و دلنشینه اما حالا یه کم پیر شده .
جارنی : نظرم عوض شد دلم میخواد بیشتر اینجا بمونم قطعا چیزهای زیادی میشه از شاه اعظم یاد گرفت .
آرودین : حق با توئه ولی همه چیز بستگی به نتیجه جلسه داره ، از کجا معلوم... شاید یه زمانی برسه کنار ژنرال هاینس بجنگیم .
جارنی روی تخت دراز کشید و گفت : بجنگیم ؟ با کی ؟
آرودین چند لحظه سکوت کرد و گفت : تا حالا چیزهای زیادی از دنیای باستانی انسان ها شنیدی ، تکنولوژی اونها اهداف اونها سبک زندگی کردنشون ولی تا حالا برات سوال شده که اونها تو دوران خودشون با کی میجنگیدن ؟
جارنی : بذار بخوابم وقتی برگشتیم پایگاه وقت برای حرف زدن زیاده .
آرودین : پس بذار برات تعریف کنم... .
آرودین داستان جنگ بزرگ بین دو جهان و پس از آن را مو به مو برای جارنی تعریف کرد به گونه ای او هیچ توهم یا برداشت غلطی نداشته باشد .
آرودین : خوب جارنی الان بهترین زمان برای تو بود که با حقیقت آشنا بشی... ، جارنی؟
جارنی : (صدای خروپف)
آرودین : باورم نمیشه !
روز بعد آرودین از خواب بیدار شد و متوجه شد که جارنی در اتاق نیست ، اون هنوز کاملا هشیار نشده بود که ژنرال هاینس در اتاق رو باز کرد و گفت : اون ها اینجان .
آرودین به سرعت به تالار برگزاری جلسه رفت ، وقتی از در وارد شد ناگهان همه ی دولتمردان و سران ارتش به او خیره شدند جارنی هم آنجا بود ، شاه اعظم با دیدن آرودین گفت : خب بنظر میرسه اعضای جلسه تکمیل شدند پس بهتره شروع کنیم ،همه ی شما از این جنگ با خبر هستید و میدونید که با چه موجوداتی در حال جنگ هستیم ، موجودات آتشین و وحشی از سرزمین دوم خوشبختانه ما موفق شدیم برای جلوگیری از وحشت مردم و آسیب رسیدن بیش از حد به جامعه این موضوع رو از چشم مردم مخفی کنیم ام دیگه مخفی کاری جوابگوی مردم نیست ، دیر یا زود هرشخصی به هر نحوی متوجه این قضیه میشه و وقتی این اتفاق بیوفته ما بیشتر از هر زمان دیگه ای آسیب پذیر خواهیم شد ، من شما رو دعوت کردم تا نظرهاتونو برای پایان رساندن به جنگ بشنوم .
دولتمرد شوویدزر گفت: نظر من اینکه... به مخفی کاری ادامه بدیم وقتی این جنگ تموم بشه مردم حتی از وجود این جنگ آگاه نمیشن ، ما مقررات جدیدی اعلام میکنیم کاری میکنیم مردم از شهرها و روستاهاشون بیرون نرن ، با محدود کردن مردم میتونیم تمرکزمون رو به جنگ بیشتر کنیم ، من معتقدم محدود کردن مردم کلید پیروزی ما در این جنگه .
ژنرال کالدور : محدود کردن یعنی همون تحت فشار گذاشتن ، اگه مردم از شهرها خارج نشن کالاهای خیلی کمتری بدستشون میرسه مواد غذایی ، دارو ، وسایل زندگی حتی آب کاهش پیدا میکنه ، من با این نظر شما شدیدا مخالفم آقای شوویدزر .
ژنرال هاینس : ژنرال کالدور درست میگن ، همین حالا امکان داره یه نفر از روی کنجکاوی از دیوارها و موانع دفاعی ما به هر صورتی رد بشه و به آنسوی مرزها بره و تصور کنید وقتی با دیدن لشکر بیشمار دیمون ها به خونه برگرده چه اتفاقی میوفته .
همه حضار سکوت کرده بودن که دولتمرد اوریس گفت : صلح...تنها راه نجات ماست .
ژنرال هیوک : منظورت چیه؟ صلح؟ اونم با موجوداتی که به قصد کشتن ما بوجود اومدن؟
دولتمرد اوریس : من فقط پیشنهادم رو ارائه دادم ، بنظر شما چرا اونا در این ده سال هیچ حمله ای نکردند ، اونا برای کشتن انسان ها ده سال فرصت داشتن پس چرا اینکارو نکردند و همه ی ما میدونیم اگه میخواستن این کارو انجام بدن موفق میشدن چون ارتش ما ضعیفه .
ژنرال هیوک : کافیه ! ما هیچ اطلاعی از تعداد و تکنولوژی دشمن نداریم و به همین خاطر مجبور شدیم موضع ارتش رو به حالت دفاعی تغییر بدیم ، جوری صحبت نکن که انگار این جنگ تقصیر ما بوده .
دولتمرد اوریس : تو هیچ ایده ای نداری که ما چجوری تو این بحران شهرهارو اداره میکنیم تا مردممون از گرسنگی تلف نشن پس دفعه بعد که خواستی باهام حرف بزنی صداتو بیار پایین .
ژنرال هاینس : اوریس ! تو در محضر شاه اعظم هستی یه کم احترام از خودت نشون بده .
دولتمرد اوریس : خودت چطور ژنرال هاینس؟ من خیلی کنجکاوم که نظر شما رو بدونم .
ژنرال هاینس به حاضرین مجلس نگاهی کرد و بعد از چند لحظه سکوت گفت : هیچکدوم ، بدون شک دشمن ما داره برای حمله آماده میشه و ماهم نمیتونیم برای همیشه فقط دفاع کنیم به همین دلیل نظر من اینکه بهتره از اولین انسان کمک بگیریم .
این حرف ژنرال هاینس باعث تعجب همه حاضرین شد اما شاه اعظم با خونسردی کامل در حال گوش دادن بود .
دولتمرد شوویدزر : چطور ممکنه از کسی که صدها سال پیش مرده کمک بگیریم؟
ژنرال هاینس : بله اون دیگه در بین ما نیست اما من اطلاعات دقیقی دارم مبنا براینکه اولین انسان قبل از مرگش تمام راه و روش ممکن برای مقابله با شیاطین رو در یک کتاب نوشته .
دولتمرد اوریس : شما موقعیت این کتاب رو هم پیدا کردید؟
ژنرال هاینس : ما باید یه گروه برای بدست آوردن این کتاب بفرستیم قبل از اینکه شیطان ها متوجه وجودش بشن .
ژنرال هیوک : پس ما یه شانس برای برنده شدن داریم .
دولتمرد اوریس : همچنین این کار میتونه یه خطر بزرگ باشه وقتی شیاطین از وجود این کتاب مطلع بشن اونوقت دیگه بدون شک به ما حمله می کنند .
ژنرال هاینس : ما نمیتونیم از جنگ فرار کنیم ، درآخر این جنگ اتفاق میوفته .
پایان قسمت دوم
اطلاعات فعلی
فرمانده آرودین با پنجاه و پنج سال سن بعنوان جوانترین فرمانده ارتش شناخته می شود و نسبت به معاون جارنی با پنجاه و چهار سال سن فقط یک سال اختلاف سنی دارد .