جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [مسیر بی‌انتها] اثر «مهدی حیدری کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط آسترو با نام [مسیر بی‌انتها] اثر «مهدی حیدری کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 287 بازدید, 3 پاسخ و 2 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [مسیر بی‌انتها] اثر «مهدی حیدری کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع آسترو
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط آسترو
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

آسترو

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
4
8
مدال‌ها
1
نام رمان : مسیر بی انتها
نویسنده: مهدی حیدری
عضو گپ نظارت: S.O.W(3)
ژانر: علمی، تخیلی، ماجراجویی
خلاصه: آفرینش بر اثر جنگ بین دو جهان در حال نابودیست. تاریکی و روشنایی... .
هر جبهه دست به از بین بردن یک‌دیگر زدند تا به عنوان بهترین مخلوق انتخاب شوند؛ اما خالق، نقشه‌ای دیگر در ذهن داشت.
خلقت جدید... .
بعد از خلق اولین انسان، خالق، آن را به عنوان بهترین مخلوق معرفی کرد تا به این جنگِ بی پایان؛ خاتمه بدهد. هر دو جهان تسلیم امر خالق شدند و اولین انسان را پذیرفتند.
ماموریتی به اولین انسان داده شد و بدین ترتیب او وظیفه داشت تا تعادل را در آفرینش حفظ کند. داوطلب‌هایی از هر دو جهان، برای کمک به اولین انسان و حفظ تعادل در آفرینش؛ آمدند و البته که این صلح در آفرینش پایدار نیست... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

آساهیر

سطح
7
 
GELOFEN
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
6,024
26,736
مدال‌ها
12
1663267428189.png

"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.

درخواست جلد

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.

درخواست نقد شورا

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان



با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
موضوع نویسنده

آسترو

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
4
8
مدال‌ها
1
شروع یک آغاز

برای مدت طولانی بهشت و جهنم باهم می‌جنگیدند، برای اینکه ثابت کنن کدام یک بهترین خلقت هستند و به خالق نشان دهند که لیاقت بهترین بودن رو دارند.
یک جنگ بی اتمام که در طی زمان منجر به نابودی تمام خلقت میشد هرروز بیشتر و بیشتر ، فرشته ها هیچ ارزشی برای شیاطین قائل نبودند و با تکنولوژی پیشرفته ای که داشتند سلاح های مخربی برای از بین بردن دشمنانشان ساخته اند، اما شیاطین بیشمارند و شوق کشتن فرشته ها آتشن درون آنهارا شعله‌ور نگه میدارد.جنگ همه چیز را نابود میکرد و خالق نمیتوانست نابودی چیزی را ببیند که برای آن زمان گذاشته و آن را خلق کرده است پس او دست به خلقتی جدید زد ، خلقتی که می‌تواند تعادل را به جهان برگرداند... انسان .
بعد خلق اولین انسان خالق اورا به عنوان بهترین خلقت معرفی کرد.
بهشت و جهنم که منتظر تایین شدن بهترین بودن ،هردو این امر رو پذیرفتند و دست از جنگیدن باهم برداشتند.
همچنین آنها قبول کردند که هیچگونه صدمه ای به اولین انسان نمیزنند و حتی بعضی ها حاضر بودند در خدمت او باشند ، به همین ترتیب جنگ بزرگ بین دوجهان تمام شد و اولین انسان به سرزمین سوم فرستاده شد تا به وظیفه اش برای حفظ تعادل آفرینش عمل کند .


اما اولین انسان جنگ و خونریزی فرشتته ها و شیاطین رو دیده بود ، اون میدونست که یه شیطان چقد میتونه خشم و نفرت رو درون خودش جای بده و یه فرشته تا چه حد می‌تونه بی رحم و خالی از لطف باشه .
روحیه اون ضعیف شده بود ، سرش رو به سمت آسمان کرد و گفت : خالق... منو از خشم و نفرت شیاطین و از شر بی رحمی و بی لطفی فرشته ها محافظت کن .
ناگهان دروازه‌ای از سرزمین اول باز شد ، یک فرشته از دروازه بیرون آمد و درحالی که به سمت اولین انسان قدم برمیداشت گفت:
درخواست شما قبول شد اولین انسان ، تو مورد رحمت خالق قرار گرفتی و این آخرین درخواست تو نخواهد بود .
اولین انسان: تارز؟ چطور... چرا اینجایی؟
تارز: اگه فراموش نکردی من در هرج و مرج بین دو جهان مشارکت داشتم ، مهارت های من بود که شیاطین رو پشت مرزهای سرزمین اول نگه داشت ، برای سال های زیادی من درحال کشتن دیمون بودم تا اینکه شما ظهور کردید .
بعد از پایان جنگ بزرگ ، من از خالق درخواست کردم تا در خدمت شما باشم تا برای حفظ تعادل در آفرینش کمک کنم و حالا من مامور رساندن پیام های او به شما هستم .
اولین انسان: حفظ تعادل...در حال حاضر هیچ فکری براش ندارم .
تارز:تو نیاز به فکر یا ایده ای برای حفظ تعادل نداری، وجود تو باعث حفظ تعادل میشه تا وقتی که زنده هستی ، حالا بهتره بریم و گشتی به این اطراف بزنیم من مطمئنم سرزمین سوم چیز های زیادی برای کشف کردن داره .
اولین انسان و تارز درکنار هم شروع به راه رفتن کردند ، آنها از دشت ها و تپه ها گذشتند از رودخانه ها و جنگل ها عبور کردند و همچنان درباره آفرینش باهم حرف میزدند تا اینکه به مکانی رسیدند که از لحاظ جغرافیایی در موقعیت بسیار خوبی قرار داشت و به چهار جهت مسیر همواری داشت .
اولین انسان گفت : صبر کن تارز ، فکر میکنم اینجا مکان خوبی برای اقامت باشه ، رودخانه، دشت، جنگل، و کوه به همه چی نزدیکه و به ما فرصت بهره برداری از این ها رو میده .
تارز: پس اینجا به یه اسم نیاز داره .
+ اسم؟
- بله ، شما اینجارو انتخاب کردید پس بهتره اسمش رو هم انتخاب کنید .
اولین انسان کمی به فکر فرو رفت و سپس سرش رو بالا گرفت و گفت: های‌گالت .
تارز گفت: اممم ،شما اسم برازنده‌ای انتخاب کردید .
+ اره فکر کنم تو بدونی چرا این اسمو انتخاب کردم .
- البته، حالا بنظر بهتره دست به کار بشیم ،قدم اول محافظت از تعادل آفرینش از همینجا شروع میشه .
+ حفظ تعادل... مسئولیت سنگینی که باید به دوش بکشم .
- نگران نباشید ، تنها کاری که الان باید انجام بدید اینکه زنده بمونید ، برای حفظ تعادل شما باید تو این جهان راهی برای زنده موندن پیدا کنید و ما شمارو یاری می‌کنیم .
اولین انسان: ما؟
تارز : من تنها مخلوقی نیستم که حاضر شد در خدمت شما باشه ، با جلو رفتن زمان، بقیه هم به ما می‌پیوندند .
اولین انسان: خب... پس میتونیم تعادل رو برای مدتی حفظ کنیم

ده سال بعد


اولین انسان و تارز مثل دو برادر در کنارهم به کشف سرزمین سوم پرداختند ، آنها چیز های زیادی درباره جهان سوم یاد گرفته بودند و همینطور تارز که برای مدتی با اولین انسان بود تغییرات زیادی کرده بود ، دیگه اون فرشته ای نبود که در جنگ بزرگ با بی رحمی شیاطین رو می کشت .
تارز چیز های زیادی از اولین انسان آموخته بود از جمله صبر، ترحم، ادب، مهربانی و ...هرروز بیشتر و بیشتر از اولین انسان یاد میگرفت .
زندگی به سبک ساده ای جریان داشت ، به مدت ده سال صلح به همه آفرینش حاکم بود اما به یکباره سرزمین سوم شروع به سرد شدن کرد ، تارز و اولین انسان به خانه چوبی کوچکی که در های‌گالت ساخته بودند پناه بردند ، هرروز هوا سرد تر میشد به گونه‌ای که حتی گرمای آتش هم فایده ای نداشت ، آنها برای چند روز از شدت سرما نمیتوانستند به بیرون از خانه چوبی‌شان بروند ، سرما آرام آرام درحال نفوذ به داخل خانه بود ، تارز در حالی که به خود می لرزیدگفت: سرزمین سوم درحال خوابیدنه، اینطور که پیداست هرچند سال یکبار نیاز به استراحت داره و بعدش از نو بیدار میشه .
اولین انسان گفت: من می‌دونم که خالق مارو رها نمیکنه تا از سرما بمیریم .
تارز : شما درست میگید ، ما باید صبر داشته باشیم و مقاومت کنیم .
ناگهان صدای بلندی از آسمان آمد اولین انسان و تارز از خانه چوبی بیرون آمدند و به آسمان نگاه کردند ، یک شهاب سنگ بزرگ به سرعت به سمت آنها می‌آمد و چندین متر آنطرف تر از اقامتگاه اولین انسان برخورد کرد ، او یک شیطان آتشین بود که توانسته بود خودش را به سرزمین سوم برساند ، شیطان با قدم های بلند به سمت اولین انسان می‌آمد ، اولین انسان میدانست که این شیطان برای جنگ نیامده چون او را میشناخت سپس به استقبال شیطان آتشین رفت و گفت :
هوگلیک ! خیلی وقته ندیدمت .
َشیطان هوگلیک گفت: نگهبان تعادل! باعث افتخاره که زمان خدمت من فرا رسیده ، بعد از ظهور شما و پایان جنگ بزرگ من از خالق خواستم که در خدمت شما باشم و او قبول کرد اما برعکس فرشته تارز دیرتر زمان خدمتم فرا رسید ، اینطور که پیداست به مشکل برخوردی نگهبان آفرینش اما نگران نباش چون تا وقتی من زنده ام آتش من از تو محافظت می‌کنه .
اولین انسان نگاهی به تارز که عقب ایستاده بود کرد و گفت : بیا نزدیک تارز ، آتش اون به ما صدمه نمیزنه .
از آنجایی که نژاد تارز و هوگلیک گذشته خوبی باهم نداشتن ، بنظر می‌رسید تارز قصد نزدیک شدن به هوگلیک را نداشت اما تارز آهسته جلو رفت و دست دراز کرد و گفت: این خوبه که تو اینجایی...برادر .
هوگلیک بدون اینکه حرفی بزند و با کمی تامل دست تارز را گرفت ، هردوی آنها باهم دست دادند و اولین رابطه دوستانه بین دو جهان بعد از جنگ بزرگ همانجا شکل گرفت، اولین انسان از این موضوع خوشحال بود و گفت: تعادل در آفرینش به این شکل حفظ میشه، یک شیطان و فرشته باهم دست دوستی میدن، حالا ما میتونیم به اکتشاف و مأموریت ادامه بدیم .

آنها سه نفره مشغول کشف سرزمین سوم شدند و تارز همیشه مراقب حرکات هوگلیک بود تا قصد آسیب رساندن به اولین انسان را نداشته باشد .
بعضی وقت ها تارز در خلوت با اولین انسان صحبت میکرد و میگفت: ما نمی‌تونیم بیش از حد به هوگلیک اعتماد کنیم، اون یه شیطانه و فقط خالق میدونه که چه نقشه شومی برای تو داره، من نگرانم از اینکه بالامقام های سرزمین دوم توفکر کشتن تو باشن و تعادل رو یکبار دیگه از بین ببرن ما باید دوبرابر مراقب باشیم .
اولین انسان نگاهی به تارز کرد و گفت: ممکنه شیاطین به فکر آسیب رسوندن به من باشن اما من مطمئنم که هوگلیک همچین فکری نداره ، من نگرانی تورو درک میکنم ولی هوگلیک وقتی به کمک ما اومد که بیشتر از هر زمانی بهش نیاز داشتیم ، ما باید به اون اعتماد کنیم .
تارز نفس آرامی کشید و گفت : شما درست میگید ما چاره ای جز اعتماد به اون نداریم اما بهتره همیشه آماده هر اتفاقی باشیم .

به مدت سه سال سرما و کولاک ادامه داشت ، نگهبانان تعادل باهم به اکتشاف های زیادی رسیدن و همچنان تارز حرکات هوگلیک رو تحت نظر داشت ، در یکی از شب های سرد وقتی هرسه آنها درخانه چوبی اولین انسان کنار آتش نشسته بودند ناگهان هوگلیک شروع کرد به طرز عجیبی صحبت کردن: بزارید به سوالتون جواب بدم .
اولین انسان : ما که سوالی نپرسیدیم ؟
هوگلیک : پرسیدید، سوالی که سه ساله تو ذهنتون و با حرکاتتون از من میپرسید و حالا میخوام بهتون جواب بدم ، جواب من منفیه... من برای کشتن اولین انسان به اینجا نیومدم .
تارز : درمورد بالامقام های سرزمین دوم چطور؟ آیا اونها به فکر کشتن اولین انسان هستن ؟
هوگلیک با کمی مکث گفت : بله، اونا از مدت ها قبل نقشه حمله به سرزمین سوم رو طراحی کردند ، اونا هر آمار و احتمالی رو حساب کردند و وقتی حمله اونا شروع بشه ، امکان داره دیگه اینجا برای اولین انسان امن نباشه .
تارز با حالت عصبانی گفت: داری مارو تحدید میکنی؟
هوگلیک: نه... دارم سعی میکنم برای حفظ تعادل بهتون کمک کنم!
تارز : چطور مطمئن بشیم که تو جاسوس اونها نیستی؟
هوگلیک با صدای بلند گفت : اگه من جاسوس بودم اون ها سه سال پیش به اینجا حمله ور شده بودند!
تارز عصبانی شد و گفت: شاید همین الان لشکر های شیاطین تو راه سرزمین سوم باشند ! من نمیدونم چه نقشه ای تو سرت داری اما نمیذارم به اولین انسان صدمه‌ای بزنی !
ناگهان اولین انسان از روی صندلی بلند شد و گفت : کافیه... تارز تو داری بی دلیل به اون تهمت میزنی و هوگلیک ...این حرف هایی که میزنی درسته پس لطفا هرچی درمورد بالامقام های سرزمین دوم می‌دونی بهمون بگو .

پایان بخش اول/قسمت یک

اطلاعات فعلی
بعد از پایان جنگ بین دو جهان ، همه ی دروازه های دنیای شیاطین (سرزمین دوم) به دلایل نامعلومی بسته شدن و هیچ اطلاعاتی خارج یا وارد نمیشد ، هوگلیک تنها شیطانی بود که بعد از این اتفاق از سرزمین دوم خارج شد ، بالامقام های سرزمین دوم که به اسم جنگ سالار شناخته میشوند از این خروج مطلع شدند و هوگلیک رو برای همیشه از سرزمین دوم راندند .


بخش دوم/قسمت یک

ده هزار سال بعد


هوا باراني بود, به سمت خانه آن پيرزن ميرفت وقتي پشت درب خانه رسيد نگاهي به لباس هايش کرد و ديد که حسابي خيس شدن اما بايد به ديدار آن پيرزن ميرفت , تق تق ! در زد و منتظر ماند ، حسابي خسته بود و کمي هم مضطرب اما وقتي در باز شد با ديدن چهره لطيف پيرزن آرامش گرفت .
پيرزن گفت :بفرماييد چه کار داريد ؟
مرد خسته و خيس گفت : سلام ! من از طرف ارتش آمدم براي تهيه گزارش از شما و پسرتون .
مرد اشاره اي به داخل خانه کرد و گفت : آيا اجازه ميدين؟
پيرزن : اوه ! بله بله بفرماييد داخل متاسفم که تو اين روز باراني شمارو دم در نگه داشتم ، حقيقتش منتظرتون بودم ميدونستم يک روز مياين تا درمورد پسرم بپرسين .
آنها روي صندلي کنار شومينه و آتش گرم نشستن بعد از گذشت چند دقيقه سکوت مرد گفت :
اگه مايليد ميتونم بعدا براي تهيه گزارش بيام .
پيرزن که به آتش شومينه نگاه ميکرد گفت : اون جوان بود…خيلي جوان بود , وقتي پسرم درحال رفتن بود بهم قول داد که حتما برمیگرده .
مرد نفس عميقي کشيد و گفت : جنگ…جون آدم هاي زيادي رو ميگيره .
پيرزن ادامه داد : اون گفت از تصمیمی که گرفته پشیمون نیست و اگه بازم به دنیا بیاد دوباره همین راه رو میره .
ناگهاني چيزي شبيه بغض گلوي مرد را گرفت اما سريع خودش را جمع و جور کرد و قلم و کاغذش را از کيفش درآورد تا گزارش را بنويسد , چند ساعتي خانه پيرزن بود وقتي نوشتن گزارش تمام شد به پيرزن گفت: ممنون از اينکه وقتتون رو در اختيار من گذاشتيد.
وقتي درخانه را باز کرد و ديد هوا درحال تاريک شدن است , عجله اش براي برگشتن به پايگاه بيشتر شد ، در مسير برگشت مدام به حرف هاي آن پيرزن فکر ميکرد و با خودش ميگفت : چرا؟ واقعا چرا بايد همچين اتفاقي براي اون بيوفته ؟
شهر خيلي پر سر و صدا و شلوغ بود , خبرهاي قحطي احتمالي ناشي ازجنگ مردم شهر را به کوچه و بازارها مي کشاند.
مرد در حالي ميخواست هويتش فاش نشود از بازار ها و اماکن عمومي عبور مي کرد و شاهد دعواي مردم با يکديگر برای يک کيسه آرد يا گندم بود , اون با ديدن اين صحنه ها احساس تاسف ميکرد و زير لب ميگفت : این تنها کاریه که الان میتونن انجام بدن .
وقتي به نزديکي پايگاه رسيد به خرابه اي که همان اطراف بود رفت , تخته چوب و سنگ ها را کنار زد و وارد تونل مخفي شد که انتهاي آن مستقيم به اتاق ريس پايگاه ختم ميشد، وقتي وارد اتاق شد به سرعت لباس هايش را عوض کرد و لباس نظامي اش را پوشيد دستي به سر و روي خود کشيد صندلي پشت ميز نشست و منتظر ماند … .
کمتر از يک دقيقه بعد مردي با حالت گستاخانه اي در زد و گفت: جناب رييس ! اجازه ورود بده .
جناب رييس که منتظر همچين لحظه اي بود صدايش را صاف کرد و گفت: بله بفرماييد داخل جناب معاون !
معاون به آرامي در رو باز کرد و داخل آمد و به همان آرامي در را بست و همان جا ايستاد , هردوي آنها به هم نگاه ميکردند سکوت مرگبار و درعين حال خنده داري فضاي اتاق را صاحب شد , ناگهان جناب معاون سکوت را شکست و با همان حالت گستاخانه گفت: بس کن… ميدونم که دوباره جيم زده بودي تا کي ميخوايي بي خبر بري و بيايي رييس؟ حتما بازم به ديدن واريا رفته بودي .
جناب رييس گفت : نه نه البته که نه , بعضي ماموريت هارو بايد خودم انجام بدم درضمن واریا هم اونقد سرش خلوت نیست که بتونه با من ملاقات کنه ، راستي براي چي اومدي اينجا؟
جناب معاون گفت : تقريبا فراموش کرده بودم , ظاهرا يه اتفاق هايي داره ميوفته .
از جيب لباسش نامه اي دراورد و ادامه داد :
تو احضار شدي به يه جلسه محرمانه که قراره برگذار بشه ، شاه اعظم تمام مقام هاي بلند پايه ارتش و دولت رو از سراسر کشور به اين جلسه دعوت کرده .
جناب رييس : اين ديگه محرمانه نيست .
سپس شروع به خواندن نامه کرد :
همه ي شما از اوضاع کشور در اين چندسال آگاه هستيد ، جنگي که در آن هستيم بر خلاف تصورات ما بزودي پايان نمي يابد . بدون شک در اين جنگ بيشتر از همه
مردم ما آسيب مي بينند و البته که ستون هاي يک کشور مردم آن است .
با توجه به قدرت دشمن در عرصه هاي مختلف پيش بيني ميکنم در آينده اي نزديک آسيب پذيري ما بيشتر شده و بحراني عظيم گريبان گير ما و مردم ما شود ، براي جلوگيري از اين بحران بدين وسيله من شاه اعظم جيروس شما را به جلسه محرمانه اي که در شايني برگزار مي شود احضار مي کنم تا با کنار هم گذاشتن طرح ها و ايده هامان آينده اي روشن براي مردممان بسازيم .

شاه اعظم جيروس

جناب رييس متعحب شد و گفت : حالا چرا محرمانه؟ چرا نبايد مردم از اين جلسه بو ببرن؟
معاون : معلومه چون کسايي هستند که اطلاعشون از اين جلسه به صلاح نيست ببينم تو دلت ميخواد با يکي از جاسوس هاي دشمن به اين جلسه بري؟
جناب رييس : نه اما يه چيزي منو نگران کرده , وقتي همه مقام هاي بلند پايه ارتش احضار شدن چرا يه فرمانده معمولي مثل من هم بايد احضار بشه؟
معاون : تا به اين جلسه محرمانه نري نميفهمي .
جناب رييس : شايدم بفهمم ، معاون جارني ! با توجه به شرايط پيش اومده و محرمانه بودن جلسه شما هم بايد با من بياييد .
جارني : از اول هم نبايد اون نامه رو باز می کردم .
جناب رييس نگاهي به مدال ترفيع درجه اش به مقام فرماندهی انداخت و نوشته هاي روي آن را ميخواند :
(فرمانده آرودين رييس پايگاه مرزي بريتا) خیلی احساس عجیبی دارم ، معاون جارنی آماده رفتن باش فردا صبح از همين تونل مخفي خارج ميشيم و نبايد کسي به غير ازما از این جلسه مخفي بو ببره .
جارني : من هميشه براي سفر و ماجراجویی پایه ام .
آرودين : این یه ماجراجویی ساده نیست ، این یه جنگه .


پایان قسمت اول
 
موضوع نویسنده

آسترو

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
4
8
مدال‌ها
1
قسمت دوم/دردسر

؟ : حکومت تو مصموم شده جیروس ، کنترل این امپراتوری داره از دستت خارج میشه ، یک جاسوس... با دشمن درحال همکاریه و تو باید اون رو پیدا کنی .
جیروس : همین حالا شرایط برای پیدا کردن این جاسوس فراهم شده اما من بعید میدونم در اقدام اول بتونیم پیداش کنیم .
؟ : دشمن خیلی باهوش تر از اون چیزیه که فکر میکنی ، در اولین قدم تو باید کاری کنی که اون خودش باعث آشکار شدن هویتش بشه و بعد که احتمالات بالا رفت ما میتونیم پیداش کنیم ، مراقب کارهایی که میکنی باش جیروس سرنوشت خیلی ها به تو بستگی داره .

High king jeirus.png
(شاه اعظم جیروس)


آرودین و جارنی همانطور که برنامه ریزی کرده بودند از پایگاه خارج شدند و سوار بر اسب به سمت شاینی درحال حرکت بودند .
جارنی گفت : من فکر میکنم ناپدید شدن از پایگاه بدون اطلاع کار مناسبی نباشه ، سربازا و بقیه وقتی میبینن ما نیستیم... خب ممکنه هر اتفاقی بیوفته .
آرودین : نگرانی تو بی فایده ست ، در نبود ما کاپیتان فاروم میدونه چجور پایگاه رو مدیریت کنه ، من بهش اعتماد دارم و بنظر میرسه تو این دو سه روز غیبت ما دشمن هامون حتی متوجه نبود ما نمیشن .
نزدیک ظهر آنها برای استراحت و خوردن غذا توقف کردند .
آرودین : جارنی ، تو تا حالا درمورد اولین انسان چیزی شنیدی؟
جارنی : اولین انسان... چیشد که که این سوال رو پرسیدی؟
آرودین : پدربزرگم همیشه داستان های زیادی از اون برام میگفت ، داستان هایی که حتی تو افسانه ها هم وجود ندارند و منم شب های زیادی زیر نور ماه به این فکر میکردم که چطور یه انسان میتونه مثل اون بزرگ باشه اما هیچوقت به جواب نرسیدم .
جارنی: اون مدت هاست که مرده، منم تقریبا مثل تو اما با این تفاوت که مادرم قصه های اون رو برام تعریف میکرد... وقتی زنده بود ، اما حالا که حرف از اولین انسان شد ، یه آدم پیر رو میشناسم که نقاشی های باستانی از اولین انسان و کارهای مهم اون داره مثل دفاع از های‌گالت یا لحظه ورود اون به سرزمین دوم و یه عالمه چیزهای دیگه برای اکتشاف .
آرودین: ازت ممنون میشم که بعد از برگشتن از شاینی منو پیش اون پیرمرد ببری .

چند ساعت قبل

آرتیل : دترا ! دترا ! بیدار شو داری کابوس می بینی .
دترا : پدر... شمایین؟
آرتیل : بیا یه کم آب بخور ، چه اتفاقی برات افتاده دخترم ؟ چیزی باعث اذیتت شده؟از یه حیوون یا چیزه دیگه ای ترسیدی؟
دترا کمی آب خورد و به سرعت بلند شد و پرده را کنار زد ، بعد دیدن رنگ سبز برگ درخت ها و گیاهان یک نفس آرام کشید و گفت : آتش... خواب دیدم آتش داره همه جارو میسوزونه حتی رودخانه و دریا رو ، جایی برای فرار کردن یا حتی مخفی شدن نبود و ما هم جز سوختن راه دیگه ای نداشتیم ، همه ما انسان ها .
آرتیل : از این به بعد سعی کن قبل از خواب به چیز های خوب فکر کنی حالا برو صبحونه بخور بنظرم بهتره بعدش بری تو جنگل قدم بزنی ممکنه حالتو بهتر کنه .
دترا آب به صورتش زد و آهسته درحال خوردن صبحانه بود ، پدرش آرتیل تیر و کمانش را برداشت و گفت : دارم با ژورین میرم شکار ممکنه دیر برگردم توهم وقتی از جنگل برگشتی به حیوون ها غذا بده .
قدم زدن میان درختان بلند قامت و گیاهان سرسبز واقعا باعث آرامش دترا می شد و این عشق اون رو به طبیعت نشان میداد ، دترا همونطور که بنظر میرسه دختری بسیار ساکت و آرامیه اون بیشتر حرف هاشو داخل ذهنش میزنه و نسبت به آدم های اطرافش حساسه .
همچنان که در حال قدم زدن بود حرف های زیادی داخل ذهنش می زد : چرا ما آدم ها همیشه این جوری هستیم ؟بعد از کوچیک ترین تحدیدی فقط به فکر نجات دادن چیزایی هستیم که به خودمون مربوطه ، آیا قریضه بقا باعث میشه کارهایی بکنیم که به نابودی دیگران و زنده موندن ما منجر بشه؟ چقدر رقت انگیز...ها ! اون دو نفر اینجا چیکار میکنن؟ آیا اونها هم از همین آدم های رقت انگیزن؟ بودن یا نبودنش معلوم نیست اما مشخصه که من در جایگاه قضاوت نیستم .
جارنی : هی اون دختره خیلی مشکوک داره ما رو نگاه میکنه شاید یک از اون افرادیه که نمیخوایم از جلسه مطلع بشن الان بهترین فرصته بهش نشون بدیم نباید به جایی که دعوت شده بره .
آرودین : نه صبر کن ،بزار ببینم قضیه چه ، ببخشید خانم شما گم شدین؟
دترا : گم ؟ البته که نه ولی بنظر میرسه شما گم شدین اگه کمکی ازم برمیاد بگین .
آرودین : اوه نه تشکر از لطف شما ما مسیرمون رو بلدیم فقط فکر کردیم شما نیاز به کمک دارین خوب حالا که همه چیز مرتبه ما به راهمون ادامه میدیم .
دترا : شما کی هستین؟
جارنی آرام گفت : اوضاع داره بد میشه .
آرودین خندید و گفت : ببخشید اگه بی ادبی کردیم باید همون اول خودمون رو معرفی میکردیم اسم من جاشمی کرن وال هست و ایشون هم دوست من لوتکیس گیبز هستند ما تاجرانی هستیم که برای دیدن اقواممون به شمال میریم .
دترا : بهتر بود از جاده ی اصلی برین این کوره راه خیلی خطرناکه هر لحظه ممکنه یه خرس یا حیوون دیگه ای به شما حمله کنه .
آرودین : از راهنمایی های شما متشکرم خانم اما همونطور که گفتم ما راهمون رو بلدیم .
دترا : به هر حال من بهتون هشدار دادم بهتره به اون دوستت هم بگی... .
برای چند ثانیه دترا محو تماشای جارنی شده بود و حرفی نمیزد .
آرودین با خودش گفت : اون جارنی رو میشناسه؟ نه این امکان نداره چرا باید اون رو بشناسه ؟ای وای نه !جارنی ببین چیکار کردی باهامون همه ماموریت رو به باد دادی!
دترا : شما گفتین اسم ایشون لوتکیس گیبز هست؟
آرودین که خیس عرق شده بود گفت : بله بله ! همینطوره شما اون رو میشناسین؟
دترا همینطور که به جارنی نگاه میکرد با صدای آرام گفت : نه ولی ای کاش زودتر باهاتون آشنا میشدم .
آرودین و جارنی : چی گفتین؟
دترا به طرف جارنی رفت و گفت : آقای گیبز ، اسم من دترا هست از آشنایی با شما خیلی خوشبختم ، حتما الان خیلی خسته این اتفاقا خونه ی من هم پشت همین درخت هاست خوشحال میشم برای استراحت و صرف ناهار تشریف بیارین .
جارنی با همون لحن همیشگی گفت : نه ممنون ما عجله داریم باید هرچه زودتر به مقصدمون برسیم ، اینطور نیست ارباب کرن وال ؟
آرودین که از رفتار دترا با جارنی شگفت زده شده بود گفت :صد درصد بله ! از میهمان نوازی شما سپاسگذاریم خانم دترا ولی همونطور که ارباب گیبز گفتن ما یه کم عجله داریم پس به امید دیدار .
دترا که ناراحت شده بود به نشانه خداحافظی دستش را تکان میداد و شاهد دور شدن آرودین و جارنی بود .
بعد از کمی دور شدن آرودین نفس عمیقی کشید و گفت : خیلی نزدیک بود ! باید خوشحال باشیم که اون ما رو نمیشناخت ، از این به بعد نباید بزاریم چهره هامون دیده بشه و تو جارنی... .
جارنی : من چی؟ اگه منظورت رفتار عجیب اون دختر با منه باید بگم هیچ ایده ای براش ندارم .
آرودین : بنظرم تو درد سر افتادی و احتمالا این تازه اول راحت باشه .
جارنی : من که هیچی از حرف هات نمیفهمم و کمترین علاقه ای هم برای فهمیدن حرف هات ندارم .
آرودین : البته که متوجه حرف هام شدی اما حالا زمان مناسبی برای بحث درموردش نیست بیا فقط امیدوار باشیم که اون دختره دترا دنبالمون نیاد .

دترا به خونه برگشت ، به صورتش آب زد و روی تخت دراز کشید و گفت : دوباره احساسش کردم ! این حس عجیب چیه ؟ چیزی بین تنفر و دوست داشتن ، آه نمیتونم درکش کنم ! فقط میخوام یکبار دیگه ببینمش... .

چند ساعت بعد

جارنی : هی ارباب کرن وال هوا تاریک شده بهتره یه جایی برای کمپ زدن پیدا کنیم .
آرودین : انقد به این اسم صدام نکن خوب چیکار میکردم ؟ اون لحظه این اسم به زبونم اومد ، خوب حالا بزار بررسی کنم... هی جارنی ! خبر خوب اینکه ما به محل قرار رسیدیم و اما خبر بد ، من ورودی رو فراموش کردم .
جارنی : بنظرم پیدا کردن یه در نباید خیلی سخت باشه .
آرودین : درسته اما اگه ما زودتر از بقیه رسیده باشیم پیدا کردن اون در غیرممکنه چون بدون همراه داشتن کلید قادر به دیدن ورودی نیستیم .
جارنی : چطور همه این اطلاعات رو میدونی؟
آرودین : قبلا بهت گفتم ، یه زمانی من یکی از افراد نزدیک شاه اعظم جیروس بودم و هرجایی که اون میرفت منم باید میرفتم .
جارنی : حتی شاه جیروس هم متوجه ضعف تو در شمشیرزنی شد پس بخاطر همینه که تو رو فرستاد به یه قلعه قدیمی باید زودتر میفهمیدم... چی شده چرا هی سرتو تکون میدی ؟ برای اولین بارهم که شده قبول کن .
آرودین : منظورم اینکه اونطرفو نگاه کن ورودی اونجاست ، بعدا درمورد صحت حرفات بحث میکنیم حالا تو اول میری یا من؟
آنها از پله ها پایین رفتند مشعل های روشن کنار دیوار یعنی انسان های دیگه ای هم آنجا حضور دارند .
آرودین : نمیدونم قراره از دولتمردان و سران ارتش چی بشنویم اما اگه به هر دلیلی کسی تورو عصبانی کرد خواهش میکنم خودتو کنترل کن .
جارنی : من فقط میخوام برم داخل و خارج بشم ، هرچه زودتر این جلسه تموم بشه زودتر به تخت خوابم میرسم .
آرودین : خیلی خوب پس بیا تمومش کنیم .
بعد از باز کردن درب مخفی ، اولین چیزی که باعث جلب توجهشون شد درخشش ستون ها و دیوار های این مکان باستانی بود ، تالارهایی ساخته شده از طلا و زمرد توسط انسان های باستانی ، کمی آنطرف تر یک میز بزرگ با صندلی های بسیاری چیده شده بودند اما فقط شاه اعظم جیروس و ژنرال هاینس در آنجا حضور داشتند .
ژنرال هاینس رو به شاه اعظم کرد و با صدای آهسته گفت: مثل اینکه مهمان ویژه رسید .
شاه اعظم جیروس هم به همین شکل گفت: به اون گفته بودم تنها بیاد بهتره دلیل خوبی برای آوردن یه همراه داشته باشه .
شاه اعظم با صدای بلند گفت: فرمانده آرودین ، بموقع رسیدی بیا بشین .
آرودین و جارنی احترام نظامی کردند و به جمع دور میز پیوستن .
بعد از کمی صحبت و احوالپرسی ساده شاه اعظم گفت : بقیه اعضای جلسه هنوز نرسیدن ، معلومه که شما راه طولانی رو طی کردین و خسته بنظر میایین ، اتفاقاً من و ژنرال هاینس اتاق هایی رو برای استراحت آماده کردیم ، شما میتونید اونجا استراحت کنید یا اگه دوست داشتین میتونید به تالار های دیگه هم سر بزنید در حال حاضر چیزی نیست که باعث اذیت شما بشه .
ژنرال هاینس : من استراحتگاه رو به شما نشون میدم با من بیایید....اینجا میتونید استراحت کنید تمام وسایل آسایش از قبل آماده شده و اگه احساس گشنگی کردید آشپزخانه دقیقا پایین همین پله هاست اگه سوالی داشتید من و شاه اعظم داخل تالار اصلی هستیم .
آرودین : عذر میخوام ژنرال بقیه اعضای جلسه هنوز نیومدن ؟
ژنرال هاینس : ما تا صبح منتظرشون میمونیم حالا من باید برگردم پیش شاه اعظم تا رسیدن بقیه خوب استراحت کنید .
بعد از رفتن ژنرال هاینس از اتاق ، جارنی به آرودین گفت : حیرت زده شدم
آرودین : تا حالا همچین مکانی ندیده بودی؟
جارنی : منظورم بزرگی و زیبایی اینجا نیست ، شاه اعظم و ژنرال هاینس رو میگم اونا رفتارشون مثل ژنرال یا شاه نیست و بیشتر شبیه دوتا آدم معمولی بنظر میرسن .
آرودین : منم وقتی اولین بار اونها رو دیدم دقیقا مثل تو فکر می کردم بعدش فهمیدم به همین دلیله که شاه اعظم میتونه تو این بحران کشور رو اداره کنه ، اون واقعا مهربان، باهوش و دلنشینه اما حالا یه کم پیر شده .
جارنی : نظرم عوض شد دلم میخواد بیشتر اینجا بمونم قطعا چیزهای زیادی میشه از شاه اعظم یاد گرفت .
آرودین : حق با توئه ولی همه چیز بستگی به نتیجه جلسه داره ، از کجا معلوم... شاید یه زمانی برسه کنار ژنرال هاینس بجنگیم .
جارنی روی تخت دراز کشید و گفت : بجنگیم ؟ با کی ؟
آرودین چند لحظه سکوت کرد و گفت : تا حالا چیزهای زیادی از دنیای باستانی انسان ها شنیدی ، تکنولوژی اونها اهداف اونها سبک زندگی کردنشون ولی تا حالا برات سوال شده که اونها تو دوران خودشون با کی میجنگیدن ؟
جارنی : بذار بخوابم وقتی برگشتیم پایگاه وقت برای حرف زدن زیاده .
آرودین : پس بذار برات تعریف کنم... .

آرودین داستان جنگ بزرگ بین دو جهان و پس از آن را مو به مو برای جارنی تعریف کرد به گونه ای او هیچ توهم یا برداشت غلطی نداشته باشد .

آرودین : خوب جارنی الان بهترین زمان برای تو بود که با حقیقت آشنا بشی... ، جارنی؟
جارنی : (صدای خروپف)
آرودین : باورم نمیشه !
روز بعد آرودین از خواب بیدار شد و متوجه شد که جارنی در اتاق نیست ، اون هنوز کاملا هشیار نشده بود که ژنرال هاینس در اتاق رو باز کرد و گفت : اون ها اینجان .
آرودین به سرعت به تالار برگزاری جلسه رفت ، وقتی از در وارد شد ناگهان همه ی دولتمردان و سران ارتش به او خیره شدند جارنی هم آنجا بود ،‌ شاه اعظم با دیدن آرودین گفت : خب بنظر میرسه اعضای جلسه تکمیل شدند پس بهتره شروع کنیم ،همه ی شما از این جنگ با خبر هستید و میدونید که با چه موجوداتی در حال جنگ هستیم ، موجودات آتشین و وحشی از سرزمین دوم خوشبختانه ما موفق شدیم برای جلوگیری از وحشت مردم و آسیب رسیدن بیش از حد به جامعه این موضوع رو از چشم مردم مخفی کنیم ام دیگه مخفی کاری جوابگوی مردم نیست ، دیر یا زود هرشخصی به هر نحوی متوجه این قضیه میشه و وقتی این اتفاق بیوفته ما بیشتر از هر زمان دیگه ای آسیب پذیر خواهیم شد ، من شما رو دعوت کردم تا نظرهاتونو برای پایان رساندن به جنگ بشنوم .
دولتمرد شوویدزر گفت: نظر من اینکه... به مخفی کاری ادامه بدیم وقتی این جنگ تموم بشه مردم حتی از وجود این جنگ آگاه نمیشن ، ما مقررات جدیدی اعلام میکنیم کاری میکنیم مردم از شهرها و روستاهاشون بیرون نرن ، با محدود کردن مردم میتونیم تمرکزمون رو به جنگ بیشتر کنیم ، من معتقدم محدود کردن مردم کلید پیروزی ما در این جنگه .
ژنرال کالدور : محدود کردن یعنی همون تحت فشار گذاشتن ، اگه مردم از شهرها خارج نشن کالاهای خیلی کمتری بدستشون میرسه مواد غذایی ، دارو ، وسایل زندگی حتی آب کاهش پیدا میکنه ، من با این نظر شما شدیدا مخالفم آقای شوویدزر .
ژنرال هاینس : ژنرال کالدور درست میگن ، همین حالا امکان داره یه نفر از روی کنجکاوی از دیوارها و موانع دفاعی ما به هر صورتی رد بشه و به آنسوی مرزها بره و تصور کنید وقتی با دیدن لشکر بیشمار دیمون ها به خونه برگرده چه اتفاقی میوفته .
همه حضار سکوت کرده بودن که دولتمرد اوریس گفت : صلح...تنها راه نجات ماست .
ژنرال هیوک : منظورت چیه؟ صلح؟ اونم با موجوداتی که به قصد کشتن ما بوجود اومدن؟
دولتمرد اوریس : من فقط پیشنهادم رو ارائه دادم ، بنظر شما چرا اونا در این ده سال هیچ حمله ای نکردند ، اونا برای کشتن انسان ها ده سال فرصت داشتن پس چرا اینکارو نکردند و همه ی ما میدونیم اگه میخواستن این کارو انجام بدن موفق میشدن چون ارتش ما ضعیفه .
ژنرال هیوک : کافیه ! ما هیچ اطلاعی از تعداد و تکنولوژی دشمن نداریم و به همین خاطر مجبور شدیم موضع ارتش رو به حالت دفاعی تغییر بدیم ، جوری صحبت نکن که انگار این جنگ تقصیر ما بوده .
دولتمرد اوریس : تو هیچ ایده ای نداری که ما چجوری تو این بحران شهرهارو اداره میکنیم تا مردممون از گرسنگی تلف نشن پس دفعه بعد که خواستی باهام حرف بزنی صداتو بیار پایین .
ژنرال هاینس : اوریس ! تو در محضر شاه اعظم هستی یه کم احترام از خودت نشون بده .
دولتمرد اوریس : خودت چطور ژنرال هاینس؟ من خیلی کنجکاوم که نظر شما رو بدونم .
ژنرال هاینس به حاضرین مجلس نگاهی کرد و بعد از چند لحظه سکوت گفت : هیچکدوم ، بدون شک دشمن ما داره برای حمله آماده میشه و ماهم نمیتونیم برای همیشه فقط دفاع کنیم به همین دلیل نظر من اینکه بهتره از اولین انسان کمک بگیریم .
این حرف ژنرال هاینس باعث تعجب همه حاضرین شد اما شاه اعظم با خونسردی کامل در حال گوش دادن بود .
دولتمرد شوویدزر : چطور ممکنه از کسی که صدها سال پیش مرده کمک بگیریم؟
ژنرال هاینس : بله اون دیگه در بین ما نیست اما من اطلاعات دقیقی دارم مبنا براینکه اولین انسان قبل از مرگش تمام راه و روش ممکن برای مقابله با شیاطین رو در یک کتاب نوشته .
دولتمرد اوریس : شما موقعیت این کتاب رو هم پیدا کردید؟
ژنرال هاینس : ما باید یه گروه برای بدست آوردن این کتاب بفرستیم قبل از اینکه شیطان ها متوجه وجودش بشن .
ژنرال هیوک : پس ما یه شانس برای برنده شدن داریم .
دولتمرد اوریس : همچنین این کار میتونه یه خطر بزرگ باشه وقتی شیاطین از وجود این کتاب مطلع بشن اونوقت دیگه بدون شک به ما حمله می کنند .
ژنرال هاینس : ما نمیتونیم از جنگ فرار کنیم ، درآخر این جنگ اتفاق میوفته .

پایان قسمت دوم

اطلاعات فعلی
فرمانده آرودین با پنجاه و پنج سال سن بعنوان جوانترین فرمانده ارتش شناخته می شود و نسبت به معاون جارنی با پنجاه و چهار سال سن فقط یک سال اختلاف سنی دارد .
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین