کنار پنجره یک جفت چشم بارانی
نشسته اند به یک انتظار طولانی
نشسته اند و برای تو شعر می خوانند:
تو هیچ چیز از احساس من نمی دانی
بگیر از من عاشق هوای عشقت را
کلید را نگذارند دست زندانی !
اگر که حال مرا خواستی؟ تصور کن
صدای نی لبکی در هوای طوفانی
اگرچه در قدمت سر به گور خواهم برد
مباد آنکه به تردید ، سر بچرخانی
تو پا کشیدی و رفتی خدا به همراهت
خدا به همراهت ای دلیل ویرانی