جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [معجزه دروغین] اثر «sarena کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط sarina.aniras با نام [معجزه دروغین] اثر «sarena کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 341 بازدید, 6 پاسخ و 1 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [معجزه دروغین] اثر «sarena کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع sarina.aniras
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط آساهیر
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

sarina.aniras

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
23
160
مدال‌ها
1
عنوان رمان: معجزه دروغین
نام نویسنده: آنیراس
ژانر: عاشقانه، اکشن، جنایی
عضو گپ نظارت: S.O.W (۸)
خلاصه:
رمان درباره یه دختر خوشگل و شیک پوش به اسم رز هست که اعتقادش رو نسبت به معجزه‌ها از دست داده. رز به‌ صورت تصادفی با یه پسر خشک و سرد مزاج روبه‌رو میشه و از قضا پسرِ توی نگاه اول عاشق رز میشه و سعی می‌کنه بهش نزدیک بشه. رز هم کم‌کم با احساسات درونیش روبه‌رو میشه و از پسرِ دوری می‌کنه. سعی می‌کنه احساساتش رو نادیده بگیره، امّا می‌دونید که گاهی سرنوشت با آدم‌ها بازی‌های تلخی می‌کنه. رز و مهرساد بدون این‌که بدونن سرنوشتشون از قبل بهم گره خورده مشغول مجادله با خودشون و احساساتشون میشن و... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

HAN

سطح
5
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
فعال انجمن
Mar
4,361
20,988
مدال‌ها
9
negar_۲۰۲۲۰۸۲۷_۲۲۰۴۳۴_ogx.png




"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان


و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان


قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست جلد


چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.
درخواست نقد شورا


می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ


و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان




با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

sarina.aniras

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
23
160
مدال‌ها
1
از عصبانیت کنترلم رو از دست دادم و ناخواسته گلدونی که روی میز بود رو پرت کردم زمین و داد زدم:
- بابابزرگ بس کن! آخه چرا این‌قدر بهم فشار میاری.
با دیدن قیافه ناراحت پدربزرگم تازه متوجه کاری که کرده بودم شدم. می‌دونستم اون گلدون چه‌قدر براش مهمه و الان چه حسی داره اما خیلی خسته شده بودم و دنبال یه راه فرار می‌گشتم. نگاهم رو ازش گرفتم و به عقب چرخیدم. متوجه عمه‌م که دست‌هاش رو جلوی دهانش گرفته بود شدم. دیگه تحمل حرف‌های تلخ اون رو نداشتم قبل از این‌که چیزی بگه از خونه بیرون رفتم و سوار ماشینم شدم. هر چه‌قدر که می‌تونستم از اون خونه و آدماش فاصله گرفتم دلم می‌خواست گذشته رو فراموش کنم اما اون‌ها این‌ اجازه رو بهم نمی‌دادن و مادام بهم یادآوری می‌کردن که باید انتقام بگیرم اما من هیچ‌وقت نخواستم از کسی انتقام بگیرم. خلاصه بعد از این‌که آروم شدم رفتم کنار ساحل و واسه خودم یه قهوه از یه جا گیر اوردم و مشغول خوردنش شدم. نگاهم بین جمعیت خندون و خوش‌حالی که مشغول تماشای دریا بودن می‌چرخید. انگار اون آدم‌ها هیچ دردی نداشتن هیچ مشغله بدی نداشتن و از زندگی لذت می‌بردن. هر کدوم از اون‌ها وقتی من رو از دور ببینه دلش می‌خواد جای من باشه اما من هیچ‌وقت این زندگی رو نخواستم. من فقط یه ذره حال خوب خواستم اما اونم انگار واسه من زیاد بود. آهی کشیدم و به قهوم که دیگه تموم شده بود نگاهی انداختم و لیوان رو به سمت سطل آشغال پرت کردم و همون‌طور که به سمت ماشینم می‌رفتم نگاهی به اطراف انداختم. بین جمعیت حواسم پرت دختری شد که به زانو روی زمین نشسته بود و گریه می‌کرد با این‌که اولین بار بود می‌دیدمش حس می‌کردم انگار سال‌ها بود که می‌شناختمش. مدتی محو تماشای دخترِ بودم تا این‌که دخترِ به خودش اومد و از روی زمین بلند شد. با عوض کردن جهتش به سمتم اومد. نمی‌تونستم نگاهم رو ازش بدوزدم و بی‌اختیار بهش خیره شده بودم. برای این‌که به خودم بیام چند بار چشم‌هام رو باز و بست کردم اما انگار این من نبودم که مغزم رو کنترل می‌کردم نگاهی به چشم‌هاش که از دریا قشنگ‌تر بود انداختم. همون‌جا بود که فهمیدم اون سرنوشت منِ.
با صدای جیغ یه دختر حلقه افکارم پاره شد و با ضربه‌ای که به سینم خورد به خودم اومدم و نگاهی به همون دختره که روی زمین افتاده بود انداختم و دستم رو به سمتش دراز کردم. نگاه اخمویی حواله صورتم کرد و بی‌توجه بهم از زمین بلند شد و رفت. پوزخندی زدم و نگاهی به زمین انداختم یه چیزی بین ماسه‌ها می‌درخشید خم شدم و برش داشتم یه گردنبند فرشته بود. طلا کاری‌های خیلی ظریفی روش کار شده بود مشخص بود که خیلی با ارزشِ گردنبند رو توی جیبم گذاشتم و به سمت ماشینم رفتم.
***
صبح با صدای زنگ گوشیم از خواب بیدار شدم.
- چی می‌خوای عاطفه؟
بی‌مقدمه رفت سر اصل مطلب مشخص بود حال و هوای دعوا داره.
- مهرساد معلومه چی‌کار می‌کنی تو دیروز حلقه رو دادی به بابام گفتی نمی‌خوای با من ازدواج کنی.
از پنجره نگاهی به بیرون انداختم و گفتم:
- این چیز مشخصیه عاطفه گفتم نمی‌خوام باهات ازدواج کنم یعنی نمی‌خوام.
حتیٰ دلم نمی‌خواست صداش رو بشنوم گوشی رو قطع کردم و از روی کاناپه بلند شدم. دلم یه صبحانه حسابی می‌خواست اما عاطفه طبق معمول خرابش کرد. بی‌خیال صبحانه شدم و رفتم پیش آراس بعد از این‌که باهاش حرف زدم به امید این‌که دوباره همون دختره رو توی ساحل ببینم رفتم کنار ساحل اما خب نبود. یکم توی ساحل قدم زدم و بعد رفتم خونه خودم و یه دوش گرفتم و بعد برای خودم شام سفارش دادم و مشغول خوردنشون شدم و بعد رفتم روی کاناپه دراز کشیدم و غرق افکارم شدم. اون‌قدر عمیق فکر می‌کردم که حتی متوجه صدای زنگ در و گوشیم هم نشدم. خلاصه با صدای داد زدن آراس به خودم اومدم. از روی مبل بلند شدم و با تعجب به آراس خیره شدم.
- چه خبرته! تو چه‌طور اومدی داخل.
نگاهی به کلید توی دستش انداختم و پوفی کردم و دوباره روی کاناپه نشستم آراس با عصبانیت داد زد:
- پسر این چه وضعشه! تو چت شده مهرساد! گیریم صدای در رو نشنیدی صدای گوشیتم نشنیدی از نگرانی داشتم می‌مردم.
از روی کلافگی بهش نگاهی انداختم که گفتم:
- باشه حالا که چیزی نشده.
یه نگاهی به ریخت و قیافم انداخت و گفت:
- ببینم تو چرا حاضر نشدی.
چند ثانیه‌ای منگ نگاهش کردم و بعد تازه یاد قرار کاری افتادم با بی‌خیالی گفتم:
- باشه خب الان حاضر می‌شم.
بی‌توجه به نگا‌ه‌های عصبی آراس به سمت اتاقم رفتم و زود حاضر شدم و با هم رفتیم رستوران. آراس جلوی در منتظر مهمون‌ها موند من هم بی‌توجه بهش رفتم داخل رستوران و پشت یه میز نشستم و واسه خودم یه قهوه سفارش دادم و مشغول خوردنش شدم و بعد از چند دقیقه آراس با مهمون‌هاش اومد و جلسه رو شروع کردیم و برخلاف اون چیزی که به‌نظر می‌رسید خیلی زود راضیشون کردیم که باهامون قرارداد ببندن. رستوران پر از سر و صدا بود اما از بین اون همه صدا یه صدای گرم و آشنا بدجوری گوشم رو نوازش می‌کرد یه نگاهی به پشت سرم انداختم با دیدن اون دخترِ از تعجب خشکم زده بود. اما نمی‌تونستم بی‌خیال دخترِ بشم بی‌توجه به مهمون‌ها از سر میز بلند شدم و پشت سر دخترِ راه افتادم اما اون حتی‌ برنگشت به عقب نگاه کنه سوار ماشینش شد و رفت من هم مثل احمق‌ها به رفتنش نگاه می‌کردم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

sarina.aniras

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
23
160
مدال‌ها
1
با صدای بوق ماشین به عقب برگشتم، نگاهم به آراس افتاد که راهنما میزد دستی تو موهام کشیدم و رفتم سوار ماشین شدم.
- اون کی بود؟
نگاه منگی به صورت آراس انداختم.
- شخص خاصی نبود.
پوزخندی زد و در حالی که رادیو رو روشن می‌کرد گفت:
- قیافت که این رو نمی‌گه.
نگاهی بهش انداختم و نفس عمیقی کشیدم و سرم رو به صندلی تکیه دادم.
- میشه راجبش حرف نزنیم.
نگاهی بهم انداخت.
- پسر تو حالت خوبه؟ انگار قاتی کردی.
حوصله جواب دادن نداشتم فقط دلم می‌خواست زودتر به خونه برسم و بگیرم بخوابم.
***
با صدای شکستن یه چیز شیشه‌ای خواب از سرم پرید. از روی تخت بلند شدم و رفتم توی سالن با دیدن عمه‌م که با جارو افتاده بود به جون دایگو از خنده غش کردم و به سمتش دویدم و به‌زور جارو رو ازش گرفتم و دایگو رو فراری دادم بیرون.
- این چه کاریه؟ چرا می‌ذاری سگ بیاد داخل خونه! ببین همه‌جا رو غرق کثافط کرد.
بی‌توجه به غرغرهای عمه‌م روی مبل راحتی لم دادم.
- عمه اون سگ اسمش دایگوعه! تازه همه واکسن‌هاش رو هم زدم هیچ مشکلی برای کسی پیش نمیاره.
کوتم رو از روی مبل برداشت و همون‌جوری که می‌تکوندش احساس کردم گردنبند همون دخترِ از جیب کوتم افتاد. خوش‌بختانه عمه‌م متوجه نشد و رفت توی اتاقم. منم که از خدا خواسته پاشدم رفتم گردنبند رو برداشتم. یه نگاهی به پلاک گردنبند انداختم روی یکی از بال‌های فرشته به انگلیسی نوشته بود رُز. یعنی اسم دخترِ بود، محو تماشای گردنبند بودم که صدای غر زدن عمه‌م بلند شد.گردنبند رو دور دستم پیچیدم و به طرف اتاق خواب رفتم.
- مهرساد زود حاضر شو میری از بابابزرگت معذرت خواهی می‌کنی و بر می‌گردی خونه نمی‌شه این‌جا موند.
نگاه خشکی بهش انداختم.
- عمه من کار اشتباهی انجام ندادم که معذرت خواهی کنم.
لباس‌ها رو پرت کرد زمین و با عصبانیت داد زد:
- باشه پس تو همین آشغال دونیت بمون.
نگاهی به اطراف انداختم:
- مگه چیه؟ فقط یه ذره بهم ریخته‌س.
لیوان شیشه‌ای که روی میز بود رو برداشت و پرت کرد سمتم و با غرولند از خونه بیرون رفت. نگاهی به ساعت روی دیوار انداختم حسابی دیرم شده بود. دستی توی موهام کشیدم و رفتم حمام و یه دوش گرفتم و بعد حاضر شدم رفتم تو آشپزخونه واسه خودم یه قهوه درست کردم و مشغول خوردنش شدم که صدای زنگ در بلند شد، پوفی کردم و قهوه رو روی میز گذاشتم.(ای بر خر مگس معرکه لعنت) رفتم و در رو باز کردم با دیدن یه دختر که بهش می‌خورد روستایی باشه کمی متعجب شدم. نفس عمیقی کشیدم.
- بفرمائید؟ چه‌طور می‌تونم کمکتون کنم.
لبخندی زد و کارت شرکت خدماتیش رو در اورد.
- لیلا خانم خواستن بیام کارای نظافت رو انجام بدم.
لبخندی زدم و از جلوی در رفتم کنار دخترِ اومد داخل، در خونه رو بستم و رفتم بقیه قهوم رو خوردم.
- خانم من باید برم سرکار شما هم بعد از این، که کارهاتون رو انجام دادین شماره کارت و مبلغ دستمزدتون رو برام یادداشت کنید.
دخترِ چشمی گفت و دوباره مشغول کارهاش شد. منم از خونه بیرون رفتم و سوار ماشین شدم و رفتم شرکت. رابطه خوبی با کارمندای شرکت نداشتم و همه ازم می‌ترسیدن. خلاصه تا شب مثل همیشه کارای کثیف پدربزرگم رو انجام دادم و وژدانم رو زیر پاهام گذاشتم.
***
در خونه رو باز کردم و رفتم داخل نگاهی به خونه انداختم همه‌جا مرتب شده بود و از تمیزی برق میزد به سمت اتاقم رفتم و لباس‌هام رو عوض کردم و برگشتم توی حال نگاهم به گردنبند رز افتاد که روی میز بود. به سمتش رفتم و از روی میز برش داشتم. نگاهی به یادداشت روی میز انداختم و با منشیم تماس گرفتم ازش خواهش کردم مبلغ دستمزد اون خانم رو به حسابش واریز کنه.
***
(یه هفته بعد)
(رز)
نصف شب با صدای زنگ تلفنم از خواب پریدم نگاهی به شماره بابام انداختم و جواب دادم.
- الو باباجـ... .
هنوز حرفم تموم نشده بود که صدای یه خانم مسن تو گوشم پیچید.
- خانم محترم لطفاً آروم باشید. متاسفانه پدرتون به همراه مادرتون تو راه برگشت به تهران تصادفـ.... .
صداش برام گنگ بود نمی‌تونستم باور کنم بابام تصادف کرده. گوشی رو پرت کردم روی تخت و با گریه لباس خوابم رو عوض کردم و رفتم بیمارستان. خودم رو به بخش پذیرش رسوندم.
- مامان و بابام تصاف کردن؛ اوردنشون این‌جا.
خانمی که پشت سیستم بود نگاهی به سیستم انداخت.
- اسم پدر یا مادر
با لکنت گفتم:
- سـ... سعـ... سعید مُحَدا.
نگاه ترحم آمیزی بهم انداخت و درحالی که از سیستم خارج می‌شد گفت:
- متاسفانه پدرتون فوتـ... .
از تعجب خشکم زده بود و نمی‌تونستم حرکت کنم حرفش مثل پتک خورد تو سرم چند قدمی به عقب برداشتم و بی‌اختیار روی زمین افتادم و از هوش رفتم.
***
وقتی به هوش اومدم یه سِرُم توی دستم بود و یه پرستار بالای سرم وایستاده بود. از روی تخت بلند شدم و چند قدمی به جلو برداشتم که به زانو روی زمین افتادم. حرف‌های اون خانوم همش توی سرم می‌پیچید، گرمی اشک‌هام رو روی گونه‌هام حس می‌کردم بغض داشت خفه‌م می‌کرد و نمی‌تونستم نفس بکشم. دستم روی قلبم گذاشتم و با صدای بلندی زَجه زدم. چه‌قدر طول کشید که بالاخره به خودم بیام، تا صبح به دیوار تکیه زدم و از بخت بدم گریه کردم. وقتی صبح شد حداقل یه کم آروم‌تر شدم هرچند درونم می‌سوخت. به کمک یکی از پرستارها خودم رو به سردخونه رسوندم. اما جلوی در سردخونه خشکم زده بود. جسارت نداشتم حتیٰ یه قدم جلوتر بردارم همون‌جا روی زمین نشستم و به دیوار تکیه دادم زانوهام رو بغل گرفتم و به بی‌کسیم به تنها حامی زندگیم که توی یه اتاق سرد خوابیده بود نگاه کردم. من فقط اون‌ها رو داشتم فقط بابام بود که تو هر شرایطی دوستم داشت و ازم نمی‌گذشت. من الان باید به کی تکیه می‌کردم؟ با دستی که روی شانه‌م نشست حلقه افکارم پاره شد، نگاه خیره‌ای به دکتر جوانی که روبه‌روم بود انداختم. لبخند غمگینی زد و نگاهی به در سردخونه انداخت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

sarina.aniras

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
23
160
مدال‌ها
1
-می‌دونی ممکنه این آخرین باری باشه که بتونی ببینیش.
نگاه خسته‌ای بهش انداختم و دو باره به سردخونه خیره شدم. با صدای قدم‌هاش که ازم دور دورتر می‌شد به خودم جسارت دادم که برم ببینمش... نگاهی به اطراف اتاق انداختم و چند قدمی به طرف پدرم برداشتم و روی صندلی کنار تختش نشستم، نگاهی به صورت یخ زده بابام انداختم و دستش رو گرفتم بوسیدم. [ یعنی حس از دست دادن اینجوریه انگار داری تو آتیش می‌سوزی ].
- بابا من، من معذرت می‌خوام، منو ببخش، همش تقصیر من بود. بابا بیدار شو، خواهش می‌کنم تنهام نزار من که فقط شماها رو دارم، من تنهایی چطور زندگی کنم.
حتی‌ متوجه نبودم که دارم داد می‌زنم با سوزش یه چیزی توی بازوم از هوش رفتم.*** وقتی چشم‌هام رو باز کردم تو یه اتاق بودم بیشتر شبیه اتاق کار یه دکتر بود با تعجب یه نگاهی به اطراف انداختم و بلند شدم همینکه خواستم از اتاق برم بیرون در باز شد و همون دکترِ اومد داخل.
- حالت خوبه؟
نگاه متعجبی بهش انداختم و سری تکون دادم.
- شما دکتر مامانم هستین؟ مامانم چطوره؟ خواهش می‌کنم یه چیز خوب بگید! من دیگه نمی‌تونم با نبود مادرم کنار بیام اون همه چیز منه.
دستی روی شونم زد و بهم اشاره کرد روی مبل جلوی میز کارش بشینم. اشک‌هام رو پارک کردم و رفتم روی مبل نشستم و اونم پرونده پزشکی مادرم رو از کشوی میزش در اورد و بهم داد.
- ببین من بهت گفتم برو بابات رو ببین اما معلوم شد اشتباه کردم فشار عصبی بهت دس داده بود الان نمی‌دونم با گفتن اینا کار درستی می‌کنم یا نه اما از اونجایی که تو تنها فرزندشون هستی باید بدونی.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- میشه لطفا بگی؟ من می‌تونم تحمل کنم! شاید موقعی که بابام رو اونجوری دیدم کنترلم رو از دست دادم و اونجوری عصبی شدم ولی دختر ضعیفی نیستم!
نگاهی به چشم‌هام که قرمز شده بود انداخت.
- مشخصه!
جهت نگاهم رو عوض کردم و داد زدم.
- خب بگو منتظر چی هستی؟
دست‌هاش رو توی هم قفل کرد و با جدیت شروع کرد به حرف زدن.
- من هر کاری که می‌تونستم انجام دادم، در حین عمل متاسفانه مادرت دوبار ایست قلبی کرد و به سختی برش گردوندیم و در آخر متاسفانه مادرتون رفتن توی کما.
نگاهی بهش انداختم و با بغض گفتم:
- اما خوب میشه! مگه نه؟
از نگاهش مشخص بود چیزی برای گفتن نداره برای اینکه اشک‌هام رو نبینه با دستم اشک‌هام رو پاک کردم و با صدای خفه‌ای گفتم:
-می‌تونم برم.
سری به نشانه آره تکون داد کیفم رو از روی مبل بر داشتم و از اتاق بیرون رفتم دیگه دلم نمی‌خواست به این بیمارستان بر گردم تا اونجایی که می‌تونستم دویدم و از بیمارستان بیرون رفتم و خودم رو به یه فضای سبز نزدیک به بیمارستان رسوندم، روی یه صندلی نشستم و بی‌صدا گریه کردم. از خودم متنفر بودم مرگ بابام شرایط سخت مادرم همش تقصیر من بود من باعث شدم اونا تصادف کنن. [ کاش اونقدر اسرار نمی‌کردم که برگردن خونه ].
*** سه هفته بعد.
[ امیدیکی از کشنده ترین حس‌های دنیاست با اینکه هیچ راهی نداری بازم یه امید کوچیک توی دلت هست تا وقتی اون یه ذره امید هست همه چیز رو تحمل می‌کنی و فقط منتظر می‌مونی، منتظری که همه‌ چیز درست شه...] الان زندگی دو باره مادرم به یه معجزه بنده با اینکه همه دکترها ازش قط امید کردن ولی من بازم منتظر می‌مونم اونقدر منتظر می‌مونم که بالاخره مادرم بر گرده پیشم.
پرونده‌ها رو پرت کردم زمین و داد زدم:
- تو این شرکت چه خبره؟ اینجا آمار خروجی جنس‌ها هست اما واریزی اون شرکتی که جنس‌ها رو از ما خریده نیست.
مدیر بخش مالی نگاه وحشت زده‌ای بهم انداخت و گفت:
- رز خانم من فقط دو روزه که استخدام شدم.
نگاه عصبی بهش انداختم.
- که چی؟ هان؟ تازه استخدام شدی ولی وظیفه تو بوده همه اینا رو چک کنی نه اینکه من همه اینا رو چک کنم و به تو گزارش بدم.
دهنش رو باز کرد که چیزی بگه...
- هنتو ببند و گمشو برو بیرون.
بعد از رفتنش آقای عابدی وکیل شرکت اومد داخل یه نگاهی بهش انداختم.
- مگه اینجا تویله‌س! چرا بدون در زدن میای داخل؟ برو بیرون اول در بزن بعد بیا داخل.
نگاه شرمنده‌ای انداخت و رفت بیرون و بعد از در زدن دوباره اومد داخل قبل از اینکه معذرت خواهی کنه رفتم سر اصل مطلب.
- مدیر مالی سابق شرکت رو باید پیدا کنی.
نگاه متعجبی بهم انداخت.
- آخه من چطور پیداش کنم؟
نفسم رو فوت کردم بیرون و چند قدمی به سمتش بر داشتم و انگشت اشاره‌ام رو به سمتش گرفتم.
- ببین اون مردتیکه هرکی که هست پولای شرکت رو بالا کشیده و در رفته. تو باید اونو واسم پیداش کنی چه مرده باشه چه زنده! فهمیدی؟ اگه اونو واسم نیاریش بیچارت میکنم. الانم گمشو برو بیرون.
بعد از رفتن آقای عابدی به طرف پنجره اتاق رفتم و درش رو باز کردم که هوای اتاق یکم عوض شه و بعد رفتم روی صندلیم نشستم یکی از پرونده‌های بخش تدارکات رو برداشتم و تا ببینم اوضاع اون بخش شرکت چطوره که یهو نگام به گوشیم افتاد پرونده رو روی میز گذاشتم و یه نگاهی به تماس‌های بی پاسخ اردلان انداختم و شمارش رو گرفتم و بهش زنگ زدم خوش‌بختانه مثل همیشه زود جواب داد.
- رز تو کجایی؟ چرا گوشیت رو جواب نمیدی؟
زود بیا بیمارستان، معجزه شده مامانت از کما در اومد.
گوشی بی اختیار از دستم افتاد، از خوشحالی زبونم بند اومده بود با صدای در خودم رو پیدا کردم و گوشی و کیف پالتوم رو برداشتم و بی توجه به منشیم که قهوه برام اورده بود بدو بدو از شرکت بیرون رفتم و خودم رو به بیمارستان رسوندم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

sarina.aniras

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
23
160
مدال‌ها
1
از ماشین پیاده شدم و مثل همیشه چند دیقه‌ای جلوی بیمارستان وایستادم از وقتی که بابام مرده دیگه نتونستم مدت زیادی توی بیمارستان بمونم و زیاد بیام دیدن مادرم، هر وقت خیلی دلم تنگ می‌شدم به زور با خودم مقاومت می‌کردم و می‌رفتم داخل بیمارستان اونم فقط به کمک اردلان که همیشه پیشم بود.
همونجوری با بغض جلوی در منتظر بودم که صدای اردلان تو گوشم پیچید.
- رز خوبی؟
اشک‌هام رو پاک کردم و نگاهی بهش انداختم نفس عمیقی کشید و به سمتم اومد.
- باشه، آروم باش ببین چیزی نیست، مامانت اونجا توی اتاق منتظر دخترشِ، منتظر تو عه رز فقط بخاطر مامانت چند قدم بردار.
اشکام صورتم رو خیس کردن با بغض گفتم:
- نمی‌تونم، خدا ازم نگذره نمی‌تونم... اگه بیام اونجا و مامانم چیزیش بشه چی؟ من چطور به مامانم بگم بابام مرده؟ اون نمی‌تونه تحملش کنه.
دستی توی موهاش کشید و دوباره بهم خیره شد.
- باشه؛ ببین تو آروم باش. الان برو خونه اتاق مامانت رو حاضر کن، من کارای انتقال مامانت به خونه رو انجام میدم.
نگاه مضطربی بهش انداختم و با صدای لرزونی گفتم:
- مشکلی براش پیش نمیاد.
جهت نگاهش رو به سمت بیمارستان عوض کرد.
- امشب باید تو بیمارستان تحت نظر باشه.
آب دهانم رو قورت دادم.
- پس یعنی ممکنِ مشکلی پیش بیاد.
چشم‌هاش رو باز و بست کرد.
- رز ببین...
حرفش رو قط کردم.
- نمی‌بینمش فردا وقتی مرخصش کردی بیارش جلوی بیمارستان اون موقع می‌بینمش.
چند قدمی به عقب برگشتم و در ماشینم رو باز کردم و سوار ماشین شدم. از اینکه انقدر درمونده بودم از خودم متنفر بودم. سرعت ماشین رو زیاد کردم و خودم رو به بهشت‌زهرا رسوندم. از ماشین پیاده شدم و به سمت مزار پدرم رفتم و روی زمین نشستم و زانو‌هام رو بغل کردم.
***
(مهرساد)
- مامان! فکر کنم عاشق شدم...! خیلی عجیبه‌، نه؟ منی که هیچوقت عشق رو باور نداشتم الان عاشق شدم، میدونی حس خیلی عجیبیه، اولین باره تجـ...
صدای گریه‌ی یه دختر گوشم رو پر کرد از کنار مزار بلند شدم و یه نگاهی به دختری که زانوهاش رو بغل کرده بود و با صدای بلندی گریه می‌کرد انداختم مشخص بود تازه یکی از عزیزاش رد از دست داده. محو تماشاش شدم دقیقا همون حسی رو داشتم که بار اولی که اون دختره رو دیدم داشتم. با صدای زنگ گوشیم به خودم اومدم یه نگاهی به صفحه نمایش گوشی انداختم و جواب دادم.
- ببینم تو نمی‌خوای دست از سرم بر داری.
عاطفه: تو نمی‌تونی از من جدا بشی.
- تو اینجوری فک کن.
عاطفه: اگه باهام ازدواج نکنی نمی‌زارم با هیچ دختر دیگه‌ای خوشــ...
گوشی رو قط کردم و یه نگاهی به دخترِ انداختم و بی توجه به سمت ماشینم رفتم و سوار شدم و بعد رفتم پیش آراس.
- اوه جناب مهرساد! چه عجب چشممون به جمالتون روشن شد!
لبخندی زدم و لیوان آب رو از روی میز برداشتم و سر کشیدم و گفتم:
- سر به سرم نزار پسر! من واقعا خسته شدم میخوام یه مدت از این شرکت و این آدما فاصله بگیرم.
نگاه عصبی انداخت و گفت:
- مگه به اندازه کافی فاصله نگرفتی! الان سه هفته‌س من همه کارا رو انجام میدم کارای هتل هم موندن کی اونارو انجام بده.
دستی تو موهام کشیدم.
- خب پس من کارای هتل رو فعلا انجام میدم.
نگاه متعجبی انداخت و نفسش رو فوت کرد بیرون و با جدیت گفت:
- مهرساد پسر تو چته؟
بدون اینکه جوابشو بدم از اتاق اومدم بیرون یه سر رفتم اتاقم و چندتا وسیله برداشتم و از شرکت اومدم بیرون. اول رفتم هتل و بعد رفتم کنار ساحل از یه اسکان همون نزدیکی بود که اشیای گم شده رو تحویل می‌گرفت یه هفته پیش ازش خواسته بودم که اگه کسی سراغ گردنبند فرشته رو گرفت بهم خبر بده. اما تاحالادکه هیچ خبری از دخترِ نشده. به سمت اسکان رفتم نگاهی به نگهبان انداختم گفتم:
- خبری از دخترِ نشده؟
نگاهی بهم انداخت و با لبخند گفت:
- آره نیم ساعت پیش یه دختر جوون اومده بود سراغ گردنبند رو گرفت منم شماره شما رو بهشون دادم و گفتم باهاتون تماس بگیره.
لبخندی زدم.
-ممنون، نمی‌دونی چه لطف بزرگی بهم کردی.
قبل از اینکه چیزی بگه خداحافظی کردم و به سمت ماشینم رفتم و سوارش شدم نگاهی به گوشیم انداختم و زیر لب زمزمه وار گفتم:
- زود باش رز، من منتظرتم.
یه نگاهی از شیشه به بیرون انداختم هوا هم داشت تاریک می‌شد تو آسمون حتی یه ستاره هم نبود انگار یه صبح بارونی در پیش داریم. ماشین رو روشن کردم و رفتم و خونه.
***
(رز)
از ماشین پیاده شدم و بعد از مدتها بر گشتم به خونه‌ای که تمام زندگیم رو داخلش گذروندم. تمام خاطراتی که تو این همه سال داشتیم جلوی چشمم رد می‌شد و می رفت. وقتی غرق خاطراتم می‌شدم بیشتر عذاب می‌کشیدم دلم نمی‌خواست اون خاطرات برام یاد آوری شه فقط می‌خواستم همه چیز رو فراموش کنم. نفس عمیقی کشیدم و به سمت اتاق خوابم رفتم و یه لباس راحتی پوشیدم و شروع کردم به تمیز کردن خونه...
*** با صدای رعد و برق از خواب پریدم از روی مبل بلند شدم و یه نگاهی از پنجره به بیرون انداختم و بارون هم بد جوری هوس باریدن کرده بود دستی تو موهام کشیدم [ اوف حالا تو این بارون چجوری برم دنبال مامانم ] با صدای زنگ گوشیم به عقب بر گشتم یه نگاهی به صحه نمایشش انداختم و جواب دادم.
- بله اردلان؟
اردلان: تو خوبی؟
- خوبم؟ مامانم حالش خوبه؟ دنبال من نگشت؟
اردلان: بخاطر تأثیر داروها خیلی نمی‌تونه بیدار بمونه! اما تا شب تأثیرشون از بین میره.
- پس من تا عصر کارای خونه رو حل می‌کنم و قبل از اینکه شب بشه میام دنبالش.
اردلان: باشه.
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین