جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

داستانک [معراج نجف] اثر «سیده فاطمه موسوی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته داستانک توسط ترنج با نام [معراج نجف] اثر «سیده فاطمه موسوی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 282 بازدید, 4 پاسخ و 6 بار واکنش داشته است
نام دسته داستانک
نام موضوع [معراج نجف] اثر «سیده فاطمه موسوی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ترنج
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط DELVIN
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

ترنج

سطح
4
 
°•| نَستوه |•°
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Apr
2,187
19,419
مدال‌ها
5
اسم داستانک: معراج نجف
به قلم: سیده فاطمه موسوی
ژانر: درام، اجتماعی
عضو گپ نظارت S.O.W(11)
خلاصه‌ای از اثر:
کیمیا... .
دل‌هایشان را به حال خود رها گذار و قفس تنگنای زندگی را بشکن. هرچه می‌گویند، بگویند؛ تو هم خدایی داری! به او توکل کن تا نجات یابی. کاری به پچ‌پچ‌های مردم نداشته باش و خود دل‌پاک و مهربان و بخشنده باش. وقتی که عشق مولا درونت رخنه کرده؛ دلیلی ندارد توجه‌ات به صحبت‌های دیگران باشد! طرد شدی هم، شدی. او را هم آزار می‌دادند... .
آقا تو را طلبیده! معطل نکن. و اما آخرین لحظات را فریاد بزن:
- لا اله الله؛ محمد رسول الله؛ علی ولی‌ِّ الله!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

shahab

سطح
4
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Nov
598
9,080
مدال‌ها
3
تاييد داستان کوتاه.png







نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ داستان کوتاه خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ داستان کوتاه

دوستان عزیز برای سفارش جلد داستان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.

درخواست جلد

و برای دریافت جلد خود، پس از تگ شدن توسط طراح به تاپیک زیر مراجعه کنید.
دریافت جلد

و اگر درخواست تگ داشتید، می‌توانید به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.

درخواست تگ

و پس پایان یافتن داستان ، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
اعلام پایان داستان کوتاه

با تشکر از همراهی شما

| کادر مدیریت انجمن رمان بوک|
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ترنج

سطح
4
 
°•| نَستوه |•°
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Apr
2,187
19,419
مدال‌ها
5
بسم رب لوح و قلم
شهر نجف؛
شهر گوهر و صدف؛
شهر اعتبار و شرف؛
شهر ملائک صف‌به‌صف!
دلم دخیل ضریحت بود و نمی‌دیدمش. نوایی در سرم تکرار می‌شد: به کعبه‌ ولادت؛ به مسجد شهادت. چه کسی‌ست لایق این همه سعادت؟
شهادتت که می‌شد، دلم تا خود نجف پر می‌کشید. از میان نخلستان‌های کوفه که پرواز می‌کردم، می‌دیدم زمین و زمان همه مدهوش شده‌اند. نخل‌ها بوی دستان تو را می‌دادند! مسجد کوفه، هنوز هم آن سحرگاه تلخ را فریاد می‌زد‌. ابن‌ملجم... شمشیر آغشته به زهر..‌. سجده‌ی نماز صبح... فرق شکافته شده! آن‌شب؛ اردک‌ها و پرندگان، حتی دستیگره‌ی در دامن گیرت شده بود. آه... یا علی!

***
کتاب داستان راستان شهید مطهری را در کتابخانه می‌گذارم و با بغضی شدید به رضایت‌نامه‌ی روی میز تحریر سفید خیره می‌شوم.
امشب شب بیداریست. شب انس با قرآن.
دلم به‌یاد سجاده گلگون مولا خونین است‌‌. از روی تخت برمی‌خیزم و با دست، سعی بی‌نتیجه‌ای برای صاف کردن موهایم می‌کنم. نوایی غمگین و دلنشین به گوش می‌رسد:
- حیدر حیدر اول و آخر حیدر
حیدر حیدر ساقی کوثر حیدر
حیدر حیدر ای مظلوم فاتح
حیدر حیدر فاتح خیبر حیدر
افتادی در بستر زهرا بابا
چشمات از اشکت شده دریا بابا
می‌بینم چه بغضی توی صداته
یا زهرا داری روی لب‌ها بابا
قربون دست‌های لرزونت بابا
پر خونه زلف پریشونت بابا
اشک‌هات رو پاک کن مگه زینب مرده؟
قربون دست‌های لرزونت بابا... .
یا علی و یا علی یا علی... .
مطمئنم مادر هنوز هم در اتاق قرآن می‌خواند. روسری قواره بزرگ مشکی رنگی می‌پوشم و پای پنجره بزرگ اتاق تاریک و نه چندان بزرگم می‌روم و بازش می‌کنم. صدا از اسپیکر دسته‌ی عزاداری می‌آید. ای‌کاش مادرم اجازه می‌داد ای‌کاش... .
نوحه اوج می‌گیرد:
- وای؛ دنیا آباده صدقه سر حیدر
عالم خاکه محضر قنبر حیدر.
صدای نوحه بالاتر می‌رود:
- هم امشب دست هممون رو می‌گیره؛
هم روز محشر ما رو می‌بره حیدر
حیدر؛ حیدر؛ حیدر و حیدر و حیدر.
خانواده‌ام از اهل تسنن بودند و خودم شیعه! عجیب شاید باشد. اما آن‌چنان عشق به مولا علی درونم رخنه کرده بود که توان نداشتم. سنی‌ها بد نیستند، از خیلی نظرها شاید از بعضی کسانی که امروزه فقط اسم شیعه را یدک می‌کشند بهتر هستند! آن‌ها فقط امام علی و ولایتش را قبول ندارند و بعضی اعتقادات‌شان با شیعه‌ها نمی‌خواند وگرنه چیزی کم ندارند. ای‌کاش خانواده‌ام هم شیعه می‌شدند‌... .
ماجرای شروع علاقه‌ام به امام علی شاید جالب باشد.
قطره اشک سمجی چشمانم را به خون نشسته می‌کند. دوباره گوش فرا می‌دهم به صدای حاج محمود کریمی:
- ای جان دل‌ها علی مولا مولا
شاه مردان؛ یا علی مولا مولا
برگه‌ی بندگی و آزادیم رو
امشب کن امضاء علی مولا مولا
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ترنج

سطح
4
 
°•| نَستوه |•°
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Apr
2,187
19,419
مدال‌ها
5
صدای مادر می‌آید که به لهجه‌ی بلوچی و ته صدای زابلی‌اش صدایم می‌کند:
- کیمیا. بیا این‌جا‌. کار واجب دارم!
یعنی چکارم دارد؟ پنجره را سریع می‌بندم و قدم‌هایم را تندتر می‌کنم. بند مشکی رنگ لباسم که یک‌طورهایی حکم کمربند را داشت و از کمر به بعد لباس حالت دامنی پیدا می‌کرد را محکم می‌کنم و در را با شتاب باز می‌کنم. چشمان مادر می‌درخشد. نزدیکش که می‌شوم، یک‌باره عِنان از دست می‌دهد و مرا در آغوش می‌کشد. با هول او را از خودم جدا می‌کنم و می‌پرسم:
- چیزی شده مامان؟
سرش را به مقصود نه تکان می‌دهد‌‌ و آرام می‌گوید:
- دیدم دلت خیلی گرفته‌. می‌تونی بری پایین پیش دسته عزاداری فقط چون شبه؛ خودم هم باهات میام!
این‌بار چشمان من هم می‌درخشد. چادر ساده و ایرانی؛ و بی‌دسته‌ام را از چوب‌لباسی پشت سر مادرم برمی‌دارم و می‌پوشم. مادرم هم چادری قهوه‌ای به سر دارد. تا جلوی در می‌دوم. می‌خواهم از شوق بال دربیاورم و تا خود نجف پرواز کنم! یعنی الآن حدود ۴۰۰۰ کیلومتر دورتر از من چه‌خبر است؟
مادرم نهیب می‌زند:
- کیمیا آروم‌تر؟ چه‌خبرته عجول نباش دخترک!
به‌خاطر مسجد جامع که نزدیک خانه‌مان بود؛ دسته‌های عزاداری همیشه این‌جا بودند. مناجات می‌کنم:
- آقاجون. الهی من به فداتون. سفارش کردید دیگه؟ آقا تو رو خدا واسطه شو؛ خدا یه چیزی بندازه به دل پدرم بذاره این اردوی نجف رو بیام.
ذهنم می‌رود سمت ۷ سال پیش که این شعر را خواندم:
- نماز بی‌ولای او، عبادتیست بی‌ضو!
به منکر علی بگو نماز خود رها کند!
با اینه ۹ سال بیشتر نداشتم کنجکاویم گل کرد که چرا امام علی اینقدر برای اهل تشیع قابل احترام است؟! بعد خودم جوابم را می‌دادم: چون امامشان است دیگر!‌اما آدمی نبودم که به راحتی طبعم را کنترل کنم. از هرکجای اسلام که سروع کردم؛ رسیدم به تشیع و پنج تن آل عبا و امیرالمومنین. دوباره خود جوابم را می‌دادم:
- ما که اهل سنت هستیم هم مسلمونیم دیگه!
حتی بعد از این‌که شیعه شدم مسلمان بودن اهل سنت را تکذیب نکردم.
خواندم و خواندم و خواندم و خواندم... .
رسیدم به حدیث کساء!
 

DELVIN

سطح
6
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
Jun
13,759
32,205
مدال‌ها
10
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین