شروع:
به مدیر کچل نگاه کردم،خونسردیام عصبانیتاش را دو برابر کرد. با صدای بلند و این بار محکمتر گفت:
-از دفترم،برو بیرون همین الان.
پوزخندی به صورت پر ریشش زدم و از دفترش بیرون اومدم.
سمیر با دیدنم به سمتم دوید و گفت:
-باز،رئیس عصبی کردی؟ چی بهت گفت؟
خندیدم که چال گونهام را به رخ کشیدم وگفتم:
-اخراج شدم.
سمیر بهت زده نگاهم کرد:
-چی؟عمه سکته می کنه.
وسایلم را جمع کردم و به سمیر نگاه کردم، مهم نبود این اولین بارم نبود که:
-نگران نباش،عادت کرده.
سمیر:
-پسر،هنوز یک ماه نشد، که داری کار میکنی،رکورد اخراجیها رو شکوندی.
خندیدم و باهم از شرکت شلوغ و کوچک خارج شدیم.
به سمیر نگاه کردم:
-شب بیا خونه،نجاتم بده.
سمیر باشهایی گفت،ازش جدا شدم
به کفش براق سیاهم نگاه کردم،الان کجا برم؟
نمیتونم به خونه برم!منو میاندازه بیرون حتما این بار با لباسهام.
آهی کشیدم و به سمت جاده اصلی رفتم، اگه ماشین داشتم نیاز نبود پیاده میرفتم.
هوا سرد بود، به محوطه قطار رسیدم.
به مردم که در رفت آمد خیره شدم
یعنی تو ذهن این آدمها چی میگذرد؟
تلاش میکردم ذهن افراد بخونم
اما میدانم که من بی عرضهام،عرضه هیچ کاری را نداشتم.
صدای زنگ خور گوشی،مزاحم افکارم شد.
به صفحه گوشی نگاه کردم،نجمه بود:
-الو؟
صدای خنده و پرهیجانش از پشت گوشی میتونستم حس کنم، گفت:
-عشقم از کار معطلت نکردم؟
وای نه،ایناگه بفهمه دیگه قیامت به پا میکنه
لبخند مصنوعی زدم:
-نه،عزیزدلم در استراحت بودم.
نجمه:
-اخجون،وقتی کارت تموم شد بیا دنبالم، باشه؟
باید با مادرم مواجه بشم یا نجمه؟
یکی بدتر از یکی بودند.
باشه ایی گفتم و قطع کرد.
به سکوی قطار رسیدم،سمت میز خالی رفتم،روی میز دراز کشیدم.
چشمهام بستم.