- Oct
- 3
- 30
- مدالها
- 2
قلبم مثل کلیدهای پیانوست، سیاه و سفید.
خواستم مغزم را وادار کنم تا با این قلب بی رنگ و روح، آهنگی بنوازد.
اما انگار قلبم، مثل پیانویی خاموش، در سکوت غرق شده…
خراب شده.
ملودی محبوبم، دروازه ای بود به درونم؛ اما بخاطر نمیاورم که نت هایش چه بودند.فراموش کرده ام که احساسات اهنگینم را ، لحظات دلپذیرم را چگونه از قلب سیاه و سفیدم به بیرون بنوازم. که نت ها را چگونه یکی پس از دیگری میزدم؟ که چطور هر کدام از احساساتم را کنار هم می گذاشتم و موسیقی میساختم؟..
موسیقی شفافی که روحم را بر خود منعکس میکند. ریتمی منحصر به فرد، فقط متعلق به من.تنها اینه ای که میتواند من را توصیف کند.
حال، تمام و کمال از یاد برده ام که موسیقی عواطفم را چگونه مینواختم.
سیاهچاله ی سردرگمی،من را به درون خود میکشد اما من ستاره ای خاموشم. ستاره ای که در برابر این پوچی مشکی رنگ فورا تسلیم میشود . گویی موسیقی الهام بخش وجودش همان نور لطیفش را از دست داده است.
پوچی، با چنگال های سردش گلویم را خراش میدهد و کلمات را قبل از خارج شدن از دهانم، تهدید میکند. جانداری که با نگاه های تمسخرامیزش کاری میکند قلبم، با پای خودش ، خود را به درون اقیانوس وجودم بیندازد و غرق کند.
احساس خفگی و درد از مرکز بدنم به وسیله رگ ها در سراسر جسمم پخش میشود.
چگونه میتوانستم به این رنج که من را در سایه ی خود، در تاریکی گرفتار کرده، خاتمه دهم؟ چگونه باید سوزش این خراش ها را تحمل میکردم و صدای ناله هایشان را از گوش هایم بیرون میراندم؟
اشتیاق رهایی مردمک چشمانم را به سمت چاقو می کشاند.
اشک های خودخواهم، التماس کنان در چشمانم می لرزند، گویی چاقو را برای ازادی شان از بند این گلو طلب میکنند. اکنون، چاقو نه جسمی سرد و بی رحم، بلکه کلیدی درخشان است. کلیدی که میتواند من واقعی را از زندان درونیم فراری دهد. انگشتانم را به دور دسته ی چاقو حلقه می کنم و ان را بر می دارم.
دستم و چاقویی که در ان قرار دارد ؛ به صورت هماهنگ ، بر روی رگ هایم میرقصند. اما ایا قلبم هم هماهنگ با رقص انان می تپد، یا خیر؟
چاقو را همچون کلیدی در رگ هایم فرو میبرم. میخواهم هرچه سریعتر رگ هایم که ان ها را صندوقچه ای میدیدم باز کنم و گنجی را که رهایی می نانمم دریابم. گنجی که فکر میکنم میتواند روحم را از مخمصه ی زندگی نجات دهد.
قطره های سرخ رنگ از رگ هایم میگریزند و مانند رودی روحم را با خود میبرند.
نوایی نامرئی در گوشم پخش میشود. ترانه ای که فراموشش کرده بودم.
هرچند، برای یاد اوری ملودی روشن روحم، دیگر خیلی دیر شده است...
خواستم مغزم را وادار کنم تا با این قلب بی رنگ و روح، آهنگی بنوازد.
اما انگار قلبم، مثل پیانویی خاموش، در سکوت غرق شده…
خراب شده.
ملودی محبوبم، دروازه ای بود به درونم؛ اما بخاطر نمیاورم که نت هایش چه بودند.فراموش کرده ام که احساسات اهنگینم را ، لحظات دلپذیرم را چگونه از قلب سیاه و سفیدم به بیرون بنوازم. که نت ها را چگونه یکی پس از دیگری میزدم؟ که چطور هر کدام از احساساتم را کنار هم می گذاشتم و موسیقی میساختم؟..
موسیقی شفافی که روحم را بر خود منعکس میکند. ریتمی منحصر به فرد، فقط متعلق به من.تنها اینه ای که میتواند من را توصیف کند.
حال، تمام و کمال از یاد برده ام که موسیقی عواطفم را چگونه مینواختم.
سیاهچاله ی سردرگمی،من را به درون خود میکشد اما من ستاره ای خاموشم. ستاره ای که در برابر این پوچی مشکی رنگ فورا تسلیم میشود . گویی موسیقی الهام بخش وجودش همان نور لطیفش را از دست داده است.
پوچی، با چنگال های سردش گلویم را خراش میدهد و کلمات را قبل از خارج شدن از دهانم، تهدید میکند. جانداری که با نگاه های تمسخرامیزش کاری میکند قلبم، با پای خودش ، خود را به درون اقیانوس وجودم بیندازد و غرق کند.
احساس خفگی و درد از مرکز بدنم به وسیله رگ ها در سراسر جسمم پخش میشود.
چگونه میتوانستم به این رنج که من را در سایه ی خود، در تاریکی گرفتار کرده، خاتمه دهم؟ چگونه باید سوزش این خراش ها را تحمل میکردم و صدای ناله هایشان را از گوش هایم بیرون میراندم؟
اشتیاق رهایی مردمک چشمانم را به سمت چاقو می کشاند.
اشک های خودخواهم، التماس کنان در چشمانم می لرزند، گویی چاقو را برای ازادی شان از بند این گلو طلب میکنند. اکنون، چاقو نه جسمی سرد و بی رحم، بلکه کلیدی درخشان است. کلیدی که میتواند من واقعی را از زندان درونیم فراری دهد. انگشتانم را به دور دسته ی چاقو حلقه می کنم و ان را بر می دارم.
دستم و چاقویی که در ان قرار دارد ؛ به صورت هماهنگ ، بر روی رگ هایم میرقصند. اما ایا قلبم هم هماهنگ با رقص انان می تپد، یا خیر؟
چاقو را همچون کلیدی در رگ هایم فرو میبرم. میخواهم هرچه سریعتر رگ هایم که ان ها را صندوقچه ای میدیدم باز کنم و گنجی را که رهایی می نانمم دریابم. گنجی که فکر میکنم میتواند روحم را از مخمصه ی زندگی نجات دهد.
قطره های سرخ رنگ از رگ هایم میگریزند و مانند رودی روحم را با خود میبرند.
نوایی نامرئی در گوشم پخش میشود. ترانه ای که فراموشش کرده بودم.
هرچند، برای یاد اوری ملودی روشن روحم، دیگر خیلی دیر شده است...