جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

ادبیات فارسی مم دیریا

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته ادبیات کهن توسط شاهدخت با نام مم دیریا ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 156 بازدید, 4 پاسخ و 1 بار واکنش داشته است
نام دسته ادبیات کهن
نام موضوع مم دیریا
نویسنده موضوع شاهدخت
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط شاهدخت
موضوع نویسنده

شاهدخت

سطح
10
 
ناظر کیفی کتاب
ناظر کیفی کتاب
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
Jun
12,597
40,149
مدال‌ها
25
مم دیریا
 
موضوع نویسنده

شاهدخت

سطح
10
 
ناظر کیفی کتاب
ناظر کیفی کتاب
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
Jun
12,597
40,149
مدال‌ها
25
بوسلمه را می گفتند فقط در شب می آید این قدر که از نور و روشنی بیزار است ،می گفتند دل ندارد خوشحالی آدم را ببیند و فقط برای کشتن و بردن می رسد،گرچه شبیه آدمیزاد است اما دندانش مثل دندان کولی است و چشمش یک سر سیاه و دستش یک سرچنگال و اگر بگیردت می کشدت و می بردت زیر آب و رحم نمی کند .
 
موضوع نویسنده

شاهدخت

سطح
10
 
ناظر کیفی کتاب
ناظر کیفی کتاب
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
Jun
12,597
40,149
مدال‌ها
25
همه این ها را می گفتند مردم و بچه هایشان را دم عصر پی بازی نمی فرستادند و کسی اگر رفته بود در شبی و در شرجی تابستانی و برنگشته بود می گفتند یا زار زده یا بوسلمه برده .

جاشوها از ترس چشم در چشم شدن با بوسلمه یکی را به پا می گذاشتند روی لنج و شب تا صبح چشم روی هم نمی گذاشتند و زن ها از ترس این که بچه شان را از گهواره بردارد، چاقو می گذاشتند زیر سرشان و دندان به هم می سابیدند در تنهایی شب های صید و کسی نبود که نداند بوسلمه کیست و نترسد از دیدنش .
 
موضوع نویسنده

شاهدخت

سطح
10
 
ناظر کیفی کتاب
ناظر کیفی کتاب
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
Jun
12,597
40,149
مدال‌ها
25
بعد اما یک روز پیرمردی آمد به روستا و زیر نخلی نشست ،توی کیسه اش چندتا دختلوک داشت ،بچه ها دویدند و عروسک گرفتند ازش و یکی شان گفت بایی کِصه بگو.

پیرمرد گفت تو چوک کی بودی ؟ نمی دانی کصه گفتن در شب تاریک خطر دارد ؟

بچه ترسید و گفت مگر چی می شود که پیرمرد خندید و گفت بوسلمه عاشق کصه است ،خودش را می اندازد روی موج دریا و می آید نزدیک ساحل و شب وقتی همه تان شمد روی سرتان کشیدید می آید پشت پنجره و کصه های همه تان را گوش میدهد. قصه هرکسی بهتر باشد، بوسلمه می آید و با خود می بردش که برای همیشه برایش کصه بگوید .
 
موضوع نویسنده

شاهدخت

سطح
10
 
ناظر کیفی کتاب
ناظر کیفی کتاب
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
Jun
12,597
40,149
مدال‌ها
25
پسر گفت من از بوسلمه نمی ترسم ،این دختلوک ها را دختوها بازی می کنند، نه من.

پیرمرد گفت بوسلمه فقط نیست، از دریا مرض می آید، زار می آید، مجرد می آید، گرما می آید، دلتنگی می آید و تنها کسی می خندد به همه این ها کسی است که مُم دیریا عاشقش باشد و توی دلش بخندد.

پسر گفت دختلوک را بده به من و آن را زیر بغل زد و به خانه برد.

فردا صبح هیچ ک.س نه پیرمرد را به یاد می آورد و نه کسی می دانست از کجا آمده و به کجا رفته اما مُم دیریا ماند ،به نشانه عشق آدم ها به دریا و عشق دریا به آدم ها ،هنوزهم به در کپرآن پسر آویزان است ،سالهاست با خودش خنده می آورد و شادی و بوسلمه مگر جرات دارد ببیندش و از دریا بخزد سمت خشکی . اصلا سالهاست کسی بوسلمه را ندیده است.
 
بالا پایین