(پارت اول)
توی راهروی بیمارستان قدم میزدم منتظر به اتاق عمل! چشم دوخته بودم دلشوره و اضطراب امانم را بریده بود نگاهی به مادرم که مثل ابر بهاری گریه میکرد انداختم زیر لب دعاهایی که بلد بودم رو خوندم دکتر از اتاق عمل بیرون آمد یه نفس عمیق کشیدم و سعی کردم آروم باشم به سمت دکتر رفتم چادرم رو روی سرم مرتب کردم و با صدایی که به زور شنیده میشد گفتم:
- آقای دکتر حال پدرم خوبه؟
دکتر مکثی کرد و گفت:
- لطفاً بیاین اتاقم یه چیزهایی هست باید بدونید.
با تردید و اضطرابی که از صبح با من بود پشت سر دکتر وارد اتاق شدم با اشاره ی دکتر روی صندلی نزدیک به میزش نشستم.
دکتر گفت:
- دخترم پدرتون خیلی مرد قوی هستن و تونستن زیر عمل به این سختی مقاومت کنن اما چون عمل قلبشون سنگین بوده ایشون رفتن توی کما احتمال به هوش آمدنشون خیلی زیاده اما خب کوچکترین هیجان و عصبی شدن باعث ایست قلبی پدرتون میشه که اون موقع هم دیگه کاری از دست ما ساخته نیست انشالله تا چند روز دیگه پدرتون به هوش میاد توکلتون به خدا باشه دعا کنید.
لبخند زدم و زیر لب تشکری کردم از اتاق آمدم بیرون به سمت مادرم که قرآن کوچیکی توی دستش بود زیر لب ایات قرآن رو زمزمه میکرد رفتم دستم رو، رو شونهاش گذاشتم و گفتم:
- مامان جان عمل با موفقیت انجام شد حالا پاشو برو یه آبی به دست و صورتت بزن بعد هم برو خونه یهکم استراحت کن من اینجا هستم... .
مامان رو به زور فرستادم خونه بعد رفتم قسمت سیسییو پشت شیشه خیره شدم به مردی که عاشقانه دوستش داشتم مردی که توی پدر بودن سنگ تموم گذاشته بود پدری که آغوشش پراز آرامش بود... .