جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [من سایکوپات هستم] اثر «خاتون؛ کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Fatima.Drg با نام [من سایکوپات هستم] اثر «خاتون؛ کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 511 بازدید, 6 پاسخ و 28 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [من سایکوپات هستم] اثر «خاتون؛ کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Fatima.Drg
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Fatima.Drg
موضوع نویسنده

Fatima.Drg

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
68
2,529
مدال‌ها
2
نام رمان: من سایکوپات* هستم
نویسنده: خاتون؛
ژانر: جنایی، معمایی
عضو گپ S.O.W(9)
خلاصه:
قتل‌های پی‌در‌پی در سراسر پایتخت، شهر را در سکوت و ترس فرو می‌برد! جنازه‌هایی که با سری بریده شده در جای‌جای این کلان‌شهر بزرگ رها می‌شوند محب شفیق، سرگرد اداره‌ی آگاهی را وارد پرونده‌ای می‌کند که بی‌ربط به بیست سال پیش نیست.
نامه‌هایی که در دستان این جنازه‌ها قرار دارند مانند تکه‌هایی از پازل در کنار هم قرار می‌گیرند و محب را به قاتلی سریالی وصل می‌کنند.



*سایکوپات (Psychopath) یا روان آزاری، یک نوع اختلال شخصیتی است که در آن فرد بدون اینکه احساس همدردی، دلسوزی و یا پشیمانی داشته باشد، قادر به آزار دیگران است.
 
آخرین ویرایش:

AsAl°

سطح
1
 
کپیست انجمن
کپیست انجمن
Feb
2,806
11,042
مدال‌ها
4
negar_۲۰۲۲۰۸۲۷_۲۲۰۴۳۴_ogx.png
«بسمه تعالی»
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست جلد

می‌توانید برای پیشرفت قلم خود بدون محدودیت پارت درخواست منتقد همراه دهید.
درخواست منتقد همراه

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.
درخواست نقد شورا

و اگر درخواست تگ داشتید، می‌توانید به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان

با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت انجمن رمان بوک|
 
موضوع نویسنده

Fatima.Drg

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
68
2,529
مدال‌ها
2
مقدمه:
حالا که پیر شده‌ام دلم می‌خواهد دوباره بوی خون را استشمام کنم. اگر کمی جیغ و داد هم چاشنی آن بشود که چه بهتر!
آخرین‌باری که این حس شعف و خوشحالی عمیق از کشتن کسی در دلم خانه کرده بود را، به یاد دارم. بیست سال پیش، بیست سال پیش بود. صدای فریادش هنوز در خاطرم است. فریاد می‌کشید و التماس می‌کرد که رهایش کنم، اما من با تمام توانی که داشتم سرش را از تنش جدا کردم!
مراقب خود باشید، شاید یک شب به سراغ شما نیز بیایم!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fatima.Drg

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
68
2,529
مدال‌ها
2
- آهای، این در رو باز کن. نمی‌تونی من رو این‌جا زندانی کنی. می‌شنوی؟! پدرم و حامد من رو پیدا می‌کنند و پلیس رو میارن این‌جا. اون‌وقت میفتی زندان و آب خنک می‌خوری. خدا لعنتت کنه!
گریه نگذاشت ادامه‌ی حرف‌هایش را بزند هرچند کسی گوش به حرف‌های او نمی‌داد. چند وقتی می‌شد در یک اتاق تاریک و نمور زندانی بود. اتاقی که هیچ روزنه‌ای نداشت و او حتم داشت اگر آن هواکش گوشه‌ی اتاق نبود و کار نمی‌کرد بی‌شک می‌مرد. در تمام این دو روز گذشته هر ثانیه منتظر آمدن قاتل بود تا او را بکشد اما کسی نیامد! تنها فردی که دید، زنی میانسال و عصبی بود که برایش غذا می‌آورد و به او گفت هر چقدر می‌خواهد جیغ و داد کند؛ چون اتاق عایق است و کسی متوجه او نخواهد شد اما او نامید نشده بود. دوباره برای جیغ و داد کردن بلند شد که در اتاق باز شد. نور زیادی به سمت او هجوم آورد و چشمانش را اذیت کرد ولی او هرچند سخت، چشمانش را باز نگه داشت و از آن استفاده کرد.
همان زن میانسال برایش غذا آورده بود. در تمام دفعاتی که او را دید التماس کرد که آزادش کنند اما با کشیده‌ای که زده‌ بود سکوت کرده و غذایش را خورده بود اما می‌خواست باز هم تلاشش را کند. پا تند کرد و اتاق کوچک را در چهار گام بلند طی کرد و خودش را به زن ایستاده در چهارچوب در رساند. جلوی پاهایش خم شد و آن‌ها را چسبید.
- تو رو خدا بذارید من برم. بابام منتظرمه. پیره، کسی رو نداره. خانم، به خدا به کسی نمی‌گم من رو گرفته بودین.
زن این‌دفعه جوابی نداد و از در خارج شد. درحالی که داشت در را قفل می‌کرد گفت:
- نترس، نمی‌کشتت!
دختر سر خورد و روی زمین نشست. به این فکر کرد اگر او را نکشد، با او چه خواهد کرد.

***
کمی آن‌طرف‌تر از اتاق تاریک، پدری چشم به راه و منتظر دخترکش در پیاده‌رو‌های تهران قدم می‌زد و عکس دخترش را به دیوار‌های شهر می‌چسباند. در تمام چند وقتی که گم شده بود، تمام شهر را با همان پای لنگان گشته و عکس دخترش را به مردم نشان داده بود اما هیچ‌ک.س او را نشناخت ولی او به گشتن ادامه می‌داد تا جگر گوشه‌اش را پیدا کند. درد پایش هر لحظه بیشتر می‌شد اما مهم نبود. درد قلبش بیشتر از آن بود.

***
تهران
۱۳۶۷/۵/۲۲
سرهنگ معتمد، مسئول پرونده‌ی قتل دختر‌های جوان، در استودیو شبکه خبر منتظر شروع گفتگو بود. مجری شبکه گفتگو را شروع و سرهنگ را معرفی می‌کند:
- باسلام خدمت بینندگان عزیز، امروز در خدمت شما هستیم تا با سرهنگ معتمد راجع‌ به قتل‌های سریالی این چند وقت اخیر صحبتی داشته باشیم. قاتل سریالی این روز‌های ایران، ملقب به شکارچی سر، دختر‌های جوان را از نقاط مختلف تهران ربوده و چندی بعد اجساد بدون سر آن‌ها را در شهر رها می‌کند. پلیس تاکنون موفق به دستگیری این قاتل سریالی نشده است. امروز می‌خواهیم با سرهنگ معتمد، مسئول رسیدگی به این پرونده، گفتگویی داشته باشیم.
مجری به سمت سرهنگ می‌چرخد و دوباره شروع به صحبت می‌کند.
- سلام عرض می‌کنم خدمت شما جناب سرهنگ معتمد، دو روزی هست که دوباره دختری جوان ربوده شده و دوباره مردم وحشت کردند. لطف کنید توضیحاتی درباره‌ی این قاتل سریالی ارائه بفرمایید.
سرهنگ نفس عمیقی می‌کشد و شروع می‌کند:
- به‌ نام خدا، سلام خدمت شما و مردم عزیز ایران. در چند وقت اخیر، یعنی حدود هفت ماهی هست که اجسادی در شهر پیدا می‌شوند که نشان دهنده‌ی قتل‌های سریالی است. متاءسفانه ما هنوز موفق به دستگیری قاتل نشدیم اما در یک دوربین مدار بسته فیلمی از قاتل وجود دارد که از دوستان خواهش می‌کنم در تصویر قرار دهند. این فیلم کمی بی‌کیفیت و تار است که چهره‌ی قاتل را به خوبی نشان نمی‌دهد اما مشخص است که پای قاتل لنگ می‌زند و قدی بلند دارد و نکته‌ی دیگر این‌که قاتل با کت و شلوار و ظاهری موقر برای جابجایی اجساد ظاهر می‌شود. امیدواریم که مردم مراقب خودشان و فرزندانشان باشند و اگر مورد مشکوکی دیدند حتماً به ما خبر بدهند.
مجری تشکری می‌کند و سوال بعدی را می‌پرسد:
- درباره‌ی دختری که دو روز پیش گمشده هم توضیحاتی رو ارائه می‌فرمایید؟
سرهنگ از لیوان روبه‌رویش کمی آب می‌نوشد و توضیح می‌دهد:
- بله، دختری جوان دوباره در شهر گمشده ولی هنوز خبری از او نیست. ما امیدواریم که مربوط به پرونده‌ی شکارچی سر نباشد چون اجساد همیشه روز بعد از ربوده شدن در شهر رها می‌شدند ولی باز هم تمام تلاشمان را برای پیداکردن او می‌کنیم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fatima.Drg

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
68
2,529
مدال‌ها
2
۱۳۶۷/۵/۲۹
یک هفته‌ای از دزدیده شدنش می‌گذشت. در این مدت نه کسی برای کشتنش آمده بود و نه برای نجاتش. فقط می‌دانست زنی که برایش غذا می‌آورد قاتل نیست و گویا همدست قاتل است. آنقدر در این مدت داد زده بود که دیگر انرژی‌ای برایش نمانده بود، گلویش به سوزش افتاده بود و صدایش وحشتناک گرفته بود. به همین‌ خاطر گوشه‌ای نشسته بود و دست از تلاش برداشته بود، شاید هم منتظر مرگ بود! دلش برای پدر و حامد تنگ شده بود! حامد مردی که عاشقش بود و قرار ازدواج با هم داشتند. کلی تلاش کرده بود پدرش را برای ازدواجشان راضی کند و حالا یک ماه مانده به ازدواجشان در دستان یک قاتل زندانی شده بود. برای هزارمین بار در این یک هفته ماجرای دزدیده شدنش را مرور کرد. درحالی که از دانشگاه برمی‌گشت، برای نزدیک‌تر شدن مسیرش از میان‌بر آمده بود و در میانه‌ی راه کسی با گرفتن به دهانش و بی‌هوش کردنش او را دزدیده بود. به همین سادگی و راحتی دزدیده شده بود. چقدر حامد گوش‌زد می‌کرد که از کوچه‌های خلوت نگذرد اما او هیچ‌وقت گوش به حرف کسی نمی‌داد و این نتیجه‌اش شد.
با صدای باز شدن در از فکر و خیال خارج شد و به در نگاه کرد. زن همیشگی را دید و فکر کرد برایش غذا آورده است اما با جمله‌ای که گفت تعجب کرد، شاید هم خوشحال شد. به هر حال مغزش توانایی تشخیص احساساتش را نداشت.
- بیا بیرون.
برای لحظه‌ای فکر کرد که زن برای فراری دادنش آمده ولی با جمله‌ی بعدی وحشت و ترس در وجودش رخنه کرد!
- آقا می‌خواد ببینتت.
دخترک بیچاره ترسید. لرزش دستانش این را ثابت می‌کرد. زبانش لال شده بود، نمی‌توانست حرف بزند و مخالفت کند. سرش را تکان داد و عقب رفت، آنقدر عقب که به دیوار خورد ولی زن بی‌توجه به ترس دختر نزدیک آمد و دستش را گرفت و سعی کرد بیرون ببردش ولی دخترک مقاومت کرد و حرکت نکرد!
- نم... نمی... نمی‌خوام، نمیام.
اما زن با قدرت بیشتری او را سمت در کشید. دختر بیچاره جیغ زد و اشک‌هایش روان شد ولی گوش زن شنوا نبود و دلش به حال دختر نمی‌سوخت. در همان‌حال که اشک می‌ریخت و سعی در آزاد کردن دستش داشت، صدای مردی را شنید و ساکت شد؛ ساکت که نه لال شد. نه نفسی می‌کشید نه حرفی می‌زد. قاتل آمده بود؟
- ولش‌ کن. همین‌جا باهاش صحبت می‌کنم.
و مردی قد بلند و کت شلوار پوشیده در چهارچوب در ظاهر شد. به قیافه‌اش نمی‌خورد قاتل باشد اما بود. قاتل تمام دختران بی‌سر این شهر بود.
قدم به قدم نزدیک دختر شد و دقیقاً روبه‌رویش به فاصله‌ی ده سانتی‌متری او ایستاد. قد بلندی داشت و برای دیدن دختر سرش را خم کرد و چهره‌ی ترسیده‌اش را نگاه کرد. سپس رو به زن گفت:
- تو بیرون باش.
صدایش عجیب ترس‌آور بود! زن که بیرون رفت دوباره صورتش را دوباره سمت دخترک لال شده‌ی روبه‌رویش برگرداند. دختر سرش پایین بود و بدنش از شدت ترس می‌لرزید! پوزخندی زد و شروع کرد:
- اسمت ثریا بود دیگه، آره؟
منتظر جواب ماند اما صدایی نیامد. متنفر بود از سکوت، از انتظار و تکرار کردن دوباره‌ی جمله‌ای. دلش می‌خواست آن‌قدر کتکش بزند تا بمیرد اما نمی‌شد، برای او استثنا قائل بود. نمی‌دانست چرا اما احساس می‌کرد او پیشنهادش را قبول خواهد کرد.
- نشنیدم.
با فریادی که زد ثریا لرزشش بیشتر شد و لب زد:
- ب...بله.
سرش را بالا گرفت، سقف را نگاه کرد و لبخندی زد. هنوز کلی مانده بود تا بترسد و زبانش بگیرد. ممکن بود آنقدر بترسد که لال هم بشود.
- آفرین دختر خوب!
چرخید و آرام آرام در اتاق قدم زد.
- فکر کنم نجمه بهت گفته که نمی‌خوام بکشمت، ها؟
و ایستاد. ثریا می‌دانست اگر جواب ندهد اتفاق خوبی نمیفتد!
- بله.
- ولی در عوض زنده موندنت چیزی ازت می‌خوام.
دوباره به سمت ثریا قدم برداشت و روبه‌روی ثریا ایستاد. دستش را زیر چانه‌ی او زد و صورت خیس از اشک او را بلند کرد و در حالی که قطرات اشک را از صورتش پاک می‌کرد گفت:
- تو دختر زیبایی هستی، فکر می‌کنم اگر بچه‌دار بشی، بچه‌ت هم همین‌قدر زیبا باشه. تو هم این‌طور فکر می‌کنی؟
ثریا جوابش را نداد یعنی نمی‌توانست بدهد. زبانش تکان نمی‌خورد.
- اگه قول بدی برای من یه بچه‌ی خوشگل بیاری می‌ذارم زنده بمونی. نظرت چیه؟
منتظر جواب ثریا بود؛ اما او فقط با چشم‌هایی ترسیده و اشک‌آلود نگاهش می‌کرد! دزدیده بودش تا کودکی در دامان او پرورش دهد؟
لب‌هایش را باز کرد و سوال کرد:
- ب...بچه برای چی می‌خوای؟
مرد خنده‌ای بلند سر داد انگار که خنده‌دارترین جک عمرش را شنیده باشد. سپس دستانش را توی جیب‌های شلوارش برد و گفت:
- بچه؟ بچه می‌تونه نسل من رو ادامه بده.
نگاهش را به چشمان ثریا دوخت و لبخندی زد که ردیف دندان‌های سفیدش بیرون آمد.
- بچه می‌تونه نسل یه آدمکش رو ادامه بده! نسلِ من، یه سایکوپات! می‌تونه مثلِ من با بوی خون و طعمِ بی‌نظیرش به آسمونا بره! من یه پدر نمونه قرار نیست بشم. قراره یه استاد باشم، استاد آدم کشی! قراره به بچم یاد بدم چطور اون آدمی که اعصابش رو بهم می‌ریزه، تکه تکه کنه! اضطرابی که ثریا تحمل می‌کرد باعث شد کنترلش را از دست دهد! با پیچیدن بوی ادرار در اتاق، مرد پوزخندی زد و برگشت.
- باید بگم نجمه حمام ببرتت و آمادت کنه.
دستانش را در جیب شلوارش فرو برد و قدم‌قدم از او دور شد. ثریا نگاهی به پاهای لنگِ او انداخت و همان‌جا روی زمین نشست و گریه‌ای بلند سر داد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fatima.Drg

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
68
2,529
مدال‌ها
2
۷ ماه بعد
۱۳۶۷/۱۲/۲۰

زمستان سردی بود. سوزی که وارد اتاق می‌شد این‌را اثبات می‌کرد. چند وقتی بود درد شدیدی را حس می‌کرد اما امروز این درد به بیشترین میزان خود رسیده بود! نباید کودک شکل گرفته در وجودش الان به دنیا می‌آمد، نباید. با حس درد شدیدتری، دستانش مشت شدند و جیغی کشید. درد، لحظه به لحظه بیشتر می‌شد و ثریا حتی توان صدا زدن نجمه را نداشت. دستانش را به تاجِ تختِ زوار در رفته گرفت و اشک‌هایش سیلابی را راه انداختند. تنها نکته‌ی مثبت این بود که اتاقش را تعویض کرده بودند و صدایش شنیده می‌شد. نمی‌توانست بیشتر از این بنشیند چون اگر صبر می‌کرد هم خودش می‌مرد، هم کودک. دستانش را به دیوار گرفت و به سمت در رفت. دردش لحظه‌ای آرام نمی‌گرفت بلکه بیشتر هم می‌شد. بالاخره به در رسید و مشت‌های کم جانش را به آن کوبید.
- نجمه، وای، نجمه کجایی؟!
کنار در سر خورد و زمین نشست. در همان حالت به در مشت می‌زد اما کسی نمی‌آمد. انگار وقت مرگش فرا رسیده بود. چقدر در تمام این هفت ماه خواهش کرده بود او را هم مانند دیگر دختران بکشد اما می‌گفت نه.
- نجمه، دارم می‌میرم، کجایی، وای!
آن‌قدر به در مشت زده بود که دستانش قرمز شده بودند. دستی روی شکم بزرگ شده‌اش کشید.
- نترس، من مراقبتم. مهم نیست بچه‌ی کی هستی. من نمی‌ذارم بمیری.
واقعاً هم برایش مهم نبود کودک درون شکمش از خون یک قاتل باشد، برای نجاتش هرکار می‌کرد!
صدای نجمه را که از پشت در شنید نفسی آسوده کشید.
- چته دختر؟ انقدر جیغ و داد کن تا دوباره بفرستت تو اون اتاق!
بالاخره در را باز کرد و ثریا را روی زمین دید.
- ترفند جدیدته، این چه وضعیه؟
ثریا نگاه دردمندش را بالا آورد و به نجمه‌‌ای که پای چشمش کبود بود نگاه انداخت. او هم کتک می‌خورد مانند ثریا.
- نجمه انگار وقتشه، دارم از درد می‌میرم!
نجمه نگاهی انداخت و گویا نگران شده باشد جلوی او روی زمین نشست!
- چی چی وقتشه دختر، هفت ماهت به زور شده.
- نجمه دروغ نمی‌گم، داره میاد.
با پیچیدن درد در وجودش جیغی کشد و دستان نجمه را گرفت. نجمه هول کرده او را رها کرد و پیش مرد رفت. با پایی که به‌خاطر پیری درد می‌کرد می‌دوید. بالاخره به اتاقش رسید و در زد.
- چیه؟
نجمه آب دهانش را قورت داد و من‌من کنان گفت:
- آ... آقا، دخ... دختره درد داره، وقتشه انگار.
مرد درحالی که به جنازه‌ی روبه‌رویش نگاه می‌کرد جواب نجمه را داد.
- دروغ می‌گه بابا، چه وقتشه‌ای؟ هفت ماهشه هنوز.
- آقا داره از درد می‌میره، خدایی نکرده، زبونم لال بچتون چیزیش نشه؟
چاقویی که در دستانش بود را رها کرد و دستکش‌هایش را در آورد. جلوی آینه‌ی اتاق رفت و به چهره‌اش نگاهی انداخت. از بس با چاقو به بدن دختر کوبیده بود تمام خون دختر به صورتش پاچیده بود. دستانش را روی صورتش کشید و درحالی که قطره خونی را برمی‌داشت و در دهانش می‌گذاشت، به نجمه‌ای که منتظر پشت در ایستاده بود دستور آماده کردن وسایل زایمان را داد.
حماقت بود او را بیمارستان ببرد. تازه، خودش در جراحی خبره بود. شغلش بود دیگر!

***
ساعتی بعد درحالی که کودکش را در آغوش گرفته بود به ثریای خوابیده روی تخت نگاه کرد. دختری زیبا برایش به‌ دنیا آورده بود ولی حال خودش خوب نبود. سن کمی برای زایمان داشت. ثریا اسمش را صدا کرد و او نگاهی به دختر انداخت.
- چیه؟
ثریا لب‌های خشک شده‌اش را باز کرد و گفت:
- من... من زنده نمی‌مونم.
مرد سرش را بالا آورد و همراه با پوزخندی عمیق به او نگاه کرد.
- از کجا فهمیدی؟
نگاهی به دختر تازه به دنیا آمده‌اش کرد و دوباره لب زد:
- می‌دونم. فقط... فقط می‌خواستم بگم اگر مُردم، من رو هم مثل بقیه بفرستی جلو‌ی در خونه‌مون!
درد امانش را بریده بود اما حرف می‌زد! مرد نزدیک آمد و کنار تختش ایستاد.
- خیلی خب فعلا حرف نزن، اعصابمو خرد می‌کنی!
اما ثریا آستین پیراهن سفید خونی‌اش را که نمی‌دانست خون کدام دختری روی آن است، گرفت و دوباره حرف زد:
- خواهش می‌کنم!
نگاهی به دخترش کرد و ادامه داد.
- اذیتش نکن و لطفاً این بچه رو قاتل نکن!
و دستانش از آستین مرد رها و نفسش قطع شد. چشمانش را بست و از بند اسارت آزاد شد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fatima.Drg

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
68
2,529
مدال‌ها
2
نیرو‌های پلیس در محل پیدا شدن جنازه حاضر هستند. جنازه‌ی دختر جوان گمشده به مانند دیگر جنازه‌ها، بدون سر در شهر رها شده بود. مردم ترسیده و وحشت زده به جنازه‌ی دختر که حالا با پارچه‌ی سفید پوشیده شده بود، نگاه می‌کردند. خبرنگاران با هیجان گزارش می‌کردند. پلیس منتظر آمبولانس بود. سرهنگ معتمد چند ساعتی می‌شد در حال بررسی تمام دوربین‌های مدار بسته‌ی اطراف بود اما هیچ‌کدام از دوربین‌ها فیلمی از بیست‌ و چهار ساعت گذشته نداشتند. با قدم‌های ناامید و کمری خمیده به‌سمت نوار زرد کشیده شده رفت. خبرنگارها از تمام لحظات عکس می‌گرفتند و گزارش‌هایی می‌دادند که خودشان هم از صحتشان مطمئن نبودند. سرهنگ گام‌هایش را‌ محکم‌تر برداشت و به سرعت به نوار زرد رسید.
بسیار خجالت زده بود که بعد از این‌ همه ماه نتوانسته قاتل را دستگیر کند. به خبرنگار‌ها که رسید فریاد زد:
- آهای، کی به شماها اجازه داده این‌جا باشید؟ برید ببینم، برید.
سپس آن‌ها را به سمت مخالف هل داد. یکی از خبرنگار‌ها که سمج‌تر از بقیه بود از دستش در رفت و با فاصله از او ایستاد و گفت:
- جناب سرهنگ مجوز داریم.
سرهنگ خنده‌ای نمایشی کرد و به سمت او رفت.
- مجوز؟ کو؟
خبرنگار از جیب کاپشن چرمش کاغذی که در اصل مجوز بود را بیرون آورد و به دست سرهنگ داد.
سرهنگ مجوز را خواند و بلافاصله بعد از خواندنش آن‌ را پاره کرد و به سمت مرد خبرنگار گرفت. مرد که تعجب کرده بود کاغذ را گرفت و با قیافه‌ی زار به آن نگریست. سرهنگ لبخندی عصبی زد و گفت:
- دیگه نداری!
بعد سمت دیگر خبرنگارها چرخید.
- گزارش‌هایی که می‌گیرید تا چند درصد از درستی و صحتشون مطمئنید؟ گزارش دروغ شما، ترس و وحشت به جون این مردم بیچاره انداخته.
الان هم اگر تا یک دقیقه‌ی دیگه این‌جا باشید یک راست می‌برمتون بازداشتگاه!
با رفتن گزارشگر‌ها به طرف جنازه می‌رود. عجیب‌ترین چیز این بود که، همراه جنازه نامه‌ای بود.
برای بار صدم نامه را برداشت. از پاکت خارجش کرد و خواند.
( سلام به تو سرهنگ معتمد. خیلی وقته که ندیدمت.
جنازه رو دیدی؟ ثریاست. پدرش خیلی بی‌قراری می‌کرد. بهتره زودتر بگید که ثریا رو پیدا کردید. وای، یادم نبود که دخترش رو زنده می‌خواست. سرش رو به عنوان یادگاری نگه داشتم. موهای زیبایی دارد. شاید روی دیوار اتاق نصبش کنم.
راستی دخترت چیکار می‌کنه سرهنگ؟ موهای دختر تو هم خیلی زیباست.
وای، مهم‌ترین چیز رو یادم رفت. ثریا مادر خوبی می‌شد اگر زنده می‌موند ولی نشد. دختر کوچولوی قشنگم بدون مادر بزرگ میشه. البته که خیلی اهمیتی نداره. اون فقط باید قاتل خوبی باشه.
مراقب دخترت باش سرهنگ.
ارادتمند شما، شکارچی سر. )
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین