جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [میان ما] اثر «سیمین دادپویان کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط سیمین دادپویان با نام [میان ما] اثر «سیمین دادپویان کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 228 بازدید, 3 پاسخ و 0 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [میان ما] اثر «سیمین دادپویان کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع سیمین دادپویان
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط HAN
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Mar
2
8
مدال‌ها
1
نام رمان: میان ما
نویسنده: سیمین دادپویان
ژانر: عاشقانه
ناظر: @MHP
خلاصه: روایتی است از دو گونه متفاوت از دوست داشتن و پیچیدگی روابط انسانی. رنگ و بویی عاشقانه میدهد به دغدغه های فمینیستی.

«چیزی که میترسیدم دست آخر پیش آمد. بنیامین او را دید. گوشه چشمش پرید، لبهایش کمی از هم باز ماند. برق چشمهایش حتی از پشت عینک آفتابی هم کامل پیدا بود. چه کاری از دستم بر میآمد؟ همانطور ایستادم و با تظاهر به آرامش فروریختن گنبدی را به تماشا نشستم که به خیال خودم دور خودمان شکل گرفته بود. از شیشه بود حتما! از آن شیشههای نامرغوب که به سنگاندازی کودکی شیطان بند است. فرو ریخت و هر تکهاش جایی از من را زخم زد»
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

shahab

سطح
4
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Nov
598
9,080
مدال‌ها
3
پست تایید.png











نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در را*بطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست جلد

می‌توانید برای پیشرفت قلم خود بدون محدودیت پارت درخواست منتقد همراه دهید.
درخواست منتقد همراه

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.

درخواست نقد شورا

و اگر درخواست تگ داشتید، می‌توانید به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
اعلام پایان رمان

با تشکر از همراهی شما
| کادر مدیریت انجمن رمان بوک|
 
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Mar
2
8
مدال‌ها
1
چیزی که میترسیدم دست آخر پیش آمد. بنیامین او را دید. گوشه چشمش پرید، لبهایش کمی از هم باز ماند. برق چشمهایش حتی از پشت عینک آفتابی هم کامل پیدا بود.

چه کاری از دستم بر میآمد؟

همانطور ایستادم و با تظاهر به آرامش فروریختن گنبدی را به تماشا نشستم که به خیال خودم دور خودمان شکل گرفته بود. از شیشه بود حتما! از آن شیشههای نامرغوب که به سنگاندازی کودکی شیطان بند است. فرو ریخت و هر تکهاش جایی از من را زخم زد.

نگاهش کردم. سرش پایین بود. نمیشد ببینم گونههایش سرخ شده یا نه. لبش را به دندان گرفته یا نه. موهایش را زیر مقنعه جا داد. دستی به مانتویش کشید و چروکهایش را صاف کرد. بند کوله پشتی را روی شانهاش جا به جا کرد. میخواست مرتب باشد. این پا و آن پا میکرد برای رفتن. میخواست فرار کند.

دستم را جلو بردم تا خداحافظی کنم تا بتواند فرارش را زودتر شروع کند. اما بنیامین بازویم را گرفت و عقب کشید: «ماشین داری سامان؟ برسونمتون!»

چه سوال بیخودی. کدام دانشجوی لیسانس که پدر و مادر معمولی داشته باشد، ماشین دارد؟ خواستم بگویم خودمان میرویم. اما کجا میرویم، ما که از دانشگاه درآمدیم، راهمان جدا بود. او قرار بود برود کتاب بخرد، نان لواش و پنیر بخرد و بعد برود خوابگاه روی تختش ولو شود و محسن نامجو گوش دهد و من میخواستم تا در خوابگاه پشت سرش پرسه بزنم. خیالم از سلامت رسیدنش راحت شود و برگردم سر ترجمهها که موعد تحویلش دو روز دیگر بود.

دست آخر به حرف آمد. سعی میکرد سرد باشد اما ته صدایش میلرزید. مثل آن روزی که میخواست از پشت تریبون بیانیه انجمن را بخواند. هیجان داشت حتما!

«من عجله دارم باید برم»

رو به من اضافه کرد: «فردا سی چهل تا بروشور بیار با خودت ... فعلا بای»

خداحافظیاش با من بود، نگاهش را از او دزدید. چرخید و دور شد.

من ایستادم و رفتنش را نگاه کردم. نشد که دنبالش راه بیافتم. بنیامین دو قدمی به طرفش کشیده شد. با انداختن دستم روی شانهاش انداختم جلوی رفتنش را گرفتم. سعی کردم عادی رفتار کنم: «از این طرفا؟ راه گم کردی؟»

عینکش را برداشت. ته چشمهایش پر خشم بود. از لای دندانهای به هم فشردهاش غرید: «چرا نگفتی باهاش ارتباط داری؟»

این حالتش را خوب میشناختم. همیشه حق به جانب بود. حتی وقتی میخواست چیزی را درخواست کند.

سعی کردم ظاهر آرامم را حفظ کنم: «فکر نمیکردم برات مهم باشه، هم دانشگاهی هستیم»

نگفتم همکلاسی هستیم که هر روز سر کلاس، توی دفتر شورا، انجمن، کافه تریا میبینمش و با او حرف میزنم و نگفتم که چقدر خوشبختم.

با طعنه گفت: «چه هم دانشگاهیای هستین با هم دست میدین؟»

باید میگفتم درست فهمیدی دوست دخترم است! میگفتم و از او دورش میکردم. اما او که دوست دخترم نبود. همان همدانشگاهی بود! همدانشگاهیای که دوستم بود. چی از من میدانست؟ همان چیزهایی که بعد از مدتی همه دوستها از هم میدانند؛ اینکه خانوادهام چند نفرند و کجا زندگی میکنند و خودم چه فکرهایی در سرم است. همه فکرها را که نه. فقط بعضی از فکرهای معمولی را میدانست. مثلا میدانست چقدر برایش میمیرم؟ میدانست چه سخت همه من را گرفته؟ مسلما نه. نمیدانست.

جوابش را اینطور دادم: «دوستیم با هم دوست معمولی»

چه واژه بیشرمانهای! معمولی؟! هیچ چیز معمولیای درباره او وجود نداشت.

بنیامین هم قبول نداشت. پوزخندی زد و با تمسخر تکرار کرد: «دوست معمولی!»

همینطور که او هم دستش را روی شانهام میگذاشت، چاپلوسانه گفت: «شمارهشو داری؟»

با حسرت گفتم: «گوشی نداره!»

با تعجب به سمتم برگشت. یادش رفت ظاهر صمیمانهاش را حفظ کند: «نداره؟ دیگه همه گوشی دارن!»

«آره اما خوشش نمییاد. می گه وابستگی می یاره»

گوشه چشمش چین خورد. نفسش را پرصدا بیرون داد و سرش را برگرداند. نگاهش به سنگفرشهای پیادهرو خیره مانده بود.

در خاطرهای از او افتاده بود حتما!

***​





«وابستگی مییاره!»

بی تردید خودش دقیقا همین جمله را گفته. زیر آن درخت در آن کوچه باغ خلوت هم همین را گفته بود. وقتی کف دستش را از دستهای لرزانم دریغ کرد و در جیب مانتویش فرو برد. وقتی مژههای بلندش را روی خاکستری چشمهایش فرود آورد و مردمک جذابش را چرخاند و نگاهش را از من گرفت و جایی بند کرد که نایستاده بودم. وقتی سرش را عقب کشید و نگذاشت سر انگشتهای تبدارم روی گونه مخملیاش حرکت کند و وقتی با خشم و نفرت سرم داد کشید: «بار آخرت باشی به من دست میزنی!»

مگر میشد به او دست نزد؟! انقدر شیرین بود که فکرش یک ثانیه هم از سرم بیرون نمیرفت. همه روزها و شبهای آن تابستان و پاییز و زمستان بعدش با غرق شدن در خیالش و حسرت از دست رفتنش گذشت.

از هر چیز مربوط به آن تابستان بعدازظهرهایش را خوب یادم است که در انتظار پیشنهاد نقشی قابل قبول از یک کارگردان مورد تایید مامان خانوم کش میآمد و البته کتابهای تستزنی که آقای پدر فرستاده بود جز برای حفظ ظاهر و جور شدن بهانهای برای نشستن پشت میز و غرق شدن در خیالپردازیهای زندگی پس از شهرت از قفسه در نمیآمد.

گرمای تهران، به سرانجام نرسیدن رابطهام با آن دختر که معلوم شد، همزمان رفیق دوستم هم بوده، و طولانی شدن انتظار دریافت پیشنهادی مناسب بعد از پنج ماهی که از تمام شدن اولین تجربه بازیگریام در نقشی نه چندان مهم در فیلم یکی از کارگردانهای خوش فروش گیشه میگذشت که با رابطه و اعمال نفوذ مامان خانوم نصیبم شده بود، فکر کوچ تابستانی به قزوین و زندگی با خانواده پدری را بدجور توی سرم انداخته بود.

مامان خانوم با اکراه قبول کرد. میدانست که آنجا وقتم را بیشتر از اینجا تلف میکنم و مغزم را «آن دهاتیهای بیسروپا» از چرندیات پر میکنند و بی خود ثبت نام دوره بازیگری را به تعویق میاندازم. اما از طرفی هم بدش نمیآمد مدتی مسئولیتم گردن آنها بیافتد و با خیال راحتتری به زندگی خودش برسد. ضمن آنکه با آدم جدیدی وارد رابطه شده بود و بوی آن میرفت که این بار دوام پیدا کند.

اگر آن تابستان آنطور گرم نمیشد، اگر سرم گرم دختری بود، اگر در آن انتظار کشنده گیر نیافتاده بودم، فکر در رفتن از تهران و وقتگذرانی با سامان در سرم نمیچرخید و شاید هیچ وقت او را نمیدیدم. شاید هم او را میدیدم، حالا آن تابستان نه، سال بعدش یا سالهای بعدترش بلاخره یک روزی یک جایی میدیدمش. شاید هم قبلا دیده بودمش هم محلهای بابابزرگم بودند؛ حتما توی کوچهای، زیر گذری، جایی او را دیده بودم؛ اما نگاهش نکرده بودم.

تابستان آن سال نگاهش کردم و نگاهش، خوب یا بد، هنوز هم که هنوز است، من را میلرزاند.



***​

راه افتادم بنیامین را هم کمی هل دادم و دنبال خودم راه انداختم. همچنان سعی میکردم رفتار عادیام را ادامه دهم: «چه خبرا؟ اینجا چی کار میکنی؟ نمیگی کشته مردههات رو نشه جمع کرد؟»

بیحواس جوابم را داد: «اومده بودم یه کتابی بخرم. گفتم یه سری هم به تو بزنم. بهت اس دادم زنگ زدم یه نیم ساعتی هست تو ماشین نشستم داشتم می رفتم دیگه که پیدات شد. اون گوش کوبت پیشته؟»

همراهم بود. اما شوربختانه فراموش کرده بودم صدایش را بعد از کلاس بالا ببرم. در این پیشامد چه کسی نقش داشت؟ تصمیم یکدفعهای بنیامین که بدون برنامه قبلی آمده بود یا حواس پرتی من که تا او نزدیکم بود هر چیزی غیر از خودش در هالهای از بیاهمیتی محو میشد.

چه اهمیتی داشت؟ اتفاقی که نباید میافتاد، افتاده بود و دوباره سر و کله بنیامین بین من و او پیدا شده بود، اگر اصلا بین من و اویی وجود داشت.

امیدوارانه پرسیدم: «پروژه کیش همین روزا شروع میشه؟»

«تا چند ماهه دیگه کنسله! تهیه کننده با کارگردان به مشکل خورده!»

بیحواس گفتم: «پس چی؟»

پوزخندی زد و گفت: «پس هستم خدمتتون!»

***​

میخواهد بینشان نباشم. چرا که نه؟! چه کسی خوشش میآید دوست پسر قبلی دختری که رویش کراش داری موی دماغت شود؟ بعد این همه وقت که همه چیز شروع نشده تمام شده! بعد این همه وقت که او همه چیز را تمام کرده! بعد این همه وقت که فکر میکردم توانستهام فراموشش کنم! بعد این همه دوست دخترهایی که بعد او داشتهام!

فکرم را برید: «از فکرش بیا بیرون بنیامین. از اون دخترایی نیست که تو خوشت مییاد!»

با تمسخر نگاهش کردم و گفتم: «تو از کجا میدونی من از چه دخترایی خوشم مییاد؟»

با جدیت گفت: «سلیقهات معلومه. دوست دختراتو دیدم. از اوناش نیست»

اصرار کردم: «از کدوماش؟»

سختش بود جوابم را بدهد: «خودت میدونی...»

وقتی آنطور در محذوریت گیرش میانداختم خوشم میآمد: «منظورت اینه که بهم پا نمیده؟!»

با بی میلی تایید کرد.

با خنده گفتم: «پس معلومه هنوز منو درست نشناختی! هیچ دختری نیست که بنیامین نظام اراده کنه و بهش پا نده!»

عصبانیاش کردم. ببینم بلاخره به آن عشق احمقانهاش اعتراف میکند یا نه! دستهایش را مشت کرد اما بازهم نگفت و فقط نصیحتم کرد: «اشتباه میکنی وقتت رو تلف میکنی!»

توی دلم گفتم «چیه؟ پس فقط تو وقتت رو تلف کنی خوبه؟»

نیشخندی زدم و جواب نگرانیاش را دادم: «غصه وقت منو نخور! زیاد دارم، کم نمییاد!»

***​

روی تخت دراز کشیدهام و عکسش را نگاه میکنم. این عکس را خودش به من داد. بعد کلی اصرار و خواهش! وقتی میخواست پس بگیرد، گفتم که پارهاش کردهام. عکس دخترهای دیگر آمده و رفته اما این یکی توی کیف پولم جا خوش کرده است. هر کیف پول جدیدی را اول از بابت اندازه بودنش برای آن عکس بررسی میکنم.

کنار حوض آب خانهاشان نشسته. با یک بلوز سفید آستین بلند و یک شلوار طوسی، کمرنگتر از چشمهایش. یکی از دستهایش توی آب است و آن یکی را سایبانشان کرده. نور آفتاب اذیتش میکرده لابد. بخشی از پس زمینه عکس به خاطر همین نور زیاد مات افتاده اما همه خودش خوب پیداست. آنطور که کج نشسته، گودی کمرش چشمنواز است.

یکبار دستم به آنجا رسیده. فقط یک بار!

همان کوچه باغ باریک بودیم. شانه به شانه هم قدم میزدیم و برای سالهای دورتری که دو تا بچه دورمان را گرفته باشد، خیالها را خام خام نشخوار میکردیم. من در چنگالِ آرزوی گرفتن کمرش به نفس نفس افتاده بودم و این فکر عین فرفرهای که باد مناسبی تویش افتاده باشد و بی وقفه بچرخاندش، در سرم دور میزد و هور هور میکرد و گرمای لذتبخشی را در تنم میریخت. فکرم را به بهانه کمک به رد شدن از روی چالهای کوچک عملی کردم. اما او بلافاصله از دستم لیز خورد و گفت: «از این کارها خوشم نمییاد!»

اگر آن موقع با شیطنت نگاهش کرده بودم و توی خماری چشمهایم گیرش انداخته بودم و با صدای خشدارم گفته بودم، «کدوم کارها؟!» اگر هر دو دستم را دور کمرش محکم کرده بودم، راه لیز خوردنش حتما بسته میشد. حیف که آن موقع تجربهاش را نداشتم.

تجربهام اما میگوید کمر او از هر دختری باریکتر است. باورم بشود یا نه حقیقت داشته باشد یا نه انگار گودیای بود که همه من را در خودش گم میکرد.

لبهایم را روی عکس جایی که لبهایش به خندهای محو باز شده بود، گذاشتم و گفتم: «این بار نمیذارم از دستم لیز بخوری... نازنین خانوم سماوات!»

شماره سامان را گرفتم.

این پسرعمه احمق ما بیتردید جایی بود که او هم بود.

پس معلوم شد که چرا آقا یکدفعهای تغییر رشته دادند به انسانی! چقدر عمه بدبخت خون دل خورد که پسر تو بهترین دانشگاه مهندسی قبول میشی و کنکور انسانی دیگر چه صیغهای است!

واقعا احمقتر از سامان خودش است! رفت انسانی که با او هم دانشگاهی شود؟! لابد او هم حقوق میخواند! از این رشتههای دهان پرکن که به هیچ دردی هم نمیخورد! همه هم میخواهند وکیل طراز اول بشوند! مملکت این همه وکیل میخواهد چه کار؟

جوابم را نداد.

مثل اینکه این دفعه حساب کار دستش آمده و نمیخواهد بگذارد مرغش از قفس بپرد.

از او آبی برای من گرم نمیشد.

عکس را سرجایش برگرداندم و یک دست از لباسهایی که تازه خریده بودم را پوشیدم. پیراهن چهارخانه و شلوار جین. صورتم را اصلاح کردم. موهایم را حالت دادم. عطر زدم. جلوی آیینه ایستادم و سرتاپایم را بررسی کردم تا از بیایراد بودنم مطمئن شوم. همه چیز عالی بود.

پشت ماکسیمای سیاهم نشستم و از رانندگی در پشت شیشههای دودیاش لذت بردم. جایی جلوی دانشگاهشان پارک کردم و منتظرش شدم.

دخترها میآمدند و میرفتند. اما هیچکدامشان او نبود. شب شد! آخرینها هم بیرون آمدند و خبری از او نشد! نگهبانها در را بستند. حیف که امروز روز من نبود.

آن روز اما روز من بود. همان روزی که برای بار اول دیدمش. آن روز هم رفته بودم سامان را ببینم. عمه گفت رفته کتابخانه و پیشنهاد داد که با دوچرخهاش بروم.

چرا خودش با دوچرخه نرفته بود؟

جواب سوالم را جلوی کتابخانه وقتی گرفتم که سامان را دیدم که چنان محو دختری شده بود و قدم به قدم پشت سرش میرفت که حتی صدایم را هم نشنید. کنجکاو شدم و دنبالشان راه افتادم. اما سرعتشان خیلی کم بود و دوچرخه مزاحمم بود. آن را کنار درختی رها کردم و تعقیبشان کردم.

هیچ اتفاق خاصی هم نیافتاد. فقط دیدمش. سر پیچها نیمرخش پیدا میشد. خوشگل بود اما نه آنقدر که هوش از سر آدم ببرد. خیلی ساده بود. همه چیزش ساده و میشود گفت کاملا از مد افتاده بود. یک دختر شهرستانی تمام عیار. به پای خوشگلی و پر زرق و برقی دخترهای تهران که اصلا نمیرسید!

آن روز سامان نفهمید که دنبالش رفتهام که از علاقهاش به آن دختر با خبر شدهام. دوچرخهاش را دزد برد و بابت حماقتم در رها کردن دوچرخهاش شماتتم نکرد.

همیشه همینجور بود از کسی دلخور نمیشد، حتی اگر حق با خودش بود.

از آن روز اما فکری مدام توی سرم چرخ میخورد که بروم در خانه آن دختر و ببینمش. بروم و دلش را ببرم.

آخرش هم همین کار را کردم و او پیشنهاد دوستیام را قبول کرد چون دوستم داشتم. نگاهش که کاملا همین را میگفت. اما به دو ماه نکشیده، هنوز تابستان تمام نشده، زد زیر همه چیز و دیگر جواب زنگهای یواشکیام به خانهاشان را نداد و دیگر به محل قرار همیشگیمان توی آن کوچه باغ خلوت نیامد.

حالا بعد از پنج سال دوباره دیدمش و دوباره فکر او توی سرم افتاده است. خوشگلتر از قبل شده است اما هنوز همان سادگی اعصاب خردکنش را دارد.

یک چیز دیگر هم عوض شده است؛ من دیگر آن پسر هجده نوزده ساله نیستم کم تجربه نیستم.

نازنین خانوم سماوات، بنیامین نظام این بار انقدر وابستهات میکند که تا حالا هیچ دختری به هیچ پسری وابسته نشده باشد.
 

HAN

سطح
5
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
فعال انجمن
Mar
4,361
20,974
مدال‌ها
9
«نویسنده تایپ این اثر را موکول کرده»
تاپیک تا اطلاع ثانوی بسته خواهد بود.

[..کادر مدیریت بخش کتاب..]
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین