جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [میدان خطر] اثر «رقیه کروشاتی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط رقیه با نام [میدان خطر] اثر «رقیه کروشاتی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,228 بازدید, 18 پاسخ و 12 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [میدان خطر] اثر «رقیه کروشاتی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع رقیه
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Mahi.otred

رمانم چطوره؟

  • خوبه

    رای: 3 25.0%
  • بد نیست

    رای: 5 41.7%
  • عالیه

    رای: 1 8.3%
  • قشنگه

    رای: 3 25.0%

  • مجموع رای دهندگان
    12
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

رقیه

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
May
153
492
مدال‌ها
1
اسم رمان: میدان خطر
اسم نویسنده: رقیه کروشاتی
ژانر رمان: اجتماعی، عاشقانه، پلیسی
عضوگپ نظارت: (1)S.O.W
خلاصه: روایت پسری شیطون که دشمنان زیاد دارد اما خود پسره جوری دورشان میزند که دشمنانش را گیج میکند آخر عاشق دختر یخ زده ی خارجی میشود... .

نقد رمانم:
 
آخرین ویرایش:

آریانا

سطح
5
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
3,433
12,583
مدال‌ها
6
negar_۲۰۲۲۰۸۲۷_۲۲۰۴۳۴_ogx.png




"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان


و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان


قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست جلد


چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.
درخواست نقد شورا


می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ


و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان




با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

رقیه

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
May
153
492
مدال‌ها
1
دوستم رشید بهم یک لیوان شربت آلبالو داد و گفت:
- حمید دربه‌در دنبالت می‌گردن باز چی‌کار کردی.
شونه‌ای بالا انداختم.
- مگه نمی‌دونی یک بازرس همیشه دشمن داره! می‌دونم چه‌طور سرجاشون بنشونم.
رشید روبه‌روم نشست و گفت:
- راستی مگه می‌خوای بری کانادا؟
با بی‌خیالی گفتم:
- واسه یک سری کار‌هام می‌خوام این کشور برم. اگه موافقی با من بیا.
رشید با خوش‌حالی گفت:
- رفیق من هیچ‌وقت تنهات نمی‌ذارم. اون‌جا هم خوش بگذرونیم هم هیجان بازرسی.
سرم رو به عنوان تأسف تکون دادم ازش خداحافظی کردم و از خونشون زدم بیرون. تو کوچه قدم می‌زدم که چند تا دزد دیدم که می‌خوان کیف پول خانمی رو بدزدن! سریع به سمتشون رفتم و باهاشون گلاویز شدم. با زدن به پهلوش کیف رو ازش گرفتم و به خانم دادم. خانم ازم تشکر کرد و رفت. این دزد‌ها رو همین‌طور ول کردم و تا رسیدن به جایگاه مخفیم اتفاق خاصی نیوفتاد. نگهبان تا من رو دید در رو باز کرد و واسم سر‌ خَم کرد. رفتم داخل خونه، مادرم داشت بافتنی درست می‌کرد تا من رو دید بلند شد و بغلم گرفت:
- سلام پسر گلم، خوبی؟ کجا بودی از صبح؟
- هیچ‌جا همین‌جا پرسه می‌زدم.
رفتم طبقه بالا تو اتاقم. بعد لباس عوض کردنم رفتم بیرون. خبری از رها، خواهرم نبود به اتاقش سرک کشیدم خوابیده بود. در رو بستم و پایین اومدم. مادرم با دیدنم گفت:
- بیا میوه بخور تا شام آماده بشه.
رفتم روی مبلا نشستم و به مادر سرحالم نگاه کردم پدرم مأموریت بود خانواده صمیمی داشتیم از وقتی که پدر مادرم فهمیدن می‌خوام برم کانادا دل‌خور شده بودن. تکه موزی دهنم گذاشتم که مادرم گفت:
- کی عازم سفر کانادایی؟
- این هفته لطفاً به رها چیزی نگین.
چشمی گفت و شروع به خوردن چاییش کرد. وقت ناهار رفتم رها رو بیدار کنم که با صدام بیدار شدم و پرید بغلم خندم گرفت خواهر کوچولوم من رو دوست داشت اگه بفهمه میرم داغون میشه صورتش رو بوسیدم و گفتم:
- بدو بیا ناهار که می‌خوام ببرمت بیرون.
آخ جونی گفت باهم اومدیم پایین مامان با دیدن رها لبخند زد. کنار هم ماهی پلو خوردیم با نوشابه بعد ناهار دور هم روی مبلا نشستیم. رها از دانشگاهش حرف میزد منم به ذوقش لبخند میزدم. بعد فهمید می‌خوایم بریم بیرون به مامان گفت که با ما میاد؟
مامان: نه دخترم شما برین خوش باشین، حوصله بیرون رفتن ندارم.
رها دیگه چیزی نگفت. منم رفتم تا خودم رو آماده کنم کت زرشکی پوشیدم با سوار مشکی با پاپیون زرشکی و مشکی موهام رو شونه زدم و به خودم عطر زدم. همیشه وقتی می‌رفتم بیرون به خودم می‌رسیدم؛ با اینکه ظاهرم بانمک بود. وقتی رفتم حیاط خواهرم رو دیدم زیبا شده بود فقط به خاطر رژلب پررنگش بهش تشر زدم اونم با بی‌میلی کمرنگش کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

رقیه

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
May
153
492
مدال‌ها
1
با خواهرم رها تو کوچه قدم می‌زدیم بهش گفتم:
- کجا بریم خواهر عزیزم؟
لبخندی زد و دستم رو گرفت:
- بریم جایی که کلی درخت و گل باشه.
چشمی میگم و سوار تاکسی می‌شیم تا محل مورد نظر بریم. تا به محل باغ رسیدیم رها ذوق کرد و گفت:
- چه قشنگه، خوشم اومد داداش، سلیقت بد نیست!
رفتیم چرخیدیم بعد روی نیمکت‌ها نشستیم هوا گرم بود، اطراف رو نگاه کردم مردم هم با دیدن منظره خوش گذرونی می‌کردن.
تا گوشیم زنگ خورد دوستم مهران بود زیادی سر به سرم می‌ذاشت. جواب دادم:
- الو بله، خوبی؟
- خوبم کجایی؟ آخه صدای مردم میاد. اگه خواهرت هست خودم رو برسونم؟
با جدیت گفتم:
- تو چکار خواهرم داری؟ اگه خواهرم بخواد ازدواج کنه با کیس بهتر وصلت می‌کنه. دیگه چیزی نگفت گوشی رو قطع کردم. رها به من نگاه کرد و گفت:
- کی بود داداش؟ این‌قدر اوقاتت تلخه.
- هیچکی، رها از همین لحظه لذت ببر.
دیگه چیزی نگفتیم همین‌طور رها عکس می‌گرفت از جاهای دیدنی تا این‌که دیدم یک پسری سعی داره که صندوق مردی رو بدزده فرز هم بود. رفتم سریع دست پسره رو پیچوندم که پسره فریاد کشید صندوق رو ازش گرفتم و به مرده دادم مردم که شاهد حرکتم بودن تشویقم کردن. رها هم ناباورانه بهم نگاه می‌کرد. پسره فرار کرد چه قدر دزدی عادی شده! به سمت رها رفتم بهش گفتم: گشنته؟
سرتکون داد بردمش رستوران کنار همین باغ و سفارش میگو پلو دادم رها هم پیتزا سفارش داد حین خوردن بودیم که دیدم گوشیم زنگ می‌خوره شماره ناشناس بود. تا جواب دادم طرف پشت خط با صدای زمختش گفت:
- سلام جناب زرنگ من یکی از دشمنای پر و پا قرصتم شناختی؟
نفس عمیقی کشیدم و چشم‌هام رو بستم با خونسردی گفتم:
- چی می‌خوای؟ به من زنگ زدی آقای دشمن!
صدای خندش رو شنیدم که بعد چند لحظه مکث گفت:
- هیچی نمی‌خوام، فقط بدون که اتفاق بدی در راهه خودتو آماده کن بازرس!
و قطع کرد هه اگه زرنگین، منم منتظرم ببینم چطور زمینم می‌زنین. بی‌خیال شربتم رو خوردم دیدم رها با گوشیش مشغوله از پنجره رستوران بیرون رو چک کردم چیز مشکوکی ندیدم. به رها گفتم: پاشو بریم.
اونم بلند شد رفتم سوار تاکسی بشیم که گوشیم دوباره زنگ خورد مادرم بود جواب دادم:
- بله مامان، داریم میایم.
- خوبه پسرم قراره فردا پدرتون برگرده خودتون رو آماده کنین.
- چشم مادر من فعلا خدافظ.
تا رسیدیم خونه مادرم رو شیک پوش دیدم کت و دامن مشکی رنگ پوشیده بود و موهاش رو مدل داده بود. بهش سلام کردیم اونم با خوشرویی جواب داد. رفتم اتاقم به تماس مشکوکم فکر کردم بازی دوباره شروع شد فقط پام برسه کانادا می‌دونم چطور تارو مارشون کنم. به رشید زنگ زدم و جریان تماسم رو گفتم کمی فکر کرد و گفت:
- فردا یک سر بیا آگاهی تا یک فکری بکنیم.
چشمی میگم و گوشی رو قطع می‌کنم اعصابم خش‌دار شده بود. پس روی تخت خودم رو پرت کردم و چشم‌هام رو بستم تا کمی آروم بشم. امان از بعضی دشمن‌هام که کاری کردن انتقام جو بشم.
 
موضوع نویسنده

رقیه

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
May
153
492
مدال‌ها
1
فردا تا به آگاهی رسیدم جریان رو برای سرهنگ تعریف کردم، اونم دستی به ریشش کشید و گفت:
- چی بگم پسر؟ باید مواظب خودت باشی می‌خوان تورو به زانو دربیارن!
دیدم دوستم رشید هم داخل اتاق شد به سرهنگ احترام گذاشت و دستم رو کشید تا بیرون بریم. وقتی به محوطه باز رسیدیم، رشید گفت:
- پسر حالا می‌خوای چکار کنی؟ کار کانادا رفتنت رو اوکی کنم؟
به دوستم نگاهی انداختم نگران بهم زل زده بود آهی کشیدم:
- کانادا فعلا دست نگه دار تا بتونم کمی بیش‌تر کنار خانوادم باشم.
سری تکون داد سوار ماشین شدیم و به سمت کافه لوکس رفتیم، تا به کافه رسیدیم پیاده شدیم. وارد کافه شدیم و سفارش نسکافه برای من و کاپوچینو برای رشید دادیم. با لبخند کج به رشید نگاه کردم و گفتم:
- تو هم می‌خوای با من کانادا بیای؟
دستاش رو روی میز گذاشت و با نگاه نفوذش گفت:
- آره انتظار نداری تنهات بذارم؟
نچی گفتم و وقتی نسکافه رو جلو گذاشتن به بخارش نگاه کردم.
***
داشتم تو باشگاه روی دستگاه می‌دویدم که صاحب باشگاه داد زد:
- پسر بیا یکی کارت داره.
فکر کردم با پسر دیگه بود تا اینکه اومد کنارم و گفت:
- مگه با تو نیستم ساسان، خانمی بیرون کارت داره.
کدوم خانمی بود من خبر نداشتم. تا از باشگاه زدم بیرون، مادرم رو دیدم که با کلاه روی سرش منتظرمه مامانم باحال بود و امروزی! رفتم نزدیکش با صدای کلفتم گفتم:
- سلام مادر گرامی! چه عجب اینجا اومدی. از کجا می‌دونستی باشگاهم؟
با لبخند بهم نگاه کردم و با صدای زیباش گفت:
- سلام پسر گلم از دوستت رشید پرسیدم گفتم زود بیام ببینمت تا به خونه‌ی پدربزرگت بریم.
آهانی گفتم در کنارش راه رفتم و گفتم:
- چه خوب بریم که دلم برای پدربزرگم تنگ شده.
تا به خونه‌ی پدربزرگ که زیاد دور نبود. رسیدیم به خونه‌ی ویلایی نگاهی کردم و با انرژی در زدیم که خدمتکار درو باز کرد بهش سلام کردیم، اونم با خوش‌رویی جوابمون رو داد. وارد خونه شدیم دیدم پدربزرگ تکیه داده به عصاش روی مبل نشسته بود. پدرم و خواهرم رها هم کنارش نشسته بودن. باوصدای بلند به پدربزرگ سلام کردم و رفتم تا صورتش رو ببوسم. پدربزرگ با اخم بهم نگاه می‌کرد تا صورتش رو صدا دار بوسیدم با نیش بازم گفتم:
- سلام پدربزرگ با هیبت خودم! چطورین؟ چه عجب مارو دعوت کردین.
با صدای پر تحکمش گفت:
- بشین پسر باهات حرف دارم.
رفتم روی مبل نشستم به بابا و رها به نشونه‌ی سلام سر تکون دادم اونا هم با لبخند نگاهم کردن. مامان هم کنارم نشست.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

رقیه

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
May
153
492
مدال‌ها
1
پدبزرگ شروع به حرف زدن کرد:
-شنیدم می‌خوای بری کانادا پسر جان! قبل از این‌که بری، می‌خوام وصیتی بهت بگم شاید بعد برگشتنت من نباشم!
سری تکون دادم. و منتظر وصیتش شدم.
پدربزرگ: این عمارت و ویلای گیلان مال تو هست! می‌خوام تو صاحبشون بشی و سهم ارثت همین داراییم بود که گفتم.
ذوق زده شدم چه خوب می‌تونستم به خدمتکارا دستور بدم. بعد ناهار که خورشت ماهیچه بود کنارهم نشستیم رها کنارم نشسته بود فقط امیدوارم خواهرم رو به اجبار به پسر عموم ویهان ندن. بعد از رفتن مهمون‌ها نفس راحتی کشیدم. داشتم شربت می‌خوردم که دیدم دختر عمه به من نگاه می‌کنه از اون دخترای لوس و مغرور بود. ازش خوشم نمی‌اومد. دیدم بهم لبخند می‌زنه تصمیم گرفتم بریم خونمون به مامان اشاره کردم کی میریم؟ بعد ربع ساعت مامان با شرمندگی گفت:
- ببخشید به زحمت افتادین. ما دیگه رفع زحمت کنم ممنونم پدربزرگ.
پدربزرگ با مهربونی خواهش می‌کنمی گفت وقتی سوار ماشین شدیم بابا حرکت کرد.
وقتی به خونه رسیدیم مستقیماً رفتم اتاقم.
و خودم روی تخت انداختم به امید فردایی بهتر و بی‌دردسرتر چشم‌هام رو بستم؛ ولی نمی‌دونستم قراره با اتفاقای خطرناک‌تری روبه‌رو شم.

***
تو خیابون قدم می‌زدم رشید گفت:
- سفرمون اوکی شده، نگران هیچی نباش رفیق من.
سری تکون دادم و به دور دست‌ها نگاه کردم باید از خانوادم خداحافظی می‌کردم با رشید بستنی خوردیم و من رو تا خونه رسوند مادرم و رها خونه بودن صداشون کردم اومدن کنارم ایستادن. رها گفت:
- چی‌شده؟ داداش من. خوبی؟
- نگران نباش خوبم قراره فردا بلیط بگیرم به کانادا برم. خوبی بدی دیدین حلال کنین.
دیدم مامان با اشک نگاهم می‌کرد. محکم مامان رو بغل کردم و گفتم:
- مامان دل‌نگرانم نباش قول می‌دم که باهاتون تماس بگیرم تا سه ماه دیگه برگشتم.
سری تکون داد و با چشم‌های اشکیش گوشزد کرد مواظب خودم باشم. وقتی ناهار کشک بادمجون مقابلم گذاشته شد با ولع خوردم دیدم رها بغ کرده. و با غذاش بازی می‌کنه. بعد ناهار دیدم بابا هم اومد خونه.
بهش سلام کردم وقتی حال پریشون مامان و رها رو دید گفت:
- چیزی شده؟ خانوادم ناراحتن.
با جدیت گفتم:
- می‌خوام فردا به کانادا برم بابا. این مدت اذیتتون کردم منو ببخشین.
بابا با بهت نگاهم می‌کرد باورش نمی‌شد به زودی قراره برم.

***
« کانادا روز پنجم تیر ماه»

با خستگی روی مبل نشسته بودم دلم برای خانوادم تنگ شده بود. به خاطر امنیت خانوادم مجبور بودم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

رقیه

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
May
153
492
مدال‌ها
1
رشید رو دیدم با پلاستیک‌های غذا وارد خونه شد. بادیدن دو پرس قرمه سبزی، پوزخند زدم. رشید دید حالم خوب نیست؛ چیزی نگفت. منم رفتم دست‌هام رو بشورم تا غذا رو بخورم. حین خوردن غذا رشید با جدیت گفت:
- از بس گرفته بودی بسه یک ساعت دیگه میریم بیرون هوایی به کلت بخوره.
چپ چپ بهش نگاه کردم که با دیدن نگاهم سکوت کرد. تصمیم گرفتم برم حیاط کمی قدم بزنم حیاط پر گل و میوه بود بین درختا و گلا بودم که صدای کلاغی شنیدم حتما خبر شومی در راهه. به کلاغه پوزخندی زدم با دیدن حرکتم از درخت فرار کرد. تا دوستم رشید صدام زد تا آماده شم، منم رفتم پیراهن شیک که کمرش کمربند می‌خورد پوشیدم عطری به گردنم و لباسم زدم شلوار پارچه‌ایی آبی آسمونی پوشیدم موهام رو کج شونه زدم و از اتاق بیرون اومدم. حین قدم زدن تو خیابون بودیم که رشید گفت بریم دفتر وکالت استادمون. استادمون مدتی بود کانادا زندگی می‌کرد این‌جا آرامش داشت؛ ولی آدماش سرد بودن. وقتی به دفتر وکالت استاد وارد شدیم استاد که مرد سن بالایی بود با دیدنمون لبخند زد ما هم احوالش رو پرسیدیم. استاد رو به من گفت:
- چطوری پسر‌جان؟ چه عجب ما شما رو کانادا دیدیم.
لبخند نیم بندی زدم و محکم گفتم:
- وضعیت درست درمونی ایران نداشتیم به‌ خاطر همین این‌جا اومدیم.
آهانی گفت روی مبلا نشستیم و جریان رو به استاد گفتیم. استاد با دست کشیدن رو سرش گفت:
- باید محتاط عمل کنین و بادیگارد واستون می‌فرستم تا در امنیت کاملی قرار بگیرین. موفق باشین بچه‌ها.
ازش تشکر کردیم و خداحافظی کردیم. دفتر وکالتمون زیاد دور نبود. به پارک سر خیابون نزدیک خونمون رفتیم و به طبیعت بکر اطرافمون نگاه می‌کردیم این‌جا پر از حس زندگی بود. به قدری خیابون کانادا پاک بود و قوانین مخصوص خودشون رو داشتن، مردم هم با شهردار این شهر همکاری می‌کردن. نفس عمیقی کشیدم رشید محکم به کمرم زد و گفت:
- دیگه این‌قدر فاز غم برندار. قراره خواهرت بیاد این سمت.
به رشید با کسلی گفتم:
- با من شوخی نکن اعصاب ندارم.
رشید: دیوانه شوخی نیست. اومده برادر عزیزش رو ببینه.
با شوک به طرف رشید برگشتم و با ذوق گفتم:
- چه خوب، بالاخره خواهر گلم تنهام نمی‌ذاره!
وقتی به خونه رسیدیم قرار بود خدمتکار بیاریم خونه رو تمیز کنه فردا هم باید کلی خرید می‌کردیم تا از رها استقبال کنم. عاشق خانوادم بودم همیشه حمایتم می‌کردن. امّا امان از اون اتفاقی که خواهرم رو از دست دادم تمام وجودم رو به انتقام کشوند.!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

رقیه

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
May
153
492
مدال‌ها
1
ظهر بود داشتیم وسایل پذیرایی رو آماده می‌کردیم که به رشید گفتم:
- رفیق، من رفتم دوش بگیرم خودم رو مرتب کنم اگه زنگ زدن درو باز کن.
سری تکون داد با خیال راحت رفتم زیر دوش قرار گرفتم بعد نیم ساعت داشتم موهام رو شونه می‌کردم به لباس اسپرت رو تنم نگاه کردم راضی از تیپم از اتاق بیرون اومدم. پشت در ایستادیم تا رشید درو باز کرد با دیدن رها خوشحال بغلش کردم اونم محکم بغلم گرفته بود. بعد از چند دقیقه از هم جدا شدیم رشید هم مؤدبانه سلام کرد رها هم با احترام جوابش رو داد. به رها گفتم:
- از مامان چه خبر؟ دلم واستون تنگ شده بود.
رها بهم لبخند زد:
- خوبن، نگرانتن همش؛ ولی خوب کاری کردی که اومدی خارج. منم میخوام کنارت زندگی کنم داداش.
با خوشحالی بهش گفتم:
- از این چه بهتر، از مامان و بابا اجازه گرفتی؟
سری تکون داد و رفت روی مبل نشست. نفس راحتی کشیدم حداقل خواهرم پیشمه باید مراقبش باشم. من و رشید رفتیم تا کباب سیخ کنیم. حین کباب کردنشون دوستم رشید گفت پیش خواهرم برم. منم قبول کردم. کنار رها نشستم تا من رو دید بهم کیوی تکه شده داد تا بخورم منم ازش تشکر کردم. حین خوردن میوه رها پرسید:
- وضعیتت چطوره؟ خوبه؟
با ریلکسی جوابش رو دادم:
- بد نیست فعلاً امن و امانه.
خوبه‌ایی گفت رشید داد زد سفره بندازم رها هم پاشد تا کمکم کنه هر چی اصرار کردم بشین، راضی نشد. کنار هم غذا بهمون چسبید. بعد ناهار رفتیم تا استراحت کنیم رها به اتاق مهمون رفت. با خیال راحت گرفتم خوابیدم.

***
سرم رو ماساژ می‌دادم این بازرس بودنمون هم عجب مشکلیه. به ساعت نگاه کردم ۱۴:۵۰دقیقه بود. از پشت میزم بلند شدم و کتم رو برداشتم که خونه برم از رشید خداحافظی کردم که «روز خوش» بهم گفت.
وقتی به خونه رسیدم رها رو آشپزخونه دیدم که غذا می‌پخت خوب بود که همه چی تو یخچال داشتیم. اجازه نمی‌دادم خواهرم جونش به خطر بیوفته. از رها لیوان آب خواستم که تا من رو دید سلام گفت لیوان آب پر بهم داد که ممنونمی گفتم. رفت که به غذاش سر بزنه. به رها گفتم:
- چی درست کردی؟ عزیز داداش!
- مرغ سوخاری. خوبه؟
به بهی گفتم که از شنیدن حرفم ذوق کرد.
رفتم روی مبل نشستم تا استراحت کنم.
پلکام رو بستم تا کمی آرامش بگیرم. این روزا هوا گرم بود.
 
موضوع نویسنده

رقیه

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
May
153
492
مدال‌ها
1
بعد ناهار خوردنمون به بیرون رفتم تا به کارم برسم داشتم پرونده هام رو بررسی می‌کردم که صدای داد چند تا مرد شنیدم شتاب‌زده وارد اتاقم شدن. با عصبانیت بهم نگاه کردن و یکیشون که هیکلی بود و سبیل پر پشت داشت گفت:
- بالاخره بازرس رو گیر آوردیم! فکر کردی می‌تونی از دستمون فرار کنی؟
با خونسردی بهشون نگاه کردم و رفتم جلوشون ایستادم و گفتم:
- نمی‌تونین مأمور دولت رو تهدید کنین چون جزاشو می‌بینین.
اون هیکلی و قد بلنده اومد جلو و یقم رو گرفت با سردی نگاهش کردم از نگاهم عصبی شد. با صدای خشنش گفت:
- نه می‌بینم زبون درآوردی وقتی خواهرتو گروگان گرفتیم و کشتیمش! می‌فهمی چه آدمایی هستیم.
عصبانی مشتی به صورتش زدم که محکم به شکمم کوبید پرونده هامو گرفتن پاره کردن! منم تا خواستم به پلیس گزارش بدم محکم سرم به شیشه میزم خورد و همه جا تاریک شد.

***
وقتی چشم‌هام رو باز کردم خودم رو بیمارستان دیدم. رشید هم عصبی اتاق رو می‌رفت و می‌اومد. بهش گفتم:
- چی‌شده؟ عصبی هستی.
با نگاه طوفانیش گفت:
- رها غیبش زده فکر کنم گروگانش گرفتن.
با ناباوری به سقف بیمارستان نگاه کردم الان من چه کار کنم؟
گوشیم زنگ خورد رشید تا جواب داد صدای دلتنگ مادرم رو شنیدم از من و خواهرم پرسید. اشکام سرازیر شدن رشید غمگین نگاهم کرد الان چه جوابی به خانوادم بدم؟ خواهرم دستم امانت بود. رشید به دروغ گفت حالمون خوبه. پوزخندی زدم گوشیم زنگ خورد دوباره دیدم رشید سرخ‌تر می‌شد. تا اینکه داد زد:
- دروغ نگو بی دین!وقتی قطع کرد با بی‌حسی گفت:
- به خواهرت دست درازی کردن با بی رحمی کشتنش!
با شنیدن حرفش به سختی از تخت اومدم بیرون یقه‌ی رشید رو گرفتم و داد زدم:
- فردا تولدش بود چرا مواظب خواهرم نبودی؟ هان... .

***
وقت خاک‌ سپاری خواهرم بود. بی‌حس به جنازش که خاکش می‌کردن نگاه می‌کردم تا به مادرم جریان رو گفتم گریش گرفت و بانیشون رو لعنت کرد. جلوی قبر خواهرم نشستم قبرستون فقط من و رشید بودیم با گور کنا. به عکس خواهرم نگاه کردم و گفتم:
- ازشون انتقام می‌گیرم خواهر گلم تو راحت بخواب.
با بی‌حسی تمام از قبرستون خارج شدم دشمنام با پیروزی بیچارگیم رو می‌دیدن.
دختری هم ریزه میزه خارجی کنارشون با گریه بهم نگاه می‌کرد. هه نابودتون می‌کنم.
به هوای مه خیابون نگاه کردم با رشید به سمت آگاهی حرکت کردیم.
 
موضوع نویسنده

رقیه

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
May
153
492
مدال‌ها
1
مامور داشت به حرفام گوش می‌داد حتی جنایت دشمن‌هام رو گفتم که مأمور با جدیت گفت:
- باید به عنوان جاسوس تو باندشون نفوذ کنی و ببینی کارشون چیه.
- ولی...
- ولی نداره به عنوان پرستار دختر برادر رئیس وارد خونه می‌شی.
آهانی گفتم و تشکر کردم قرار شد فردا عازم باندشون شم و آگاهی بهم لباس در خور پرستار بده. منم قبول کردم که برای فردا آماده باشم. وقتی به خونه رسیدم رشید خواب بود. رفتم به مادر پدرم تصویری زنگ زدم تا دیدمشون دلم گرفت؛ شکسته شده بودن. درمورد مأموریتم بهشون گفتم اونا هم برام آرزوی سلامتی کردن. منم تشکر کردم قرار بود بیان کانادا کنارم باشن. تا گوشی رو قطع کردم با شوق اومدن عزیزانم رفتم حیاط تا گل بکارم.

***
صبح بود و پدر مادرم به این‌جا رسیده بودن.
رشید داشت با موهاش ور می‌رفت تا در خونه رو زدن از آشپزخونه داد زدم:
- رشید بدو! پشت درن.
باشه بابایی گفت وقتی صدای پدر مادرم رو شنیدم رفتم پذیرایی وقتی بابا من رو دید با دلخوری گفت:
- این بود مواظب خواهرم هستم؟ دستت درد نکنه. الان بری انتقام بگیری که چی بلایی سرت بیارن ما داغون تر می‌شیم.
پدرم رو بغل کردم و گفتم:
- شرمنده تک دخترتونم تا تقاص خون خواهرم رو نگیرم آروم نمی‌شم جوری دورشون بزنم که دو ماه خوشون رو بازسازی کنن افتادن بازداشتگاه.
مامان هم با دیدنم صورتم رو بوسید. و حالم رو پرسید. وقتی رفتن روی مبل نشستن رفتم چایی ریختم و جلوشون گذاشتم پدرم وقتی چاییش رو خورد گفت:
- باشه پسرم، قراره کی به مأموریت بری؟
- امروز عصر من رو ببخشین دلم آروم نمی‌گیره اگه حسابشون رو کف دستشون نذارم!.

***
عصر بود که از پدر مادرم خداحافظی کردم اوناهم دعای خیر در حقم کردن. وقتی به مقر سوژه رسیدم با لباسای ساده و چمدون در عمارت بزرگ رو زدم. چهرم رو حرفه‌ایی عوض کرده بودن. با خونسردی وقتی که نگهبان درو باز کرد گفتم برای پرستاری اومدم. اونم به افراد داخل خونه زنگ زد و اجازه ورود خواست تا درو باز کرد وارد عمارت پر از گل و درخت شدم که تاب بازی هم داشت. تا وارد خونه شدم خیلی از خدمتکارا رو پذیرایی دیدم.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین