دوستم رشید بهم یک لیوان شربت آلبالو داد و گفت:
- حمید دربهدر دنبالت میگردن باز چیکار کردی.
شونهای بالا انداختم.
- مگه نمیدونی یک بازرس همیشه دشمن داره! میدونم چهطور سرجاشون بنشونم.
رشید روبهروم نشست و گفت:
- راستی مگه میخوای بری کانادا؟
با بیخیالی گفتم:
- واسه یک سری کارهام میخوام این کشور برم. اگه موافقی با من بیا.
رشید با خوشحالی گفت:
- رفیق من هیچوقت تنهات نمیذارم. اونجا هم خوش بگذرونیم هم هیجان بازرسی.
سرم رو به عنوان تأسف تکون دادم ازش خداحافظی کردم و از خونشون زدم بیرون. تو کوچه قدم میزدم که چند تا دزد دیدم که میخوان کیف پول خانمی رو بدزدن! سریع به سمتشون رفتم و باهاشون گلاویز شدم. با زدن به پهلوش کیف رو ازش گرفتم و به خانم دادم. خانم ازم تشکر کرد و رفت. این دزدها رو همینطور ول کردم و تا رسیدن به جایگاه مخفیم اتفاق خاصی نیوفتاد. نگهبان تا من رو دید در رو باز کرد و واسم سر خَم کرد. رفتم داخل خونه، مادرم داشت بافتنی درست میکرد تا من رو دید بلند شد و بغلم گرفت:
- سلام پسر گلم، خوبی؟ کجا بودی از صبح؟
- هیچجا همینجا پرسه میزدم.
رفتم طبقه بالا تو اتاقم. بعد لباس عوض کردنم رفتم بیرون. خبری از رها، خواهرم نبود به اتاقش سرک کشیدم خوابیده بود. در رو بستم و پایین اومدم. مادرم با دیدنم گفت:
- بیا میوه بخور تا شام آماده بشه.
رفتم روی مبلا نشستم و به مادر سرحالم نگاه کردم پدرم مأموریت بود خانواده صمیمی داشتیم از وقتی که پدر مادرم فهمیدن میخوام برم کانادا دلخور شده بودن. تکه موزی دهنم گذاشتم که مادرم گفت:
- کی عازم سفر کانادایی؟
- این هفته لطفاً به رها چیزی نگین.
چشمی گفت و شروع به خوردن چاییش کرد. وقت ناهار رفتم رها رو بیدار کنم که با صدام بیدار شدم و پرید بغلم خندم گرفت خواهر کوچولوم من رو دوست داشت اگه بفهمه میرم داغون میشه صورتش رو بوسیدم و گفتم:
- بدو بیا ناهار که میخوام ببرمت بیرون.
آخ جونی گفت باهم اومدیم پایین مامان با دیدن رها لبخند زد. کنار هم ماهی پلو خوردیم با نوشابه بعد ناهار دور هم روی مبلا نشستیم. رها از دانشگاهش حرف میزد منم به ذوقش لبخند میزدم. بعد فهمید میخوایم بریم بیرون به مامان گفت که با ما میاد؟
مامان: نه دخترم شما برین خوش باشین، حوصله بیرون رفتن ندارم.
رها دیگه چیزی نگفت. منم رفتم تا خودم رو آماده کنم کت زرشکی پوشیدم با سوار مشکی با پاپیون زرشکی و مشکی موهام رو شونه زدم و به خودم عطر زدم. همیشه وقتی میرفتم بیرون به خودم میرسیدم؛ با اینکه ظاهرم بانمک بود. وقتی رفتم حیاط خواهرم رو دیدم زیبا شده بود فقط به خاطر رژلب پررنگش بهش تشر زدم اونم با بیمیلی کمرنگش کرد.