جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

انشاء میز تحریری که هیچ‌ک.س حرفش را نمی‌فهمید

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته قفسه انشاء توسط ماهــر با نام میز تحریری که هیچ‌ک.س حرفش را نمی‌فهمید ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 51 بازدید, 1 پاسخ و 3 بار واکنش داشته است
نام دسته قفسه انشاء
نام موضوع میز تحریری که هیچ‌ک.س حرفش را نمی‌فهمید
نویسنده موضوع ماهــر
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ماهــر
موضوع نویسنده

ماهــر

سطح
4
 
● سرپرست کتاب ●
پرسنل مدیریت
سرپرست کتاب
منتقد ادبیات
مولف تیم روزنامه
کاربر ویژه انجمن
Oct
1,205
3,353
مدال‌ها
5
انشا در رابطه با میز تحریری که هیچ‌ک.س حرفش را نمی‌فهمید.
 
موضوع نویسنده

ماهــر

سطح
4
 
● سرپرست کتاب ●
پرسنل مدیریت
سرپرست کتاب
منتقد ادبیات
مولف تیم روزنامه
کاربر ویژه انجمن
Oct
1,205
3,353
مدال‌ها
5
میز تحریری که هیچ‌ک.س حرفش را نمی‌فهمید
میز تحریر گوشه‌ی اتاق، سال‌هاست آن‌جاست.
نه جابه‌جا شده، نه شکسته، نه حتی شکایت کرده.
فقط همان‌جاست…
خاموش، وفادار، و پر از حرف.
پشت آن میز، سال‌ها پیش دختری می‌نشست که همیشه با مداد نرم می‌نوشت.
کلماتش سبک بودند، مثل بال مگس؛
ولی معنی‌شان عمیق، مثل تهِ یک چاه.
میز، شاهد گریه‌های بی‌صدا بود،
شاهد لبخندهای بی‌دلیل،
و روزهایی که مداد از دستِ خستگی رها می‌شد روی صفحه و دیگر برنمی‌گشت.
بعد از او، پسری آمد.
پر از شور، پر از رؤیا.
اما خطش همیشه کج می‌رفت.
نه به خاطر بی‌نظمی،
بلکه چون ذهنش جلوتر از دستش حرکت می‌کرد.
و میز؟ هنوز همان بود.
زیر ضربه‌ی مدادها، جوهرِ خودنویس، و خراش ناخن‌هایی که از فکر پر بودند.
زمان گذشت. آدم‌ها آمدند و رفتند.
ولی میز…
میز تحریر، حرف‌هایی داشت که هیچ‌ک.س نشنید.
نه آن روز که دلِ پسر شکست،
نه آن شب که دختر دیگر برنگشت.
حتی آن وقت که مادری، گردگیری‌اش کرد و گفت:
«این میز دیگه به درد نمی‌خوره، باید بندازیمش بیرون.»
میز، فقط لرزید.
نه از ترس، از دلتنگی.
و حالا، گوشه انباری است.
پر از خاک، اما هنوز هم… نگهبان خاطره.
هنوز هم بوی واژه می‌دهد.
و اگر یک روز، یک کودک با انگشت‌های جوهری بیاید،
شاید میز دوباره جان بگیرد.
و این‌بار…
خودش حرف بزند.
 
بالا پایین