میز تحریری که هیچک.س حرفش را نمیفهمید
میز تحریر گوشهی اتاق، سالهاست آنجاست.
نه جابهجا شده، نه شکسته، نه حتی شکایت کرده.
فقط همانجاست…
خاموش، وفادار، و پر از حرف.
پشت آن میز، سالها پیش دختری مینشست که همیشه با مداد نرم مینوشت.
کلماتش سبک بودند، مثل بال مگس؛
ولی معنیشان عمیق، مثل تهِ یک چاه.
میز، شاهد گریههای بیصدا بود،
شاهد لبخندهای بیدلیل،
و روزهایی که مداد از دستِ خستگی رها میشد روی صفحه و دیگر برنمیگشت.
بعد از او، پسری آمد.
پر از شور، پر از رؤیا.
اما خطش همیشه کج میرفت.
نه به خاطر بینظمی،
بلکه چون ذهنش جلوتر از دستش حرکت میکرد.
و میز؟ هنوز همان بود.
زیر ضربهی مدادها، جوهرِ خودنویس، و خراش ناخنهایی که از فکر پر بودند.
زمان گذشت. آدمها آمدند و رفتند.
ولی میز…
میز تحریر، حرفهایی داشت که هیچک.س نشنید.
نه آن روز که دلِ پسر شکست،
نه آن شب که دختر دیگر برنگشت.
حتی آن وقت که مادری، گردگیریاش کرد و گفت:
«این میز دیگه به درد نمیخوره، باید بندازیمش بیرون.»
میز، فقط لرزید.
نه از ترس، از دلتنگی.
و حالا، گوشه انباری است.
پر از خاک، اما هنوز هم… نگهبان خاطره.
هنوز هم بوی واژه میدهد.
و اگر یک روز، یک کودک با انگشتهای جوهری بیاید،
شاید میز دوباره جان بگیرد.
و اینبار…
خودش حرف بزند.