مقدمه:
ما نه شیرین و فرهادیم
نه خسرو و شیرین...
نه حتی لیلی و مجنون…
قصه ی ما روایتی جدید و جداست…!
با سناریویی که نویسندش خداست..
و چراغ راهی که حضرت علی«ع»و حضرت زهرا«س»ست.
میسوره یعنی راه آسان برای رسیدن به خدا که دلیل انتخاب این اسم رو توی رمان متوجه میشین.
***
#پارت_1
آخرین بشقاب جهیزیهم رو تو کابیت گذاشتم و با به عقب برگشتنم، طاها وارد اشپزخونه شد. لبخندی به روش زدم و پاسخش شد لبخندی که میتونه بهترین پاسخ باشه. با صدای مادر شوهرم با لبخند صورتم برگردوندم سمت صدا.
_چه لبخندی تحویل هم دیگه میدین، بابا اندکی خجالت؛ ی بزرگتر اینجاست ها.
از خجالت سرمرو پایین انداختم ولی طاها با شیطنت گفت:
_بیخیال مامان جونم، بزرگترهایی که شما باشین میدونین دلو دینم رو باختم به این خانم.
مادرجون با شوق گفت:
_درسته میدونم ولی توهم خجالت بکش دیگه پسر.
طاها با خنده دست راستش رو روی چشم راستش گذاشت و چشمی زمزمه کرد.
با صدای مامان که تازه وارد اشپزخونه شد سرمونرو برگردوندیم:
_چی بههم میگین که دخترم از خجالت قرمز شده؟
مادرجون چشمکی به مامان زد:
_هیچی دختر تو خجالتیِ، والا ما که چیزی نگفتیم.
اینبار چشمکی به طاها زد:
_بیایین، بیایین بریم تا عروسم اب نشده.
و دستشونرو پشت سر من گذاشتن و به طرف در اشپزخونه هدایت کردن؛ اول مامان بعد منو مادرجون و بعد اقا طاها از اشپزخونه بیرون رفتیم. مادرجون رو به پدرجون و داداشهام همونطوری که وارد اتاق میشد تا اماده بشه، گفت:
_ اقایون پاشین بریم، کارها تموم شد.
پشت سر مادرجون، منم وارد اتاق شدم؛ بعد از عربی بستن روسریم و پوشیدن چادر لبنانیم با مامانم و مادرجون از اتاق بیرون رفتیم. بعد از چک کردن خونه از خونه بیرون رفتیم، سجاد به طرف اسانسور رفت و کلید اسانسور رو فشرد. طاها در واحدمون رو بست و با کلید قفلش کرد.
بعد از رسیدن اسانور به طبقه هفتم، سوار اسانسور شدیم. سجاد کلید لابی رو فشرد. درب اسانسور بسته شد. با صدای خانمی که طبقه رو اعلام میکرد، درب اسانسور باز شد. از اسانسور بیرون رفتیم؛ بعد از طی کردن لابی و بعد محوطهی مجتمع، درب ورودی مجتمعرو، پدر جون باز کردن و از درب بیرون رفتیم. از پدرجون، مادرجون و طاها خداحافظی کردیم و به طرف ماشین داداش سبحان رفتیم. مامان جلو نشست و منو سجاد عقب نشستیم؛ من پشت سر مامان وَ سجاد پشت سر داداش سبحان. با تیکاف داداش سبحان ماشین حرکت کرد.