جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [میسوره] اثر «مریم‌سادات موسوی کاربر رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط مریمسادات موسوی با نام [میسوره] اثر «مریم‌سادات موسوی کاربر رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 340 بازدید, 3 پاسخ و 0 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [میسوره] اثر «مریم‌سادات موسوی کاربر رمان بوک»
نویسنده موضوع مریمسادات موسوی
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط مریمسادات موسوی
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
6
10
مدال‌ها
2
نام رمان:رمان میسوره
نام نویسنده: مریم‌سادات موسوی
ژانر: عاشقانه اجتماعی
عضو گپ نظارت(۴)S.O.W
خلاصه:مادرم زهراست و از تبار او هستم، کسی کنارم دارم که از تبار پدر عالمیان است و در راه پیروی از خاندان علی تنها نیستم؛ تقدیر همه چیز را تغییر می‌دهد و شاید زندگی نوِ من به جای دیگری برود... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

شاهدخت

سطح
10
 
.مدیر ارشد بخش کتاب.
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
تدوینگر انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,749
38,033
مدال‌ها
25
negar_۲۰۲۲۰۸۲۷_۲۲۰۴۳۴_ogx (4).png



"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.

درخواست جلد

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.

درخواست نقد شورا

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان



با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
6
10
مدال‌ها
2
مقدمه:
ما نه شیرین و فرهادیم
نه خسرو و شیرین...
نه حتی لیلی و مجنون…
قصه ی ما روایتی جدید و جداست…!
با سناریویی که نویسندش خداست..
و چراغ راهی که حضرت علی«ع»و حضرت زهرا«س»ست.
میسوره یعنی راه آسان برای رسیدن به خدا که دلیل انتخاب این اسم رو توی رمان متوجه میشین.
***
#پارت_1
آخرین بشقاب جهیزیه‌م رو تو کابیت گذاشتم و با به عقب برگشتنم، طاها وارد اشپزخونه شد. لبخندی به روش زدم و پاسخش شد لبخندی که میتونه بهترین پاسخ باشه. با صدای مادر شوهرم با لبخند صورتم برگردوندم سمت صدا.
_چه لبخندی تحویل هم دیگه می‌دین، بابا اندکی خجالت؛ ی بزرگ‌تر اینجاست ها.
از خجالت سرم‌رو پایین انداختم ولی طاها با شیطنت گفت:
_بیخیال مامان جونم، بزرگ‌ترهایی که شما باشین می‌دونین دل‌و دینم رو باختم به این خانم.
مادرجون با شوق گفت:
_درسته می‌دونم ولی توهم خجالت بکش دیگه پسر.
طاها با خنده دست راستش رو روی چشم راست‌ش گذاشت و چشمی زمزمه کرد.
با صدای مامان که تازه وارد اشپزخونه شد سرمون‌رو برگردوندیم:
_چی به‌هم می‌گین که دخترم از خجالت قرمز شده؟
مادرجون چشمکی به مامان زد:
_هیچی دختر تو خجالتیِ، والا ما که چیزی نگفتیم.
اینبار چشمکی به طاها زد:
_بیایین، بیایین بریم تا عروسم اب نشده.
و دستشون‌رو پشت سر من گذاشتن و به طرف در اشپزخونه هدایت کردن؛ اول مامان بعد منو مادرجون و بعد اقا طاها از اشپزخونه بیرون رفتیم. مادرجون رو به پدرجون و داداش‌هام همونطوری که وارد اتاق میشد تا اماده بشه، گفت:
_ اقایون پاشین بریم، کارها تموم شد.
پشت سر مادرجون، منم وارد اتاق شدم؛ بعد از عربی بستن روسریم و پوشیدن چادر لبنانیم با مامانم و مادرجون از اتاق بیرون رفتیم. بعد از چک کردن خونه از خونه بیرون رفتیم، سجاد به طرف اسانسور رفت و کلید اسانسور رو فشرد. طاها در واحدمون رو بست و با کلید قفلش کرد.
بعد از رسیدن اسانور به طبقه هفتم، سوار اسانسور شدیم. سجاد کلید لابی رو فشرد. درب اسانسور بسته شد. با صدای خانمی که طبقه رو اعلام میکرد، درب اسانسور باز شد. از اسانسور بیرون رفتیم؛ بعد از طی کردن لابی و بعد محوطه‌ی مجتمع، درب ورودی مجتمع‌رو، پدر جون باز کردن و از درب بیرون رفتیم. از پدرجون، مادرجون و طاها خداحافظی کردیم و به طرف ماشین داداش سبحان رفتیم. مامان جلو نشست و منو سجاد عقب نشستیم؛ من پشت سر مامان وَ سجاد پشت سر داداش سبحان. با تیک‌اف داداش سبحان ماشین حرکت کرد.
 
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
6
10
مدال‌ها
2
#پارت_2
سرم‌رو به شیشه چسبوندم و وارد دنیای فکر که هیچ سر و تهی نداشت شدم:
«فاطمه سوره سادات موسوی هستم. 17 سالمه و کلاس دوازدهم انسانی هستم. مادرم ساجده سلیمی، دبیر عربیِ دبیرستانِ، پدرم سید‌محمد، نظامی بودن و وقتی 10 سالم بود؛ توی اخرین ماموریت‌شون، شهید میشن. دوتا برادر دارم؛ سبحان و سجاد. سید سبحان 23 سالشِ و دانشجوی ترم اخر رشته‌ی کامپیوترِ. سید سجاد شانزده سالشِ و کلاس دهم ریاضیِ. ی دونه خواهر دارم؛ فاطمه آیه که 20 سالشِ و اسم همسرش اقا علیِ. یک سال و نیمِ ازدواج کردن و بخاطر کار شوهرش که نظامیِ، اونجا زندگی می‌کنن، راستی باردارهِ و خوشگل خاله کمتر از دوماهِ دیگه به‌دنیا میاد. ی دونه دایی دارم به اسم سعید که 25 سالشِ. هنوز ازدواج نکرده و وکیلِ. دو تا عمه دارم. عمه توران عمه‌ی بزرگمِ و همسرشون دو سالی هست که فوت کردن. ی دختر داره به اسم ترنم که سه سال ازم بزرگ تره و ی پسر سیزده ساله که اسمش توحیدِ. عمه کوچیکه اسمش ترانه‌ست و دو ساله ازدواج کرده. ی دختر شش ماهِ داره به اسم ترنج و همسرشم اقا سروش. دو تا عمو دارم. عمو موسی که از همسرشون طلاق گرفتن(ی دختر و پسر 19ساله‌ی دانشجو داره: دانیال و دنیا). عمو مهدی 26 سالشِ، پزشکی خونده و نامزد داره. اسم نامزدش فاطیماست و البته پنج سال ازم بزرگ ترِ.»
با صدای سبحان از فکر خارج شدم و به سمت سبحان برگشتم.
_جانم داداش؟
همونطور که به جلوش نگاه می‌کرد، پرسید:
_فردا باید بری مدرسه؟
مکثی کردم:
_بله باید برم، چطور؟
نیم‌نگاهی از توی اینه به عقب انداخت:
_تا کی کلاس داری؟ بیام دنبالت یا طاها میاد؟
یکمی فکر کردم تا برنامه کلاسیم یادم بیاد:
_تا دوازده‌ و نیم. نمی‌دونم، می‌پرسم بهت میگم.
با تکون دادن سرش به معنی باشه، دوباره تو ماشین فقط صدای اقای نریمانی بود که پخش میشد‌. مجدد سرم‌رو به پنجره‌ی ماشین تکیه دادم که صدای زنگِ گوشیم بلند شد. گوشیم‌رو از توی کیفم در اوردم. عکس طاها بود و به اسم setinom(به معنی تکیه‌گاه) ذخیره شده بود. نگاهی به مامان، سجاد و سبحان انداختم و ایکون سبز رنگ‌رو لمس کردم و گوشی‌رو کنار گوشم گذاشتم.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین