جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

مجموعه اشعار نادر نادرپور

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته اشعار شاعران توسط za-wrde با نام نادر نادرپور ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 92 بازدید, 16 پاسخ و 5 بار واکنش داشته است
نام دسته اشعار شاعران
نام موضوع نادر نادرپور
نویسنده موضوع za-wrde
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط za-wrde
موضوع نویسنده

za-wrde

سطح
0
 
همیار سرپرست ادبیات
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست ادبیات
منتقد ادبیات
ناظر کتاب
ناظر تایید
گوینده آزمایشی
Nov
1,773
7,125
مدال‌ها
2
سرمه خورشید


من مرغ کور جنگل شب بودم

باد غریب، محرم رازم بود

چون بار شب به روی پرم می‌ریخت

تنها به خواب مرگ، نیازم بود

هرگز ز لابلای هزاران برگ

بر من نمی شکفت گل خورشید

هرگز گلابدان بلور ماه

بر من گلاب نور نمی پاشید

من مرغ کور جنگل شب بودم

در قلب من همیشه زمستان بود

رنگ خزان و سایه تابستان

در پیش چشم من همه یکسان بود

می سوختم چو هیزم تر در خویش

دودم به چشم بی هنرم می‌رفت

چون آتش غروب فرو می‌مرد

تنها، سرم به زیر پرم می‌رفت

یک شب که باد، سم به زمین می‌کوفت

و ز یال او شراره فرو می‌ریخت

یک شب که از خروش هزاران رعد

گویی که سنگپاره فرو می‌ریخت

از لابلای توده تاریکی

دستی درون لانه من لغزید

وز لرزه‌ای که در تن من افتاد

بنیاد آشیانه من لرزید

یک دم، فشار گرم سرانگشتش

چون شعله، بال‌های مرا سوزاند

تا پنجه‌اش به روی تنم لغزید

قلب من از تلاش تپیدن ماند

غافل که در سپیده دم این دست

خورشید بود و گرمی آتش بود

با سرمه‌ای دو چشم مرا وا کرد

این دست را خیال نوازش بود

زان پس، شبان تیره بی‌مهتاب

منقار غم به خاک نمالیدم

چون نور آرزو به دلم تابید

در آرزوی صبح، ننالیدم

این دست گرم، دست تو بود ای عشق

دست تو بود و آتش جاویدت

من مرغ کور جنگل شب بودم

بینا شدم به سرمه ی خورشیدت​
 
موضوع نویسنده

za-wrde

سطح
0
 
همیار سرپرست ادبیات
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست ادبیات
منتقد ادبیات
ناظر کتاب
ناظر تایید
گوینده آزمایشی
Nov
1,773
7,125
مدال‌ها
2
انتظار

افسوس ! ای که بار سفر بستی

کی می‌توانم از تو خبر گیرم؟

گفتی به من که باز نخواهی گشت

اما چگونه دل ز تو برگیرم؟

دیگر مرا امید نشاطی نیست

زین لحظه‌ها که از تو تهی ماندند

زین لحظه‌ها که روح مرا کشتند

وانگه مرا ز خویش برون راندند

گر شعر من شراره آتش بود

اینک به غیر دود سیاهی نیست

گر زندگی گناه بزرگم بود

زین پس مرا امید گناهی نیست

آری، تو آن امید عبث بودی

کاخر مرا به هیچ رها کردی

بی آنکه خود به چاره من کوشی

گفتی که درد عشق دوا کردی

چشم تو آن دریچه روشن بود

کز آن رهی به زندگیم دادند

زلف تو آن کمند اسارت بود

کز آن نوید بندگیم دادند

اینک تو رفته‌ای و خدا داند

کز هر چه بازمانده، گریزانم

دیگر بدانچه رفته نیندیشم

زیرا از آنچه رفته پشیمانم

خواهم رها کنم همه هستی را

زیرا در آن مجال درنگم نیست

در دل هزار درد نهان دارم

زیرا دلی ز آهن و سنگم نیست​
 
موضوع نویسنده

za-wrde

سطح
0
 
همیار سرپرست ادبیات
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست ادبیات
منتقد ادبیات
ناظر کتاب
ناظر تایید
گوینده آزمایشی
Nov
1,773
7,125
مدال‌ها
2
بیم سیمرغ


سیمرغ قله‌های کبودم که آفتاب

هر بامداد، بوسه نشاند به بال من

سر پیش من به خاک نهد کوهسار پیر

وز آسمان فرو نیاید خیال من

چون چتربال‌ها بگشایم فراز کوه

گویی درختی از دل سنگ آورم برون

در سی*ن*ه پرنده رنگین کوهسار

منقار تیز خویش فرو کنم به خون

در آسمان پاک، نبیند کسی مرا

جز ریزتر ز خال سپید وب ‌ای

آن گونه می‌پرم که به چشم وب ‌ها

گویی ز کوه می‌گسلد سنگپاره‌ای

مغرورتر ز فله در ابر خفته‌ام

از پشت من نمی‌گذرد سیل بادها

نقش خجسته ایست به چشمان آسمان

سیمای من در آینه بامدادها

چون از فراز کوه نظر می‌کنم به خاک

بال از هراس من نگشاید پرنده‌ای

اشک آورم به چشم تماشاگر حسود

تا شور کینه را ننشاند به خنده‌ای​
 
موضوع نویسنده

za-wrde

سطح
0
 
همیار سرپرست ادبیات
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست ادبیات
منتقد ادبیات
ناظر کتاب
ناظر تایید
گوینده آزمایشی
Nov
1,773
7,125
مدال‌ها
2
خطبه‌های بهاری


بهار با نفس گرم بادها آمد

زمین، جوانی ازو جست و آسمان از او

گلوی خشک درخت چنان فشرده شد از بغض

که برگ، سر بدر آورد چون زبانی از او

بنفشه، بوی سحرگاه خردسالی را

به کوچه‌های مه آلود بی چراغ آورد

نگاه نرگس همزاد خاکی خورشید

به راه خیره شد و صبح را به باغ آورد

طلای روز در آیینه‌های جوی چکید

چمن ز روشنی و آب، تار و پود گرفت

شکوفه‌ها همه چون پیله‌ها شکافته شد

هوا لطافت ابریشم کبود گرفت...​
 
موضوع نویسنده

za-wrde

سطح
0
 
همیار سرپرست ادبیات
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست ادبیات
منتقد ادبیات
ناظر کتاب
ناظر تایید
گوینده آزمایشی
Nov
1,773
7,125
مدال‌ها
2
در چشم دیگری


در آسمان آبی این چشم ناشناس

چون آسمان خاطره من وب ‌ایست

دیدم تو را که جلوه کنان در نگاه او

با من چنانکه بود، هنوزت اشاره‌ایست

می‌بینمت هنوز درین چشم ناشناس

این چشم ناشناس که رفت از برابرم

گویی تویی که باز چو خورشید شامگاه

می‌تابی از دریچه روزن به خاطرم

من مانده بر دریچه این چشم ناشناس

چون دزد آشنا که بکاود ز روزنی

شاید چو نور ماه، درایم به خوابگاه

بینم که در سیاهی شب، خیره بر منی​
 
موضوع نویسنده

za-wrde

سطح
0
 
همیار سرپرست ادبیات
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست ادبیات
منتقد ادبیات
ناظر کتاب
ناظر تایید
گوینده آزمایشی
Nov
1,773
7,125
مدال‌ها
2
باغ


کافی نبود و نیست هزاران هزار سال

تا بازگو کند

آن لحظه گریخته جاودانه را

آن لحظه را که تنگ در آغوشم آمدی

آن لحظه را که تنگ در آغوشت آمدم

در باغ شهر ما

در نور بامداد زمستان شهر ما

شهری که زادگاه من و زادگاه توست

شهری به روی خاک

خاکی که در میان کوکب وب ایست​
 
موضوع نویسنده

za-wrde

سطح
0
 
همیار سرپرست ادبیات
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست ادبیات
منتقد ادبیات
ناظر کتاب
ناظر تایید
گوینده آزمایشی
Nov
1,773
7,125
مدال‌ها
2
در هرچه هست و نیست


در مرگ عاشقانه نیلوفران صبح

در رقص صوفیانه اشباح و سایه‌ها

در گریه‌های سرخ شفق بر غروب زرد

در کوهپایه‌ها

در زیر لاجورد غم انگیز آسمان

در چهره زمان

در چشمه‌سار گرم و کف آلود آفتاب

در قطره‌های آب

در سایه‌های بیشه انبوه دوردست

در آبشار مسـ*ـت

در آفتاب گرم و گدازان ریگزار

در پرده غبار

در گیسوان نرم و پریشان بادها

در بامدادها

در سرزمین گمشده‌ای بی نشان و نام

در مرز و بوم دور و پریوار یادها

در نوشخند روز

در زهرخند جام

در خال‌های سرخ و کبود ستارگان

در موج پرنیان

در چهره سراب

در اشک‌ها که می‌چکد از چشم آسمان

در خنجر شهاب

در خط سبز موج

در دیده حباب

در عطر زلف او

در حلقه های مو

در بوسه‌ای که می‌شکند بر لبان من

در خنده‌ای که می‌شکفد بر لبان او

در هرچه هست و نیست

در هر چه بود و هست

در شعله شراب

در گریه‌های مسـ*ـت

در هر کجا که می‌گذرد سایه حیات

سرمست و پر نشاط

آن پیک ناشناخته می‌خواندم به گوش

خاموش و پر خروش

کانجا که مرد می‌سترد نام سرنوشت

و آنجا که کار می‌شکند پشت بندگی

رو کن به سوی عشق

رو کن به سوی چهره خندان زندگی​
 
موضوع نویسنده

za-wrde

سطح
0
 
همیار سرپرست ادبیات
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست ادبیات
منتقد ادبیات
ناظر کتاب
ناظر تایید
گوینده آزمایشی
Nov
1,773
7,125
مدال‌ها
2
آهوانه


آی تبار مردمی من

از نسل آهوان گرسنه ست؟

نسلی که اندرون تهی از طعام را

با چشم سیر پاسخ می‌گوید

وین وصلت گرسنگی و سیری

در دیده گرسنه دلان، آهوست

در چشم سیر آهو، زیبایی
 
موضوع نویسنده

za-wrde

سطح
0
 
همیار سرپرست ادبیات
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست ادبیات
منتقد ادبیات
ناظر کتاب
ناظر تایید
گوینده آزمایشی
Nov
1,773
7,125
مدال‌ها
2
بت تراش


پیکر تراش پیرم و با تیشه ی خیال

یک شب ترا ز مرمر شعر آفریده ام

تا در نگین چشم تو نقش هوس نهم

ناز هزار چشم سیه را خریده ام

بر قامتت که وسوسه

شستشو در اوست

پاشیده ام شراب کف آلود ماه را

تا از گزند چشم بدت ایمنی دهم

دزدیده ام ز چشم حسودان، نگاه را

تا پیچ و تاب قد ترا دلنشین کنم

دست از سر نیاز بهر سو گشوده ام

از هر زنی، تراش تنی وام کرده ام

از هر قدی، کرشمه ی رقصی ربوده ام

اما تو چون بتی که به بت ساز ننگرد

در پیش پای خویش به خاکم فکنده ای

مسـ*ـت از می غروری و دور از غم منی

گویی دل از کسی که ترا ساخت، کنده ای

هشدار!‌ زانکه در پس این پرده ی نیاز

آن بت تراش بلهوس چشم بسته ام

یک شب که خشم عشق تو دیوانه ام کند

ببینند سایه ها که

ترا هم شکسته ام​
 
موضوع نویسنده

za-wrde

سطح
0
 
همیار سرپرست ادبیات
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست ادبیات
منتقد ادبیات
ناظر کتاب
ناظر تایید
گوینده آزمایشی
Nov
1,773
7,125
مدال‌ها
2
آخرین فریب


گر آخرین فریب تو، ای زندگی، نبود

اینک هزار بار، رها کرده بودمت

زان پیشتر که باز مرا سوی خود کشی

در پیش پای مرگ فدا کرده بودمت

هر بار کز تو خواسته ام

بر کنم امید

آغوش گرم خویش برویم گشاده ای

دانسته ام که هر چه کنی جز فریب نیست

اما درین فریب، فسون ها نهاده ای

در پشت پرده، هیچ مداری جز این فریب

لیکن هزار جامه بر اندام او کنی

چون از ملال روز و شبت خاطرم گرفت

او را طلب کنی و مرا رام او کنی

روزی نقاب

عشق به رخسار او نهی

تا نوری از امید بتابد به خاطرم

روزی غرور شعر و هنر نام او کنی

تا سر بر آفتاب بسایم که شاعرم

در دام این فریب، بسی دیر مانده ام

دیگر به عذر تازه نبخشم گناه خویش

ای زندگی، دریغ که چون از تو بگسلم

در آخرین فریب تو جویم پناه خویش​
 
بالا پایین