جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [نارنگی ترش] اثر «اذر ماهی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط azar_mahi با نام [نارنگی ترش] اثر «اذر ماهی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 325 بازدید, 4 پاسخ و 3 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [نارنگی ترش] اثر «اذر ماهی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع azar_mahi
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط azar_mahi
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

azar_mahi

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
7
17
مدال‌ها
2
رمان نارنگی ترش | آذر ماهی کاربر انجمن رمان بوک
نام رمان:نارنگی ترش
نام نویسنده:آذر ماهی
عضو گپ نظارت: S.o.W(1)
ژانر:مذهبی ، عاشقانه
خلاصه: داستان درباره دختری به نام ریحانه است که برای حفظ آبروی پدرش مجبور میشه خانوادش رو ترک کنه و به مدت چهار سال آموزش ببینه تا همسر کاملی برای یکدانه پسر یک سیاستمدار پرقدرت بشه . در ادامه دو ماه نمایشی زندگی عادی ای رو برای خود به وجود می آورد تا برای رسانه ها داستان عروس علی محمدی (سیاستمدار) فراهم آورد و در آخرین روز از نمایش علی محمدی به خواستگاری ریحانه میرود برای پسرش که مشکلی دارد که ریحانه از آن بی خبر است و شب خواستگاری ماجرا برای حسین پسر علی محمدی لو میرود ولی آیا تنها دلیل دیگری پشت اینگونه زندگی کردن ریحانه در این چهار سال وجود ندارد یا علی محمدی چیزی را از او مخفی کرده؟ :)
 
آخرین ویرایش:

DELVIN

سطح
6
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
Jun
13,759
32,198
مدال‌ها
10
negar_۲۰۲۲۰۸۲۷_۲۲۰۴۳۴_ogx (6).png
"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان


و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان


قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.

درخواست جلد


چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.

درخواست نقد شورا


می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ


و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان




با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: Nafiseh
موضوع نویسنده

azar_mahi

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
7
17
مدال‌ها
2
بعد از چهار سال باز هنگامی که می‌خواستم ازش چیزی درخواست کنم صدام می‌لرزید اما با وجود لرزش صدام تند و سریع گفتم:
- میشه دو ماه به‌ام مهلت بدید
-دو ماه؟برای چی؟دوست نداری عروسم بشی یا از تصمیم چهار سال پیشت پشیمون شدی ؟
احساس پشیمونی که بعد از حرف هاش داشتم مثل خوره من رو می‌خورد
- نه،نه،نه پشیمون نشدم‌...اصلاً‌...شتباه کردم‌...‌با برنامه شما پیش بریم اصلا من کی هستم که تو برنامه شما دخالت‌... .
پرید تو حرفم و با صدای بلند گفت :
- بسه دختر(و با صدایی آرام ادامه داد) مگه قرار اول ما این نبود که سر حرف‌هامون وایسیم مگه نگفتم وقتی حرفی رو میزنی تو بنده‌ی اون هستی خودت رو جمع کن تو قرار عروس من بشی عروس علی محمدی ، کم کسی نیستما که عروسم وقتی خواست با من حرف بزنه مِن و مِن کنه اخر هم کل حرف هاش رو تکذیب کنه .
سرم رو از شرمندگی انداختم پایین و تلاش در نفس کشیدن کردم .
بعد از چند لحظه ادامه داد :
- البته خودم هم یه تصمیماتی داشتم خب بالاخره عروس از آسمون نیوفتاده زمین باید یه شروعی داشته باشه ، پس خانم یه برنامه خواستگاری اخر دو ماه دیگه داری امدن خانوادتم به تهران هماهنگ کن برای چند روز قبل از خواستگاری و بهم بگو تا براشون بیلیت بگیرم ، درسته ؟
تیکه کلامش بود که بعد از توضیح دادن چیزی میگفت درسته
با صدای ارومی گفتم :
- بله
***
نم‌نم باران به شیشه جلو ماشین می‌خورد بعد از هجده سالگیم زود مجبورم کرد گواهینامه بگیرم و از اونجایی که نیمه دومی بودم بعد از کنکور گواهینامه ام رو گرفتم و بهمن ترم یک برای من شروع می‌شود و بهمن من از ریحانه ساداتی می‌شدم عروس علی محمدی و بهمن من دیگه اون بچه پانزده ساله نیستم که به هر چیزی گیر بدم و بهمن من یک دختر هجده ساله هستم که همسر یکدانه پسر یکی از سیاستمداران پرقدرت می‌شوم چیزی که چهار سال هست براش آموزش دیدم چیزی که چهار سال است براش تلاش کردم .

***
خونه خیلی بزرگ نبود ولی برای یک نفر فضای اضافی هم داشت در اتاق اول رو که باز کردم یک ست آبی کمرنگ و طوسی از وسایل اتاق خواب بود . سلیقه ی من رو می‌شناخت . خواستم چادرم رو آویزون کنم و لباسم رو عوض کنم که متوجه شدم هیچ جایی برای آویز لباس نیست پس باید یکی می خریدم ولی جالب آنجا بود که کمد و کشوی لباسی هم در اون اتاق برای لباس نبود فقط یک کمد بود که توش چند تا رخت خواب بود . متعجب شدم پدرجان (لفظی که برای صدا کردن علی محمدی استفاده می کردم) خیلی روی لباس حساس بود و همیشه من رو مجبور میکرد حتی وقتی خونه هستم لباس های مرتب و متنوع بپوشم . توی راه رو چهار تا اتاق دیده بودم برگشتم در سمت چپی رو باز کردم حمام و دستشوئی بود و سمت راست در اتاقم رو که باز کردم با اتاقی از لباس رو به رو شدم همه چی بود ان قدر لباس بود که می تونستم فروشگاه باز کنم خب البته چیزی دیگر هم از پدرجان نباید توقع می‌داشتم . چادرم رو که آویزون کردم لباس بیرونم رو با دامن سرمه ای سفیدی و تیشرت سرمه ای عوض کردم و طبق عادت یا بهتر بگم قانونی که عادتم شده بود موهام که مرتب بود و بافته بودم و تا کمرم میرسید باز کردم و شونه کردم و دوباره بافتم . صبحانه ام رو عمارت پدرجان تو لواسون قبل از راه افتادنم خورده بودم طبق برنامه ای که قبلا داشتم الان باید یک ساعت ورزش می‌کردم در اخرین اتاق رو که باز کردم وسایل ورزشی بود شروع کردم .... یک ساعت گذشت و من با یک دوش به اولین ورزش صبحگاهم خاتمه دادم .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

azar_mahi

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
7
17
مدال‌ها
2
جلو آینه وایسادم ... چه قدر تغییر کرده بودم ... کوش پس اون صورت تپل و بینی درشت .... کوش پس اون قطرات عرق که از دنبال بازی با خواهرم و تپلی رو صورتم مینشست.... کوش پس اون شادی های از ته دل ... کوش پس خانواده ام .................

کوش مادرم تا بهش از دوران نوجوانی ام بگم و شوق جوانی ...... کوش پس پدرم تا ازش بخوام سوالای ریاضی رو برام حل کنه و با اخماش حساب کار رو دستم بده ..... کوش خواهرم تا باهاش درد و دل کنم آخر سر هم یه خاک تو سرت بهم بگه ...... کوش منی که دختر بزرگ خونه باشه و در کنار همه ی حمالی هاش همه رو دور هم جمع کنه و شاد کنه......... در کنار همه ی چیز هایی که دارم خانواده ای که نیست همه رو بر باد میده.

***

چهار سال قبل : روز های آخر تابستون بود من واقعا از این تابستونی که امسال پیش اومده بود متنفر بودم یک هفته دیگه باید میرفتم مدرسه پایه نهم و واقعا خوشحال بودم که حداقل اونجا اوضاع اینجوری نیست . بابام دائما درگیر بود و بی اعصاب و مامانم هم دائما در حال پچ پچ با هاش بود . دخالت نمی کردم ، علاقه ای نداشتم وقتی کسی چیزی به من نگفته دخالت کنم .

_ صداشون داره میره بالا ..... اهای .... با توام ..... ریحون

با جیغ سمانه از هپروت بیرون پریدم . راست میگفت این بار پچ پچ ها به داد و هوار تبدیل شده بود که البته نا مفهوم بودن . صداها داشت به اتاق نزدیک میشدن رو تخت درست نشستم منتظر شدم تا هر آن در باز بشه و شد .

بابا : سمانه بابا برو بیرون با ریحانه کار دارم

سمانه گوش به حرف بابا بود زود رفت اتاقش

مامان : اره دیگه تموم شد می خوای سفره عقد هم همین جا برای دخترت پهن کن

سفره عقد ؟ بابا اجازه تخیلات بیشتر بهم نداد و داد زد

- الهام گفتم با ریحانه کار دارم برو بیرون بابا منم این زور و اجبار رو دوست ندارم منم دخترام از جونم برام عزیز تر هستن برو بزار باهاش حرف بزنم

و در اتاق رو بست و رو صندلی میز تحریرم نشست و شروع کرد به گفتن پدرم نماینده شهرستانی بود که توش زندگی میکردیم از این گفت که دارن براش پاپوش درست میکنن و دارن آبروش رو میبرن و داره اعتبارش رو از دست میده ولی اصل مطلب اونجا بود که یه فرد پر قدرت پیدا شده که گفته می تونه شایعات رو از بین ببره ولی در مقابل من و تهدید کرده اگر این اتفاق نیوفته اوضاع رو بدتر میکنه و ما حتی ممکنه خونه زیر پامون هم از دست بدیم . قیمت من حفظ ابروی بابام بود یا از دست دادنش ؟

به من حتی فرصت فکر کردن زیادی هم داده نشد و اون مرد همون شب اومد خونمون . و من قبول کردم . در عالم نوجوانی من قبول کردم ادامه زندگیم رو به قیمت آبروی پدرم بفروشم .

از صبح روز بعد من رو به عمارت بردن مدرسه ام رو عوض کردن و به مدت چهار سال من رو مخفی کردن در عمارتی تو لواسون تا ظهر مدرسه می‌رفتم و بعدش هم کلاس های پی در پی برای آمادگی همسر پسر علی محمدی بودن و برنامه رژیم و لاغری و در آخر هم فقط علایقم در چیزهای کوچک تر بود که برایم ماند مثل رنگ مورد علاقم و رشته مورد علاقم . ریاضی خوندم و کنکور دادم برای معماری .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

azar_mahi

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
7
17
مدال‌ها
2
برگشت به زمان حال اول آبان :

صورتم ترکیبی بود از چشم های عسلی و لب هایی متوسط با بینی متانسب با صورتم که البته عملی بود بینی ام درشت بود مثل بینی بابام ولی پدرجان من رو برد پیش دوستش تا برام عمل کنه .

داشتم دور و برم رو نگاه میکردم که متوجه تلویزیون شدم رفت و نشستم تلویزیون دیدن که دیدم ماهواره داشت حتما می خواست ببینه می تونم خودم رو کنترل کنم،خودم رو کنترل کردم نمی شد،نباید می شد من قول داده بودم و باید سر حرفم وایمیسادم تلویزیون رو خاموش کردم و بعد از تعویض لباسم زدم بیرون.

***

اون روز یکی از آرزو های بچگیم رو عملی کردم یکی از آرزو هام این بود توی یک مغازه کار کنم . تو پاساژ نزدیک خونه گشتم و یک مانتو فروشی نیاز به کارمند داشت رفتم به مدت یک ماه و نیم باهاش قرار داد بستم و از اونجایی که پدرجان خرجم رو تامین می‌کرد بی حقوق خواستم براش کار کنم.

صاحب مغازه امروز باید می‌رفت دنبال نوه اش چون پسرش درگیر بود دلم خیلی برای نوه اش می‌سوخت . صاحب مغازه زن مسنی بود که تنها پسرش زنش رو طلاق داده بود و زنش هم گذاشته و رفته خارج و بخاطر شغل و درگیری های پسرش این پیرزن تو این سن باید از یک بچه هفت،هشت ساله نگه داری می‌کرد.

تو عالم خودم بودم که دو تا مرد هیکلی وارد مغازه شدن.به قیافه هاشون نمی خورد بخوان برای خواهر و مادری یا زن و بچه ای لباس بخرن بیشتر شبیه مزاحم ها بودن.

با وجود ترسی که در وجودم ریشه دوانده بود نخواستم ضعیف دیده بشم و بلند شدم چادرم رو کمی جلو کشیدم با صدایی محکم گفتم:

- بفرمایید کمکی هست در خدمتتون باشم.

پوزخند چندشی زد و اهومی گفت.آروم سرجام نشستم.داشتم با خودم فکر می کردم که نکنه پسر پدر جان هم همین شکلی هاست که نمی گذارد ببینمش.

- این چند؟

سرم بالا آوردم دست هاش خالی بود در اصل داشت به چیزی اشاره می کرد به خودم که آمدم دیدم داره من رو نشون میده.به خودم گفتم بزار فکر بد نکنیم.

- بله؟منظورتون مانتوی منه؟از اینا تو مغازه ندا..... .

- میگن زنا شیرین عقلند درست میگن،منظورم خودتی البته حالا یه شب با هم شاد باشیم بعد قول میدم با دید برادری بهت نگاه کنم.

و به اونی که باهاش بود بود نگاه کرد اونم پوزخند کریهی نشونم داد.دست هام یخ کرده بود و کمرم عرق کرده بود بین کلاس هام کلاسای رزمی هم داشتم ولی نه در حد جنگیدن با دو تا غول.با هر قدمی که نزدیک می شد یک بار صدای قلبم تو سرم اکو می شد . داشتم خود به خود منجمد می شدم که صدایی غریبه اما با رگه ای آشنا آمد.

- زینب بیا اینج....

سرم رو کمی به سمت در مغازه مایل کردم تشخیصم درست بود صدای آشنا مال فرد آشنایی بود.صدای محمد بود پسر یکی از دوست های بابام.

- بله

بعدش صدای زینب آمد خواهر محمد.وقتی فهمیدم حالا دیگه در امانم ناگهان بدنم کاملا سست شد و دو زانو روی زمین افتادم.متوجه درگیر شدن محمد با اونا و آمدن حراست و رفتن او غولا شدم ولی حتی توان بالا آوردن سرم رو نداشتم.دستی روی کمرم نشست ناگهان خودم رو کنار کشیدم حس این رو داشتم که اون مرد با پوزخند چندشش دارد بهم دست می زند ، چشمام رو که به شدت داشتم رو هم فشار می دادم با شنیدن صدای زینب باز کردم.

- خوبی عزیزم؟

زل زدم تو چشم های زینب و نتونستم چیزی بگم.

- نگران نباش اونا رفتن البته یک مشت هم سهم داداش ما شد.

محمد با صدای آروم ولی با حالت خجالت بکش گفت:

- زینب.

بدون اینکه شرم کنم یک لحظه زل زدم به صورت محمد و دیدن او که همیشه حواسش به نگاهش بود شرم و حیا یادم اومد و سرم رو پایین انداختم.بادمجان بدی زیر چشمش کاشته بودن .

با کمک زینب بلند شدم و روی صندلی نشستم.

زینب:خیلی شبیه یکی از دوستان من هستی اسمش ریحانه اس.

من و من کنان جواب دادم.

- من م...م...مریم هستم . فکر کنم شما هم زینب باشی بله؟

- بله.

چند لحظه ای به سکوت گذشت.

زینب:خب من برم ببینم داداشم چه لباسی انتخاب کرده اخه تولد مادرم نزدیکه.

- مبارک باشه،سوالی باشه در خدمتم.

دلم نمی خواست زینب فکر کنه بی معرفت هستم برای همین بهش دروغ گفتم.داشتم نفسی از سر آسودگی از اینکه زینب چیزی نفهمید می‌کشیدم که صدای پیر مردی آمد.
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: Nafiseh
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین