جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [نام اثر ترانه زندگی] اثر «فاطمه کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط فتانه با نام [نام اثر ترانه زندگی] اثر «فاطمه کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 264 بازدید, 4 پاسخ و 1 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [نام اثر ترانه زندگی] اثر «فاطمه کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع فتانه
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط NIRI
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

فتانه

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Oct
9
161
مدال‌ها
1
نام اثر:ترانه زندگی
نویسنده: فاطمه بازگر
ژانر: عاشقانه، اجتماعی
عضو گپ نظارت S.O,W(9)

خلاصه:
به آسمان می‌نگرم، به ستاره‌ها. ستاره‌ها؟ آه شک دارم که آن‌ها ستاره باشند. آیا باید پناه گیرم؟ پناه از ضربه بعدی فلک! فلکی که گویا جز من ضربه‌گیر دیگری نیافته بود.
می‌نگرم به دفتر باز شده زندگیم، به اینکی که پسوند گذشته آینده‌اش را هلاک کرده. آری، من به جلو نمی‌روم، هرگز! بلکه فرداهای من زنجیرهای گذشته‌ایست که نمی‌دانم از کجا روییده.
یک گیاه خارداری که با اشک‌هایم سیراب گشته و فروغ چشمانم را ربوده.
من نقشی در این فردای سیاه نداشتم، فردایی که طی شده بود! در این گذر معکوس‌وار ثانیه‌ها هیچ بودم؛ اما آن‌ها... آن‌هایی که آمدند و زدند، آنانی که من را وارد این بازی شوم کردند، این هیچ را نیست کردند، دگر حتی هیچ هم نبودم.
به راستی زندگی چه بود؟ چرا تنها ترانه‌اش طنین انداز گوش‌های خسته‌ام میشد؟ چرا نمیشد آن را لمس کرد؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

NIRI

سطح
7
 
خانمِ نیری.
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
6,023
26,558
مدال‌ها
12
negar_۲۰۲۲۰۸۲۷_۲۲۰۴۳۴_ogx (2).png


"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.

درخواست جلد

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.

درخواست نقد شورا

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان



با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
موضوع نویسنده

فتانه

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Oct
9
161
مدال‌ها
1
خانم؟ خانم حالتون خوبه؟
سر سنگین شده‌ام را به طرف فردی که گویا یک پسر جوان بود، برگرداندم. چشمان تار شده‌ام را چند باری باز و بسته کردم تا کمی تار بودن دیده گان را بهبود ببخشم.
- خوبم.
پسر نفس راحتی کشید و با ترحم گفت:
- اتفاقی براتون افتاده؟ این وضع و حال و صورت کبود شده‌تون نشونه خوبی نیست!
نگاه کجی به چشمان درشت آبی پسر، که در زیر سایه ابروهای مشکی‌اش عجیب می‌درخشید انداختم و با لحن تندی گفتم:
- فکر نمی‌کنم به شما مربوط باشه، جناب!
پسر ابروهای مشکی و خوش فرمش را در هم کشید و گفت:
- بله راست میگین؛ من اشتباه کردم.
سرم را از خجالت پایین انداختم و شروع به کندن پوست کنار ناخن‌های کاشته‌ شده‌ام، کردم و با گونه‌هایی که می‌دانم از خجالت سرخ شده‌اند، ل*ب زیرینم را به دندان کشیدم و من‌من کنان گفتم:
- عذر... می‌خوام... تند برخورد کردم.
پسر لبخند کم‌رنگی زد؛ اما سریع جایش را به اخم داد و گفت:
- موردی نیست. کمک لازم ندارین؟
سرم را بلند کردم و آرام گفتم:
- نه، ممنون! مزاحم شما نمیشم.
و بعد سعی کردم با کمک دیوار، مانند کودکانی که تازه می‌خواهند راه رفتن را یاد بگیرند بلند شوم؛ اما نتیجه‌ای نداشت. ضعف بر پاهایم حکم می‌راند و قصد رفتن نداشت! دوباره سعی کردم تا بلند شوم؛ اما با قرار گرفتن دست مردانه‌ای پیش رویم به چشمان صاحب دست خیره شدم.
- یالا دختر! چرا وایسادی؟ دستت رو بده بهم تا کمکت کنم. تا شب همین‌طور می‌خوای این‌جا بشینی؟
چشمانم را بستم، نفس عمیقی کشیدم تا ضربان‌ ناآرام قلبم را آرام کنم. سپس با خجالت پوشه‌ی لوله‌ شده که در دستش بود را گرفتم و با کمک او برخاستم.
- خیلی ممنون ازتون آقای... .
ابرویی بالا انداخت و دستانش را در جیب شلوار جین مشکی‌اش گذاشت و گفت:
- محمدعلی مهراسبی.
-‌ بله آقای مهراسبی!
بعد از خداحافظی با آن پسر که حال نامش را می‌دانستم، به سمت پراید سفیدی که کیفم روی کاپوتش جا خوش کرده بود، قدم برداشتم. روسری کجم را در آینه پراید تنظیم کردم. سپس آرام؛ اما با احتیاط گام‌های نیمه جانم را تا خانه شمردم.
صدای داد و هوارهایی که باد آن‌ها را از درب خانه‌مان جابه‌جا می‌کرد، مرا از حرکت باز داشت.
این‌ها دیگر که بودند؟ چند مرد کت و شلوار پوش که یکی از آن‌ها با دیدن من ابروهای کلفتش را درهم کشید. چشمان پر جذبه و خشمگین‌اش را که با تماشایشان حس می‌کردی درون چاهی سیاه و عمیق گیر افتاده‌ای، به تیله‌های لرزانم که ثمره تعجب و ترس بود، دوخت. با تاب دادن سیبیل کلفت فرمانی‌اش، تسبیح آبی‌اش را یک دور چرخاند و رو به بقیه گفت:
- من این دختر رو می‌شناسم؛ دختر همین فیاضی کلاهبردار و بی‌شرفه!
همه مردانی که آن‌جا حضور داشتند، رد انگشتان آن مرد را دنبال کردند. با زوم شدن آن همه نگاه‌ روی خودم از بهت و گیجی قدمی به جلو برداشتم. افکار منفی‌ام را کنار گذاشتم و با صدای لرزانی به آن مردی که جرأت کرده بود به پدر عزیزتر از جانم، بی‌شرف را روا بداند، گفتم:
- اولاً؛ آقای محترم احترام خودت رو حفظ کن؛ اگه خودت بی‌شرفی، قرار نیست همه مثل تو باشن! دوماً، چه‌خبره اومدین این‌جا و همه‌جا رو روی سرتون گذاشتین؟
بعد از نگاه کوتاه به جمعیتی که بعضی از آن‌ها در حال فیلم‌ برداری بودند، ادامه دادم:
- و آبرو تو در و همسایه برامون نذاشتین!
مرد که خشمگین شده بود و چشمان‌اش از خشم می‌درخشید، با دندان‌های قفل شده گفت:
- حرف دهنت رو بفهم ضعیفه! برای زنده کردن پولمون اومدیم؛ هی امروز فردا کرد تا این‌که صبر ما سر اومد.
سرم را گیج تکان دادم و گفتم:
- درباره چی صحبت می‌کنید؟!
یکی از مردانی که اندام لاغری داشت از پشت جمعیت بیرون پرید و لبخند کجی زد. دستی به صورت کشیده‌اش کشید و با لحن چندشی گفت:
- خانم کوچولو می‌خوای بگی از چک‌های بی‌محل بابات خبر نداری و ما هم عرعر؟
و خنده بلندی سر داد که همراه با او بقیه طلب کار‌ها هم بلند زیر خنده زدند؛ جز آن مردی که سیبیل‌ فرمانی‌اش را تاب می‌داد و ابروهایش تنگ یک‌دیگر را در آغـ*وش کشیده بودند.
 
موضوع نویسنده

فتانه

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Oct
9
161
مدال‌ها
1
با دو زانوهایم روی زمین افتادم؛ یا شاید هم این‌ همه فشاری که امروز بر من وارد شده، من را تسلیم اتفاقات کرده است.
‌- شما چی دارین میگین؟ پدر من چک بی‌محل کشیده؟ مطمئنین درست اومدین؟ سرم را به چپ و راست تکان دادم و ادامه دادم:
‌- پدر من همچین کاری نمی‌کنه!
مرد سبیل فرمانی، دست از بازی با سیبیلش کشید. کلاه شاپو‌ مشکی‌اش را برداشت و چنگی به موهای فر خود زد و فریاد زد:
- ببین ضعیفه، دیگه داری اعصاب ما رو بهم میریزی ها! مگه پدر تو سعید فیاضی نیست؟ پدر تو چک بی‌محل کشیده و کلی بدهکاری به بار آورده.
کلاهش را روی سرش گذاشت و ادامه داد:
- این یعنی ما پولمون رو می‌خوایم و تا پدرت رو پول نکنیم، از اینجا نمیریم!
پدرم قهرمان زندگی من بود. طاقت بد شنیدن راجب قهرمانم را از دهان این انسان‌های حقیر نداشتم؛ اما چه می‌شد کرد؟ من باید کنار می‌آمدم تا بیشتر از این، آبرویمان مضحکه دسته این انسان‌ها نمی‌شد.
بغضم را قورت دادم، بلند شدم و تمام تلاشم را کردم که لرزش بدنم را پنهان کنم. تلاش می‌کردم بغض در گلویم را حس نکنند. باید پشت قهرمان زندگی‌ام بمانم؛ نباید کاری کنم سرشکسته شود.
- جور می‌کنم! پولتون رو جور می‌کنم. مطمئن باشین! فقط الان برین.
مرد سیبیل فرمانی پوزخندی زد و گفت:
- ببینین سعید چقدر بی‌غیرت شده که توی اتاقش قایم میشه و دخترش رو جلو می‌فرسته!
چقدر بد بود که مجبور بودم تحمل کنم و جوابی ندهم که بیش از این، آبروریزی نشود. مرد قدمی جلو آمد، با دیدن آن هی*کل تنومد و صورت وحشتناک از ترس به خود لرزیدم. درست در یک قدمی‌ام ایستاد؛ انگار متوجه شده بود که چقدر ترسیده‌ام. دوباره پوزخندی زد و قهقهه‌ای سر داد که احساس کردم حتی خندیدنش هم ترسناک است. ترکیب آن چشم‌های ریز و قرمز،‌ با آن سیبیل‌های پرپشت و دندان‌های زرد و ل*ب‌های کلفت، ترکیب ترسناکی را ایجاد کرده بود.
- آخه جوجه! اون بابای الدنگت نمی‌تونه پول رو جور کنه، اون‌وقت توی بچه می‌تونی؟
با صدای مردی که هنوز اسمش را نمی‌دانستم به خود آمدم. نگاه خیره‌ام را از صورتش گرفتم و به تکه سنگی که روی زمین افتاده بود دوختم. حتی نمی‌دانستم بدهی پدرم چقدر است!
مشغول بازی با تکه سنگ شدم و زیر ل*ب با صدای آرامی گفتم:
‌- آره می‌تونم، مطمئن باشین!
- دروغ میگه بابا، پولش کجا بود؟!
این صدای جمال، پسرک چاپلوس محل بود. جواب طلبکارها را نمی‌توانستم بدهم که عصبانی‌تر نشوند؛ ولی حال این پسرک را بد می‌گرفتم!
- د آخه به تو چه فضول! کسی ازت نظر خواست؟
مرد طلبکار خندید و گفت:
- راست میگه فضول! به تو چه آخه؟!
بعد به سمت پژو سفیدش رفت و گفت:
- آخر این ماه وقت داری طلبت رو بدی.
سرم را به معنی باشه، بالا و پایین کردم که آن‌ها سوار ماشین شدند. به ماشین خیره شدم. کم‌کم از جلوی چشمانم دور می‌شد و من فقط به این فکر می‌کردم که چه‌گونه این همه بدهی را پرداخت کنم؟ کم‌کم ماشین تبدیل به نقطه کوچکی شد و بعد از دیدم خارج شد. با ناراحتی به سمت حیاط خانه رفتم و در را با کلید باز کردم و وارد خانه شدم.
- مامان؟ مامان؟ زهرا؟
اما کسی جوابم را نداد. از حیاط سرسبز و پر از درختمان گذشتم و وارد سالن خانه شدم؛ اما خبری نبود! انگار کسی خانه نبود.
نفس راحتی کشیدم و خدا را شکر کردم. چون اگر مادرم خانه بود، قطعاً به‌خاطر این آبروریزی سکته می‌کرد
 

NIRI

سطح
7
 
خانمِ نیری.
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
6,023
26,558
مدال‌ها
12
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین