به نام نویسنده روزگار
عنوان: از دو واژهی آیین+ ستیز تشکیل شده است که آیین به معنی رسم، سنت، عادت و شیوه است و ستیز به معنی جنگ و دعوا و پیکار میباشد که ترکیب آن معنی رسم یا سنت جنگ را میرساند. با توجه به محتوای رمان اگر از انتخاب چنین عنوانی منظورتان سنتشکنی است حتماً باید پینوشت ذکر میکردید. میتوان از نظر جنگ یا دعوای فاطمه برای مقابله با ازدواج با حاج فتحالله و مقابله با مادرش برای ازدواج با کسی که دوستش ندارد آن را تا حدودی مرتبط با محتوا دانست. رمانهایی با عنوان ستیز از کوثر شاهینی فر و اخلاق ستیز از آندره ژید، آیین من از هرفان قاسمی، آیین دلبر از پیراسته، آیین رندان از جواد برومند، آیین پروانگی از شقایق افخمی وجود دارند برای همین با کلیشه زیادی همراه است و با ۶۰ تا ۷۰درصد کلیشه همراه میباشد. عنوان تا حدودی جذابیت و کنجکاوکنندگی لازم را برای خواننده دارد. عنوان با ژانر اجتماعی به دلیل معنی رسم و سنت و جنگ که یک موضوعی است که ممکن است در همه جوامع رخ دهد، مرتبط است اما با ژانر عاشقانه ارتباطی ندارد؛ تنها میتوان از جنگ پنهانی که ممکن است برای رسیدن به عشق انجام دهد تا حد خیلی کمی ربط داد. این عنوان بیشتر به ژانر تاریخی و سیاسی که جنگ را مطرح کرده که یک موضوع سیاسی نیز میباشد ارتباط دارد. نویسنده عزیز بهتر است عنوانی انتخاب شود که با کلیشه کمتر و مرتبط با هر دو ژانر باشد. عنوان با مقدمه و خلاصه نیز مرتبط نبود و اگر بخواهم ارفاق کنم تنها به این یک جملهی خلاصه(
تقابل بین ارادهی فرد و زنجیرهای جامعه و تغییر آن) که نامحسوس اشاره به جنگ و مقابله دارد، مرتبط است که این میزان نیز بسیار کم است.
ژانرها: از عاشقانه و اجتماعی تشکیل شده است. ژانر عاشقانه را میتوان از همان ابتدا از عشق و علاقه قاسم با انداختن نامه بر سر راه فاطمه و همچنین دل دادن و اعتراف فاطمه و حتی بیان اعتراضش برای رد کردن خواستگار پولدارش به عشق قاسم اشاره کرد و همچنین فقر و یتیمی فاطمه و زندگی در روستا که اشاره به ازدواج دختران در سن پایین حدود ده سال دارد و حتی وصلت چنین دختران با مردانی که جای پدر آنها هستند و معضل جامعه به حساب میآیند اشاره کرد و جز اتفاقات اجتماعی که از رسم و سنت روستاییان نشأت میگیرد مرتبط دانست که با میانه نیز در ارتباط است. با خلاصه و مقدمه نیز مرتبط است.
جلد: جلد رمان تصویر دختری چشم رنگی است که پشت پنجرهی چوبی ایستاده و شال حریر سپیدی که بر سر دارد نیمی از قسمت پایین صورت او را پوشانده و انگار دختر از چیزی با ناز رو گرفته است که حالت دلبری دارد که مربوط به هیچ کدام از ژانرهای شما نیست. کاش برای نشان دادن ژانر عاشقانه حداقل نگاه منتظر از آمدن فردی را به تصویر میکشیدید و یا با توجه به عنوان و محتوا جنگ و ستیز را به طریقی نشان میدادید تا هم با ژانرها و هم با عنوان مرتبط باشد. تصویر هیچ یک از مفهوم محتوا و ژانرها را به تصویر نمیکشد و کاملاً بیربط میباشد. نویسندهی عزیز کاش عکس رمانتیک با بیان احساس عاشقانه را انتخاب میکردید. تصویر با جملهی (
تو که باشی هر روز را نه! هر ثانیه را سنتشکنی میکنم. ) که با فونت زیبایی نگارش شده است جملهی عاشقانهای را مطرح میکند و اشاره مستقیم به هر دو ژانر با توجه به توضیحات بالا و محتوای رمان دارد.
خلاصه: باید اندازه مناسبی داشته باشد که بیشتر از سه خط و کمتر از نه خط باشد که پنج خط بود. خلاصه دقیقاً چکیدهای از اتفاقاتی است که خواننده با خواندن رمان متوجه وقایع آن میشود و مبهم نبود و به طور واضح مطرح شده بود. که با بدنه و محتوا در ارتباط بود و تا حدود بسیار اندکی از آرایههای ادبی استفاده کرده بودید، اما کاش برای جذابیت بیشتر و اسرارآمیزی بیشتر، خلاصهی مبهمتری خلق کرده بودید تا علاوه بر کنجکاوی با ابهامات و سوالات بیشتر، خواننده را بیشتر به خواندن تشویق کنید. خلاصه با ژانر اجتماعی به دلیل زنجیرهای جامعه و فشار سنتی( که ترکیب کلمات برای آوردن مفهوم، مناسب نیست. باید از واژههای ادبی زیباتری استفاده کنید) و آیندهای که از آن صحبت میشود و تقابل اراده فردی، ارتباط داشت و همچنین با ژانر عاشقانه به دلیل عشق ساده و خالص و شور عاشقانه فاطمه ارتباط داشت. خلاصه باید سرنخهای کوچکی از اتفاقات محتوا را به خواننده بدهد تا خواننده به دلیل سوالاتی که در سرش ایجاد میشود کشش لازم را برای خواندن، پیدا کند نه اینکه تمام وقایع را به صورت چکیده به دور از ابهام و اسرارآمیزی بیاورید. بهتر است با اضافه کردن چند خط با آرایههای ادبی و اسرارآمیزی بیشتر، جذابیت و ابهامش را بیشتر کنید تا جذابیت ویژهای پیدا کند و آنقدر واضح و لودهنده نباشد.
مقدمه: باید اندازه استاندارد داشته باشد و بین سه تا نه خط باشد که شش خط اما به صورت نصفه بود. مقدمهای که شما انتخاب کردید بیشتر به صورت تبلیغ دلنوشتهای بود که از میان اجبار زمین و پرواز آسمان و رویای آزادی دختری صحبت میکند که از زمزمههای عشق، قلبش میتپد و زنجیرهای تقدیری که مانع آن و باعث تغییرش میشود و از ارادهی انسان که داستان از آن آغاز میشود. به نویسندهی عزیز پیشنهاد میدهم با بازی با همین کلمات به گونهای دیگر مقدمه را بنویسید تا از این حالت تبلیغ و جدا بودن با خط آخر، خارج شود و شکل زیباتری بگیرد. مقدمه با این اوصاف، کنجکاوی نسبتاً خوبی را به همراه داشت اما به دلایلی که ذکر کردم از گیرایی و جذابیتش کاسته شده بود. اما با بدنه تا حدودی به دلیل مخالفت ننهی فاطمه با ازدواج با قاسم و به زور شوهر دادن فاطمه با فتحالله و همچنین موضوع رسم زود ازدواج کردن دختران در سن پایین و غیره اشاره دارد و با هر دو مرتبط است.
آغاز: از آنجایی شروع میشود که فاطمه از بازارچهی روستا تندتند میگذرد تا دوباره قاسم، پسر سبزی فروش روستا جلوی پایش نامه نیندازد تا دوباره نقل دهان همسایهای چون اقدس فضول و مورد خشم و کتک قرار گرفتن ننهاش که آدم گوش به دهانی است، شود و به خانه میرسد. با باز کردن درب خانه آن هم با کوبیدن کمرش وارد میشود و ننهاش را صدا میزند که با نبود او به سراغ گربهی ملوس نام سفید رنگ و کوچکی که با مخالفت ننهاش از بیرون آن را آورده، میرود و با جویا نشدن ننهاش به سراغ آشپزخانه برای خوردن غذایی راهی میشود که چیزی پیدا نمیکند و همان موقع مادرش را قابلمه به دست میبیند که از بیرون آمده است و باقی قضایا. اطلاعات تا حدودی در حد کافی بود چرا که خبر از فوت پدر و یتیمی فاطمه و فقیر بودنشان و عاشقی قاسم را میداد، اما توصیف مکان و شخصیتپردازی اصلاً صورت نگرفته بود و فقط اشاره به گربهی سفید و کوچک ملوس نام شده بود و اشاره مستقیم به اتاق ۱۲ متریشان، همچنین توصیف صدا و آواها نیز اصلاً وجود نداشت. شما باید توصیفات را به صورت غیرمستقیم اضافه کنید تا قابل درک باشد و خواننده خود را در آن مکان و شخصیتها تصور کند. مثلاً به توصیف غیرمستقیم همان آشپزخانه یا خانهشان که در حین رفتن به آشپزخانه است یک سری توصیفات را بیاورید. متاسفانه با شروع، چالشها و سوالات لازم را تا حدود کمی ایجاد کرده بودید اما خالی بودن توصیفات، مانع تجسم و باورپذیری آن میشد. مثلاً شما میتوانستید با توصیفات غیرمستقیم مکان، خبر از فقیر بودن آنها را بدهید و ذهن مخاطب را درگیر همان چالش خواستگار پولدار و پافشاری ننهاش کنید. یا عاشقانهی قاسم و دل دادن فاطمه را نیز به گونهای به تصویر بکشید که مخاطب متوجه عشق و علاقه دوطرفهی آنها شود و از عاشقیت قاسم تنها به انداختن نامه بسنده نمیکردید. چرا که در طی داستان یک مرتبه مشخص میشود فاطمه هم قاسم را دوست دارد؛ در صورتی که با توجه به ژانر عاشقانه شما باید به گونهای به تصویر میکشیدید که چالش اولیه ذهن مخاطب برای شوهر دادن او شود و نگرانی از بابت نرسیدن آن دو بهم در ذهن خواننده خلق شود و همچنین نداشتن شرایطی مانند فتحالله را از همان ابتدا برای قاسم به گونهای پر رنگتر به تصویر میکشیدید که سوال بعدی در ذهن مخاطب ایجاد شود که علت نه گفتن ننه فاطمه برای رد کردن قاسم چه میتواند باشد و یا فاطمه چه چیزی در قاسم دیده است که شیفتهی او شده است. چالش اولیهی شما با اینکه وجود دارد اما به خوبی به تصویر کشیده نشده است؛ چرا که باورپذیری آن به دور از واقعیت است و خالی از توصیفات مکان و شخصیتپردازی و توصیف احساسات است. مثلاً شما باید به قدری روی سنت و رسمی که دختران را با وجود سن پایین در آن روستا زود شوهر میدهند و یا ازدواج با مرد سن بالا یک رسم عادی است مانور میدادید و به قدری به توصیف احساست میپرداختید که خواننده دچار چالش اولیه شود و ذهنش مفهوم سنتشکنی را به خوبی درک کند و متوجه منظور و پافشاری ننه فاطمه برای استقبال آن حاج فتحالله که به خواستگاری آمده، بشود که متاسفانه شما به خوبی به آن نپرداخته بودید. همچنین همانطور که در بالا اشاره کردم توصیفاتتان خالی بود، نمونهای از توصیف مکان و شخصیت پردازی غیرمستقیم را برایتان مثال میزنم (
دوباره رفتم توی حیاط که در حیاط باز شد و ننه، قابلمه به دست، وارد حیاط شد. با دیدن قابلمه چشمهام برق زد. دویدم و قابلمه رو گرفتم. ⬅️ راهروی چند قدمی که با موکت قهوهای رنگ و رو رفته پوشیده شده بود رو طی کردم و با پوشیدن دمپایی مردونهی زرد رنگی که ننه یه طرفش رو به خاطره پارگی با نخ سفید کاموایی دوخته بود پا به حیاط کوچیک گذاشتم که با صدای قیریچقیریچی که از برخورد کلید توی قفل نشأت گرفته بود، چشمم به ننه خورد که قابلمهی روحی به دست از پلهی اول سیمانی شده وارد حیاط شد و درب رنگ و رو رفتهی سفیدی که پایینش حسابی زنگ زده بود رو بهم زد. با دیدن قابلمه، چشمای قهوهای درشتم برق زد.)
میانه: کلیشههای خودش را داشت مثل فقیر بودن دختر رمان و آمدن خواستگار پولدار و عاشقیت پسر اما مطرح کردن رسم و سنت زود ازدواج کردن دختران و حتی وصلت آنها با مردان متأهل و پیر با فشاری خانواده، خودش ایدهی نسبتاً خوبی بود، اما اگر توصیفات را به آن به درستی وارد میکردید و احساسات را به قدری به تصویر میکشدید که خواننده متوجه بحرانی بودن اوضاع شود و دغدغه ذهنی او شود و برایش باورپذیر باشد یک ایده خوب به حساب میآمد و از کلیشههایش کاسته میشد. اطلاعات و شخصیتهایی که وارد میشد درست بود اما به دور از باورپذیری بود که همین موضوع باعث گیج شدن خواننده و سردرگمیاش میشد. چرا که به طور ناگهانی و به حالت پرش مکانی شخصیتها را به دور از مقدمهچینی و توصیف درست، یک مرتبه وارد کرده بودید. مثلاً میتوان به نقطهای که فاطمه متوجه ماشین مدل بالای دمه درب خانهشان میشود و ناگهان مادرش بدون مقدمهای بعد از رسیدن او، به او میگوید شانس به تو رو کرده و یک خواستگار پولدار آمده و تو باید با این آدم ازدواج کنی، اشاره کرد. نقاط اوج و فرود کمی داشت که میتوان به خواستگاری آمدن حاج فتحالله و پافشاریاش و کوبیدن درب به صورت او و یا دادن نامهی قاسم و خواندنش توسط فاطمه اشاره کرد. اما نقطه اوج را اگر همان پافشاری حاج فتحالله برای قبول شروط فاطمه و تسلیم شدن فاطمه دانست به دلیل توصیفات کم از احساسات گرفته تا باقی توصیفات، بسیار ضعیف عمل کرده بودید و شور و هیجان آن را کمرنگ کرده بودید که واقعیت و باورپذیری را از آن دور کرده بودید. نقاط اوج و گره گشای اصلی رمان باید به گونهای شورانگیز و هیجانآور باشند که خواننده را به وجد آورد و دچار بهت و ذوق و یا حتی استرس و خشم و ترس کند. به گونهای که خواننده با شخصیتها همزاد پنداری کند.
لحن و بافت: دیالوگ و مونولوگ هر دو محاوره بودند که تا اینجای پارتگذاری به خوبی رعایت نشده بودند و به شدت پرش لحن داشتید که باعث سردرگمی و کلافگی خواننده میشد. شما وقتی لحنتان محاوره است باید تمام کلماتتان محاوره باشد نه اینکه یک جمله ادبی و دیگری محاوره باشد و جمله یا کلمات ادبی و محاوره با هم ترکیب شوند مثل: (
همانطور، خانه، زبانبسته، تمام، آنجا، نمیخواهم، بروید، آمدم⬅️ همونطور، خونه، زبونبسته، تموم، اونجا، نمیخوام، برید، اومدم) و همچنین یک سری جملات مانند:
⭕دیگر برنگشت⬅️ دیگه برنگشت.
⭕انگار ننه نبود. هر روز یک جایی بود ⬅️انگار ننه نبود. هر روز یه جایی بود.
⭕در دلم خداخدا میکردم که آن کسی که فکر میکردم نباشد. ⬅️ توی دلم خداخدا میکردم اون کسی که فکر میکردم، نباشه.
⭕با دیدنش کم مانده بود همانجا سکته کنم. از دماغش مثل شیلنگ آب، خون میآمد.⬅️ با دیدنش کم مونده بود همونجا سکته کنم. از دماغش مثل شیلنگ آب، خون میاومد.
⭕ یک جایی در مونولوگ پیرهن گفته بودید و در جایی دیگر در دیالوگ پیراهن(با خوشحالی به پیرهن عروس دختر سکینه نگاه کردم،
- بیا ببین پیراهن ملکه چطور شده؟!
زهرا با دیدن پیراهن)
⭕یکسری جاها (را )آورده بودید و یکسری جاها از( رو) استفاده کرده بودید. بهتر است با توجه به لحن عامیانه همان( رو) را استفاده کنید نمونهاش(بعد از خوردن آش خوشمزهی اعظم، بشقاب و قاشقم رو شستم و رفتم توی اتاق.
با شنیدن صدای مردانهای سرم را بلند کردم تا صاحب صدا را ببینم.)
⭕ در یکسری جاها از کلمهی (او) و در جایی دیگر از (اون) استفاده کرده بودید که بهتر است از (اون) استفاده کنید مانند: باید با پیرپاتالها برم حموم و غیبتهای اونها رو بشنوم.
همانطور که با او بازی میکردم.⬅️ همونطور که با اون بازی میکردم)
سیر رمان: نبود شخصیتپردازیها و توصیفات بسیار بسیار کم که میتوانم حتی بگویم وجود نداشت، باعث شده بودند باور پذیری برای مخاطب غیرقابل درک باشد و همچنین اتفاقات به کندی پیش میرفت و سیر را به حالت نامتعادلی درآورده بود. بهتر است با اضافه کردن توصیف شخصیتها به صورت غیرمستقیم و همچنین توصیف مکان آن هم به صورت غیرمستقیم سیر را از حالت نامتعادل درآورید و نقاط اوج و فرود را با هیجان بیشتر و باور پذیری به مخاطب القا دهید.
دیالوگها و مونولوگها: تناسب بین دیالوگ و مونولوگها رعایت نشده بود. بهتر بود به جای اینکه آنقدر دیالوگها را پشت سر هم بیاورید با انجام و دیدن وسایل خانه به توصیف غیرمستقیم اجزای صورت یا مکان بپردازید تا هم به سمت دیالوگمحور نمیرفت و هم خالی از توصیفات نبود و همچنین از علائم نگارشی مناسب در یکسری جاها استفاده نشده بود مثل: (
زهرا، به ننهات بگو یه نازکترش رو بذاره خب! ⬅️ - زهرا به ننهت بگو یه نازکترش رو بذاره، خب؟ ) یا اینجا بین نقطه و جمله نباید فاصله باشد مثل: (
عیبی نداره فاطمه جان .) بهتر است یک بازبینی انجام شود. دیالوگ هر شخصیت با دیگری متفاوت بود.
شخصیتپردازی:
شخصیتپردازی بیرونی: به جز چند مورد خیلیخیلی کوتاه، دیگر وجود نداشت و من تا آخر پارت هنوز تصویر هیچ یک از شخصیتها در ذهنم تداعی نشده بود و به شدت جای خالیشان به چشم میخورد مثل فاطمه که تنها به موی بلندش اشاره کرده بودید، مادرش، حاج فتحالله که تنها به سن چهل ساله بودنش و داشتن شکم قلمبه اشاره کرده بودید اما همان هم تناقض داشت در جایی از رمان مرد چهل ساله بود و در جای دیگر چنین توصیفی آورده بودید(
پیرمرد بلند شد، عصاش رو برداشت و گفت:) و در جاهای دیگر به شدت به شخصیتپردازی نصفه و نیمه اما همان هم به صورت مستقیم پرداخته بودید مثل(
حاجی یه دست کتوشلوار قهوهای پوشیده بود و عطر تندش از چند متری به مشام میرسید.) موردی که توصیف غیرمستقیم داشتید مثل(
به چادر سفیدی که گلهای بنفش و صورتی روش نقش بسته بود، نگاه کردم) شما به راحتی میتوانستید در جایجای رمانتان به جای رد و بدل کردن دیالوگهای پشت سر هم، با اضافه کردن توصیفات از حالت خشکی و بدون توصیف درآورید و دیالوگهای پشت سرهم را از حالت خسته کننده و گیجی خارج کنید و به پرداخت توصیف شخصیتها به صورت غیرمستقیم بپردازید. میتوانستید توصیفات ظاهری شخصیتهایتان را با نگاه کردن به چشم یا دست کشیدن در موهای قهوهای یا مشکیاش توصیف کنید تا هم توصیف کرده باشید و هم از مستقیمی در بیاورید. نمونهاش را برایتان مثال میزنم (
یک ابروم رو بالا دادم و با لبخند خبیثی گفتم⬅️ یه ابروی هلال یا هشتی مشکی رنگ کم پشتم رو بالا دادم و با بدجنسی لبخند خبیثی روی لبای نازک صورتی رنگم نشوندم و گفتم:) یا هر توصیف دیگری که مد نظرتان است. این موضوع تجسم را برای خواننده کمرنگ میکرد، اما صفات اخلاقی شخصیتها با یکدیگر تناسب داشت مانند شخصیت شیطون و زبان دراز فاطمه.
شخصیتپردازی درونی:
شخصیت پردازی درونی را هم تا حدودی انجام داده بودید اما متاسفانه باز هم کم بود. از میان دیالوگها و منولوگها میتوان تا حدود کمی به شخصیت درونی قهرمانان داستان پی برد. مثلاً با اجازه ندادن به فاطمه برای رفتن به حمام با دخترهای روستا یا همانجایی که به خواستگاریاش میآیند و قضیهی خون دماغ شدن حاج فتحالله پیش میآید و فاطمه از ترس کتکهای مادرش به تنور پناه میبرد و در مونولوگ به این جمله
( از ترس هر یک دقیقه نفس میکشیدم.) سختگیر بودن ننهی فاطمه و خودرأی بودن او را نشان داده بودید که ترس و واهمه فاطمه برای چیست. با اینحال گاهی از توصیفات مستقیم برای توصیف درونی شخصیتها استفاده کردهاید مثل دهانبین بودن ننه فاطمه. توصیف شخصیت درونی باید از میان کنشها، واکنشها، توصیف احساسات، نوع پوشش، برخورد شخصیتها با شخصیتهای دیگر و لحن آنها در دیالوگهایشان اتفاق بیفتد.
توصیف مکان: خیلیخیلی کم بود و به خوبی به آن نپرداخته بودید و اکثراً به صورت مستقیم بود مثل اینجا (
یک اتاق دوازدهمتری بود که حکم سالن داشت و یک آشپزخانهی کوچک که فقط دو نفر آدم تویش جا میشد.) یا اینجا که من برایتان نمونهی درستش را میآورم (
یک خیاطی چهلمتری بود که دور تا دورش چرخهای خیاطی چیده بودند، انتهایش یک میز اتو بود و وسط خیاطی میز بُرش قرار داشت. پام رو از روی پدال چرخ برداشتم ⬅️ نگاهم رو به خیاط خونهی چهل متری ننهی زهرا دوختم. جای خالی چند تا از بچهها روی چرخ خیاطیهای سفید رنگی که به صورت چند ردیف مربعی شکل با فاصله از هم قرار گرفته بودند، کاملاً به چشم میاومد. با صدای تقتق کفشهای دو سانتی مشکی رنگم از کنار میز آبی رنگ برش که وسط چرخها قرار داشت، گذشتم و بهسمت آخرین چرخ خیاطی که کنار میز اتوی سفید رنگ بود، قدم برداشتم. پشت میز چوبی قهوهای رنگ چرخ خیاطی سفید رنگم نشستم و لباس فیروزهای مهدیه رو با بالا دادن اهرم فلزی کوچیک، زیرش قرار دادم و با فشردن پدال مشکی رنگ، شروع به دوختن کردم. چشم از درز خوش دوخت لباس گرفتم و پام رو از پدال برداشتم.) اینگونه هم توصیف غیرمستقیم انجام دادهاید و هم جملاتتان بهم ربط پیدا میکردند و حالت پرش جملهای به چشم نمیخورد. شما باید تصور کنید که واقعاً شخصیت چگونه کارها را انجام میدهد و بیان کنید تا خواننده همگام با شما در ذهنش تصور کند و گویی با شخصیت حتی زندگی کند. نمونهی کوچک دیگری مثال میزنم تا متوجه بیشتر صحبتم بشوید. (
ننه مثل همیشه تکیه داده بود به پشتی و مشغول بافتنی بود⬅️ ننه مثل همیشه به پشتی مخمل استوانهای شکل قرمز رنگ، تکیه داده بود و مشغول بافنتی شال گردن آبی آسمونی بود.) لوکیشنهای شما مثل خانه یا بازارچه و یا مسیری که برای رفتن به خانه یا خیاط خانه میرود را میتوانستید توصیف کنید تا خواننده متوجه موقعیت مکانی شود و به راحتی بتواند تجسم کند. نویسندهی عزیز حال و هوای رمانتان را با توصیف غیرمستقیم از این حالت مبهمی در تجسم کردن، عوض کنید تا جذابیت خود را از دست ندهد و روایت برای خواننده قابل باور و باورپذیر باشد. نمونهاش را برایتان مثال زدم. شما باید یک چنین توصیفاتی به صورت غیرمستقیم داشته باشید تا خواننده با شما همزاد پنداری کند و در آن موقعیت خود را حس کند و تصویر زندهای از آنچه شما میگویید را در ذهنش تجسم کند.
تصور صدا و آواها: به توصیف آوا به خوبی نپرداخته بودید و گویی اصلاً وجود نداشت مثل صدای زنگ خانه، بوق ماشین، صدای چرخ خیاطیهای در حال کار و یا همهمهی بازارچه و صدای سوت بلبلی یا پیسپیس قاسم و غیره.
توصیف احساسات: متاسفانه شما به خوبی نتوانسته بودید احساسات را بیان کنید. توصیف احساسات وجود داشت اما برای همزاد پنداری و درک خواننده بسیار کم بود. شما تنها به گریه و پا کوبیدن فاطمه برای اجازه ندادن به رفتن به حمام و خوردن به درب خیاطخانه و در جای دیگر به همین وصف کوچک بسنده کرده بودید.
شما میتوانستید از احساسات لطیف دخترانهی فاطمه برای از دست دادن و نبود پدر و تصمیمگیری ننهاش و به زور شوهر دادنش با مرد مسن و حتی کتک خوردنش به گونهای توصیفات را بیان کنید که خواننده موقعیت شما را درک کند. درست است که لحن شوخ و شیطنت فاطمه را متفاوت کرده بود اما بحث یک عمر زندگی با مردی بود که چندین سال از او بزرگتر است و علاوه بر آن فاطمه، قاسم را نیز دوست دارد اما حتی احساساتش نسبت به دوست داشتن قاسم هم به شدت کم بود و خواننده موقعیت عاشقی و دوست داشتن فاطمه یا قاسم را نمیفهمید. شما باید اینگونه موقعیتها را به قدری زیبا توصیف کنید که دل خواننده را به درد آورید و یک همزاد پنداری خوب را در او ایجاد کنید. کاش بیان احساسات
برای این موضوعات را کمی پختهتر و با چاشنی بیشتری عنوان میکردید یا حتی ترس و واهمه برای مواجه شدن با خواستگاری چون حاج فتحالله اما به قدری ضعیف عمل کرده بودید که گویی شیطنتهای فاطمه برای راندن حاج فتحالله مانند بازی بود. باید شروط و کارهای فاطمه را کمی منطقیتر عنوان میکردید که دور از انتظار خواننده نباشد و خواننده کارهای او را درک کند. مثلاً زدن خمیر و آرد به سر و صورت دور از واقعیت است و حتی برخورد حاجی با آن سن و سال یا در جایی دیگر فاطمه عنوان میکند که میخواهد بنشیند و تلویزیون تماشا کند و حاجی یک جواب بیربط که خدا روزی رسان است را میدهد. اینگونه کارها و صحبتها برای از سر راه برداشتن او قابل باور نبود. نویسنده عزیز، رمان شما تخیلی نیست و به دلیل اینکه ژانر اجتماعی که مشکلات اجتماعی را برای مانور دادن به عنوان ایده انتخاب کردهاید و یکی از دغدغههای امروز و دیروز ماست باید به قدری در توصیف احساسات ماهرانه عمل کنید که خواننده باور کند و همپای فاطمه گریه کند یا افسوس بخورد.
زاویه دید: در طول داستان نویسنده از اول شخص استفاده کرده بود و تا آخر به خوبی حفظ شده بود که خود نقطه قوت رمان بود.
کشمکش و تعلیق: تعلیق در واقع رسم و آیینی در روستا است که دختران را در سن کوچک به خانه بخت میفرستند که فاطمه به دلیل دل دادن به قاسم، پسر سبزی فروش روستا درصدد آن است که از ازدواجش با مرد مسنی که پولدار است و مادر خودش هم راضی است جلوگیری کند و از طرفی دیگر قاسم در نامهای او را تشویق به فرار میکند که سوالات و کنجکاویهای اندکی را برای خواننده ایجاد میکند تا خواننده برای خواندن رمان ترغیب پیدا کند و تمایلش برای خواندن بیشتر شود که عاقبت آن دو چه میشود و یا چرا قاسم به خواستگاری نمیآید و میخواهد از رسم دیگر روستا که اگر فرار کنند و به عقد هم درآیند، بزرگان روستا خانوادهی آنها را راضی میکنند، استفاده کند و یا اینکه چرا ننه فاطمه با اینکه یک دختر دارد باز هم حاضر است او را به مردی چون حاج فتحالله بدهد و از ازدواج با قاسم به شدت ممانعت میکند.
کشمش بیرونی: همان بحثهای فیزیکی و دعواهای شخصیتها باهم است که در رمان شما به صورت کم وجود داشت مثل دعوای فاطمه و ننهاش و یا با حاج فتحالله. اما کاش همین موضوع که احتمالاً رسم و آیین آنها را نشان میدهد و باعث قبول کردن فاطمه برای وصلت میشود و حس میکند باخته است را همانطور که گفتم با بیان احساسات و انجام کارهای منطقی فاطمه و رد و بدل دیالوگهای پختهتر مادر و دختری قابل باور میکردید و با آب و تاب دادن و برانگیختن احساسات، چالش اصلی ذهن خواننده میکردید تا خواننده با شما همراه شود؛ چرا که همین موضوع چالشهای خوبی را برای درگیری ذهن خواننده ایجاد میکرد و از همین طریق ذهن را درگیر و تشویق به خواندن ادامه رمان بیشتر میکرد. اما متاسفانه همهچیز به طور ناگهانی با کشیدن مو و نداشتن دیالوگ و مونولوگهای کافی به پایان میرسد و خواننده را زیاد درگیر نمیکند. اما اگر دوستانه بخواهم بگویم پیشنهادم این است روی این موضوعات وقت بیشتری بگذارید و رمانتان را از این سریع رد شدنها درآورید تا از زیبایی رمانتان کاسته نشود و باورپذیریاش را بیشتر کنید.
کشمکش درونی: در واقع حالت درونی ذهن شخصیتهاست مثل افکار ضد و نقیض فاطمه و همچنین مشغلههای فکریاش با خودش و اشاره به عشق و علاقه قاسم یا کشیدن نقشههایش برای از سر راه برداشتن حاج فتحالله که پیشنهاد میکنم بهتر است روی این موضوع هم بیشتر کار شود چون جای خالیشان درست در جایی که خواننده احتیاج به درگیری ذهنی فاطمه دارد ناگهان ناتمام میماند.
ایده و پیرنگ: پیرنگ در واقع اسکلت داستان است. ایده در واقع عشق و علاقه قاسم، پسر سبزی فروش روستا به فاطمه است که با انداختن نامه بر سر راه او آن را نشان میدهد که گویی به وسیلهی یکی از همسایگان به گوش مادر فاطمه که زن دهانبینی است، رسانده شده است و از طرفی دیگر با عنوان کردن عروس شدن یکی از دختران روستا آن هم در سن ده سالگی و با مرد مسنی به نام حاج نصرالله که به دلیل علیل شدن همسرش، آن دختر را به ازدواج خود درآورده و آمدن خواستگار پولداری چون حاج فتحالله نشان از رسمی در روستا میدهد که فاطمه به دلیل علاقهای که او هم به قاسم دارد که البته برای خواننده مبهم بود و به طور ناگهانی از علاقه فاطمه مطلع میشود، درصدد آن است که مانع این موضوع شود. از طرفی دیگر قاسم با عنوان کردن فرار و عقد کردنشان رسم دیگر روستا را نشان میدهد که بزرگان آنها را با خانوادههایشان آشتی میدهند که فاطمه قبول نمیکند. ایده به نظر میرسد با وجود کلیشههای زیادی که در آن دیده میشود، اما جذاب نیز هست اما همانطور که گفتم باورپذیری آن دچار مشکل بود و اگر آن را ویرایش کنید، ایده به نظر خوب است و حتی خوانندههای خود را هم جذب میکند. اما مواردی را که در بالا ذکر کردم جلوی یکسری چالشها را گرفته بود که بهتر است با یک ویرایش درستش کنید تا از جذابیت رمانتان نکاهد.
ایرادات نگارشی: ایرادات نگارشی از علائم نگارشی دیده میشود که در بالا به آن اشاره کردم.
🔴اکثراً جای فعلها را به شدت عوض کرده بودید که شکل درست جمله تغییر کرده بود که من با کمی توصیف مثال میزنم مثل: با دیدن ملوس لبخند زدم و دویدم طرفش⬅️ با دیدن ملوس که در حال لیس زدن پای پشمالوی سفید رنگش بود، لبخندی زدم و به طرفش دویدم.
یا
با دیدن من، نگران اومد طرفم و پرسید: ⬅️با دیدن رنگ پریدهی صورتم، با صدایی که نگرانی توش موج میزد به طرفم اومد و پرسید:
🔴یکسری جاها برای دیالوگ باید - میگذاشتید ولی فراموش کرده بودید مثل:
- این درِ ذلیلشده پام رو له کرد. زهرا، به ننهات بگو یه نازکترش رو بذاره خب!
🔴اینجا علامت دیالوگ را دوبار گذاشته بودید.
- ننه جان، مرد زندگی باید زحمت دختر رو بفهمه. خب - حاج فتحالله، شما حاضری با یه زن زحمتکش زندگی کنی؟
🔴در جایی به جای اسم قاسم، ناصر گذاشته بودید مثل: - فاطمه! خیال عروسی با ناصر رو از سرت بیرون کن، فهمیدی؟
🔴در جایی شما گفته بودید که حاج فتحالله مرد چهل ساله است آن وقت لفظ بچه ژیگول از زبان قاسم ناهماهنگی ایجاد میکند مثل:
میخواستم بیام دل و رودهی اون بچه ژیگول رو یکی کنم.
🔴 در نامهی قاسم یک جمله مفهومی نداشت مثل: حیف، اوستا محکم گرفت و نذاشت بیام.
نقاط قوت: زاویه دید، ایده.
نقاط ضعف: عنوان، خلاصه، مقدمه، آغاز، میانه، شخصیتپردازی، توصیف مکان، توصیف آوا، پیرنگ، کشمکش، لحن و بافت و غیره.
سخن آخر منتقد:
کهکشان عزیزم من معتقدم کسی که قلم دست میگیرد و مینویسد، نویسندهی کوچکی در دست و ذهنش دارد که کافی است با اجتماع و تجربه، پرورشش دهد و دست از نوشتن برندارد تا روحش خلاق شود. به جمع نویسندگان خوش آمدید، قلمتون مانا.
@KahKeshan(: