- Jun
- 309
- 152
- مدالها
- 2
مجنون روزی در کوچه ای که خانه لیلی در آن قرار داشت ، سگی را دید .
به آن سگ محبت کرده و او را نوازش می کرد .
فضولی به مجنون گفت :« این چه دل باختگی خامی است که به این سگ نشان می دهی ؟ حیوانی که محل مدغوع اش را لیس میزند .»
مجنون پاسخ داد :« تو کالبدی بیش نیستی ، بیا از چشم من این حیوان را ببین تا بدانی که این جانور چیست ؟!
این سگ ، پاسبان کوچه لیلی و محبوب اراده مولا ست .
تو ظاهر زشتش را نبین ، دل و جانش را بنگر که به کدام جانب روانه است .»
به آن سگ محبت کرده و او را نوازش می کرد .
فضولی به مجنون گفت :« این چه دل باختگی خامی است که به این سگ نشان می دهی ؟ حیوانی که محل مدغوع اش را لیس میزند .»
مجنون پاسخ داد :« تو کالبدی بیش نیستی ، بیا از چشم من این حیوان را ببین تا بدانی که این جانور چیست ؟!
این سگ ، پاسبان کوچه لیلی و محبوب اراده مولا ست .
تو ظاهر زشتش را نبین ، دل و جانش را بنگر که به کدام جانب روانه است .»