جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

دلنوشته {نوا و نیستی} اثر •نگین جمالی کاربر انجمن رمان بوک•

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته دل نوشته های کاربران توسط Negin jamali با نام {نوا و نیستی} اثر •نگین جمالی کاربر انجمن رمان بوک• ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 715 بازدید, 6 پاسخ و 4 بار واکنش داشته است
نام دسته دل نوشته های کاربران
نام موضوع {نوا و نیستی} اثر •نگین جمالی کاربر انجمن رمان بوک•
نویسنده موضوع Negin jamali
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط DLNZ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Negin jamali

سطح
0
 
مدیر تالار ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ادبیات
منتقد ادبیات
ناظر ادبیات
ناظر تایید
فعال انجمن
Feb
3,060
2,383
مدال‌ها
2
○به نام اسماء زیبای الهی○

نام دلنوشته: نوا و نیستی

[جلد اول از مجموعه دلنوشته‌ی شیدایی پیچک‌ها]

ژانرهای دلنوشته: تراژدی، عاشقانه
دلنویس: نگین جمالی
ناظر: @LADY

مقدمه: ...
 
آخرین ویرایش:

Ayumi

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Apr
1,623
1,171
مدال‌ها
2
Negar_۲۰۲۲۰۸۲۸_۱۲۲۴۵۷ (1).png

عرض ادب و احترام خدمت دلنویس عزیز و ضمن تشکر بابت انتخاب "رمان بوک" برای انتشار آثار ارزشمندتان.
حتما پیش از آغاز نوشتن، تاپیک زیر را مطالعه کنید تا دچار مشکل نشوید:
[ قوانین تایپ دلنوشته ]
پس از بیست پست، در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید:
[ تاپیک جامع درخواست نقد دلنوشته]
بعد از ایجاد تاپیک نقدر شورا برای دلنوشته‌تان، می‌توانید در تاپیک زیر درخواست نقد بدهید:
[ درخواست تگ دلنوشته]
پس از گذاشتن بیست پست از دلنوشته، می‌توانید در تاپیک زیر برای آن درخواست جلد دهید:
[درخواست جلد]
و انشاءالله پس از به پایان رسیدن دلنوشته‌تان، در تاپیک زیر اعلام کنید:
] تاپیک اعلام پایان دلنوشته]
دلنویسان عزیز، هرگونه سوالی دارید؛ می‌توانید در اینجا مطرح کنید:
[سوالات و مشکلات دلنویسان]
با آرزوی موفقیت برای شما،
♡تیم مدیریت تالار ادبیات♡
 
موضوع نویسنده

Negin jamali

سطح
0
 
مدیر تالار ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ادبیات
منتقد ادبیات
ناظر ادبیات
ناظر تایید
فعال انجمن
Feb
3,060
2,383
مدال‌ها
2
قسمت اول_سنجاق‌سر

پیچک من! خود را بر دیواره‌ی سی*ن*ه‌ام بیافکن؛ ریشه‌ات را به قلب من بسپار، دستت را به دست من بده.

پیچکِ پیچ در پیچ من! تو کیستی که مرا در آغوش پیچیدگی‌های خویش محصور ساخته‌ای؟ از کدام کویی که من، با هر گام، با هر تنفس، یاد تو را در دل می‌پرورم؟

پیچکم! با من بمان؛ من که جز حصار آغوش تو، پیچک و آغوشی ندارم!

با من بمان و دیداری ترسیم کن که گه‌گداری، در فراغت‌های خویش، از آن بالا رویم؛ دستم را بگیر، دیدگانم را بپوشان، مرا به مقصدی که نام آن سعادت است، برسان‌.

گیسوانم را بباف؛ سادگی‌اش که معنایی ندارد! مگر تو از تنیدن به دور ستون‌های پریشان‌خاطر محزون نیستی؟ پس بباف! بگذار سرتاسر خوبی‌هایت را با رخساره‌ی من، اندوهگین نقش ببندند.

هم درد باش و هم درمان؛ سنجاق‌سر ارغوانی‌ام را به تاراج ببر، خودت گیره‌ی موهایم شو!

به راستی که بیزاری جوییدن از تو، کار آسانی نیست؛ اطراف قلبم بال- بال زده‌ای، پرواز کرده‌ای، نفس داده‌ای، نفس بریده‌ای! چگونه بیزار باشم؟ قلبم را با گذشته‌ی فراوحشت خویش احاطه ساخته‌ای! چگونه فراموشت کنم؟ درحالی‌که روزی نگاهت را سهم من دانسته‌ای، پیشانی‌ام را به آغوش خویش فراخوانده‌ای!

دیگر نمی‌خواهمت، شاید با تمام دشواری‌هایی که دلتنگی دارد؛ پس بار گران را ببند و از همان کوچه‌خیابانی که قدم به زندگانی‌ام نهادی، به سفری بی‌برگشت برو. آری، دیگر سفره‌ی دلت را با فکر بازگشت محاصره نکن؛ من گل‌ درون بوستان نیستم که چون زنبوری بیایی، شهد دلش را مکیدن بگیری، به مزاجت که خوش نیامد، بروی!

به اندازه‌ی تمام شیرینی‌های عطرآگین عشق؛ تلخ شده‌ام. پس سخنانت را مزه‌مزه نکن، رک و راست بگو، از خون جریان گرفته در رگ‌های باریکم گس‌ترم کن؛ مگر یک فنجان قهوه تا چه اندازه‌ می‌تواند تلخ باشد؟

حداقل می‌دانم که تلخ‌مزاجان به مزه‌ی ناخوشایند من عادت دارند؛ همان‌طور که در نزدیکی نیز به اندازه‌ی کافی دور شده‌ای، دیگر احتیاجی به دوری و دوستی با تو نیست!​
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Negin jamali

سطح
0
 
مدیر تالار ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ادبیات
منتقد ادبیات
ناظر ادبیات
ناظر تایید
فعال انجمن
Feb
3,060
2,383
مدال‌ها
2
(قسمت دوم _ جست و خیز در بیابان)

گاهی همراه با پیچیدگی‌های روزگار، سر به بیابان می‌گذارم و نفسی چاک می‌کنم. قدم که می‌زنم، هستی‌ام را به یک‌باره، درست همان لحظه‌ای که تکیه‌ام به او گرم است، نیست می‌کند.

گویی او خوب می‌داند که از چه مسیری بیاید و اندک باریکه‌ی گلویم را مسدود کند؛ ولی حُسن بازیگوشی‌های او این‌جاست که بغض رسوب کرده در گلویم را نیز تطهیر می‌دهد و با اشک خشکیده بر گونه‌هایم جایگزین می‌کند.

عمل نابسامانش تا حدودی از سوی اعتقاداتم پذیرفته است؛ اشک را می‌توان بر گونه‌های سرخ تاب آورد. درد را می‌توان در سی*ن*ه محبوس داشت و به اسارتش گرفت. نفس را می‌توان با کشیدن تیغ بر شاهرگ بند آورد؛ کار اکسیژن نیز که با فشردن دو انگشت بر گلو ساخته است!

اما نرسد روزی که جسم آدمی، کوشش به خرج دهد تا بغض در گلو محفوظ بدارد؛ فرا نرسد آن روزی که رهگذری زیر باران، اشک‌هایش را بر کف آسفالت‌های خیس بریزد و سرپناهی آرام برای آرام گرفتن نداشته باشد؛ از ناگهان جان دادن و جست و خیز کردن در آب نیز دشوارتر است! این‌بار جان نمی‌دهد، برای تنفس در هوای آزاد نفس‌نفس نمی‌زند؛ پای دل در میان است، می‌فهمی؟

اینک قلبش در سی*ن*ه جست و خیز می‌کند و میانبری برای رهایی می‌طلبد، راهی برای ناگهان بی‌تپش شدن می‌خواهد؛ چرا که در همین نقطه از زندگی بی‌رحم شده است! در خواب یا بیداری برایش فرقی نمی‌کند؛ جان صاحبش را می‌خواهد. همان صاحب خسته‌ای که به او بدهی‌ فراوان دارد؛ ولی اندک عملی از دستش ساخته نیست.

میان بیابان و تلمبه‌ای که هر شبانه‌روز در سی*ن*ه‌ی یک‌یک‌مان می‌تپد، عبرت‌هاست که پیچکم، نه تو می‌دانی، نه من می‌دانم و نه هیچکس؛ حتی گل‌فروش کوچکی که با دست‌های نحیف و بلورینش به شیشه مشت می‌کوبد نیز نمی‌داند.

خدا دانست و هم‌اکنون می‌داند که در مرکز سخنانم، آن‌جا که قصد رسوایی‌ات را دارم، تیغ بغض بر گلویم نهاده‌ای و سرتاسرم را با درد احاطه کرده‌ای؛ از من چه می‌خواهی؟ سکوت؟ یا شاید هم بخشش؟

عذاب پذیرفته‌ات نیست؟ هستی‌ من، همانی که درون سی*ن*ه‌ام جولاهه‌ای از غرور بود، دیگر نیست و نابود شده؛ دیگر چه می‌خواهی؟ جان به جان‌آفرین پیش‌کش بدارم کافی‌ست؟ اصلاً، مرگ من به کارت می‌آید؟!

دستم را بگیر و مرا از زیر شن و ماسه‌های بیابانی که ساخته‌ای، باری دیگر به دنیای گذشته‌ام دعوت کن؛ پیچیدگی بس است، جانم را رهایی بده، دیگر سال‌ها از دوستی ما گذشته؛ پیچش تند برگ‌های سبزرنگت را نمی‌خواهم، فرسوده‌اند و فرسودگی به ارمغان می‌آورند.

من کهنسالی را در کنار تو، دوست نمی‌دارم!​
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Negin jamali

سطح
0
 
مدیر تالار ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ادبیات
منتقد ادبیات
ناظر ادبیات
ناظر تایید
فعال انجمن
Feb
3,060
2,383
مدال‌ها
2
همیشه دوست داشتم تا آن‌جا که ممکن است به چیزی یا کسی مبتلا نشوم! زیرا آن‌چه قلبم را می‌آزرد دست‌ نوشته‌ای بود که هرچند زود از بین می‌رفت ولی به یادگار می‌ماند!
آن جملات ناقوسی داشتند به نسبت بدتر از ناقوسِ مرگ! در نهایت، مرا می‌ترساندند…
جالب است بدانی که اشک‌ها و شیارهای قلبم را به همراه عاشقانه‌هایی مخفی حس می‌کردم…
من، هیچ‌گاه نمی‌خواستم فردی معمولی بیاید و بخشی از زندگی‌ام، مغزم، قلبم یا حتی تنهایی‌هایم را به یک باره صاحب شود…
من، نیمه‌ی پُرِ زندگی‌ام را هرگز نمی‌خواستم و خواهان نیمه‌ی خالی لیوان آن بودم…
اما تو فرق داشتی پیچکم؛
تو نه نیمه‌ی خالی نفس‌هایم بودی، نه نیمه‌ی پُر و لبریز از کمبودهای زندگی‌ام!
تو صفحه‌ای جدید و دوست‌داشتنی بودی که سرنوشت آرام‌آرام برایم تورق می‌کرد!
تقدیر ورقت می‌زد و من خط به خط تو را از بر می‌شدم، تقدیر فصل‌هایت را عقب می‌راند و من خلاصه‌ی آن‌ها را بر دلم می‌نوشتم تا از خاطرم نرود چه بلایی دارد بر سرم می‌آید و فراموش نکنم آرامش کنارِ تو بودن چه‌ها که با قلب دورافتاده و تنهایم نخواهد کرد!
نمی‌دانم، اما شاید ابتدای این ماجرا
زمانی بود که توانستی مرهم شوی
بر زخمِ تمام احساساتی که تاکنون توقعش را از هیچکس نداشتم!
شاید آن زمان که به آن‌چه نداشتم قناعت می‌کردم و تو قانع نمی‌شدی!
مبتلا بودن یعنی:
مساویِ قرار گرفته در میان مجهول‌هایِ یک معادله
یعنی من هر چه برای خود کنار گذاشته بودم، با تو به دونیمش کردم!
اما تو غافل یا ناغافل چیزی را چپاول کردی که من بدون آن هیچ و پوچ بودم!
حالا بنشین و بی‌صدا برایم بگو:
در کدام جیبت جای گرفت
قلبی که به شوق بهانه‌هایت می‌تپید؟​
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Negin jamali

سطح
0
 
مدیر تالار ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ادبیات
منتقد ادبیات
ناظر ادبیات
ناظر تایید
فعال انجمن
Feb
3,060
2,383
مدال‌ها
2
یک روز بودی
و من صدایت را می‌شنیدم؛ چون بودی!
حضورت را احساس می‌کردم؛ چون بودی!
میان امواج خروشان دریا،
من تو را خیره نگاه می‌کردم؛ چون بودی!
تو با زیبایی کنارم بودی
و خندیدن در کنار تو، زیباترین بود!
اکنون هم که نیستی
روزگار همانی است که
تو به گرد پای آن نمی‌رسی
و پشت خط پایان می‌مانی و می‌بازی!
زندگی من نیز مانند تمام آن روزهایی است
که تو را در خود نداشت... .
همان‌قدر کرخت و بی‌معنا
و همان‌قدر بی‌رنگ و بو!
دوباره آهنگی در سرم روی تکرار می‌افتد:
" صدایت را می‌شنوم؛ گرچه این‌جا نیستی!
حضورت را کنارم احساس می‌کنم؛ گرچه این‌جا نیستی!
میان امواج خروشان دریا، من باز هم تو را خیره نگاه می‌کنم؛ گرچه این‌جا نیستی!
نسبت به من مهربان هستی؛ گرچه این‌جا نیستی!
من هنوز هم کنارت زندگی می‌کنم؛ گرچه این‌جا نیستی!"
قول و قراری که من و تو با تقدیر داشتیم
این نبود که برای یکدیگر خاطره شویم
و هر کدام از ما دیگری را با فعل گذشته یاد کند
تقدیر دروغگو بود و زیر عهد و پیمانش زد؛
اما من به تو قول می‌دهم
با وجود این‌که یک روز بودی و حالا نیستی،
بعد از این هم اگر نباشی
با مهربانی به تو فکر خواهم کرد!
و تا ابد دوستت خواهم داشت.
حالا بنشین و بی‌صدا برایم بگو:
تو نیز به من می‌اندیشی پیچک همیشه سبز من؟​
 
آخرین ویرایش:

DLNZ

سطح
7
 
🝢ارشد بازنشسته🝢
نویسنده ادبی انجمن
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
May
3,428
13,043
مدال‌ها
17
«نویسنده تایپ این اثر را موکول کرده»
تاپیک تا اطلاع ثانوی بسته خواهد بود.
[کادر مدیریت بخش ادبیات]
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین