آنقدر در حیاط بیستمتری دلبازشان قدم برداشته بود که کف پاهایش در آن دمپاییهای آبی رنگ، گزگز میکردند.
آسمان پرستارهی شب، آن تک درختِ سربهفلک کشیدهی آلبالویی که کنج حیاط، جای خوش کرده بود؛ تکراریترین تصویر امشب برای دیدگانش شده بودند.
در دلِ آشوبش گویی سبدسبد رختچرک میشستند. با اینکه خستگی از نگاه آبی رنگش چکهچکه، روی گونههایش سرازیر میشدند اما نیلگون هیچ رقمه، خوابیدن در این دلواپسیها را نمیخواست.
تا نریمان بهخانه بازنمیگشت گویی دردی میان گلویش، پشت چشمهایش لانه ساخته بود.
کلافه روی پلهی سیمانی نشست و گیسوانِ خرمایی رنگش را با خشم بهعقب هل داد.
- پسرهی انگل، بذار دستم بهت برسه اونوقت میفهمی دنیا دست کیه!
تا پیشانیاش را روی زانوانش قرار داد و لحظهای چشمانِ خستهاش را بست، صدایی از پشتسرش او را ترساند.
- هنوز نیومده؟
نیلگون همانطور که یکّه خورده و بهعقب چرخیده بود، به خواهرکش که در آن لباسهای گلگلی و آن گیسوان بلند برق گرفتهاش، حسابی خوابآلود بهنظر میرسید چشم سپرد و غرید:
- زهره ترک شدم دختر...
نیلگون دستی روی قفسهی سنگین سی*ن*هاش کشید، دستانش را در هوا تابی داد و گفت:
- بهنظرت اگه میاومد من ساعت سه نصف شب، اینجا چیکار میکردم؟
نورا همانطور که سرش را میخاراند، از پلههای سیمانی پایین آمده و خمیازهی بلند بالایی کشید.
- باز رفته خودشو ناقص کنه بیاد، این که اولین بارش نیست...
بهمحض پایانبندی جملهاش، نورا همانند میگمیگ بهسمت دستشویی کنج حیاط شتافت و نیلگون را با دردی که داشت، تنها گذاشت.
دست خودش نبود، هردفعهای که سر و صورت نریمان را کبود میدید، دلش میریخت. عذاب وجدان داشت، نمیدانست دفعهی بعدی، چه بلای دردناک و مصیبتِ دیگری قرار است روی صورت زیبای برادرش ظاهر شود! بهخاطر همین موضوع، شبهایی که برادرش دیر به خانه بازمیگشت، تماماً اضطراب میشد. بندبند وجودش، رجبهرج درونش میان گدازهی استرس میغلتید.
بافتِ سورمهای رنگی که دورش بود را بیشتر از قبل به اندام سرما زدهاش چسباند و بهخروج نورا از دستشویی نگریست.
نورا همانگونه که دستانش را با لباسهای نازکش خشک میکرد، جلو آمد و لحظهای کنار نیلگون نشست.
- ولی دیر اومدن نریمان، یه خوبیایی هم دارهها!
نیلگون چپچپ به چشمانِ تیرهی خواهرکش چشم سپرد و گفت:
- مثلاً سگلرزه زدن من تو این سرما، خوبی بهحساب میاد؟
نورا خندید و دستش را دور گردن نیلگون پیچاند.
- نه دیگه خواهر من، تو بیخودی داری خودتو اذیت میکنی. اینجا نشستنت تنها به نفع منه، دیگه شبا برای دستشویی رفتن نمیترسم چون میدونم یکی تو حیاط نشسته.
نیلگون گردنش را از حصار دستان سرد نورا نجات داده و بهسمتش چرخید.
- یهجوری حرف میزنی انگار تو با نریمان رابطهی خونی نداری، معلومه از نگرانی یهلحظه هم چشم روهم نذاشتی؟
نورا خندید و پر از شیطنت به نیلِ چشمان نیلگون نگریست.
- والا خدا میدونه، شاید نریمانو از توی جوب پیدا کردن؟ شاید مامان میخواسته آشغال بندازه تو سطل زباله، نریمان اونجا...
نیلگون خندید و اندکی تن توپر خواهرِ کوچکترش را بهعقب هل داد، میان اَبروان هلال و پُرش گره داشت اما لبان بیرنگش میخندید.
- انقدر چرت و پرت نگو برگرد برو به خوابت برس، مگه صبح نمیخوای بری مدرسه؟ درضمن، این لباسای نازکتم مخصوص این فصل و سرما نیستا.
نورا همانگونه که برمیخواست و لباسش را میتکاند، بایبای مختصری با دستانش بهنمایش گذاشت و پلهای را بالا رفت.
- نریمان اومد یهوقت نیای بیدارم کنیا، من نگران نیستم خیالت راحت.
تا نورا قدم دیگری بهسمت درب خانه برداشت، صدای چرخش کلید داخل قفل درب حیاط، چشمان نیلگون و نورا را بهسمت درب آهنی و آبی رنگ مقابلشان کشاند.
نریمان، با صورتی تکیده و داغان اما با خوشحالی وصفناشدنی، همانگونه که آوازی زیر لب میخواند، درب حیاط را باز کرده و سرخوشانه وارد حیاط شد. در دلش گویی عروسی بود و لبخند از روی لبهای کبودش کنار نمیرفت.
بهمحض بلند کردن سرش، با دو جفت چشمِ خیره مواجه شد.
نیلگون خم شد و یکی از دمپاییهایش را از پای درآورد، آن را بهسمت نریمان نشانه گرفت و همزمان با پرتاب موفقیتآمیزش، غرید:
- باز رفتی تو اون خراب شده؟
لنگه دمپاییِ آبی رنگ نیلگون، صاف وسط سی*ن*هی نریمان نشست و نریمان خوشحالتر از چیزی بود که درد آن ضربه را حس کند درواقع، آنجایی که خواهرکش نشانه گرفته بود، این دردها را بچهبازی میدانست.
نریمان همانگونه که چند حرکت بوکس را درهوا اجرا میکرد، کولهپشتیِ سنگین سیهرنگش را زمین انداخت و باهمان حرکات حرفهای، بهسمت نیلگونِ همیشه نگران رفت.
- بُردم، داداشِ مَشتی شما دوتا کلهپوک، امشب تو رینگ غوغا کرد.
نورا پلهای پایین آمد و بهسمت نیلگون چرخید.
- نیلی اگه اون لنگه دمپاییت رو نیاز نداری بیزحمت بده بهمن، بزنم فرق سر بیمغزش.
نریمان در دنیای خودش گویی در رینگ خونین قرار داشت، جوری هدف خیالیاش را وسط حیاط میزد که انگار واقعاً وسط رینگ، درحال مبارزه بود.
هیچ بهروی خودش نمیآورد که این وقت شب، با این چهرهی داغان و کبودیهای فراوان، مقابل دو قلب شکننده ایستاده است!
آنقدر غرور بُردش را داشت که جز هدف خیالیاش، چیزی را نمیدید.
نورا تا سکوت و تأسف نیلگون را دید، بازهم لب به طعنه گشود:
- بیا بریم داخل نیلی، گفتم که نگرانش نباش حالا الانم باید بریم به درگاه خداوند شکرگذار باشیم که نریمان نباخته، اگه میباخت که باس تا صبح نازشو میخریدیم.