جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [نیلگون] اثر «N.j.a.m کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط N.j.a.m با نام [نیلگون] اثر «N.j.a.m کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 390 بازدید, 6 پاسخ و 5 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [نیلگون] اثر «N.j.a.m کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع N.j.a.m
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط HAN
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

N.j.a.m

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
6
26
مدال‌ها
1
به نام خداوند باران و نقل و تگرگ

عنوان رمان: نیلگون
به قلم: N.j.a.m
ژانرهای رمان: عاشقانه، معمایی، تراژدی
ناظر: @هستی:)

خلاصه:
شفق، آهسته و آرام، نشانیِ میانبُر قلبش را به فردی داد و او را رهسپار درهای احساسش کرد. از وابستگی تنها حسرت را متحمل شد و قلبش از دستورات عقلش سرپیچی کرد. حال، او مانده بود و دردهایی مزمن که از عشق خواندن‌شان می‌ترسید. انتخاب یکی از دوراهی‌های مقابلش، برابر شد با ساخت جولانگاهی که سرانجام در تخت چوبی رنگ آن، آرام ‌گرفت.


مقدمه:
زیر و روی خاک‌های رمیم از سال‌هایی آمیخته با غفلت. دیدگانی تیره و تار در تابوت حسرت‌هایی مبتلا به قضاوت خاص و عام. جدالی سهمگین برای دست‌یابی به خواسته‌هایی ناشی از نخوت. تعشقی گره خورده به بازی ممتدی که انتهایش اختیاری‌ست اجباری. شکست‌ها یکی پس از دیگری، اشک‌ها قطره به قطره و باران، برافروخته. شاپرکی که از تب عشق شمع، بال‌هایش به آتش کشیده شد؛ ولی همچنان بر سرش می‌رقصید تا رضایت معشوق را کسب نماید. وابسته‌ای نابینا که در کلبه‌ای چوبی اسیر است و در اقیانوس رویاهایش، سوار بر قایقی کاغذی‌ست و به‌ جزیره‌ی آزادی مهاجرت می‌کند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

DELVAN.

سطح
5
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
4,118
24,754
مدال‌ها
6
پست تایید.png


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در را*بطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست جلد

می‌توانید برای پیشرفت قلم خود بدون محدودیت پارت درخواست منتقد همراه دهید.
درخواست منتقد همراه

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.

درخواست نقد شورا

و اگر درخواست تگ داشتید، می‌توانید به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
اعلام پایان رمان

با تشکر از همراهی شما
| کادر مدیریت انجمن رمان بوک
|
 
موضوع نویسنده

N.j.a.m

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
6
26
مدال‌ها
1
آرزویم همان تویی‌ست که هر شبانه‌روز، پنج نوبت از خداوند می‌خواهمش. همانی که در این ده سال تمام، حتی یک قدم برای دیدار با همسر جوانش بر نداشت. با این حال، هنوز هم قلبم به شوق دیدارت می‌تپد و می‌لرزد؛ آری، می‌لرزد! اما دیگر با قدرت سال‌های پیش نه! دیگر از آن شیدایی کودکانه و دختر پانزده ساله‌ای که برایت جان می‌داد، نشانی نیست. دیگر قلبم با گذر ساعات خموش و خموش‌تر می‌گردد و در آخرین کورسوهای امیدش تو را می‌بیند. دلم خنده‌های نایابت که تنها با خبری خوش در آن عمارت قدیمی می‌پیچید را می‌طلبد. زندگی سراسر شیرینی را می‌خواهد که در کنار بدخلقی‌های گاه و بی‌گاه تو بود. قلبم چه‌گونه از روح دیگری دلجویی کند درحالی‌که نخستین بار عشق را با تو تجربه کرده؟ زندگی‌ام در نفس‌های تو خلاصه می‌شود؛ و تو بی‌رحم‌تر از همیشه نفس‌هایت را در سی*ن*ه حبس می‌کنی تا جان دهم. چه سرگذشت تلخ و شیرینی‌ست زندگی به یاد تو...!
***
- خانم؟ این موبایل برای شماست؟!
نیم‌نگاهی به چهره‌ی سرباز اصفهانی می‌اندازم و با زوایای کم، سری تکان می‌دهم. موبایل قدیمی‌ام را به دستم می‌دهد. معلوم است که دیگر جدیدترهای بازار جای آن را پر کرده‌اند؛ تحولی شگرف حاصل گشته و زندگی میان مردمان ناشناخته‌ای که در کوچه و خیابان‌های این شهر مشغول تردد هستند، شدیداً دشوار است. دکمه‌ی روشن/خاموش موبایل را می‌فشارم و با نقطه‌ی قرمز رنگ نماد باطری‌اش مواجه می‌شوم. مانند همیشه شارژش رو به اتمام است و باید آن را همراه با شارژر به پریز برق متصل کنم تا شاید اندکی شارژ شود. خانم محجبه ساک لوازمم را به دستم می‌دهد و من پس از مدت‌ها، از بند رها می‌شوم.
قطره‌های بی‌طراوت چَشمانم تسکین بغض حجیم گلویم نیستند و سبب می‌شوند به تلخ‌خندی اکتفا کنم. گام‌هایم رو به محوطه‌ی خارجی هدایت می‌کنم و برای آخرین بار زندان را به تماشا می‌نشینم. وداع سخت است؛ حتی با زندانی که در آن پیر شدم! نم چَشمانم را با پشت دست پاک می‌کنم و آهسته می‌نالم:
- خداحافظ تا ابد. امیدوارم دیگه هیچ‌وقت مسیرم به این‌جا ختم نشه... .
رو بازمی‌گردانم و فردی را در فواصل نزدیک می‌بینم که تکیه‌اش را به خودروی طوسی رنگی داده است. چهره‌اش با عینک آفتابی قابل رؤیت نیست؛ ولی تار موهای سفیدش صریحاً مشخص است. آزادی یک زن سابقه‌دار پس از ده سال به نظاره نشستن دارد؟ سری به نشانه‌ی تأسف برای ننگی که بر رویم افتاده است، تکان می‌دهم و می‌گذرم. دیگر کار برایم حکم تکرار سابقه‌ام را دارد و این یعنی عذاب!
- خانم؟ خانم طاهری؟
با ناباوری می‌ایستم و به پشت سر می‌نگرم. همان مرد با تفاوت این‌که این‌بار، عینک را از روی چَشمانش کنار زده است. کاملاً به سویش متمایل می‌شوم و گره‌ای به نشانه‌ی تردید بر ابرو می‌اندازم. نزدیک‌تر می‌شود تا حرفی بزند؛ ولی سرود مناسبتی دهه‌ی فجر مانع سخن گفتنش می‌شود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

N.j.a.m

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
6
26
مدال‌ها
1
گروهی از پسران بسیجی به همراه تهیه کنندگان برنامه‌شان مقابل همگان قدم علم کرده‌اند و سرود "هم نفس" می‌خوانند. لبخند تلخی می‌زنم و در خاطرات فرسوده‌ام، یادی می‌کنم از برادر شهیدم! رفیق دیرینه‌ی همسر بی‌وفایم. مرد دومرتبه نام خانوادگی‌ام را بر زبان می‌آورد:
- خانم طاهری؟ می‌شه چند لحظه وقتتون رو به من بدید؟
غیرمستقیم نگاهش می‌کنم و با جدیت پاسخ‌گو می‌شوم:
- امرتون رو بفرمائید لطفاً!
بازدمش را به بیرون فوت می‌کند و موبایلش را از جیب کت مشکی رنگش خارج می‌سازد. بسیار با موبایل کوچک و ساده‌ی من تفاوت دارد و برعکس آنی که در ساک من قرار گرفته است، این با لمس سر انگشتان کار می‌کند؛ نه با فشردن دکمه. پس از جست‌وجوی سوژه‌ای که به دنبالش است، چَشمانش را به نگاه خنثی‌ام ثابت می‌دارد:
- من فرید کاشفی هستم؛ مدیرعامل آقای سامان، یعنی...
سخنش را بیش از این امتداد نمی‌دهد و فهم آن را به عهده‌ی خودم می‌گذارد. دیده‌ام تار و ضعیف گشته و سی*ن*ه‌ی تنگ شده‌ام، بغض گلویم را سنگین ساخته؛ در نهایت لب‌هایم مرتعش می‌شوند و خفه می‌گویم:
- بله، متوجه شدم!
مردد چند قدم به سویم برمی‌دارد و با تُن آرام‌تری می‌پرسد:
- لوازم به دستتون رسید؟
رو کج می‌کنم. همانند این است که قصد رسوایی‌ مداومم را دارد که به طور مستقیم و غیرمستقیم زندان را مقابلم خاطرنشان می‌شود؛ یا شاید هم کار خودش است که مدیرعاملش را فرستاده تا روزگارم را نظیر گذشته تباه کند. لبانم را می‌گَزَم و لای دندان‌های قفل شده‌ام غر می‌زنم:
- محض اطلاعتون باید بگم: من نه از طرف شما و نه از طرف رئیستون، هیچ لوازمی دریافت نکردم!
لبخندی که تفاوتی با پوزخند ندارد بر لبانش جا خوش می‌کند و می‌گوید:
- از طرف خانم مشفق چه‌طور؟
با چَشمانی گشاد شده نگاهش می‌کنم. او مشفق را از کجا می‌شناسد؟ یعنی خود ناخلفش تمام مدت جاسوسی‌ام را کرده است؟ گونه‌هایم از خشم داغ شده‌اند و ناخن‌هایم از مشت محکمم در کف دستانم فرو می‌شود.
- فکر کنم منظورم رو اشتباه رسوندم. منظورم اینه که مشفقی در کار نیست؛ یا به زبون ساده‌تر این‌که خانم سخاوتمندی به نام ایشون وجود نداره! لوازم رو آقای سامان می‌فرستادن براتون!!!
نفس‌های ممتدم روح از تنم جدا می‌کند. باز هم منافع خویش را در نظر گرفته و به این دلیل با نام دیگری تأمینم کرده است. کمک به یک زندانی از هر زاویه به نحو اوست؛ به راحتی خلاف‌های ریز و درشت خویش را محو می‌کند و خود را خَیِّر جلوه می‌دهد. پشتم را به مرد می‌کنم و با خشم می‌گویم:
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

N.j.a.m

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
6
26
مدال‌ها
1
- چی می‌خواید؟ هدفتون از این‌که این‌جا هستید و سوال و جوابم می‌کنید، چیه؟
قلبم با قدرتی فراوان می‌کوبد و اکسیژنم را کاهش می‌دهد. چه از جانم می‌خواهد که پس از ده سال تمام، هنوز گریبان‌ بخت سیاهم را گرفته است؟ به زندان انداختنم برای خموش ساختن آتش کینه‌اش بس نبود؟ باز هم می‌خواهد عذابم را که از دوزخ نیز بدتر است، ببیند؟! بغضم بی‌صدا می‌شکند و اشک‌های ناگفته‌ام گونه‌هایم را شست‌وشو می‌دهند. صدایش از چند قدمی‌ام به گوش می‌رسد:
- شما باید با من بیاید!
سری به نشانه‌ی علامت منفی می‌تکانم و هم‌زمان با پس زدن اشک‌هایم، می‌گویم:
- من با ایشون هیچ صنمی ندارم؛ این رو به رئیستون هم بگید.
لحنش از لطافت و نرمی به زمختی و ناهنجاری کشیده می‌شود که اصلاً خوشایند نیست:
- نمی‌خواستم بهتون جسارتی کرده باشم و خواستم خودتون خواسته‌م رو بپذیرید؛ وگرنه جناب سامان گفتن با زور و اجبار هم که شده، شما رو با خودم ببرم خدمتشون!
با خشم چرخی به‌سویش می‌زنم و انگشت سبابه‌ام را به نشانه‌ی تهدید بالا می‌آورم. یقیناً او در حدی نیست که مرا خلاف میلم جایی ببرد.
- برو به رئیست بگو اگه یک‌بار دیگه، فقط یک‌بار دیگه دور و بر من بپلکه و تهدیدم کنه، تمام مدارکی که بر علیه‌ش دارم رو به دست پلیس می‌سپارم. مفهومه؟
نیش‌خندی می‌زند و دیده فرو می‌بندد؛ زیرا خوب می‌داند اگر اراده کنم دودمانشان را بر باد خواهم داد. مطمئنم این مطلب را خود نامردش برای مدیرعاملش روشن کرده است که نباید سر به سر من بگذارد. سری بالا و پایین می‌کند و می‌گوید:
- پیرو صحبت‌هاتون باید بپرسم که این یعنی تهدید؟
دیده می‌گشاید و جمله‌اش را امتداد می‌دهد:
- شما من رو تهدید می‌کنید؟ درسته؟!
ساکم را محکم‌تر در دست می‌گیرم و گره‌ای بر ابرو می‌اندازم. پس از آن، کیف زنانه‌ام را بر شانه رها می‌سازم و پاسخ می‌دهم:
- تقریباً! امیدوارم دیگه با هم روبه‌رو نشیم آقای کاشفی؛ چون نمی‌دونم بار دوم چه عکس‌العملی نسبت به حضورتون از خودم نشون بدم. سلام مخصوص به رئیستون برسونید... .
با نگاهی سرزنش‌گرانه از کنارش می‌گذرم و به سوی مکان مجهول حرکت می‌کنم. مقصدم مشخص نیست. اصلاً جایی برای سکونت دارم؟ نمی‌دانم... ولی ای کاش مادر خانه باشد تا به استکانی چای داغ مهمانم کند. در ایستگاه منتظر اتوبوس می‌مانم و از فواصل دور به حرکات کاشفی خیره می‌شوم. دستی در موهایش می‌کشد و سوار خودروی شخصی‌اش می‌شود. الهی دیگر به سراغم نیاید؛ زیرا برخلاف برخوردهای درام خویش، اضطراب اَمانم را می‌برد.
 
موضوع نویسنده

N.j.a.m

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
6
26
مدال‌ها
1
- تجریش نه؛ نعمت‌آباد مسیرم هست.
کلاه خاکی رنگش را بر سر کچلش جابه‌جا می‌کند و نگاهی اجمالی به اطراف می‌اندازد. در این گرمای تابستان مورچه از خانه‌اش بیرون نمی‌جستد؛ با این حال او انتظار مسافری را دارد که رهسپار تجریش باشد؟ نزدیک می‌شود هم‌زمان که ساکم را از دستم می‌گیرد، لب به سخن می‌گشاید:
- بریم آبجی!
***
(فرید)
در را محکم می‌کوبم و سرم را به پشتیِ صندلی تکیه می‌دهم. چه زن گستاخی‌ست که این‌گونه تهدیدم می‌کند و بحث بی‌آبرویی‌ام را وسط می‌کشد. پس حدس‌هایی که زده‌ام صحیح است! شاخک‌های سروش به‌دلیل مدارکی که این زن در دست دارد، تیز شده‌اند؛ نه غیرت و احساس. موبایل را در دست می‌گیرم و طبق معمول اعداد رُند سیم‌کارتش را شماره‌گیری می‌کنم. بعید می‌دانم که روشن باشد؛ زیرا هیچ‌گاه بیشتر از دو تا سه دقیقه با کسی سخن نمی‌گوید و این مورد نیز، یکی از دیپلماسی کاری‌اش است. از آن‌جایی که مدت‌هاست ردی از خود بر جای نگذاشته، اصلاً مایل نیست لطمه‌ای به اموالش وارد شود.
- بگو فرید!
بازدمم را فوت می‌کنم و شیشه‌ی دودی رنگ خودرو را بالا می‌کشم. نباید ذره‌ای بی‌احتیاطی کنم؛ چون در این‌صورت دودمان خودم نیز بر باد خواهد رفت. دست چپم را دور فرمان خودرو محکم می‌کنم و همان‌گونه که با دست راستم موبایل را گرفته‌ام، می‌گویم:
- تا اسم تو رو شنید و فهمید که خانم مشفقی در کار نیست، برام خط و نشون کشید که مدارکت رو میده دست پلیس... .
صدای گوش‌خراشی که از پشت خط به گوش می‌رسد، سبب می‌شود چشمانم را ناگهان فرو ببندم. احتمالاً از خشم گلدان روی میز را شکسته است. با صدایی که تفاوتی با نعره ندارد، می‌گوید:
- از کجا فهمید؟؟؟
لب‌هایم را می‌گزم و جواب می‌دهم:
- مجبور شدم بهش بگم؛ چون در غیر این‌صورت حتی به حرف‌هام گوش هم نمی‌داد!
بلندتر فریاد می‌زند و این یعنی صبرش را تا کاسه لبریز کرده‌ام:
- می‌خواستم صد سال سیاه گوش نده. آخه واسه چی تو ان‌قدر ساده‌ای پسر؟ باید حتماً به خاک سیاه بشینی تا عقلت رو به کار بندازی؟
اخم‌هایم را در هم می‌کشم و سکوت می‌کنم. به او حق می‌دهم که این‌چنین خشمگین باشد؛ خودم هم بودم به این سادگی‌هایم پاداش نمی‌دادم. عدم پاسخم سبب می‌شود آرام‌تر بگوید:
- الآن کجاست؟
به فواصل دور می‌نگرم. پشت سر راننده را افتاده است و قصد سوار شدن دارد. لب به سخن می‌گشایم:
- داره سوار میشه که بره!
و دستی در موهای مرتب شده‌ام می‌کشم. سکوت در پشت خط حاکم گشته و این نگرانی‌ام را تحریک می‌کند. با آرام‌ترین لحن ممکن تأکید می‌کند:
- برو دنبالش و مراقب باش که گمش نکنی... .
پس از همین جمله، ارتباط گسسته می‌شود و بوق‌های ممتد پایان تماس را نشان می‌دهند. بی‌تفاوت موبایل را کنار می‌گذارم و با سرعتی که تعقیبم را آشکار نکنند، پشت سرشان با فاصله‌ای متوسط، حرکت می‌کنم. فعلا با این زن و اطرافیانش کار بسیار دارم. محال است اجازه دهم که تمام زحمات چندین و چند ساله‌ی من و سروش را بر باد دهد؛ آن هم تنها با چند برگه کاغذ مکتوب که تنها اراجیفی را در آن نگارش کرده‌اند. در آن زمان هیچ‌کدام از کارهایی که انجام شد، خلاف قوانین نبود. حفاظت از این زن گستاخ بر عهده‌ی من است و باید تمام روزمرگی‌هایش را مو به مو ثبت کنم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

HAN

سطح
5
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
فعال انجمن
Mar
4,361
20,988
مدال‌ها
9
«نویسنده تایپ این اثر را موکول کرده»
تاپیک تا اطلاع ثانوی بسته خواهد بود.

[..کادر مدیریت بخش کتاب..]
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین