جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

ادبیات کهن نیکی به انتظار پاداش (سعدی)

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته ادبیات کهن توسط FROSTBITE با نام نیکی به انتظار پاداش (سعدی) ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 344 بازدید, 15 پاسخ و 3 بار واکنش داشته است
نام دسته ادبیات کهن
نام موضوع نیکی به انتظار پاداش (سعدی)
نویسنده موضوع FROSTBITE
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط FROSTBITE
موضوع نویسنده

FROSTBITE

سطح
5
 
همیار سرپرست ادبیات
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست ادبیات
مدیر تالار عکس
منتقد ادبیات
ناظر ادبیات
طراح آزمایشی
مترجم انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jul
2,930
9,820
مدال‌ها
4
این مجموعه، یک روایت بلند و چندصدایی‌ست از فلسفه‌ی نیکی بی‌چشم‌داشت،
الهام‌گرفته از حکمت سعدی و جان‌مایه‌ی ادبیات کهن.

در هر پارت به شیوه‌ی روایت‌گری شاعرانه، حکایت‌پردازی، گفت‌وگوهای خیالی، و تأملات فلسفی.
هر پارت، چون پرده‌ای از یک نمایش معنوی، با رنگی تازه و لحنی متفاوت، به یکی از جلوه‌های نیکی می‌پردازد:
از بخشش در تنهایی گرفته تا مهربانی در دل دشمنی، از نیکی به طبیعت تا نیکی به خویشتن.
در این مجموعه، نیکی نه یک وظیفه، بلکه یک حالت وجودی‌ست.
نه برای پاداش، نه برای شهرت، بلکه برای آن‌که جان آدمی در نیکی شکوفا می‌شود.
این مجموعه، چون باغی‌ست با گل‌هایی از استعاره، تمثیل، و گفت‌وگوهای خیالی میان شخصیت‌هایی که گاه واقعی‌اند، گاه نمادین:
پیر دانا، کودک بی‌نام، درختی سخنگو، یا حتی خود نیکی که به زبان آمده.

این مجموعه می‌کوشد تا نیکی را از بند معامله و انتظار رها کند، و آن را به جایگاه اصیلش بازگرداند:
نیکی به مثابه‌ی نور، نه آینه؛ به مثابه‌ی بذر، نه میوه؛ به مثابه‌ی آواز، نه پاسخ.
 
موضوع نویسنده

FROSTBITE

سطح
5
 
همیار سرپرست ادبیات
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست ادبیات
مدیر تالار عکس
منتقد ادبیات
ناظر ادبیات
طراح آزمایشی
مترجم انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jul
2,930
9,820
مدال‌ها
4
«پیرِ بی‌نام در کوچه‌ی بی‌انتظار»
در کوچه‌ای باریک و خاموش، پیرمردی بی‌نام زندگی می‌کرد. نه کسی او را می‌شناخت، نه خود را معرفی می‌کرد. هر صبح، پیش از طلوع، از خانه بیرون می‌آمد، و در سکوت، سنگ‌های شکسته‌ی کوچه را صاف می‌کرد. کسی نمی‌دانست چرا. نه مزد می‌گرفت، نه حرفی می‌زد. فقط می‌رفت، و می‌آمد، و نیکی می‌کرد.
روزی کودکی از او پرسید: «چرا این کار را می‌کنی؟» پیرمرد لبخند زد، بی‌آن‌که پاسخ دهد. کودک رفت، اما آن لبخند در دلش ماند. سال‌ها بعد، همان کودک، مردی شد که هر صبح، بی‌آن‌که کسی ببیند، کوچه‌ای دیگر را صاف می‌کرد.
پیرمرد روزی ناپدید شد. هیچ‌ک.س نفهمید کجا رفت. اما کوچه‌اش همیشه صاف ماند. مردم گفتند: «فرشته‌ای بود.» اما او فقط انسانی بود که نیکی را بی‌نام و بی‌پاداش دوست داشت.
در آن کوچه، سنگی هست که رویش نوشته‌اند: «نیکی، نام نمی‌خواهد.» کسی نمی‌داند چه کسی نوشته. شاید همان کودک، شاید باد، شاید خود نیکی.
پیرمرد هرگز سخن نگفت، اما کوچه‌اش سخن گفت. هر رهگذری که پا بر آن می‌گذارد، حس می‌کند چیزی نرم‌تر از سنگ زیر پایش هست. شاید مهربانی، شاید خاطره، شاید حضور بی‌ادعای نیکی.
در خانه‌ی پیرمرد، پس از رفتنش، تنها یک چیز یافت شد: دفترچه‌ای که هیچ نوشته‌ای نداشت. فقط یک برگ در آن بود، با یک جمله: «اگر دیدی کسی نمی‌بیند، آن‌گاه وقت نیکی‌ست.»
و آن جمله، نسل‌ها دست‌به‌دست شد. نه به‌عنوان شعار، بلکه به‌عنوان چراغی در دل کسانی که می‌خواستند بی‌صدا روشن باشند.
پیرمرد بی‌نام، اکنون نامی دارد که هیچ‌ک.س نمی‌داند. اما هر ک.س نیکی بی‌چشم‌داشت کند، گویی از نسل اوست. و نسل او، بی‌انتهاست.
 
موضوع نویسنده

FROSTBITE

سطح
5
 
همیار سرپرست ادبیات
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست ادبیات
مدیر تالار عکس
منتقد ادبیات
ناظر ادبیات
طراح آزمایشی
مترجم انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jul
2,930
9,820
مدال‌ها
4
«دخترِ نان‌پز و گنجِ بی‌صدا»
در انتهای بازار، دختری نان می‌پخت. نان‌هایش خوش‌بو بودند، اما نه برای فروش. هر روز، چند نان می‌پخت و در گوشه‌ای می‌گذاشت. رهگذران گرسنه، بی‌آن‌که بپرسند، برمی‌داشتند. او لبخند می‌زد، اما چیزی نمی‌گفت.
مردی ثروتمند روزی آمد و گفت: «چرا نان می‌دهی بی‌پول؟» دختر گفت: «نان، اگر گرسنه‌ای را سیر نکند، نان نیست. فقط خمیر است.» مرد خندید، اما آن جمله در دلش نشست.
دختر نان‌پز، روزی ناپدید شد. مردم گفتند: «به سفر رفته.» اما نان‌ها هنوز هر روز در همان گوشه بودند. کسی نمی‌دانست چه کسی می‌پزد. شاید شاگردی، شاید خود نیکی.
در دیوار نانوایی، نوشته‌ای هست: «نان، اگر بی‌قیمت باشد، طعمش جاودانه است.» کسی نمی‌داند چه کسی نوشته. اما هر ک.س نان را بی‌چشم‌داشت بدهد، گویی از نسل آن دختر است.
مرد ثروتمند، سال‌ها بعد، نانوایی‌ای ساخت که نان رایگان می‌داد. نامش را گذاشت «نانِ بی‌نام». و هر روز، کنار نان‌ها، جمله‌ای می‌نوشت. جمله‌هایی که از دل آن دختر آمده بودند.
دختر نان‌پز، هرگز نخواست شناخته شود. اما شناخته شد، نه با نام، بلکه با طعم نان‌هایی که گرسنه‌ای را بی‌پرسش سیر می‌کردند.
در بازار، هنوز بوی نان می‌آید. اما بویی هست که از خمیر نیست. از نیکی‌ست. از مهربانی‌ای که نمی‌پرسد، نمی‌سنجد، فقط می‌بخشد.
و آن نانوایی، اکنون زیارتگاه دل‌هایی‌ست که می‌خواهند نیکی کنند، بی‌آن‌که دیده شوند. بی‌آن‌که نامی بر دیوار باشد.
 
موضوع نویسنده

FROSTBITE

سطح
5
 
همیار سرپرست ادبیات
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست ادبیات
مدیر تالار عکس
منتقد ادبیات
ناظر ادبیات
طراح آزمایشی
مترجم انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jul
2,930
9,820
مدال‌ها
4
«کودکِ چراغ‌دار و شبِ بی‌پاداش»
در شهری که شب‌هایش تاریک بود، کودکی چراغی داشت. هر شب، چراغش را روشن می‌کرد و در کوچه‌ها می‌چرخید. نه برای بازی، بلکه برای آن‌که کسی زمین نخورد. کسی او را نمی‌دید. فقط نورش را می‌دیدند.
مردی گفت: «چرا چراغ را برای دیگران روشن می‌کنی؟» کودک گفت: «اگر من زمین نخورم، کافی نیست. باید همه زمین نخورند.» مرد سکوت کرد، و آن شب، چراغی خرید.
کودک، هر شب، بی‌خستگی، چراغش را روشن می‌کرد. نه برای تشکر، نه برای تحسین. فقط برای آن‌که شب، کمی کمتر شب باشد.
روزی چراغ شکست. کودک گریست، اما فردا، ده چراغ از ده خانه آمد. مردم فهمیده بودند، بی‌آن‌که کودک چیزی بگوید.
در آن شهر، اکنون رسم است: هر خانه، چراغی دارد که شب‌ها روشن می‌شود. نه برای خود، بلکه برای دیگران. و همه می‌دانند، این رسم از کودکی آغاز شد که نیکی را بی‌پاداش دوست داشت.
کودک، اکنون بزرگ شده. اما چراغش هنوز همان است. نه پرنورتر، نه پرزرق‌وبرق‌تر. فقط روشن، فقط بی‌ادعا.
در آن شهر، شب‌ها دیگر تاریک نیستند. نه به‌خاطر برق، بلکه به‌خاطر دل‌هایی که چراغ شده‌اند.
و آن کودک، هر شب، چراغش را روشن می‌کند. نه برای دیده شدن، بلکه برای آن‌که نیکی، دیده شود.
 
موضوع نویسنده

FROSTBITE

سطح
5
 
همیار سرپرست ادبیات
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست ادبیات
مدیر تالار عکس
منتقد ادبیات
ناظر ادبیات
طراح آزمایشی
مترجم انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jul
2,930
9,820
مدال‌ها
4
«زنِ چاه‌کش و سکوتِ جاری»
در روستایی خشک، زنی هر روز از چاه آب می‌کشید. نه برای خود، بلکه برای پر کردن کوزه‌هایی که کنار راه می‌گذاشت. رهگذران، بی‌آن‌که بدانند چه کسی آب را آورده، تشنه نمی‌ماندند. زن، بی‌صدا، بی‌نام، فقط می‌کشید و می‌رفت.
روزی مردی گفت: «این کار بی‌فایده است. کسی نمی‌داند تویی که آب می‌آوری.» زن لبخند زد و گفت: «آب، اگر نام بخواهد، تشنگی را نمی‌فهمد.» مرد ساکت شد، و آن شب، خواب دید که کوزه‌ای بی‌آب است و کودکی گریه می‌کند.
زن، سال‌ها چاه‌کشید. دست‌هایش پینه بست، اما دلش نرم‌تر شد. نه کسی تشکر کرد، نه کسی نامش را دانست. اما کوزه‌ها همیشه پر بودند.
روزی چاه خشک شد. زن گریست، اما فردا، مردم چاهی دیگر کندند. گفتند: «آب باید جاری بماند، حتی اگر زن نماند.» و آن روز، همه فهمیدند که نیکی، از چاه نیست، از دل است.
زن، دیگر چاه نمی‌کشد. اما کوزه‌ها هنوز پرند. مردم می‌گویند: «باد می‌آورد.» اما باد، فقط حامل است. نیکی، هنوز جاری‌ست.
در دیوار چاه، جمله‌ای حک شده: «آب، اگر بی‌نام باشد، شیرین‌تر است.» کسی نمی‌داند چه کسی نوشته. شاید خود چاه، شاید زن، شاید تشنگی.
زن، هرگز سخن نگفت. اما کوزه‌ها سخن گفتند. هر رهگذر، بی‌آن‌که بداند، از مهربانی زن نوشیده است.
و آن روستا، اکنون رسم دارد: هر ک.س کوزه‌ای پر کند، نامی نمی‌نویسد. فقط می‌گذارد، فقط می‌رود.
 
موضوع نویسنده

FROSTBITE

سطح
5
 
همیار سرپرست ادبیات
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست ادبیات
مدیر تالار عکس
منتقد ادبیات
ناظر ادبیات
طراح آزمایشی
مترجم انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jul
2,930
9,820
مدال‌ها
4
«جوانِ کفش‌دوز و ردِ بی‌صدا»
در شهری سرد، جوانی کفش‌دوز بود. هر شب، کفش‌های کهنه‌ی رهگذران را، بی‌اجازه، وصله می‌زد. کفش‌ها را کنار در می‌گذاشت، و می‌رفت. کسی نمی‌دانست چه کسی کفش‌ها را ترمیم کرده. فقط حس می‌کردند راه رفتن آسان‌تر شده.
روزی پیرزنی گفت: «کفشم بهتر شده، اما من پولی ندادم.» جوان، پشت پنجره، لبخند زد. نه برای دیده شدن، بلکه برای آن‌که پاهای پیرزن، درد نکشند.
جوان، هر شب، بی‌صدا، کفش‌ها را می‌دوخت. نه برای مزد، نه برای شهرت. فقط برای آن‌که راه، کمی نرم‌تر شود.
روزی، کفاشی دیگر آمد و گفت: «این کار، بازار را خراب می‌کند.» جوان گفت: «بازار، اگر درد را نبیند، سودش بی‌ارزش است.» کفاش، ساکت شد، و آن شب، کفشی وصله زد، بی‌پول.
جوان، روزی رفت. اما کفش‌ها هنوز وصله می‌شوند. مردم گفتند: «فرشته‌ای بود.» اما او فقط انسانی بود که نیکی را بی‌پاداش دوست داشت.
در کفاش‌خانه‌ای قدیمی، نوشته‌ای هست: «رد پا، اگر بی‌درد باشد، از نیکی گذشته است.» کسی نمی‌داند چه کسی نوشته. اما هر کفش‌دوز بی‌نام، از نسل آن جوان است.
و آن شهر، اکنون رسم دارد: هر کفاش، یک شب در ماه، کفش‌ها را رایگان وصله می‌زند. نه برای تبلیغ، بلکه برای دل.
جوان، هرگز نامی نداشت. اما رد پایش، در دل کفش‌ها مانده. و هر ک.س راهی بی‌درد می‌رود، از مهربانی او گذشته است.
 
موضوع نویسنده

FROSTBITE

سطح
5
 
همیار سرپرست ادبیات
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست ادبیات
مدیر تالار عکس
منتقد ادبیات
ناظر ادبیات
طراح آزمایشی
مترجم انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jul
2,930
9,820
مدال‌ها
4
«پیرزنِ نخ‌ریس و تارِ بی‌انتظار»
در خانه‌ای کوچک، پیرزنی نخ می‌ریسید. نه برای فروش، بلکه برای وصله کردن لباس‌های کهنه‌ی کودکان محله. هر شب، نخ‌ها را در پاکتی می‌گذاشت و پشت در خانه‌ها می‌گذاشت. کسی نمی‌دانست چه کسی نخ‌ها را می‌آورد.
روزی کودکی گفت: «لباسم دیگر پاره نیست.» مادرش گفت: «فرشته‌ای نخ داده.» اما نخ، از دست‌های پیرزن آمده بود. دست‌هایی که لرزان بودند، اما دلشان استوار.
پیرزن، هر شب، بی‌خستگی، نخ می‌ریسید. نه برای دیده شدن، بلکه برای آن‌که کودکی، بی‌پاره‌گی بخوابد.
روزی، نخ‌ها تمام شد. پیرزن گریست. اما فردا، نخ‌هایی از خانه‌های دیگر آمد. مردم فهمیده بودند، بی‌آن‌که پیرزن چیزی بگوید.
در آن محله، اکنون رسم است: هر خانه، نخ اضافه را در پاکتی می‌گذارد، بی‌نام، بی‌ادعا. و کودکان، لباس‌هایی دارند که از مهربانی دوخته شده‌اند.
پیرزن، دیگر نخ نمی‌ریسد. اما تارهایی که با دل ریسیده، هنوز لباس‌ها را گرم نگه می‌دارند.
در خانه‌ی پیرزن، جمله‌ای هست: «نخ، اگر از دل بیاید، لباس را نمی‌پوشاند، بلکه می‌نوازد.» کسی نمی‌داند چه کسی نوشته. شاید خود تار، شاید خود دل.
 
موضوع نویسنده

FROSTBITE

سطح
5
 
همیار سرپرست ادبیات
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست ادبیات
مدیر تالار عکس
منتقد ادبیات
ناظر ادبیات
طراح آزمایشی
مترجم انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jul
2,930
9,820
مدال‌ها
4
«مردِ کتاب‌گذار و داناییِ بی‌نام»
در ایستگاه قطار، مردی هر روز کتابی می‌گذاشت. نه برای فروش، نه برای تبلیغ. فقط می‌گذاشت، و می‌رفت. مسافران، کتاب را برمی‌داشتند، می‌خواندند، و گاه، بازمی‌گرداندند.
روزی زنی گفت: «این کتاب، زندگی‌ام را عوض کرد.» اما نویسنده‌اش ناشناس بود. مرد، پشت ستون، لبخند زد. نه برای دیده شدن، بلکه برای آن‌که دانایی، بی‌صدا جاری شود.
مرد، هر روز، کتابی تازه می‌گذاشت. گاه شعر، گاه فلسفه، گاه داستان. نه برای هدایت، بلکه برای همراهی.
روزی، کتاب‌ها تمام شد. اما فردا، کتاب‌هایی از مسافران آمد. گفتند: «ما هم می‌گذاریم.» و آن روز، ایستگاه، کتابخانه‌ای شد بی‌دیوار.
در آن ایستگاه، جمله‌ای هست: «دانایی، اگر بی‌نام باشد، بی‌مرز می‌شود.» کسی نمی‌داند چه کسی نوشته. اما هر کتاب‌گذار بی‌ادعا، از نسل آن مرد است.
 
موضوع نویسنده

FROSTBITE

سطح
5
 
همیار سرپرست ادبیات
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست ادبیات
مدیر تالار عکس
منتقد ادبیات
ناظر ادبیات
طراح آزمایشی
مترجم انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jul
2,930
9,820
مدال‌ها
4
«دخترِ گلدان‌گذار و شکوفه‌ی بی‌پاداش»
در خیابانی خشک، دختری هر روز گلدانی می‌گذاشت. نه برای زیبایی، بلکه برای آن‌که رهگذری لبخند بزند. گل‌ها، کوچک بودند، اما دل‌پذیر.
روزی مردی گفت: «این گل‌ها، خیابان را عوض کرده‌اند.» دختر گفت: «اگر گل، لبخند بیاورد، کافی‌ست.» مرد، ساکت شد، و آن شب، گلدانی گذاشت.
دختر، هر روز، بی‌صدا، گل می‌گذاشت. نه برای تحسین، بلکه برای آن‌که خیابان، کمی کمتر خشک باشد.
روزی، گل‌ها پژمردند. اما فردا، گلدان‌هایی از خانه‌های دیگر آمد. مردم فهمیده بودند، بی‌آن‌که دختر چیزی بگوید.
در آن خیابان، اکنون رسم است: هر خانه، گلدانی می‌گذارد. نه برای رقابت، بلکه برای دل.
 
موضوع نویسنده

FROSTBITE

سطح
5
 
همیار سرپرست ادبیات
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست ادبیات
مدیر تالار عکس
منتقد ادبیات
ناظر ادبیات
طراح آزمایشی
مترجم انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jul
2,930
9,820
مدال‌ها
4
«پسرِ پنجره‌پاک‌کن و آسمانِ بی‌ادعا»
در ساختمانی بلند، پسرکی هر روز پنجره‌ها را پاک می‌کرد. نه برای مزد، بلکه برای آن‌که آسمان، بی‌مانع دیده شود. ساکنان، گاه تعجب می‌کردند که چرا پنجره‌شان همیشه تمیز است، اما کسی نمی‌پرسید.
پسر، بی‌صدا، با کهنه، شیشه‌ها را می‌سابید. گاه باران می‌آمد، گاه گرد و خاک، اما او باز می‌آمد. نه برای تشکر، بلکه برای آن‌که نور، بی‌پرده بتابد.
روزی زنی گفت: «پنجره‌ام همیشه روشن است، انگار کسی مراقب است.» اما کسی را ندید. فقط آسمان را دید، و دلش روشن شد.
پسر، روزی ناپدید شد. اما پنجره‌ها هنوز تمیز بودند. مردم گفتند: «باد آورده.» اما باد، فقط حامل است. نیکی، هنوز جاری‌ست.
در پشت‌بام ساختمان، جمله‌ای هست: «اگر آسمان دیده شود، دل هم دیده می‌شود.» کسی نمی‌داند چه کسی نوشته. شاید خود پسر، شاید خود آسمان.
ساکنان، بعدها فهمیدند که پسر، یتیمی بود که در همان ساختمان زندگی می‌کرد. اما هرگز چیزی نخواست. فقط می‌داد، فقط می‌تابید.
اکنون، هر ماه، یکی از ساکنان پنجره‌ها را پاک می‌کند. نه برای وظیفه، بلکه برای یادآوری نوری که بی‌نام می‌تابید.
پسر، هرگز سخن نگفت. اما پنجره‌ها سخن گفتند. و آسمان، بی‌پرده، دل‌ها را نوازش کرد.
 
بالا پایین