جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

ادبیات کهن نیکی به انتظار پاداش (سعدی)

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته ادبیات کهن توسط FROSTBITE با نام نیکی به انتظار پاداش (سعدی) ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 344 بازدید, 15 پاسخ و 3 بار واکنش داشته است
نام دسته ادبیات کهن
نام موضوع نیکی به انتظار پاداش (سعدی)
نویسنده موضوع FROSTBITE
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط FROSTBITE
موضوع نویسنده

FROSTBITE

سطح
5
 
همیار سرپرست ادبیات
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست ادبیات
مدیر تالار عکس
منتقد ادبیات
ناظر ادبیات
طراح آزمایشی
مترجم انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jul
2,930
9,820
مدال‌ها
4
«مردِ چای‌ریز و گرمای بی‌منت»
در کارگاهی سرد، مردی هر روز چای می‌ریخت. نه برای فروش، بلکه برای کارگران خسته. چای، ساده بود، اما گرم. و گرما، از دل مرد آمده بود، نه از سماور.
کارگران، گاه می‌پرسیدند: «چرا هر روز چای می‌آوری؟» مرد می‌گفت: «اگر دست‌ها یخ بزنند، دل‌ها هم می‌لرزند.» و چای می‌ریخت، بی‌منت.
روزی، مرد بیمار شد. اما چای، هنوز بود. یکی از کارگران گفت: «نوبت ماست که بریزیم.» و آن روز، چای، گرم‌تر بود.
مرد، بازگشت. دید که چای، بی‌او هم جاری‌ست. لبخند زد، و گفت: «نیکی، اگر وابسته باشد، شکننده است. اگر جاری باشد، جاودانه.»
در آن کارگاه، اکنون رسم است: هر روز، یکی چای می‌ریزد. نه برای وظیفه، بلکه برای دل. و چای، طعم مهربانی دارد.
مرد، هرگز نامی نخواست. اما چای‌هایش، نامی شدند که در دل‌ها مانده. و هر جرعه، یادآور گرمایی‌ست که بی‌منت آمد.
 
موضوع نویسنده

FROSTBITE

سطح
5
 
همیار سرپرست ادبیات
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست ادبیات
مدیر تالار عکس
منتقد ادبیات
ناظر ادبیات
طراح آزمایشی
مترجم انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jul
2,930
9,820
مدال‌ها
4
«دخترِ قصه‌گو و شب‌های بی‌تنهایی»
در یتیم‌خانه‌ای خاموش، دختری هر شب قصه می‌گفت. نه برای سرگرمی، بلکه برای آن‌که کودکی، بی‌اشک بخوابد. قصه‌ها، ساده بودند، اما پرنور.
کودکان، گرد او جمع می‌شدند. نه برای داستان، بلکه برای صدایی که دلشان را آرام می‌کرد. دختر، بی‌ادعا، فقط می‌گفت، فقط می‌تابید.
روزی، مدیر یتیم‌خانه گفت: «این کار، وقت‌گیر است.» دختر گفت: «اگر شب، بی‌قصه باشد، خواب، بی‌پناه می‌شود.» و ادامه داد.
دختر، روزی رفت. اما قصه‌ها، هنوز گفته می‌شوند. یکی از کودکان، قصه‌گو شد. و شب‌ها، بی‌تنهایی شدند.
در دیوار اتاق، جمله‌ای هست: «قصه، اگر از دل بیاید، خواب را نوازش می‌کند.» کسی نمی‌داند چه کسی نوشته. اما هر قصه‌گوی بی‌نام، از نسل آن دختر است.
 
موضوع نویسنده

FROSTBITE

سطح
5
 
همیار سرپرست ادبیات
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست ادبیات
مدیر تالار عکس
منتقد ادبیات
ناظر ادبیات
طراح آزمایشی
مترجم انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jul
2,930
9,820
مدال‌ها
4
«پیرِ دوزنده و وصله‌ی بی‌قیمت»
در کوچه‌ای فقیر، پیرمردی لباس‌های پاره را وصله می‌زد. نه برای مزد، بلکه برای آن‌که کسی، بی‌پوشش نماند. نخ‌هایش رنگی بودند، اما دلش بی‌رنگ.
مردم، لباس‌ها را می‌گذاشتند، و فردا، وصله‌شده بازمی‌گرفتند. نه نامی بود، نه نشانی. فقط مهربانی، فقط وصله.
روزی، جوانی گفت: «این وصله‌ها، زیباتر از لباس‌اند.» پیرمرد گفت: «زیبایی، اگر از نیکی بیاید، جاودانه است.»
پیرمرد، روزی رفت. اما وصله‌ها، هنوز هستند. مردم گفتند: «دست‌هایش جادو داشت.» اما جادو، از دل آمده بود.
در آن کوچه، اکنون رسم است: هر ک.س، لباسی وصله می‌زند، بی‌نام، بی‌قیمت. و لباس‌ها، گرم‌ترند.
 
موضوع نویسنده

FROSTBITE

سطح
5
 
همیار سرپرست ادبیات
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست ادبیات
مدیر تالار عکس
منتقد ادبیات
ناظر ادبیات
طراح آزمایشی
مترجم انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jul
2,930
9,820
مدال‌ها
4
«زنِ دانه‌پاش و پرنده‌های بی‌منت»
در پارکی خلوت، زنی هر صبح دانه می‌پاشید. نه برای سرگرمی، بلکه برای پرنده‌هایی که بی‌صدا می‌آمدند. دانه‌ها، ساده بودند، اما پر از مهر.
رهگذران، گاه می‌پرسیدند: «چرا این کار را می‌کنی؟» زن گفت: «اگر پرنده‌ای بی‌دانه بماند، آوازش خاموش می‌شود.» و دانه می‌پاشید.
روزی، زن نیامد. اما دانه‌ها، هنوز بودند. کسی نمی‌دانست چه کسی می‌پاشد. شاید خود پرنده‌ها، شاید خود نیکی.
در آن پارک، اکنون رسم است: هر صبح، کسی دانه می‌پاشد. نه برای عکس، نه برای تحسین. فقط برای آواز.
 
موضوع نویسنده

FROSTBITE

سطح
5
 
همیار سرپرست ادبیات
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست ادبیات
مدیر تالار عکس
منتقد ادبیات
ناظر ادبیات
طراح آزمایشی
مترجم انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jul
2,930
9,820
مدال‌ها
4
«مردِ سایه‌ساز و گرمای بی‌ادعا»
در بیابانی گرم، مردی سایه‌بان ساخت. نه برای تجارت، بلکه برای آن‌که رهگذری، لحظه‌ای بیاساید. سایه، کوچک بود، اما آرام.
مرد، هر روز، سایه‌بان را ترمیم می‌کرد. باد می‌برد، آفتاب می‌سوزاند، اما او باز می‌ساخت. نه برای نام، بلکه برای آسایش.
روزی، مسافری گفت: «این سایه، جانم را نجات داد.» اما مرد، نبود. فقط سایه بود، و آرامش.
در آن بیابان، اکنون سایه‌بان‌هایی هست که بی‌نام‌اند. مردم می‌گویند: «از نسل آن مردند.» و هر سایه، یادآور نیکی‌ست.
 
موضوع نویسنده

FROSTBITE

سطح
5
 
همیار سرپرست ادبیات
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست ادبیات
مدیر تالار عکس
منتقد ادبیات
ناظر ادبیات
طراح آزمایشی
مترجم انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jul
2,930
9,820
مدال‌ها
4
«کودکِ لبخندده و شادیِ بی‌پاداش»
در کوچه‌ای غم‌زده، کودکی هر روز لبخند می‌زد. نه برای توجه، بلکه برای آن‌که دل‌ها، لحظه‌ای روشن شوند. لبخندش، ساده بود، اما پرنور.
رهگذران، گاه می‌گفتند: «این کودک، دل را نرم می‌کند.» اما کسی نمی‌دانست چرا. فقط لبخند بود، و آرامش.
روزی، کودک بیمار شد. اما لبخندش، در عکس‌ها ماند. مردم، عکسش را در خانه گذاشتند. نه برای یاد، بلکه برای امید.
در آن کوچه، اکنون رسم است: هر ک.س، به کودکی لبخند می‌زند. نه برای ادب، بلکه برای دل.
 
بالا پایین